توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت

مشخصات كتاب

شابك : 978-964-540-306-3

شماره كتابشناسي ملي : م 82-9111

عنوان و نام پديدآور : توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت: بررسي و نقد افترائات دكتر قفاري بر مذهب شيعه/ احمد عابدي.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1390.

مشخصات ظاهري : 452 ص.

يادداشت : كتابنامه: ص. 429 - 450؛ همچنين به صورت زيرنويس.

عنوان قراردادي : اصول مذهب الشيعةالاثناعشرية .شرح

عنوان ديگر : بررسي و نقد افترائات دكتر قفاري بر مذهب شيعه.

موضوع : قفاري، ناصر . اصول مذهب الشيعه الاثناعشريه -- نقد و تفسير

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : حديث -- علم الرجال

رده بندي ديويي : 297/312

رده بندي كنگره : BP212/ق7الف6084 1390

سرشناسه : عابدي، احمد، 1339 -

شناسه افزوده : قفاري، ناصر . اصول مذهب الشيعه الاثناعشريه . شرح

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ص:14

ص: 15

مقدمه

مهمترين وظيفه عالمان دينى تبيين و دفاع عقلانى از گزاره هاى دينى است. در طول تاريخ اسلام صدها و بلكه هزاران كتاب كلامى و فلسفى براى تأمين اين هدف تدوين شده است. برخى از اين كتابها براى دفاع از اصل دين بوده و برخى براى دفاع از مذهب است و رويكرد غالب كتابهاى كلامى دفاع از مذهب مى باشد. متكلمان بزرگى چون شيخ مفيد، سيد مرتضى، خواجه نصيرالدين طوسى، علامه حلى، ميرحامد حسين، قاضى نوراللَّه شوشترى و علامه امينى هركدام به بهترين وجه اين مهم را انجام داده و شبهات زمان خود را پاسخ داده اند. پس از انقلاب اسلامى ايران كتابهاى بسيارى توسط عالمان وهابى در نقد تفكر و مذهب شيعه نوشته شد و تعدادى از آنها نيز توسط شيعيان نقادى شده است اما كتابى كه شايد مهمترين كتاب وهابيان باشد- و بلكه به گفته برخى از بزرگان، مهمترين كتابى كه در طول تاريخ عليه شيعه نوشته شده است- كتاب «اصول مذهب الشيعة الامامية الاثنى عشرية عرض و نقد» مى باشد.

اكنون حدود ده سال از چاپ اين كتاب- كه پايان نامه دوره دكترى نويسنده و به عنوان مهمترين تحقيق علمى و آكادمى دانشگاههاى عربستان شناخته مى شود- مى گذرد و تنها يك نقد بر جلد اوّل آن كه به موضوع تحريف قرآن اختصاص دارد، نوشته شده است اما ساير قسمتهاى آن مورد نقادى و پاسخ از طرف مراكز علمى و دانشگاهى شيعه واقع نشده است. و چون اين كتاب رساله دكترى رشته اصول اعتقادات از دانشكده اصول

ص: 16

دين دانشگاه محمدبن سعود عربستان است ضرورت داشت كه نقد بخش توحيد و شرك آن به عنوان موضوع اين رساله در رشته فلسفه و حكمت اسلامى قرار گرفته و به اين وسيله گامى كوچك در انجام وظيفه خود در دفاع از دين و مذهب برداشته و به حلّ يكى از مشكلات جهان اسلام كمك كرده باشم، مشكلاتى كه آقاى دكتر محمد سعيد رمضان بوطى مى گويد: «امروز بزرگترين مشكل جهان اسلام اختلافاتى است كه جماعت سلفيه ايجاد كرده اند».(1) در مقدمه اين رساله چند نكته مورد اشاره قرار مى گيرد.

1- اتحاد مسلمانان براى ما بسيار مهم است و سفارش قرآن و ائمه معصومين عليهم السلام به آن بوده است و دوست داريم كه تلاش شود اختلاف مسلمانان كمتر گردد. هدف اين رساله تنها بحث علمى و اثبات اين نكته است كه شيعيان كافر و مشرك نيستند و اين نقد و بررسى ها تنها موجب مى شود كه حق روشن گرددو «حياة العلم بالنقد و الردّ». دفاع از مذهب نيز هرگز به معنى دامن زدن به اختلافات نيست، گرچه آقاى قفارى در اين كتاب صدها بار- بدون مبالغه- نسبت كفر و شرك و زندقه و گمراه تر از يهود را به شيعه داده و واقعاً شيعيان را مشرك و داراى احكام مشرك از قبيل نجاست و جواز قتال(2) دانسته و با صراحت مى گويد مذهب شيعه، دينى غير از دين اسلام است و ابن تيميه كه امام و مقتداى مؤلف اين كتاب است نيز گفته: «نمازخواندن پشت سر امام جماعت شيعى جايز نيست و عيادت مريضان آنان و حضور در تشييع جنازه آنان جايز نيست و اين را انكار منكر مى داند»(3) اما در مذهب شيعه سفارش به حضور در جماعت اهل سنت و عيادت مريضان و تشييع جنازه آنان شده است، زيرا به نظر ما همه مسلمانان اعم از شيعه و اهل سنت اعضا و شاخه هاى مختلف يك دين بوده و كسى كه در مسأله امامت يا توسل و نذر و ... با ما هم عقيده نباشد اگر اصول كلى اسلام را قبول داشته باشد او را هرگز متهم به كفر و شرك نمى كنيم.


1- «السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب الاسلامي» ص 245
2- «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 3، ص 1263
3- «منهاج السنة النبوية» ج 1، ص 63

ص: 17

ضمناً اين روشن است كه اگر كسى كلامى را بگويد يا بنويسد كه لازمه آن كفر يا شرك باشد اما خود گوينده توجه به لازمه كلام خود نداشته باشد او كافر يا مشرك نمى باشد و لذا چه بسا در اين رساله كلامى را بگوييم موجب كفر يا شرك است اما هرگز نويسنده آن را متهم به كفر و شرك نمى كنيم زيرا معلوم نيست گوينده آن توجه به لوازم كلام خود داشته باشد.

2- قريب به اتفاق كتابهايى كه در موضوع مباحثات و مناظرات كلامى بين شيعه و اهل سنت اختصاص دارند به مسأله امامت پرداخته اند اما در اين كتاب بيشترين توجه به مسأله توحيد و شرك و خصوصاً توحيد عبادى است، چيزى كه شيعيان غالباً به بحث از آن وارد نشده اند. در كتابهاى كلامى و فلسفى شيعه به بحث از اثبات وجود خداى متعال و توحيد ذاتى و صفاتى اهتمام زياد داده شده در حالى كه كمتر كسى يافت مى شود كه منكر وجود خداى متعال يا مخالف توحيد ذاتى باشد همچنانكه توحيد صفاتى به معنايى كه در كتابهاى كلامى و فلسفى ما آمده است غير از توحيد اسماء و صفات است كه اكنون در اهل سنت مورد بحث است و در اين رساله آمده است. به هر حال توحيد عبادى كمتر مورد بحث بوده است و اين كتاب قسمت اعظم مباحث خود را به آن اختصاص داده است.

3- آقاى قفارى در مقدمه كتاب خود مى گويد: «من در اين كتاب تنها به كتابهاى صحيح و مورد اعتماد شيعه و آن هم تنها به روايات مشهور و مستفيض آنان تمسك مى كنم و عقايد آنان را از رواياتى كه معتبر مى دانند تبيين مى كنم و هرگز سراغ روايات شاذ و ضعيف نمى روم»(1) اما با اين رساله اى كه اكنون در دست داريد مشخص شده است كه وى هرگز به اين عهد پايبند نبوده و در تمام «باب دوم كتاب خود» كه موضوع اين رساله است حتى يك مورد به اين عهد وفا نكرده و در هيچ جايى به سراغ روايات معتبر نرفته و بلكه تمام استنادات او به اخبار شاذ و مرسل و ضعيف السند مى باشد.

4- لعن و سب و توهين هرگز مناسب با يك بحث علمى نيست اما كتاب آقاى


1- «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 1، ص 23

ص: 18

قفارى مملو از توهين، استهزاء، بى ادبى و ... نسبت به شيعه و مذهب اهل بيت عليهم السلام است.

اين لعن به شيعه گرچه از زمان معاويه شروع شد اما كم كم از بين رفته بود تا آن كه در چهار قرن پيش همزمان با پيدايش وهابيت به وجود آمد يعنى از سال 1157 ق. كه شيعيان با خليفه عثمانى توافق كردند كه امام جماعت شيعه نيز در مسجدالحرام همانند ائمه مذهب ديگر نماز اقامه كند و شريف مكه نيز اظهار تمايل به آن نمود ولى وهابيان براى جلوگيرى از اقامه جماعت به روش مذهب جعفرى شروع به لعن شيعيان به صورت علنى بر روى منبر مسجدالحرام نمودند.(1) اما به هر حال ما لعن و سبّ را مناسب بحث ندانسته و معتقديم تنها موجب زيادشدن اختلافات و دورى مسلمانان از يكديگر مى شود.

5- به نظر ما فرورفتن در مباحث كلامى و فلسفى براى كسى كه توانايى آنها را دارد جايز و بلكه خوب است و از اين جهت فرقى بين مردم نيست و اگر حرام است نيز براى همه حرام است اما ابن تيميه بحث كلامى را براى خود جايز و براى پيروان خود حرام مى دانست،(2) اين اختلاف به جهت آن است كه شيعيان طرفدار حضرت على عليه السلام مى باشند كه به شدّت طرفدار بحث و مناظره بوده و اهل سنت خصوصاً وهابيان پيروان عمر هستند كه از بحث و استدلال كاملًا دورى مى كنند.(3) وهابيان چون مخالف مباحث عقلى هستند مى گويند: «ابوبكر و عمر بهترين ايمان را داشتند و از دنيا رفتند در حالى كه نمى دانستند خداوند جوهر است يا عرض در حالى كه جبائى و ابوهاشم اين را مى دانستند و ترجيح با ايمان ابوبكر و عمر است».(4) به همين جهت يكى از مشكلات ما آن است كه با نويسندگانى مواجه هستيم كه از بحث و استدلال كناره گيرى و آن را حرام مى دانند و نه تنها بر عقل بلكه بر هيچ استدلالى نيز اعتماد ندارند و لذا بن باز كتابى نوشته است به اسم «الأدلة النقلية و الحسية على جريان الشمس و سكون الارض»(5) و حكم به كفر كسانى


1- ر. ك: «ائمة المسجد الحرام و مؤذنوه» ص 81
2- «السلفية مرحلة مباركة زمينة» ص 150
3- همان مدرك، ص 151
4- «عقيدة الشيخ محمدبن عبدالوهاب» ج 1، ص 326
5- «مجموع فتاوى و مقالات متنوعه» ابن باز، ج 1، ص 12

ص: 19

نموده است كه مى گويند زمين دور خورشيد مى چرخد. و ما مى دانيم كه با چنين افرادى نمى توان بحث نمود، كسى كه حتى گفتن «اگر» يا «لو» را حرام مى داند.(1) اينان تنها به نقل اعتماد دارند و لذا هدف ما از نگارش نقد بر كتاب آقاى قفارى نيز اين است كه با مباحث نقلى پاسخ او را داده و با مباحث عقلى ديگران را آگاه كرده كه فريب سخنان آنان را نخورده و گمراه نگردند.

6- يكى از روشهاى آقاى قفارى در كتاب خود آن است كه هرچه را كه عقيده شخصى خود يا وهابيان باشد آن را به عنوان عقيده سلف معرفى كرده و مى گويد اين اجماعى است و هرچه خلاف آن باشد آن را خلاف اجماع معرفى مى كند و چه بسا آقاى قفارى در يك مسأله ادعاى اجماع مسلمانان مى كند در حالى كه مقصود از آن اجماع يك نفر است و خود وهابيان نيز به اين نكته اعتراف دارند،(2) مثلًا آنان قبول دارند كه قريب به اتفاق مسلمانان به زيارت اهل قبور مى روند در عين حال مى گويند به زيارت اهل قبور رفتن به اجماع مسلمانان شرك است. بنابراين در مواردى كه اينان مى گويند اجماع مسلمانان و اتفاق آن ها بر چيزى است شايد تنها يك نفر از وهابيان آن چيز را گفته باشد و تمام مسلمانان برخلاف آن باشند، و لذا هرگز اعتمادى به ادعاهاى اجماع مسلمانان كه ايشان مى گويند باقى نمى ماند.

به هرحال آنان توحيد را به دلخواه خود تفسير كرده و نسبت كفر و شرك به هركسى كه تفسير آنان را قبول نداشته باشد مى دهند.

7- چون موضوع اين رساله «نقد و بررسى باب دوم از كتاب اصول مذهب الشيعه» است لذا بايد به روش همان كتاب عمل شود و چون در آن كتاب تلفيقى از مباحث عقلى به صورت جدلى و نقلى و بين رشته اى بوده است اين رساله نيز از همان روش پيروى كرده و بحث هاى كلامى، فلسفى، ادبى، تاريخى، رجالى، حديثى، علوم قرآن، فقهى و حتى كتابشناسى در اين رساله به مناسبت آورده شده و تلفيقى از عقل و نقل است.


1- كسى كه بگويد: اگر چنين مى شد چنان مى كردم هم دروغ است و هم جهل است و هم تكذيب قضا و قدر الهى و محال است. ر. ك: «عقيدة الشيخ محمدبن عبدالوهاب» ج 1، ص 511
2- همان مدرك، ص 372

ص: 20

ضمناً نگارنده در اين رساله تلاش كرده است به تمام مطالب آقاى قفارى پرداخته و مطالب صحيح او را نشان داده و مواردى نيز كه صحيح نيست را تذكر بدهد و در همه مباحث تلاش شده است كه از تفصيل پرهيز شده و به لبّ و عصاره پاسخ اكتفا شود وگرنه مثنوى هفتاد من كاغذ مى شود.

ص: 21

بخش اوّل كليات

اشاره

فصل اوّل: آشنايى با آثار آقاى قفارى

فصل دوم: ابن تيميه

فصل سوم: معناى ناصبى

فصل چهارم: محمدبن عبدالوهاب

فصل پنجم: سلفى گرى

فصل ششم: ميزان اعتبار كتابهاى حديثى شيعه

فصل هفتم: ميزان اعتبار كتابهاى حديثى اهل سنت

ص: 22

ص: 23

فصل اوّل: آشنايى با آثار آقاى قفارى

مقدمه

در بخش نخست رساله به چند مسأله اى كه در كلّ اين رساله تأثير دارند مى پردازيم، آشنايى با آقاى دكتر قفارى كه اين رساله نقد بخشى از كتاب اوست، و نيز تحقيق در انديشه هاى ابن تيميه كه آقاى قفارى در سراسر رساله خود سخنان و كلمات او را چون وحى منزل دانسته و به او استناد و اعتماد مى كند و بيان ميزان اعتبار سخنان او. و نيز بيان درجه اعتبار مهمترين جوامع حديثى شيعه و اهل سنت مهم است زيرا آقاى قفارى تصور كرده است كه هرچه در كتابهاى حديثى شيعه آمده است صحيح و مورد قبول شيعيان است و نيز هرچه در صحاح خودشان وجود دارد نيز آن را صحيح دانسته و حتى به وسيله آن طعنه بر شيعيان مى زند.

آشنايى با آقاى دكتر قفارى

آقاى دكتر ناصربن عبداللَّه بن على قفارى از علماى وهابى عربستان است كه مى توان گفت وى تمام عمر و وقت و همّت خود را صرف مطالعه درباره شيعه با رويكرد انتقادى و تلاش در جهت اثبات كفر شيعيان و اينكه آنان دينى غير از اسلام دارند. وى هرچه تدريس نموده يا به نگارش درآورده است در خصوص همين موضوع است.

آثار او عبارتند از:

الف: «اصول مذهب الشيعة الامامية الاثنى عشرية عرض و نقد» تأليف دكتر ناصر

ص: 24

ابن عبداللَّه بن على القفارى. اين كتاب در سه مجلد در 1380 صفحه تنظيم شده و رساله پايان نامه دكترى اوست و رساله اى كه در دست داريد بررسى و نقد باب دوم از اين كتاب است.

ب: «الموجز فى الأديان و المذاهب المعاصرة» تأليف ناصربن عبداللَّه القفارى كه در سال 1413 به عنوان اوّلين كتاب از مجموعه درسهاى اعتقادى در عربستان چاپ شده است. وى در اين كتاب كه با همكارى ناصر بن عبدالكريم العقل تأليف كرده، مذهب شيعه را متهم به كفر كرده است.

ج: «نواقض توحيد الاسماء و الصفات» تأليف الدكتور ناصر القفارى. اين كتاب در سال 1419 ق. در رياض چاپ شده است. اينجا كلمه «الدكتور» با الف و لام آمده است ولى بر عطف كتاب «اصول مذهب الشيعة» همين اسم بدون ال ذكر شده است. كتاب حاضر نيز براى آن است كه بگويد شيعيان مجسمه بوده و كافر مى باشند.

د: «بروتكولات آيات قم حول الحرمين الشريفين» تأليف الدكتور عبداللَّه الغفارى- با غين معجمه و تشديد فاء- چاپ سوم. اين كتاب در سال 1412 ق. بدون ذكر ناشر و محل نشر به چاپ رسيده است. شاهد آن كه اين كتاب از همان مؤلف است نه از پدر وى آنكه اولًا سبك و روش نگارش و قلم كتاب دقيقاً مثل كتاب «اصول مذهب الشيعه» است، به طورى كه هيچ ترديدى باقى نمى ماند كه اينها از يك مؤلف مى باشند. ثانياً عناوين مباحث آن دقيقاً مانند مباحث «اصول مذهب الشيعه» است. و ثالثاً در چند جاى اين كتاب مى گويد در كتاب ديگر خود به نام «اصول مذهب الشيعه» اين مطلب را توضيح داده ام. به هرحال اين كتاب نيز به مسأله توحيد عبادى و در نتيجه تكفير شيعيان اختصاص دارد.

ه: «فكرة التقريب بين اهل السنة و الشيعة» كه در سال 1412 ق. در عربستان چاپ شده است. اين كتاب رساله فوق ليسانس آقاى قفارى است كه در اين رساله وى مى گويد چون قبائلى از مردم عربستان كلًا شيعه شده اند لازم بود ما در اين رساله مسأله تقريب را بررسى كرده و بيان كنيم بين اسلام و كفر- مقصودش اهل سنت و شيعه- تقريب ممكن نيست.

ص: 25

آنچه ذكر شد مجموع آثار آقاى قفارى است كه نگارنده به دست آورده است، از بررسى كتابهاى فوق معلوم مى شود كه آقاى قفارى هيچ دغدغه اى غير از مطالعه درباره شيعه آن هم با غرض تكفير آنان ندارد.

ص: 26

فصل دوم: ابن تيميه

اشاره

با توجه به آن كه آقاى قفارى در قريب به اتفاق مباحث خود، به افكار و انديشه هاى «ابن تيميه» استناد جسته و سخنان و نوشته هاى او را دليل و مدرك كلام خود قرار مى دهد و نيز با توجه به آن كه امير درعيه محمد بن سعود، محمد بن الوهاب را با آن شرط پذيرفت و پناه داد كه او مروّج افكار ابن تيميه باشد،(1) و نه تنها افكار ابن تيميه اصل و ريشه مذهب وهابيت است(2) بلكه در واقع ابن تيميه مؤسس مذهب وهابيت است(3) گرچه به اسم محمد بن عبدالوهاب شهرت يافته، به همين جهت لازم است آشنايى كوتاهى با شخصيت ابن تيميه داشته باشيم.

احمد بن عبدالحليم بن عبدالسلام بن تيميه حرّانى(4) حنبلى. وى در سال 661 ق. در


1- محمد بن عبدالوهاب پس از آن كه زنى را به ناحق و ظلماً كشت امير «الحسا» او را تبعيد نمود، وى به درعيه رفت و در آنجا محمد بن سعود به شرط فوق به او پناهندگى داد. «الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى» ج 2، ص 373
2- «الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى» ج 2، ص 364
3- «الفكر السامى فى تاريخ الاسلامى»، ج 2، ص 373
4- تقريباً تمامى كتابهاى تراجم، رجال و تاريخ كه شرح حال ابن تيميه را ذكر كرده اند او را «حرّانى» لقب داده اند، اما عموم لغت نويسان عربى مى گويند: در نسبت به «حرّان» حرّانى گفته نمى شود گرچه قياسى است و بايد «حرّنانى» گفته شود همچنان كه در نسبت به «مانى» بايد «منّانى» گفته شود ولى غالباً مانوى گفته مى شود. ر. ك: «القاموس المحيط»، ج 2، ص 1563؛ «منتهى الارب» ج 1، ص 241؛ «الصحاح»، ج 5، ص 2098؛ «لسان العرب»، ج 13، ص 111

ص: 27

حرّان(1) متولد و در سال 728 ق. در زندان دمشق وفات يافت.(2) وى زندگى پرفراز و نشيبى داشته، در كودكى به همراه پدر خود از ترس حمله مغول به شام رفته و پس از وفات پدرش كرسى درس پدر را عهده دار شد و چند مرتبه بين شام و مصر مسافرت نمود، و مكرر به زندان افتاد و چند مرتبه بر اثر فتواهايى كه برخلاف مذاهب اسلامى مى داد توبه داده شد.

نظرات علما و نويسندگان درباره ابن تيميه بسيار متفاوت است، برخى از او فراوان تجليل كرده و او را بر همه امامان مذاهب چهارگانه اهل سنت ترجيح داده اند و عده اى نيز صريحاً نسبت كفر و ضلالت و بدعت به او داده اند. برخى از اين ديدگاهها را در اينجا ذكر مى كنيم:

نظرات موافقان او

1- ابن تيميه، شيخ الاسلام و يگانه دوران و امام و علامه، فقيه و مفسر بوده است.(3) 2- ابن تيميه در زمان خود آگاه ترين شخص به علوم دين بود، هيچ حديثى نبود مگر آن كه مدرك و رجال سند آن را به خوبى مى شناخت.(4) 3- ابوالفرج عبدالرحمان بن احمد بغدادى حنبلى گويد: بين ركن و مقام سوگند مى خورم كه همانند او نديده ام، و 20 صفحه در مدح او نوشته و مى گويد: «وى در حديث چنان قوى بود كه مى توان گفت هر حديثى كه ابن تيميه آن را نشناسد حديث نخواهد بود».(5)


1- شهرى است بين موصل و شام، «معجم البلدان»، ج 2، ص 235
2- «الذيل على طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 401. و گرچه مرحوم شيخ عباس قمى فرموده: او در زندان مراكش از دنيا رفت، «الكنى والالقاب»، ج 2، ص 237 امّا محمد بن شاكر كتبى كه خود معاصر ابن تيميه بوده گويد: در زندان دمشق مرد، «فوات الوفيات» ج 1، ص 75؛ مدرس تبريزى نيز دمشق را ذكر كرده است «ريحانة الادب»، ج 7، ص 434
3- «فوات الوفيات»، ج 1، ص 74
4- «الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى»، ج 2، ص 362
5- «الذيل على طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 391

ص: 28

4- ابن كثير دمشقى- كه معاصر ابن تيميه است- او را از بزرگترين علما دانسته به طورى كه در تاريخ خود از سال ولادت تا وفات ابن تيميه در ابتداى بيان وقايع هر سال، كارهاى ابن تيميه را توضيح مى دهد.(1) 5- بن باز درباره او گويد: «... و من أجل هذا كلّه اتفق ائمة ذلك العصر على تسميته بشيخ الاسلام و اثنوا عليه بأنّه شيخ الاسلام و بحرالعلوم و ترجمان القرآن و أوحد المجتهدين و نحو هذه الالفاظ»(2) يعنى: و به جهت آنچه گفته شد بزرگان آن زمان بالاتفاق او را شيخ الاسلام ناميدند و با لقب «شيخ الاسلام» و «بحرالعلوم» و «ترجمان القرآن» و «يگانه مجتهدين» او را ستودند.

بن باز چون چشم نداشت كلمات مخالفان ابن تيميه را نديده است و لذا مى گويد «بزرگان آن زمان بالاتفاق او را شيخ الاسلام ناميدند».

6- در روز اول و دوم ربيع الثانى 1408 ق. در دانشگاه سلفى بنارس هندوستان كنگره اى در بزرگداشت ابن تيميه برگزار گرديد كه در آن حدود 50 مقاله در معرفى و تمجيد از ابن تيميه ارائه شده و در مجموعه اى بنام «بحوث الندوة العالية عن شيخ الاسلام ابن تيمية و اعماله الخالدة» چاپ شده است، لازم به ذكر است كه مقاله «ابن تيميه» دائرة المعارف بزرگ اسلامى(3) نيز صبغه دفاع از ابن تيميه دارد.

نظرات مخالفان او

عده زيادى از فقها و قضات مذاهب چهارگانه اهل سنت به جهت عقايد و افكار ابن تيميه حكم به ضلالت و بدعت گزارى و حتى حكم به كفر او نموده اند.

1- هيجده نفر از قضات اهل سنت حكم كرده اند كه: چون ابن تيميه تنقيص انبياء عليهم السلام نموده كافر شده است.(4) و شوكانى در «البدر الطالع» گويد: نه تنها محمد بخارى (متوفى


1- «البداية و النهاية»، ج 147، ص 156
2- «بحوث الندوة العالمية عن شيخ الاسلام ابن تيمية و أعماله الخالدة»، ص 51
3- «دائرة المعارف بزرگ اسلام»، ج 3، ص 174
4- «الذيل على طبقات الحنابله» ج 4، ص 401

ص: 29

841)- كه از علماى حنفى بود- حكم به تكفير ابن تيميه نمود، بلكه معتقد بود هركس ابن تيميه را شيخ الاسلام بداند نيز كافر است.(1) شيخ مصطفى ابوسيف حمامى در كتاب «غوث العباد ببيان الرشاد» حكم به كفر ابن تيميه نموده است و عده اى از علماى اهل سنت نيز بر اين كتاب تقريظ نوشته و اين حكم به كفر را تأييد كرده اند كه نام آنها عبارت است از:

شيخ محمدسعيد عرفى،

شيخ يوسف دجوى،

شيخ محمود ابودقيقه،

شيخ محمد بحيرى،

شيخ محمد عبدالفتاح عناتى،

شيخ حبيب اللَّه جكنتى شنقيطى،

شيخ دسوقى عبداللَّه عربى،

شيخ محمد حنفى بلال.(2) 2- قضات مذاهب اربعه فتواى به زندان شدن ابن تيميه دادند.(3) و بسيارى از علماء و فقها و محدثان و صالحان از فتواها و نظرات شاذ و تك روى هاى ابن تيميه ناراحت بوده و برخى از قضات عادل از حنبليان به همين جهت او را از فتوى دادن بازداشتند.(4) 3- ابن تيميه علمش بيش از عقلش بوده است.(5) و چون مردم او را به جهت پدرش احترام مى كردند او فريب اين احترام ها و تكريم ها را خورد و غرور پيدا كرد و شروع كرد


1- مقدمه «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 61؛ «البدر الطالع» شوكانى، ج 2، ص 26؛ «الغدير»، ج 1، ص 247
2- رجوع شود به مقدمه «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 67
3- «طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 401، در كتاب «ذيل طبقات الحنابله» از ابن رجب، ج 2، ص 401 نيز همين مطلب آمده است
4- «طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 394
5- «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» مقدمه مصحح، ص 6

ص: 30

به سخنان ناباب.(1) 4- وى در حدود شصت مسأله برخلاف اجماع نظر داده كه برخى از آنها مربوط به اصول دين و برخى مربوط به فروع دين است، و پس از انعقاد اجماع در اين مسائل، وى خرق اجماع نموده است.(2) 5- سليمان بن صالح خراشى كه خود از شيفتگان ابن تيميه است از مؤلف «الحاوى فى سيرة الطحاوى» نقل كرده است كه: تمام اختلافات مسلمانان معلول كارهاى ابن تيميه است.(3) 6- علاءالدين بخارى (احمد بن محمد بن محمدبخارى كه از فقهاى بزرگ حنبليان بوده است)(4) و نيز ملاجلال الدين دوانى ابن تيميه را جزء «مجسمه» دانسته اند.(5) 7- تقى الدين على بن عبدالكافى سبكى- كه معاصر ابن تيميه بود- از مهمترين دشمنان او بود و چندين كتاب در نقد افكار ابن تيميه تاليف كرد و معتقد بود كه ابن تيميه قائل به تجسيم خداوند متعال است.(6) گرچه سبكى از علماى اهل سنت و شافعى مذهب و از مخالفان سرسخت شيعه است- همچنانكه از شعرى كه در هجو شيعه سروده مشخص است-(7) ولى چون مخالف ابن تيميه بوده است وهابيان نسبت حسادت به او داده و مى گويند «او دلش پر از حسادت بوده است»،(8) و بلكه اين نسبت حسادت را به تمام مخالفان ابن تيميه داده اند.(9) گويا


1- «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» مقدمه مصحح، ص 4، شبيه اين كلام در كتاب «ابن تيميه لم يكن ناصبيّاً» ص 26 نيز آمده است
2- «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» مقدمه مصحح، ص 6
3- «شيخ الاسلام ابن تيمية لم يكن ناصبيّاً» ص 31
4- «الاعلام» زركلى، ج 7، ص 276
5- مقدمه «منهاج السنة النبوية» ج 1، ص 144
6- مقدمه «منهاج السنة النبوية» ج 1، ص 109؛ «الاعلام» زركلى، ج 5، ص 116؛ «طبقات الشافعيه» ج 6، ص 146
7- مقدمه «منهاج السنة النبوية» ج 1، ص 110
8- مقدمه «منهاج السنة النبوية ...» ج 1، ص 19 و 38
9- «بحوث الندوة العالمية عن شيخ الاسلام ابن تيميه ...» ص 125

ص: 31

هركس مخالف ابن تيميه است حسود مى باشد و هركس موافق اوست داراى ارزشها و فضايل اخلاقى است!!.

به هر حال ديدگاههاى نويسندگان در مورد ابن تيميه داراى نوعى افراط و تفريط است به طورى كه متأسفانه برخى از شيعيان او را فردى تيزهوش و با استعداد خوانده اند،(1) و برخى از علماى اهل سنت او را كودن و كم عقل و فردى هوس ران ناميده اند.(2) روشن است كه عقايد ابن تيميه و فتاواى شاذ و نسبت خطادادن او به پيشينيان در اين داوريها بى تأثير نبوده است همچنانكه تندخويى و خشونت ابن تيميه در بحث(3) و توهين نمودن او به مخاطب خود و رعايت ننمودن ادب بحث و مناظره(4) نيز موجب نوعى تنفّر علما از انديشه ها و شخصيت ابن تيميه شده است. به طورى كه برخى به او نسبت كفر داده اند(5) و برخى در او غلو نموده و از هر امامى او بالاتر را دانسته اند. و بهتر آن است كه گفته شود: او عالمى بوده كه در برخى موارد صحيح گفته است و در برخى موارد دچار اشتباه شده(6) و اين اشتباهات و غرض ورزيها بسيار زياد بوده و موجب نسبت تكفير و قتل عده زيادى از مسلمانان شده است.

برخى از كتابهايى كه در نقد افكار ابن تيميه نوشته شده است عبارتند از:

1- الدرة المضيئة فى الرد على ابن تيمية.

2- شفاء السقام فى زيارة خير الانام.

3- نقد الاجتماع والافتراق فى مسائل الايمان والطلاق.

4- التحقيق فى مسألة التعليق.

5- النظر المحقّق فى الحلف بالطلاق المعلّق.


1- «چهره حقيقى ابن تيميه پايه گذار مذهب وهابيت» ص 16
2- «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 7
3- «الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى»، ج 2، ص 363
4- ابن حجر، ج 1، ص 163
5- «الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى» ج 2، 364
6- «البداية والنهاية» ج 14، ص 160

ص: 32

6- رفع الشقاق على مسألة الطلاق.

7- الاعتبار ببقاء الجنّة والنار.

هفت كتاب فوق از تقى الدين على بن عبدالكافى سبكى متوفى 756 ق. است.

8- منهاج الشريعة فى الرد على ابن تيمية، از محمدمهدى كاظمى قزوينى.

9- تفاح الارواح و فتاح الارباح، از كمال الدين محمد بن الحسن رفاعى شافعى.

10- اعتراضات على ابن تيمية فى علم الكلام، از قاضى القضاة مصر احمد بن ابراهيم حنفى.

11- رسالة فى نفى الجهة، از احمد بن يحيى معروف به ابن جهل متوفى 733.

12- نجم المهتدى و رجم المعتدى، از فخر بن معلم قرشى متوفى 725.

13- رسالة فى الرد على ابن تيميه فى مسألة الطلاق، از محمد بن على مازنى دمشقى متوفى 721 ق.

14- رسالة فى الرد على ابن تيمية فى مسألة الزيارة، از همو.

15- رسالة فى الرد على ابن تيمية، از ابوالقاسم احمد بن محمدشيرازى متوفى 733 ق.

16- بيان زغل العلم والطلب، از محمد بن ذهبى متوفى 748 ق.

17- نصيحة الذهبى الى ابن تيمية، از همو.

18- غوث العباد ببيان الرشاد، از مصطفى ابوسيف حمامى.

19- التحفة المختارة في الرد على منكرالزيارة، از عمر بن اليمن مالكى متوفى 734 ق.

20- المقالة المرضية فى الرد على من ينكر الزيارة المحمدية، از قاضى محمد سعدى مصرى متوفى 750.

21- رسالة فى مسالة الطلاق، از عيسى زواوى مالكى متوفى 743 ق.

22- الابحاث الجليلة فى الرد على ابن تيميه، از احمد بن عثمان تركمانى حنفى متوفى 744.

23- بيان مشكل الاحاديث الواردة فى انّ الطلاق الثلاث واحدة، از ابن رجب حنبلى متوفى 795 ق.

ص: 33

24- دفع شبه من شبّه و تمرّد، از فقيه ابوبكر حصنى متوفى 829 ق.

25- الرد على ابن تيميه فى الاعتقادات، از محمد بن احمد فرغانى دمشقى حنفى متوفى 867 ق.

26- الجوهر المنظم فى زيارة القبر المعظّم، ابن حجر هيثمى متوفى 974 ق.

27- مقالات الكوثرى، محمد زاهد كوثرى وكيل دارالخلافه عثمانى متوفى 1371 ق.

28- التعقيب الحثيت لما ينفيه ابن تيميه من الحديث، از همو.

29- البحوث الوفية فى مفردات ابن تيميه، از همو.

30- الاشفاق على احكام الطلاق، از همو.

31- نصرة الامام السبكى بردّ الصارم المنكى، از ابراهيم بن عثمان سمنودى مصرى.

32- ابن تيميه ليس سلفياً، منصور محمد عويس.

33- البصائر لمنكرى التوسل باهل القبور، از حمداللَّه براجوى.

آنچه ذكر شد نام برخى از كتابهايى است كه در خصوص نقد افكار ابن تيميه تدوين شده است و متأسفانه قريب به اتفاق اين كتابها به صورت مخطوط در كتابخانه ها باقى مانده و تاكنون چاپ نشده اند. حتماً كتابهاى ديگرى نيز در اين موضوع وجود دارد كه نويسنده به نام آنها دسترسى نيافته است علاوه بر دهها كتابى كه در ضمن مباحث خود به نقد ابن تيميه پرداخته اند اما اختصاص به آن ندارند.(1)

برخى از فتاواى ابن تيميه

ابن تيميه فتواهايى دارد كه هيچ كدام از فقهاى قبل از او معتقد به آن ها نبوده اند و گرچه برخى از اين نظرات شايد در واقع صحيح و موافق با مذهب اماميه باشد اما ابن تيميه كه خود را پيرو صحابه و تابعين مى داند نبايد به آنها معتقد باشد.


1- به مقدمه «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» صص 54- 68 مراجعه شود كه برخى ديگر از كتابهاى مربوط به اين موضوع را معرفى كرده است

ص: 34

اما در اعتقادات

1- اعتقاد به چيزى كه موجب جسميت و تركيب در ذات مقدس الهى مى شود.(1) بحث از تجسيم و توضيح عقيده ابن تيميه و نظر شيعه در آينده بيان خواهد شد.

2- احتياج ذات مقدس به اجزاء، محال نيست.

3- قرآن حادث است.

4- پذيرفتن قدم حوادث جهان.

5- محل حوادث بودن خداى متعال.

6- خدا به اندازه عرش است نه بزرگتر و نه كوچكتر.

7- انكار علم بى نهايت خداوند.

8- انكار عصمت انبياء.

9- انكار توسل به انبياء.

10- پذيرفتن قدم حوادث جهان.

11- انكار خلود در عذاب.

12- انكار تحريف در تورات و انجيل.

13- پذيرفتن حسن و قبح عقلى.(2)

اما در فروعات فقهى

34- ابن تيميه ابتدا معتقد بود كه با يك مرتبه اجراى صيغه طلاق، مى توان زن را سه طلاقه نمود و مى گفت هركس خلاف اين را بگويد كافر است. سپس خودش به خلاف آن معتقد شد و فتوى داد كه با سه طلاق در يك صيغه يك طلاق محقق مى شود.(3)


1- مقدمه «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» صص 6- 10
2- مقدمه «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 9، ولى مقاله «ابن تيميه» در «دايرةالمعارف تشيع» ج 1، ص 312، مى گويد: ابن تيميه منكر حسن و قبح عقلى بوده است
3- همان مدرك، ص 30

ص: 35

35- قسم به طلاق موجب وقوع طلاق نيست.

36- طواف حائض صحيح است.

37- مايعات با مردن موش در آنها نجس نمى شوند.

38- نمازى كه عمداً ترك شود قضا ندارد.

39- جنبى كه متمكّن از انجام غسل است مى تواند با تيمم نماز مستحبى به جا آورد.

40- در وقف شرط واقف لازم الرعايه نيست.

41- سفر براى زيارت معصيت است.

42- در هر سفرى نماز قصر است.

43- آب قليل با ملاقات نجس، نجس نمى شود.

44- انكار محلّل در باب طلاق.

آنچه ذكر شد تعداد اندكى بود از متفردات ابن تيميه، براى اطلاع از ساير نظرات او به منابع ذيل رجوع شود.(1) به هرحال ابن تيميه در حدود شصت مسأله اتفاقى و اجماعى اهل سنت، خرق اجماع كرد،(2) و فتواهايى داد كه در هيچ دين يا مذهبى از مذاهب اسلامى وجود ندارد،(3) و در شهر دمشق و قاهره اعلام شد كه مردم از ضلالت هاى او برحذر باشيد.(4) و در سال 718 ق. او را از فتوا دادن در موضوع طلاق منع نمودند(5) ولى چون او رعايت نكرد به جهت همين فتاوى مكرر به زندان افتاد، وى در سال 693 و 696 ق. دو بار در شام زندانى شد، و در سال 705 ق. در قاهره زندان شد. و در 708 در اسكندريه به زندان افتاد و در 718 و 720 و 726 مكرر در دمشق به زندان افتاد تا آن كه سرانجام نيز در زندان مرد.


1- «كتاب الذيل على طبقات الحنابلة» ج 4، ص 405؛ «ابن تيميه حياته، عقايده» ص 67؛ مقدمه «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 6
2- مقدمه «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 6 وص 14
3- همان، ص 7
4- همان، ص 10
5- «البداية والنهايه» ج 14، ص 99

ص: 36

و تمام اين زندان ها به جهت فتواهاى او بود كه برخلاف تمام مذاهب اسلامى بود.(1) و او چون خود را مجتهد مى دانست هفده مورد خطا، به حضرت على عليه السلام و چند مورد به ابوبكر و عمر و عثمان نسبت داد.(2)

اشاره اى به برخى از دروغهاى ابن تيميه

1- يكى از مهمترين كتابهاى ابن تيميه «منهاج السنة النبوية فى نقض كلام الشيعة القدرية» است. در اينجا چند نكته جاى تأمل دارد:

اولًا ابن تيميه كه طرفدار سنت نبوى است چگونه تا آخر عمر مجرد بود و ازدواج ننمود، مگر ازدواج از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نيست؟!

ثانياً اسم اين كتاب آنگونه كه روى جلد با تحقيق دكتر محمد رشاء سالم و با مقدمه دكتر عبداللَّه بن عبدالمحسن تركى رئيس دانشگاه محمد بن سعود عربستان و توسط آن دانشگاه چاپ شده است اين گونه است: «منهاج السنة النبوية فى نقض كلام الشيعة القدرية». در حالى كه همه مى دانند كه شعار شيعه آن است كه «القدرية مجوس هذه الامة» و هميشه شيعه اعلام كرده است كه «لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين». و چگونه ابن تيميه و مصحح و مقدمه نويس كتاب مرتكب چنين تهمت و دروغ فاحشى شده اند؟!.

ثالثاً بهترين شاهد بر عناد داشتن مصحح و مقدمه نويس كتاب آن است كه در چند جاى كتاب كه نام كتاب آمده است «قدريه» عطف بر شيعه شده است بنابراين «قدريه» غير از شيعه مى باشد از باب نمونه:

الف: «... فى نقص كلام الشيعة والقدرية».(3) ب: در جاى ديگر نام كتاب اينگونه آمده است «منهاج الاعتدال فى نقض كلام اهل


1- . همان، ص 142 و 111، در «كتاب الذيل على طبقات الحنابلة» ج 4، ص 389 آمده است كه؛ او در فتوى دادن ملتزم به هيچ مذهبى نبود
2- مقدمه «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 21؛ «تتمة المختصر فى اخبار البشر» ج 2، ص 381
3- «منهاج السنة النبوية» مقدمه مصحح، ج 1، ص 9 و نيز ج 1، ص 83 و ج 1، ص 136

ص: 37

الرفض و الاعتزال».(1) رابعاً آنچه موجب سلب اعتماد از تمام كارهاى تحقيقى دانشگاههاى عربستان مى شود آن است كه تصوير نسخه خطى كه در صفحه 27 جلد اول كتاب آمده است اينگونه است: «الشيعة والقدرية» ولى مصحح نسخه در ص 18 جلد اول كه عبارت نسخه را آورده است «واو» را حذف نموده تا نسبت قدرى را به شيعه بدهد و اينگونه در متون خود دست تحريف را وارد كرده و براى بدنام كردن شيعه حتى حاضر شده است به ابن تيميه كه امام آنان است تهمت بزند و نام كتاب او را خراب كند.

خامساً او چگونه «قدر» را به شيعه نسبت مى دهد در حالى كه خودش در همان كتاب مى گويد: «مسأله قدر مورد اختلاف مسلمانان است و معتزله منكر آن بوده و متأخران شيعه نيز منكر آن مى باشند، ولى جمهور امت مثل صحابه و تابعين و اهل بيت قائل به قدر بوده اند».(2) 2- ابن تيميه مقايسه اى بين شيعه و يهود نموده و مى گويد: شيعه از چند جهت همانند يهود مى باشد:

الف: يهوديان مقدارى انحراف از قبله دارند شيعيان نيز چنين اند.

ب: يهوديان براى زنى كه طلاق بگيرد يا شوهرش بميرد عدّه قبول ندارند و شيعيان نيز اين گونه اند.

ج: يهوديان مى گويند خدا پنجاه نماز واجب كرده است شيعه نيز همين را مى گويد.

د: يهوديان مى گويند «السام عليكم»، شيعيان نيز چنين مى گويند.

ه: يهوديان با جبرئيل دشمنى دارند، شيعيان نيز چنين هستند.(3) آنچه را كه ابن تيميه در اين عبارت به شيعه نسبت داده است كذب محض و افتراء عظيم است و احدى از شيعه به اينها معتقد نيست و در پاسخ ابن تيميه تنها بايد گفت


1- منهاج السنة النبوية» مقدمه مصحح، ج 1، ص 38 و نيز ج 1، ص 138
2- همان مدرك، ج 2، ص 50
3- همان، ج 1، ص 25

ص: 38

«الا لعنة اللَّه على الكاذبين» و عجيب است كه چگونه امروز وهابيان اين دروغهاى فاحش و تهمت هاى ناروا را به عنوان علم و دانش مى پذيرند.

ناصبى بودن ابن تيميه

«ناصبى بودن» عنوان بسيار زشتى است كه تمام فرقه هاى اسلامى خود را از آن بيزار و مبرّى مى دانند، پيروان ابن تيميه نيز كه خود را سلفى مى خوانند تلاش فراوان دارند كه ثابت كنند ابن تيميه چنين اتهامى نداشته و او ناصبى نيست. به هر حال سفارشات قرآن كريم و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به رعايت حقوق و احترام خانواده و اهل بيت آن حضرت، به قدرى روشن است كه جاى هيچ شبهه و ترديدى باقى نمى گذارد، و در روايات فراوانى صريحاً بغض و عداوت نسبت به اهل بيت، عين كفر به حساب آمده است.(1) و ما نيز دوست داريم كه هيچ كس ناصبى نباشد اما در اينجا براى روشن شدن اعتقادات ابن تيميه- كه سخنان و نوشته هاى او از مهمترين حجّت هاى شرعى براى تكفير ديگران نزد سلفيان است- به اين بحث مى پردازيم.


1- «بحار الانوار»، ج 27، ص 218

ص: 39

فصل سوم: معناى «ناصبى»

اشاره

فيروز آبادى گويد: «النواصب والناصبيّةُ و اهلُ النصب: المتديّنون ببغْضة علىّ رضى اللَّه عنه، لانّهم نصبوا له، أى عادوه».(1) يعنى ناصبى و اهل نصب آنانند كه دشمنى حضرت على عليه السلام را جزء دين خود قرار داده اند، و آنان اهل نصب با آن حضرت اند يعنى با او دشمنى دارند.

طريحى نيز گويد: «نصب يعنى دشمنى، و وقتى گفته مى شود: «نصب لفلان نصباً» كه با او دشمنى نموده باشد، و ناصبى نيز به همين معنا است و او كسى است كه تظاهر به دشمنى با اهل بيت يا با شيعيان آنان، چون پيروان اهل بيت هستند مى نمايد. و پس از نقل سخنان فيروزآبادى گويد: برخى از فضلا گويند: در معنى ناصبى اختلاف است، بعضى گويند: هركس كه دشمنى با اهل بيت عليهم السلام نمايد ناصبى است. و بعضى گويند هركس دشمنى با شيعيان آنان كند، و برخى روايات نيز همين معنى دوم را تاييد كرده است».(2) طريحى ابتدا خودش فرمود: كسى كه با شيعيان از آن جهت كه پيرو اهل بيت هستند دشمنى كند ناصبى مى باشد و سپس همين معنا را از برخى- كه نام آنان را ذكر نكرده است- نقل نموده و مى گويد روايات شاهد همين معنا است.


1- «القاموس المحيط» ج 1، ص 230؛ و شبيه آن در «لسان العرب» ج 1، ص 762 نيز آمده است
2- «مجمع البحرين»، ج 2، ص 173

ص: 40

زمخشرى ذيل آيه شريفه فاذا فرغت فانصب(1) كلام زشتى ذكر كرده است كه نقل نكردن و پاسخ ندادن به آن سزاوارتر است.(2) به هرحال آنچه ذكر شد معنى لغت «نصب» و «ناصبى» بود.

و اما معنى اصطلاحى «ناصبى»

مرحوم ابن ادريس فرموده است: «كسى كه جنگ در برابر مسلمانان به پا مى كند ناصبى است».(3) و فاضل مقداد فرموده است: «ناصبى به پنج معنا به كار مى رود: خوارجى كه عيب به اميرالمؤمنين عليه السلام مى گيرند، كسى كه به يكى از ائمه اهل بيت عليهم السلام چيزى كه موجب سقوط عدالت است نسبت مى دهد. كسى كه وقتى فضيلتى از آنان را مى شنود انكار مى كند. كسى كه معتقد به فضيلت غير حضرت على عليه السلام بر آن حضرت است. كسى كه با آن كه مى داند نصّ بر حضرت على عليه السلام وجود دارد آن را انكار مى كند».(4) و در روايت صحيحه اى آمده است: «ناصبى كسى نيست كه دشمنى با ما اهل بيت نمايد، زيرا تو نمى توانى كسى را بيابى كه بگويد من پيامبر و خاندان او را دشمنى مى ورزم، بلكه ناصبى كسى است كه خود را در مقام دشمنى شما قرار دهد در حالى كه مى داند شما ولايت ما را داشته و شيعه ما هستيد».(5) و در روايت ديگرى آمده است كه: «شخصى از امام هفتم عليه السلام سوال نمود چه كسى ناصبى است و آيا براى شناخت ناصبى و امتحان او بيش از اين لازم است كه اوجبت و طاغوت را مقدم داشته و عقيده به امامت آنان داشته باشد؟ پس در پاسخ آمد: هركس


1- سوره انشراح، آيه 7
2- ر. ك: «الكشاف»، ج 4، ص 772
3- «السرائر»، ج 3، ص 607
4- عبارت فوق را در «التنقيح الرائع» و «نضد القواعد الفقهيه» نيافتم، ولى صاحب جواهر از ايشان نقل كرده است. ر. ك: «جوهر الكلام»، ج 6، ص 66
5- «علل الشرايع»، ج 2، ص 289؛ «ثواب الاعمال و عقاب الاعمال» ص 187؛ «بحارالانوار»، ج 72، ص 131، ب 101؛ «وسائل الشيعه»، ج 3، ص 339، ب 2، ابواب مايجب فيه الخمس، ج 3؛ «مجمع البحرين»، ج 2، ص 174

ص: 41

چنين عقيده اى داشته باشد ناصبى است».(1) از مجموع آنچه گذشت تعريف هاى ذيل را براى كلمه «ناصبى» مى توان به دست آورد:

1- هركس قدح در حضرت على عليه السلام نمايد و با آن حضرت دشمنى كند.(2) 2- هركس قدح در ائمه عليهم السلام يا يكى از آنان نموده و يا با آنان دشمنى كند.(3) 3- هركس اهل بيت عليهم السلام را سبّ كند.(4) 4- هركس با اهل بيت عليهم السلام جنگ نمايد.(5) 5- هركس فضائل آنان را انكار كند يا ديگرى را بر آنان ترجيح دهد.(6) 6- هركس با شيعيان آنان دشمنى كند چون شيعه آنان هستند.(7) 7- هركس با شيعيان آنان دشمنى كند و بگويد آنان به راه اهل بيت عليهم السلام نيستند.(8) 8- خوارج و غلات.(9) به هرحال چند نكته را بايد توجه داشت:

اولًا نواصب در زمان معاويه تا اوائل حكومت عباسيان پديد آمدند زيرا طبق مثل معروف «الناس على دين ملوكهم» و با توجه به اين كه گاهى افراد مرئوس و زيردست براى تقرب و چاپلوسى نزد رؤساى خود به هر عملى كه آن رؤسا علاقه دارند دست


1- «مستطرفات السرائر»، ص 150؛ «بحارالانوار»، ج 72، ص 135، ح 8؛ «وسائل الشيعه»، ج 3، ص 339؛ «جواهر الكلام»، ج 6، ص 64
2- «الحدائق الناضرة»، ج 12، ص 323
3- «الخمس فى الشريعة الاسلامية الغراء»، ص 60؛ «التنقيح فى شرح العروة»، ج 3، ص 75
4- «التنقيح فى شرح العروة»، ج 3، ص 77، «جواهر الكلام»، ج 6، ص 66
5- «السرائر»، ج 3، ص 607
6- «جواهر الكلام»، ج 6، ص 66
7- «بحارالانوار»، ج 72، ص 131
8- «جواهر الكلام»، ج 6، ص 65
9- «جواهر الكلام»، ج 6، ص 65؛ «تاج العروس»، ج 2، ص 277. عبارت زبيدى چنين است: «النواصب و هم طائفة [من] الخوارج» اگر كلمه «من» از مصحح كتاب باشد مراد زبيدى اين است كه تمام خوارج ناصبى هستند ولى اگر كلمه «من» جزء عبارت كتاب باشد ناصبى ها فرقه اى از خوارج باشند نه تمام آنان

ص: 42

مى زنند، و چون معاويه حضرت على عليه السلام را سب مى نمود و دشمنى خود را با آن حضرت پنهان ننموده بلكه اعلام مى نمود به همين جهت عده اى از مردم شام نيز به سب آن حضرت اقدام نمودند.(1) ثانياً آن كه مرحوم فاضل مقداد فرمود: «هركس معتقد به فضيلت غير حضرت على عليه السلام بر آن حضرت باشد ناصبى است»(2) قابل پذيرفتن نيست و دليلى بر آن اقامه ننموده است، بنابراين غالب اهل سنت كه اكنون خلفا را بر حضرت على عليه السلام ترجيح مى دهند ناصبى نيستند، مخصوصاً اگر گفته شود كه آنان بر اثر شبهه- و نه به جهت كينه و عناد يا حسادت- خلفا را ترجيح داده اند.

ثالثاً گرچه برخى از فقهاء اين احتمال را داده اند كه هركس معتقد به خلافت بر غير حضرت على عليه السلام باشد ناصبى بشمار مى رود ولى اين سخن نيز وجهى نداشته و دليلى نمى توان بر آن اقامه نمود.(3) رابعاً مقصود آنان كه مى گويند ترجيح غير حضرت على عليه السلام بر آن حضرت موجب ناصبى بودن مى گردد مطلق غير حضرت على عليه السلام نيست زيرا بدون هيچ ترديدى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر حضرت على ترجيح دارد و مقدم است و اين اعتقاد صحيح است.

از آنچه گذشت به دست آمد كه ناصبى كسى است كه قدح در يكى از ائمه اطهار عليهم السلام نمايد و يا با آنان جنگ كند و يا فضائل آنان كه براى او ثابت شده است را انكار كند.

اكنون با اين ديدگاه به برخى از آثار ابن تيميه توجه مى كنيم تا معلوم شود كه او ناصبى بوده است يا خير.

سخنان ابن تيميه در اين موضوع را در چهار محور كلى مى توان خلاصه نمود:

الف: انكار فضائل حضرت على عليه السلام و بلكه قدح در آن حضرت و جعلى دانستن حتى رواياتى كه متواتر لفظى هستند و اثبات فضيلتى بر امام عليه السلام نموده اند به طورى كه


1- «شرح نهج البلاغه»، ج 4، ص 44؛ «التنقيح فى شرح العروة»، ج 3، ص 77
2- «جواهر الكلام»، ج 6، ص 66
3- «كتاب الخمس» حسينعلى منتظرى، ص 31؛ «كتاب الخمس» سيدمحمود هاشمى شاهرودى، ج 1، ص 80

ص: 43

علامه امينى فرموده: «ملاك حديث جعلى نزد ابن تيميه اشتمال حديث بر فضائل اهل بيت عليهم السلام مى باشد».(1) ب: دفاع از دشمنان اهل بيت خصوصاً از بنى اميه چون معاويه و يزيد و عذر تراشى براى آنان و توجيه اعمال آنان و دروغ دانستن رواياتى كه قدح آنان را اثبات مى كند.

ج: ترجيح غير اهل بيت عليهم السلام بر آنان به طورى كه دلالت بر تضعيف موقعيت اهل بيت نمايد.

د: تمسخر كردن اعتقادات و اعمال و رفتار شيعيان به جهت شيعه بودن آنان.

اينك اشاره اى به برخى از نوشته هاى ابن تيميه:

1- به اجماع اهل علم آيه ولايت(2) در حق على عليه السلام نازل نشده است،(3) و در جاى ديگر مى گويد: به اجماع اهل علم آيه ولايت درباره على رضى اللَّه عنه نازل نشده و او در نماز صدقه اى نداده است.(4) در حالى كه اگر ابن تيميه حتى به يكى از تفاسير اهل سنت مراجعه مى كرد متوجه مى شد كه تنها شأن نزول ذكر شده براى اين آيه حضرت على عليه السلام است.(5) 2- احدى از علما نگفته است كه آيه «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ»(6) درباره على رضى اللَّه عنه نازل شده است.(7) 3- ابن تيميه پس از انكار و دروغ دانستن حديث طير مشوى(8) و نيز حديث مؤاخاة مى گويد: «كسى كه كمترين علمى به احاديث داشته باشد مى داند كه اين حديث و امثال


1- «الغدير»، ج 2، ص 280
2- «منهاج السنة النبوية»، ج 7، ص 11
3- سوره مائده: 5، آيه 55
4- «منهاج السنة النبوية»، ج 2، ص 30 و 90
5- ر. ك: «الجامع الاحكام القرآن»، ج 6، ص 221؛ «روح المعانى»، ج 6، ص 167؛ «انوار التنزيل»، ج 1، ص 281
6- سوره مائده: 5، آيه 67
7- «منهاج السنة النبوية»، ج 7، ص 33
8- همان مدرك، ج 7، ص 371؛ و در ج 4، ص 99 مى گويد: «اين حديث مجعول و از اكاذيب مى باشد»

ص: 44

آن ضعيف بلكه دروغ است و پيامبر، على را به برادرى خود برنگزيده است»،(1) لازم به ذكر است كه ميرحامد حسين در كتاب «عبقات الانوار»(2) حديث طير مشوى را با يكصد سند مختلف نقل و تمام رجال آنها را نيز براساس آثار رجالى اهل سنت توثيق نموده است. و حديث مؤاخاة در «ملحقات الاحقاق»(3) به صورت مفصل بررسى شده است.

4- ابن تيميه نه تنها منكر شجاعت(4) حضرت على عليه السلام است بلكه علم آن حضرت را نيز كه باب علم رسول خدا صلى الله عليه و آله است انكار نموده(5) و گاهى مى گويد: «در قضاوت علم شرط است و لذا على رضى اللَّه عنه نمى تواند قاضى باشد»(6)، و گاهى نيز مى گويد: صحابه در مسائل علمى و فقهى به على عليه السلام رجوع نمى نمودند،(7) و بلكه حضرت على در علم خود به ابوبكر مراجعه مى كرد و از او سؤال مى نمود.(8) و حتى وقاحت را به حدّى رسانده كه مى گويد: على رضى اللَّه عنه در چندين مورد برخلاف قرآن يا برخلاف احكام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نظر داده است.(9) 5- شيخ الاسلام وهابيان نه تنها حديث سفينه را دروغ دانسته(10) و در مورد حديث غدير مى گويد: «بدون ترديد دروغ است»(11) و نزول سوره دهر در مورد اهل بيت عليهم السلام را


1- همان مدرك، ج 7، ص 354؛ و ج 4، ص 75- 96
2- «عبقات الانوار»، ج 4، حديث الطير، ص 1- 395
3- «احقاق الحق»، ج 4، ص 90؛ ج 6، ص 15- 151؛ ج 7، ص 371؛ ج 15، ص 517
4- «منهاج السنة النبوية»، ج 8، ص 91
5- همان مدرك، ج 5، ص 508
6- «الانتصار»، ج 1، ص 36
7- «منهاج السنة النبوية»، ج 8، ص 60، و در ج 4، ص 142 مى گويد: «هيچ كس در علم به على عليه السلام رجوع نمى كرد»
8- همان مدرك، ج 5، ص 513
9- همان مدرك، ج 6، ص 43 و ج 4، ص 241؛ «شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً» ص 143 و 96، در كتاب «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 19 مى گويد: ابن تيميه در هفده مورد نسبت خطا، به حضرت على عليه السلام داده است
10- همان مدرك، ج 1، ص 515 و ج 4، ص 389
11- همان مدرك، ج 4، ص 87

ص: 45

دروغ دانسته و براى توجيه تكذيب خود اين سوره را كه مدنى است مكى معرفى كرده است.(1) و حديث ثقلين را سفارش به پيروى تنها از قرآن و نه قرآن وعترت دانسته(2) گويا كلمه «ثقلين» مفرداست نه تثنيه!!. و بلكه عظمت و اهميت جهاد اميرالمؤمنين عليه السلام را مورد خدشه داده(3) و معتقد است كه عثمان هرگز مورد عتاب پيامبر قرار نگرفت ولى حضرت على مكرراً مورد عتاب آن حضرت واقع شد.(4) او به آنچه گذشت اكتفا نكرده بلكه معتقد است كه حضرت على عليه السلام، فاطمه زهرا را مورد اذيت قرار داد،(5) و حتى به حضرت زهرا نيز اتهام زده كه او تقاضاى حكم خلاف شرع مى نمود.(6) ابن تيميه تعرضات خود را گسترش داده و حتى به سيدالشهداء عليه السلام نيز اتهام زده است كه به دنبال رياست طلبى بوده است نه آن كه قيام براى دين كند(7)!!. و قيام آن حضرت خلاف دستور رسول خدا(8) و موجب ضرر به دين شد.(9) آرى قيام سيدالشهداء موجب ضرر به دين ابن تيميه كه همان دين يزيد است شده است. سپس او كينه و عداوت خود را نسبت به امام باقر عليه السلام(10) و امام هفتم و هشتم عليهم السلام نشان داده است.(11) او حتى در صحت خلافت امام عليه السلام نيز ترديد روا داشته است.(12) با توجه به آنچه گذشت ديدگاه او نسبت به فضائل امام عليه السلام روشن گرديد. او معتقد است مجموعه احاديث مربوط به فضائل امام على عليه السلام ده حديث است كه در اين احاديث


1- همان مدرك، ج 2، ص 117
2- همان مدرك، ج 4، ص 85
3- همان مدرك، ج 4، ص 175
4- همان مدرك، ج 4، ص 241
5- همان مدرك، ج 4، ص 250؛ «شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً»، ص 100
6- همان مدرك، ج 4، ص 253
7- همان مدرك، ج 2، ص 67
8- همان مدرك، ج 4، ص 557
9- همان مدرك، ج 4، ص 530
10- همان مدرك، ج 2، ص 460
11- همان مدرك، ج 2، ص 461؛ ج 2، ص 459
12- همان مدرك، ج 1، ص 545

ص: 46

هيچ فضيلتى كه مختص به آن حضرت باشد وجود ندارد، اما درباره ابوبكر حدود بيست روايت در كتابهاى صحيح آمده است كه اكثر آنها فضائل مختص به ابوبكر است.(1) و اما دفاع ابن تيميه از دشمنان اهل بيت عليهم السلام نيز روشن است. زيرا او اولين كسى است كه كتابى در فضايل معاويه و يزيد نوشت.(2) گرچه اين نسبت صحيح نيست زيرا قبل از او عبدالمغيث بن زهير حربى متوفى 583 كتابى در فضايل يزيد بن معاويه نوشته است،(3) و ابن جوزى كتابى در ردّ او نوشت و او را به جهل و تعصّب و بى دينى متهم نمود.(4) ابن تيميه نيز به پيروى از عبدالمغيث مى گويد: لعن يزيد جايز نيست(5) و مسأله شهادت امام حسين عليه السلام و واقعه حره و خراب كردن كعبه را مسائل اجتهادى مى داند كه چون يزيد مجتهد بوده و در آنها اشتباه كرده است نه تنها گناهى نكرده بلكه ثواب نيز خواهد برد!!.(6) سپس مى گويد: هرگز در جريان كربلا كسى از بنى هاشم اسير نگرديد زيرا بنى هاشم به قدرى احترام داشتند كه حتى حجاج بن يوسف نيز احدى از بنى هاشم را نكشت.(7) به هرحال نه تنها ابن تيميه به شدت مدافع يزيد(8) و معاويه مى باشد(9) بلكه حتى از يزيديه كه طايفه اى از غلات مى باشند تمجيد مى كند و با عظمت از آنان ياد مى كند.(10) آرى پيروان مكتب خلفا حاضرند حتى به پيامبر اكرم توهين كنند اما به معاويه و يزيد توهين نشود.

مسلم بن حجاج در صحيح خود درباب «من لعنه النبى او سبّه او دعا عليه و ليس هو اهلًا لذلك كان له زكاة و اجراً» حديث «لااشبع اللَّه بطنه/ شكم او را خدا سير نگرداند» را نقل


1- همان مدرك، ج 8، ص 420؛ «شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً» ص 179
2- «ابن تيميه حياته ...» ص 278؛ «الوافى بالوفيات»، ج 7، ص 26
3- «البداية والنهايه»، ج 12، ص 328
4- «الردّ على المتعصب العنيد»، ص 8
5- در حالى كه تفتازانى در «شرح العقائد النسفيه» مى گويد: «جواز لعن يزيد اجماعى است»
6- «منهاج السنة النبويه»، ج 4، ص 572، 557، 567
7- همان مدرك، ج 4، ص 558
8- همان مدرك، ج 2، ص 241؛ «رأس الحسين عليه السلام» ص 207؛ «مجموعة فتاوى ابن تيميه»، ج 4، ص 487؛ «شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً»، ص 72
9- همان مدرك، ج 4، ص 380
10- «الوصية الكبرى»، ص 25

ص: 47

كرده است.(1) همانگونه كه روشن است عنوان باب توهين به پيامبر اكرم است، و اين حديث كه به روشنى دلالت بر قدح معاويه دارد را طورى توجيه كرده اند كه قدح پيامبر شود و اين كه پيامبر نعوذ باللَّه اشتباه كرده است كه معاويه را نفرين نموده است.(2) و اين در حالى است كه در صحيح مسلم آمده است كه بغض با على بن ابيطالب نفاق است(3) و نيز جنگ و قتال با مؤمن سبب كفر است(4) و هيچ كس ترديد ندارد كه معاويه سبّ امام را ترويج مى نمود و مدتها با آن حضرت جنگ كرد و مهمترين دشمن امام، معاويه و خاندان او بودند پس كفر و نفاق معاويه روشن است. و از شگفتى هاى امروز آن است كه عمرو عبدالمنعم سليم در بخش اعتقادات و توحيد از كتاب خود بنام «دفاعاً عن السلفيه» در 25 صفحه به بحث از تبرئه معاويه پرداخته و نتيجه گرفته است كه معاويه گرچه شرابخوار بود و حجر بن عدى صحابى را كشت ولى پيامبر او را به عنوان امام و هادى مهدى معرفى كرده است(5)!!.

ابن تيميه چنان شيفته بنى اميه است كه حكومت و سلطنت موروثى بنى اميه را صحيح مى داند اما تفكر و عقيده شيعه در مورد تقديم اهل بيت پيامبر عليهم السلام و وجود امامت در خاندان وحى را از آثار فكر جاهليت(6) يا از آثار فكر يهود و بنى اسرائيل مى داند.(7) وى نه تنها به شدّت مخالف عقايد شيعه است بلكه رساله اى بنام «فى جواز قتال الرافضه» نگاشته است(8) كه امروز مستند وهابيان براى كشتن و تكفير شيعيان قرار گرفته است.

اكنون چند نمونه از سخنان علماى بزرگ اهل سنت را درباره ناصبى بودن ابن تيميه


1- «صحيح مسلم» تك جلدى، ص 11097 ح 2604
2- «صحيح مسلم بشرح الامام النووى»، ج 16، ص 156
3- «صحيح مسلم» تك جلدى، ص 90، ح 131، باب 33
4- همان مدرك، ص 88، ح 118، باب 29
5- «دفاعاً عن السلفيه»، ص 171- 196
6- «منهاج السنة النبويه»، ج 3، ص 269
7- همان مدرك، ج 1، ص 6
8- «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه»، ص 37

ص: 48

نقل مى كنيم:

1- ابن حجر مى گويد: «ابن تيميه، على عليه السلام را تنقيص نموده است».(1) و در جاى ديگرى مى گويد: «ابن تيميه در برخى موارد نسبت خطا، به عمر داده و در حق على رضى اللَّه عنه مى گويد در هفده مورد اشتباه كرده و برخلاف نصّ قرآن عمل كرده است».(2) و در جاى ديگر مى گويد: «ابن تيميه معتقد بود كه على عليه السلام براى رياست مى جنگيد نه براى ديانت، و چون در زمان طفوليت مسلمان شده بود اسلام او صحيح نبود. به جهت همين كلمات، برخى از علما ابن تيميه را منافق دانسته اند زيرا پيامبر فرمود:

لايبغضك الّا منافق».(3) و باز مى گويد: «ابن تيميه كسى است كه خداوند او را خوار و گمراه و كور نموده است زيرا او به امثال عمر بن خطاب و على بن ابيطالب اعتراض نموده است، لذا او بدعت گذار و گمراه و گمراه كننده است. و علماى عصر او فتوى به فسق و بلكه عده زيادى فتوى به كفر او دادند. و من نمى دانم اگر على رضى اللَّه عنه اشتباه مى كند چگونه ابن تيميه اشتباه نكرده و حق را از كجا به دست مى آورد».(4) 2- زاهد كوثرى گويد: «از تمام آثار ابن تيميه و هر قدمى كه برداشته بغض او نسبت به على عليه السلام آشكار است»،(5) و در جاى ديگر مى گويد: «آن قدر كه ابن تيميه در كتاب منهاج به على عليه السلام توهين كرده خوارج نيز توهين نكردند».(6) 3- غمارى مى گويد: «انحراف و دشمنى ابن تيميه از على عليه السلام روشن است»،(7) «ابن تيميه دو بدعتى پديد آورد كه زشتتر از آنها يافت نمى شود: اولًا او قائل به قدم عالم است كه بدعتى كفرآميز مى باشد. ثانياً انحراف او از على عليه السلام، و لذا علماى معاصرش او را


1- «لسان الميزان»، ج 4، ص 319؛ «شيخ الاسلام ابن تيميه ...» ص 26
2- «الدرر الكامنة»، ج 1، ص 153؛ «شيخ الاسلام ابن تيميه ...»، ص 26
3- . «الدرر الكامنة»، ج 1، ص 155؛ «شيخ الاسلام لم يكن ...»، ص 27
4- «الفتاوى الحديثية»، ص 114؛ «شيخ الاسلام لم يكن ...»، ص 29
5- «الحاوى فى سيرة الطحاوى»، ص 26 «شيخ الاسلام لم يكن ...»، ص 30
6- «الاشفاق»، ص 73؛ «شيخ الاسلام لم يكن ...»، ص 30
7- «الرسائل الغماريه»، ص 114

ص: 49

منافق معرفى كردند به دليل حديث لايحبّك الّا مومن ولايبغضك الّا منافق».(1) 4- حسن بن على سقاف از علماى اردن مى گويد: «ابن تيميه ناصبى و دشمن على عليه السلام است و حتى فاطمه زهرا عليها السلام را متهم نمود كه شعبه اى از نفاق دارد».(2) 5- گروهى از علما- كه كتابى را مشترك نوشته اند- گويند: «ابن تيميه به حضرت على تهمت مى زد».(3) 6- عبداللَّه حبشى گويد: «ابن تيميه قدح در على عليه السلام مى نمود و مى گفت جنگهاى او ضرر بر مسلمانان بود».(4) با توجه به آنچه گذشت ديدگاه ابن تيميه نسبت به حضرت على عليه السلام روشن گرديد، و معلوم شد كه چرا آقاى دكتر قفارى در جاى جاى كتاب خود به سخنان ابن تيميه استناد كرده و نوشته او را دليل قطعى بر مدعاهاى خود مى داند گويا هر كلامى كه به ابن تيميه مستند گردد ديگر قابل خدشه نخواهد بود.


1- همان مدرك، ص 120
2- «التنبيه والرد»، ص 7
3- «التوفيق الربانى»، ص 85
4- «المقالات السنية»، ص 200

ص: 50

فصل چهارم: محمدبن عبدالوهاب

محمدبن الوهاب (1111- 1200 يا 1207 ق.) در عينيه نجد متولد، و پس از مدتى تحصيل نزد پدر خود، براى ادامه تحصيل به مكه و مدينه مسافرت كرد و نزد شيخ محمد بن سليمان كردى و محمد حبات سندى درس خواند. و وقتى به سفر حج رفت مسأله توسل مردم به حضرت رسول صلى الله عليه و آله را ديد و آن را مورد انكار قرار داد، وقتى با مخالفت علما و مردم مواجه شد به قصد اقامت به شام رفت اما چون مردم مى دانستند او منكر توسل است او را مجبور كردند كه از دمشق بيرون رود. او پس از وفات پدرش در سال 1153 به وضوح به مخالفت با عقايد مردم پرداخت. زركلى گويد: «مردم در سال 1160 او را از شهر خود عينيه بيرون كردند و او رهسپار درعيه گرديد»(1) امير آن شهر محمد بن سعود- جدّ آل سعود- بود كه از او استقبال كرد و با يكديگر پيمان بستند كه قدرت و حكومت در دست ابن سعود و زعامت دينى در دست محمد بن عبدالوهاب باشد. مردم درعيه در فقر و تنگدستى بودند اما چون محمد بن عبدالوهاب هركسى را كه مخالف عقايد او بود كافر حربى دانسته و مال او را مباح مى شمرد از اين طريق با غارت اموال مسلمانان ديگر از نظر اقتصادى وضع خوبى پيدا كردند.(2) عباس محمود العقاد گويد:


1- «الاعلام» زركلى، ج 6، ص 257
2- «آيين وهابيت»، ص 28

ص: 51

«مردم آن زمان با حركت وهابيان مخالف بودند، زيرا آنان حرمهاى مطهر و ضريح هايى را كه در حجاز بود خراب كردند، و دولت عثمانى نيز كه در حال جنگ با اروپائيان بود و بسيار نياز به حمايت داشت و تضعيف آن دولت به نفع مسيحيان بود، وهابيان به تضعيف و تجزيه دولت عثمانى پرداختند».(1) محمد بن الوهاب با پيروان خود به تخريب قبر زيد بن خطاب در شهر عينيه پرداخته و پس از آن به شهرها و روستاهاى اطراف حمله كرده و پس از آن به حرم مطهر نبوى صلى الله عليه و آله در مدينه حمله كردند و چون قرنها پادشاهان مسلمان بهترين جواهرات خود را به روضه منوره اهداء مى كردند تا ذخيره اى باشد براى اين كه اگر روزى جنگ بين مسلمانان و كفار رخ داد از آنها استفاده شود، لشكر محمد بن عبدالوهاب تمام اين سرمايه ها را غارت كرده و براى جنگ با مسلمانان به كار گرفتند پس از آن شهر مكه مكرمه را محاصره كردند به طورى كه مردم آنجا حتى حيوانات نجس العين را از باب ضرورت مى خوردند، و پس از آن به مكه حمله كردند، پس از آن به طرف عراق حمله كرده و در روز عيد غدير به كربلا حمله كردند و هزاران نفر را شهيد نموده و سپس به طرف نجف اشرف حمله كردند و چند ماه آن شهر را در محاصره داشتند اما نتوانستند آن را به تصرف خود درآورند. شايد در حمله هاى مكرر وهابيان به جنوب عراق و روستاهاى آن بيش از صدهزارنفر از شيعيان شهيد شده باشد كه برخى از علما چون ملاعبدالصمد همدانى صاحب بحرالمعارف نيز جزء اين شهيدان است.(2) برخى از فتاوى و عقايد محمد بن عبدالوهاب عبارت است از:

الف: وى با اين كه خود را حنبلى مى داند ولى نماز جماعت را واجب عينى مى داند(3) در حالى كه در هيچ كدام از مذاهب اسلامى چنين فتوايى وجود ندارد.

ب: نه تنها شرب تتن (استعمال تنباكو) را حرام مى داند بلكه براى آن و نيز براى


1- «الاسلام فى القرن العشرين حاضره و مستقبله»، ص 240
2- ر. ك: «شهداء الفضيلة» ص 286؛ «اعيان الشيعه»، ج 1، ص 629 و ج 8، ص 17؛ «مفتاح الكرامة»، آخر جلد 4، 5، 6، 7؛ «الغدير» ج 3، ص 316؛ «معجم المطبوعات»، ج 1، ص 169؛ «مراة الحرمين» ص 452
3- «محمد بن عبدالوهاب»، عزيز العظمه، ص 145

ص: 52

حلق لحيه چهل ضربه شلاق عنوان كرده است و پيروان محمدبن عبدالوهاب اين فتوى را بدعت در مذهب احمد بن حنبل مى دانند «و هذه بدعة ما حكيت عن مذهب احمد و لا عن غيره».(1) ج: او فتوى داده كه واجب است از اموال مردم تجسّس شده و تمام اموال ظاهر (مثل زراعت و ميوه ها و حيوانات) و اموال باطن (مثل پول، فرش، آنچه مؤونه زندگى است و ...) را بايد زكات بدهند.(2) د: براى حلال شدن ذبيحه، شهادتين گفتن ذابح كافى نيست و ظاهر اسلام كفايت نمى كند.(3)

ه: سفر به زيارت را نه تنها حرام مى داند بلكه اين عمل را شرك دانسته و قتل زائرين قبر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله را جايز مى داند،(4) قبر پيامبر را بت و تعظيم آن را عبادت و شرك مى داند.(5) و: هركس از مسلمانان كه عقايد او را قبول نداشته باشد كافر و بلكه مشرك مى داند.(6)


1- همان مدرك
2- همان مدرك
3- همان مدرك
4- همان مدرك
5- «سيف الجبار المسلول على الاعداء» ص 4
6- همان مدرك

ص: 53

فصل پنجم: سلفى گرى

پيروان محمد بن عبدالوهاب نزد مخالفان آنان به اسم «وهابيان» شناخته مى شوند، اما آنان لفظ «سلفى» و «اتباع شيخ» را بر خود نهاده و مخالفان خود را «خلفى» مى گويند، و معمولًا كتابهايى كه در عربستان در آن براى دفاع از آيين وهابيت چاپ مى شود به اسم «دفاع عن السلفيه» مى باشد. و دكتر قفارى نيز در سرتاسر كتاب «اصول مذهب الشيعه» با لفظ «سلفى» از مرام خود ياد مى كند. اينان در اين نامگذارى از ابن تيميه پيروى مى كند كه او روش خود را سلفى گرى نام نهاد و ادعا كرد مسلمانان از سيره سلف صالح خارج شده و داخل شرك گرديده اند.(1) در اينجا توضيح كوتاهى پيرامون اين لفظ ذكر مى كنيم:

سلف در لغت به معناى گذشته، قبل، پيشينه آمده است.(2) و ابن اثير گويد: «صدر اول از تابعين را سلف صالح گويند زيرا آنان پيش از ما زيسته و اكنون مرده اند»،(3) زبيدى نيز گويد: «پدران و خويشان شما كه قبل از شما بوده اند «سلف» ناميده مى شوند بنابراين ما سلف براى آيندگان هستيم و گذشتگان سلف ما هستند».(4) و در اصطلاح وهابيان «سلفى» به معنى صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و «فهم سلفى» يعنى تصوراتى كه در ذهن آنان از


1- «بحوث مع اهل السنة والسلفية» ص 163
2- «الرائد» ج 1، ص 971
3- «النهاية فى غريب الحديث والاثر» ج 2، ص 390
4- «تاج العروس» ج 23، ص 455

ص: 54

آيات شريفه و روايات بوده است.(1) و مقصود از «منهج سلفى» التزام به كتاب و سنت و فهم صحابه است و راه به دست آوردن اين فهم صحابه اعتماد و استعانت از روش ابن تيميه و محمد بن الوهاب است.(2) در اين عبارت مراد از سلف تنها صحابه بوده است ولى در عبارت نهايه ابن اثير پيروى از روش تابعين را معنى اصلى سلفى گرى دانسته است.(3) و گاهى وهابيان سلفى را به گونه اى معنا مى كنند كه شامل سه قرن اولى اسلام مى گردد مثلًا دكتر محمد سعيد رمضان بوطى مى گويد: «معناى اصطلاحى اين كلمه همان سه قرن اول امّت اسلامى است و مدرك آن حديثى است كه ابن مسعود نقل كرده است كه بهترين مردم، مردم اين زمان پس از آنها كسانى كه به دنبال آنان هستند و سپس كسانى كه پس از آنان مى آيند».(4) و برخى ديگر از وهابيان گفته اند: «مذهب سلفى يعنى آنچه كه صحابه و تابعين و اتباع آنان بر آن بوده اند و آنچه كه ائمه دين بر آن بوده اند مثل ائمه اربعه و سفيانيين و ليث بن سعد و ابن مبارك نخعى و بخارى و مسلم و ديگر اصحاب سنن به استثناى خوارج و روافض و مرجئه و جبريه وجهميه».(5) طبق اين تعريف اخير مى توان گفت تمام فرق اهل سنت سلفى به شمار مى آيند با همه اختلافاتى كه بين آنان وجود دارد.

مثلًا ابوحنيفه احمد بن حنبل را مرجئى و ضال و منحرف مى دانست و احمد بن حنبل، ابوحنيفه را كه قائل به مخلوق بودن قرآن بود كافر مى دانست. ابوحنيفه خلافت منصور را قبول نداشت و با محمد بن عبداللَّه بيعت نمود و لذا در زندان منصور مرد و احمد بن حنبل ايمان به خلافت منصور داشت.(6) در عين حال هركس پيرو هركدام از اين عقايد متضاد باشد سلفى است.

به هرحال وهابيان روش خود را كه سلفى مى نامند در مقابل روش «خلفى» مى دانند


1- «مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر» ص 439
2- همان مدرك، ص 49
3- «النهاية فى غريب الحديث والاثر»، ج 2، ص 390
4- «السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى»، ص 9
5- «السلفية بين اهل السنة والامامية»، ص 22
6- همان مدرك، ص 34- 35

ص: 55

به نظر آنان روش متكلمان و معتزله و ماتريديه و اشاعره روش خلفى است.(1) و ابن تيميه در مقام مقايسه بين روش سلفى و خلفى گفته است: «طريقة السلف اسلم و طريقة الخلف اعلم و احكم»(2) يعنى روش سلفى قابل اعتمادتر ولى روش خلفى عالمانه تر و استوارتر است.

در تعريفى ديگر از «سلفى» روش صحابه اعم از مهاجر و انصار و تابعين را بيان كرده اند، مثلًا «مقصود از سلفى پيروى از روش سلف صالح از اين امت مسلمان است آنان كه اهل سنت و جماعت هستند، يعنى اجماع و اجتماع بر پيروى از سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و نيز پيروى از روش مهاجر و انصار و كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند به دليل وصيت پيامبر كه فرمود: بر شما باد به سنت من و سنت خلفاى راشدين پس از من».(3) ولى همين نويسنده در جاى ديگر مى گويد: «مقصود از اجماع المسلمين و اجماعى كه مورد قبول است و اجتماع بر ضلالت در آن وجود ندارد آن چيزى است كه سلف صالح بر آن بودند يعنى سه قرن اول ولى پس از آن چون اختلاف زياد شد و امت پراكنده شدند اجماعشان حجت نيست».(4) و عجيب تر آن كه همين نويسنده مى گويد: «در زمان ابن مسعود (قرن اول) اكثر مردم از جماعت جدا شدند»،(5) آيا اين اكثر مردم چه كسانى بودند؟ و چگونه ديگر اجماع محقق مى شود، وقتى حتى عده اى از صحابه و تابعين مثل قدامه مى گويند كسى كه عمل صالح انجام دهد شرب خمر بر او مباح است(6) و با آن كه اختلافات مسلمانان از لحظه وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع شد(7) آيا باز پيروى از تمام صحابه و تابعين تا پايان قرن سوم ممكن است و آيا توافق آنان برچيزى وجود دارد،


1- «مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر»، 445
2- همان مدرك
3- «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب و ...» ج 1، ص 255
4- همان مدرك ج 1، ص 268
5- همان مدرك، ج 1، ص 375
6- همان مدرك، ج 1، ص 338
7- «الملل والنحل»

ص: 56

با آن كه برخى از صحابه پس از وفات پيامبر مى گفتند چيزى از آنچه در عهد پيامبر بود اكنون ديگر وجود ندارد و همه آداب و سنن تغيير كرده است.(1) وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات يافت مسلمانان دو فرقه شدند برخى بحث كردن درباره اسماء و صفات الهى و قضا و قدر را بدعت مى دانستند مثل عمر بن خطاب و عبداللَّه عمر و زيد بن ثابت و جمع زياد ديگرى از صحابه و تابعين مثل سفيان ثورى و اوزاعى و مالك بن انس و احمد بن حنبل، و فرقه ديگرى به شدت طرفدار بحث و مناظره بودند مثل على بن ابيطالب عليه السلام و عبداللَّه بن عباس و عبداللَّه بن مسعود و از تابعين و تابعين تابعين مثل حسن بصرى و ابوحنيفه و حارث محاسبى و ابوالثور و ....(2) آيا باز مى توان سلفى بود و مناظره كردن را هم بدعت دانست و حرام و هم جايز بلكه لازم به شمار آورد؟!

از آنچه گذشت تعريفهاى ذيل براى معناى «سلفى» به دست آمد:

الف: روش صحابه.

ب: روش تابعين.

ج: روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و صحابه و تابعين به احسان.

د: سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و خلفاى راشدين.

ه: روش صحابه و تابعين و تابعين تابعين تا پايان قرن سوم.

نام برخى از كسانى كه در كتابهاى وهابيان به عنوان سلف صالح آمده و خود را پيرو آنان مى دانند عبارت است از: ابن عمر، عبادة بن الصامت، ابّى بن كعب، عبداللَّه بن مسعود، حذيفه بن يمان، زيد بن ثابت، ابوحنيفه، مالك، شافعى، احمد بن حنبل، ابويوسف، محمد بن حسن شيبانى.(3) برخى از نويسندگان كه اكنون در جهان اسلام به


1- «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب و ...» ج 1، ص 636، عبارت او چنين است: «عن ابى الدرداء انّه قال: واللَّه ما اعرف من امر محمد شيئاً الّا أنّهم يصلّون جميعاً. و روى مالك فى الموطأ عن بعض الصحابة انّه قال: ما اعرف شيئاً ممّا ادركت عيه الناس الّا النداء بالصلاة»، و در ص 485 همان كتاب گويد: «قول انس بن مالك فى اهل زمانه: ما اعرف فيهم شيئاً ممّا ادركت الّا هذه الصلاة، و هذه الصلاة قدضيّعت»
2- «السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى» ص 151
3- «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب و ...» ج 1، ص 283 و 310

ص: 57

عنوان «سلفى گرى» شهرت دارند مى گويد: «اكثر علماى امروز عربستان سلفى هستند و در مصر، محمد عبده و حركت اخوان المسلمين و جمال الدين اسدآبادى از روشنفكران سلفى هستند. دكالى و علال فاسى در مغرب و ابن باديس در الجزاير، و ابن عاشور و سالم بوحاجب در تونس، و دكتر على شريعتى در ايران، و محمد اقبال و مودودى در هند و پاكستان از علماى سلفى هستند».(1) البته او براى اين ادعاى خود هيچ دليلى نياورده است، و ما مى دانيم سخن او در مورد دكتر شريعتى و نيز محمد اقبال و جمال الدين اسدآبادى قطعاً صحيح نيست و شواهد بر عليه ادعاى نويسنده فوق فراوان است.

برخى از كتابهايى كه مورد قبول وهابيان است عبارتند از: صحاح ست و شرحهاى آنها مثل فتح البارى و شرح نووى، المناوى، تفسير طبرى، تفسير ابن كثير، تفسير بغوى، تفسير بيضاوى، تفسير جلالين، الخازن، و كتابهاى ابن تيميه و ابن قيم كه اين دو نويسنده اخير مهمترين منبع براى وهابيان مى باشند.(2) به نظر وهابيان روش قابل اعتماد در مباحث اعتقادى آن است كه انسان پيرو صحابه و تابعين باشد هرچند آنان معصوم نبودند و نه تنها با يكديگر اختلافات زياد داشتند بلكه آنان نمى دانستند معنى جوهر و عرض چيست و آيا خداوند جوهر است يا عرض و در عين آنان اعلم امت اسلامى بودند و روش آنان مطمئن ترين روش است، دو نمونه ذيل شاهد مدعاى فوق است:

«شيخ محمد بن عبدالوهاب خود را مشغول بدعتهايى كه متكلمان مشغول آن شدند ننمود، زيرا متكلمين از روش انبياء و سلف صالح دورى كردند و بدعتهايى پديد آوردند مثل بحث از جوهر و عرض و تحيّز و جهت و امثال آنها كه شرع نفياً و اثباتاً درباره آنها چيزى بيان نكرده است. سپس مى گويد: توحيد اهل باطل عبارتست از فرورفتن در بحث جواهر و اعراض در حالى كه پيامبر مبعوث شد به انكار آنها و ابوالوفاء بن عقيل گويد: من يقين دارم كه ابوبكر و عمر وقتى مردند هنوز نمى دانستند جوهر و


1- «السلفية بين اهل السنة والامامية» ص 42
2- «رشيد رضا و دعوة الشيخ ...»، ص 97

ص: 58

عرض چيست، پس اگر كسى تصور مى كند روش ابوعلى جبايى و ابوهاشم بهتر از روش ابوبكر و عمر است بسيار عقيده زشتى دارد».(1) ابوبكر كه نمى داند خداوند جوهر است يا عرض است اعلم امت است و اين مورد اجماع وهابيان است.(2) جاى اين سؤال باقى است كه وقتى پيامبر نفياً و اثباتاً درباره چيزى سخن نگفته است چگونه بحث كردن از آن بدعت است و آيا بهتر نيست كه بگويد بحث جوهر يا عرض بودن خداوند را شرع سكوت كرده است نه آن كه بگويند بدعت است.

علاوه بر آن كه اينان اگر معنى جوهر و عرض را مى فهميدند آنگاه مى دانستند كه شرع در اين باره سكوت كرده است يا آن كه بيان كرده است. و آيا بايد اعتقادات را از افرادى مثل ابوبكر گرفت يا از عقل سليم و فطرت و وحى.

به هرحال وهابيان مدعى پيروى از روش سلف هستند، اما روشن نكرده اند كه مرادشان از پيروى سلف چيست، آيا صحابه را مشرّع دانسته و اجتهادات آنان را حجت مى دانند وروش آنان مطلوبيت ذاتى دارد، ياآن كه فهم آنان از كتاب و سنت حجت است؟

اگر مراد مشرّع بودن صحابه يا مطلوبيت ذاتى در پيروى صحابه و معصوم دانستن آنان است، اين چيزى است كه شيعيان هرگز با آن موافقت نداشته و مشرّع بودن را مخصوص خداوند و مطلوبيت پيروى را مخصوص به معصومين عليهم السلام مى دانند. ولى اگر مقصود آن است كه فهم صحابه و تابعين از كتاب و سنت براى ما ارزش- و نه حجيت- دارد و چون قرآن مجيد به زبان آنان نازل شد و در آن زمان زبان عربى با غير عربى اختلاط پيدا نكرده بود و به قرائن حاليه آيات شريفه بهتر آگاهى داشتند لذا فهم آنان سالم تر بود، در اين صورت اين ادعا صحيح است. و اين همان چيزى است كه علماى شيعه نيز در اصول فقه و در كتابهاى تفسير مكرراً گفته اند كه خطابات شرعى به عرف و فهم عرفى القا شده است. ولى بايد توجه داشت كه مقصود حجيت عرف و فهم عرفى در آيات شريفه اى است كه بحث هاى حقوقى و فقهى و اخلاقى دارند نه در مباحث


1- «عقيدةالشيخ محمدبن عبدالوهاب و ...» ج 1، ص 326، و عين اين كلام نيز در ص 501 تكرار شده است
2- همان مدرك، ج 1، ص 442

ص: 59

اعتقادى. فهم دقّى عرف- نه مسامحى عرف و نه نظر دقّى عقلى- در خطابات مربوط به احكام حجت است ولى در مباحث اعتقادى چون علم و يقين لازم است و فهم عرفى تنها مى تواند اثبات ظهور نمايد و ظهور نيز دلالتى ظنّى است نه قطعى، پس فهم عرفى نمى تواند در مباحث اعتقادى ملاك و ميزان باشد، امّا تعمّق در اعتقادات پسنديده است و در روايتى نيز مورد اشاره قرار گرفته است.(1) وجه حجيت عقل و ميزان ارزش آن در اعتقادات در فصل هاى آينده بيان خواهد شد.

دكتر بوطى كه خود از مدافعان وهابيان است مى گويد: «اجتهادات سلف فى حدّ ذاته حجت نيست و حتى روش آنان نيز چيزى نيست كه بر همه مردم پيروى آن لازم باشد، به طورى كه حتى بر مجتهدين ديگر نيز لازم باشد خود را مقيّد به اجتهاد سلف بدانند به اين استدلال كه آنان نيز به عصر رسالت بوده اند»،(2) و اين سخن صحيح و قابل پذيرفتن است.

به هرحال روش سلفى گرى عبارت است از «التزام به كتاب و سنت و فهم صحابه و اعتقاد استعانت به روش ابن تيميه و ابن قيم و محمد بن عبدالوهاب»،(3) گرچه اين عبارت به معنى دقيق كلمه روش را بيان نكرده است امّا آنان اين را روش مى دانند. ضمناً آنان هميشه استعانت به غير خدا را كفر و شرك مى دانند، حتى استعانت به رسول خدا را. ولى استعانت به ابن تيميه و روش او و محمد بن عبدالوهاب را نه تنها شرك نمى دانند بلكه عين دين مى دانند.

بهتر است گفته شود اصول سلفى گرى عبارت است از: الف: كتاب، ب: سنت، ج:

اجماع مسلمين.(4) و روش رسيدن و بهره گيرى از اين اصول عبارت است از: الف: تقديم


1- سئل على بن الحسين عليهم السلام عن التوحيد؟ فقال: ان اللَّه عزوجل علم انه يكون فى آخر الزمان اقوام متعمقون فانزل اللَّه تعالى «قل هواللَّه احد» والآيات من سورة الحديد الى قوله «عليهم بذات الصدور» فمن رام وراء ذلك فقد هلك. «تفسير نور الثقلين» ج 5، ص 231
2- «السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى» ص 27
3- «مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر» ص 49
4- «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 268

ص: 60

شرع بر عقل، ب: كنارگذاردن تأويلات كلامى، ج: استدلال به آيات شريفه قرآن.(1) و علت آن كه روش صحابه و تابعين حجت است آن كه اولًا آنان اختلاط با عجم نداشته و زبان آنان سالم بوده است. ثانياً داراى فطرت پاك اسلامى بوده اند.(2) در اينجا چند نكته بايد مورد توجه قرار گيرد:

اولًا تمسك به كتاب و سنت و اجماع مسلمين از مسلمات و ضروريات مذهب شيعه است، و ساير فرق مسلمين نيز همين عقيده را دارند، و اين چيزى نيست كه به سلفى ها اختصاص داشته باشد. زيرا حديث ثقلين كه متواتر بين مسلمين است طبق برخى از روايت ها «كتاب اللَّه و سنتى»(3) دارد، گرچه به نظر مى رسد كه نقل صحيح «كتاب اللَّه و عترتى»(4) باشد و وقتى تمسك به عترت لازم باشد تمسك به كلام و حديث آنان نيز ثابت مى شود. ولى به هرحال ضرورت تمسك به كتاب و سنت چيزى است كه از خود قرآن كريم استفاده مى شود(5) علاوه بر آن كه از بديهيات عقلى نيز مى باشد.

ثانياً اجماع مسلمانان فى نفسه حجت نيست بلكه تنها راهى است براى به دست آوردن سنت، و ارزش آن تنها از اين جهت است.

ثالثاً مقدم بودن عقل بر شرع به صورت مطلق و كلى نيست بلكه عقل حجت باطنى خداوند است آنچنانكه انبياء عليهم السلام حجت ظاهرى هستند.(6) ولذا در كليات اصول دين مثل توحيد و نبوت بايد از عقل استفاده نمود ولى در جزئيات اعتقادات مثل تعداد اسماء و صفات الهى، عرش و لوح و قلم، عدد انبياء عليهم السلام رجعت و ... از شرع بايد استفاده نمود.(7) و


1- «مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر» ص 62
2- «السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى»، ص 27
3- «كنز العمال» ج 1، ص 184، ح 941 و 948 و 954
4- «صحيح مسلم» تك جلدى، ص 1043، كتاب فضائل الصحابة، ح 2408؛ «مسند احمد بن حنبل» ج 5، ص 182؛ «كنز العمال» ج 1، ص 187، ح 951 كه در اين كتاب 9 حديث با عبارت فوق نقل شده؛ «تدوين السنة» ص 115؛ «كتاب اللَّه و اهل البيت فى حديث الثقلين» ص 286. كتاب اخير تمام مباحث آن اختصاص به موضوع فوق دارد
5- سوره نساء: 4، آيه 136
6- «اصول كافى»، ج 1، ص 16
7- «فرائد الاصول»، معروف به «رسائل»، ج 1، ص 273

ص: 61

در احكام فقهى بايد گفت اصلًا عقل به آنها نمى رسد كه گفته شود عقل مقدم است يا شرع. و در ساير معارف دينى و غير دينى آنچه كه از بديهيات عقلى و از مسلّمات عقل فطرى- غير مشوب به اوهام و جدليات علم كلام- باشد روشن است كه عقل بر شرع مقدم است و در واقع تعارضى بين عقل و شرع وجود ندارد. مثلًا وقتى عقل مى گويد:

خداوند جسم نيست شرع چيزى برخلاف آن حكم نمى كند، و اگر فرضاً آيه يا روايتى بود كه ظاهرش دلالت بر جسميت خداى متعال داشت، آن دليل شرعى از متشابهات بوده و بايد آن را طبق محكمات تفسير نمود.

به هرحال يقين آور است و ظواهر آيات و روايات دليل ظنى- به ظن نوعى- هستند و يقين با ظن تعارضى نداشته بلكه با وجود يقين عقلى، هرگز ظن شخصى برخلاف آن حاصل نمى شود. بله مسائلى كه از نظريات عقلى است مثل بسيارى از مباحث جدلى علم كلام يا فلسفه در اين گونه مسائل چنانچه بين عقل و شرع تعارضى وجود داشته باشد اختلاف معروفى بين اصوليين و اخباريين وجود دارد كه كداميك مقدم است(1) همچنانكه اختلاف در تفسير كلام اخباريين است كه آيا از مقدمات عقلى يقين حاصل مى شود يا خير(2) و يا آن كه يقين حاصل مى شود ولى حجت نيست.(3)(4)


1- «الحدائق الناضرة»، ج 1، ص 132
2- آن گونه كه مرحوم آخوند ادعا كرده است. ر. ك: «كفاية الاصول» ج 2، ص 270
3- آن گونه كه مرحوم شيخ انصارى ادعا كرده است. ر. ك: «فرائد الاصول»، ج 1، ص 18
4- بحث تعارض علم و دين از مهمترين مباحث كلام جديد است و راه حل هاى متعدد و متفاوتى بر آن ارائه شده است. در كلام جديد كمتر به مسأله تعارض عقل و شرع پرداخته شده است گرچه گاهى عقل را مترادف با فلسفه دانسته و علم را نيز به معناى اعم از علم و فلسفه دانسته اند و در نتيجه تعارض عقل و شرع را داخل تعارض علم و دين قرار داده اند. امّا به هرحال به دو جهت ما به مباحث كلام جديد نپرداختيم: اولًا بحث ما در حجيت عقل و علم در مباحث شرعى و احكام دينى است ولى كلام جديد بيشتر به تعارضات دين با عقل در حوزه زيست شناسى و كيهان شناسى و ... پرداخته است. ثانياً مخاطب بحث، وهابيان مى باشند كه به صورت كلى عقل را كنار گذارده اند و نه تنها علم منطق و كلام و فلسفه را مذموم و بلكه حرام مى دانند بلكه حتى صريحاً با علوم تجربى مخالفند و مى گويند زمين مركز منظومه شمسى است و خورشيد دور زمين مى چرخد و اگر كسى بگويد زمين حركت دارد و دور خورشيد مى چرخد كافر مى شود زيرا خلاف آيه شريفه «والشمس تجرى لمستقر لها ...» سوره يس، آيه 38، است

ص: 62

رابعاً مسأله تأويل آيات شريفه قرآن و موارد جواز و موارد منع آن در بخش سوم اين رساله به صورت مفصل بيان شده است.

خامساً استدلال به قرآن صحيح بوده و هيچ مسلمانى مخالفتى با آن ندارد امّا بايد بين آيات محكمات و آيات متشابه فرق گذارد و تمسك كردن به ظواهر متشابهات جايز نيست، بله بايد به محكمات و متشابهات ايمان داشت كه همه آنها از طرف خداوند متعال است ولى ظواهر آنها را نمى توان به صورت يكسان مورد عقيده قرار داد.

سادساً اين كه وهابيان معتقدند «چون در زمان صحابه و تابعين و تا پايان قرن سوم هجرى مسلمانان با غير عرب اختلاط نداشتند و لذا فهم صحيح و سليم از قرآن و سنت داشته اند.(1) بسيار دور از واقعيت است زيرا بهترين شاهد بر آن كه آنان چنين فهم صحيح و سليم از كتاب و سنت نداشته اند اختلافات بسيار زياد و گسترده بين آنان مى باشد، و غالب مذاهب كلامى و فقهى در قرن دوم و سوم پديد آمدند با اعتقادات و نظرياتى كاملًا متناقض. علاوه بر آن كه با گفته خود اين نويسنده سازگارى ندارد كه مى گويد: افراد متدين به اديان ديگر از خارج جزيرة العرب در قرن اوّل اسلام به شهرهاى مكه و مدينه رفت و آمد داشته اند.(2) و جاى ديگر مى گويد: «در صدر اوّل هزاران و بلكه ميليونها نفر از شهرهاى ديگر وارد اسلام شدند».(3) مضافاً بر آن كه اختلاط عرب با عجم در همان سالهاى اوّل اسلام و زمان فتوحات اسلامى رخ داد و علت اصلى آن كه در كتاب هاى ادبيات به قرآن كريم و اشعار عربى استدلال مى كنند ولى غالباً از نقل حديث و استدلال به آن پرهيز دارند نيز همين است كه معتقدند چون احاديث در قرن دوم و سوم تدوين شده است و در آن زمان عرب با غيرعرب اختلاط داشته و سليس بودن زبان عربى از بين رفت و آنچه به دست ما رسيده است از روايات گرچه مضمون آنها كلمات معصومين


1- «السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى»، ص 27
2- همان مدرك، ص 16
3- همان مدرك، 34

ص: 63

است امّا الفاظ آنها عيناً براى ما نقل نشده و اين الفاظ بر اثر اختلاط به غير عربى از فصاحت و بلاغت لازم در عربى برخوردار نيستند.(1) سابعاً فطرت پاك اسلامى اختصاص به صحابه و تابعين نداشته و چگونه مى توان ادعا كرد مسلمانانى كه در سه قرن اوّل آنقدر با يكديگر جنگ داشتند كه حتى متعرض كعبه معظمه شدند داراى فطرت پاك هستند ولى مسلمانان قرن چهارم به بعد فطرت پاك ندارند؟!

ثامناً اگر سلفى گرى به معناى پيروى از صحابه و تابعين تا پايان قرن سوم سوم باشد با توجه به آن همه اختلافات زياد بين صحابه و تابعين مى توان گفت كه تمام هفتاد و دو ملت و بلكه شايد صدها فرقه اى كه در ميان مسلمانان وجود دارد تمام آنها سلفى هستند، آن كس كه ابوبكر را خليفه مى داند و آن كه او را خليفه نمى داند، و بلكه خوارج و مجبّره و مشبهه و مفوّضه و بلكه پيروان مذاهب منقرضه مثل ظاهريه و اوزاعى و شيبانى و ... نيز بايد جزء سلفيه باشند زيرا تمام اين فرقه ها در سه قرن اوّل وجود داشته و پيروانى داشته اند. وقتى حضرت على عليه السلام بحث و مناظره را خوب مى دانست و عمر آن را بدعت مى شمرد(2) سلفى ها پيرو كدام يك مى شوند. و وقتى وهابيان مى گويند: «هيچ كس غير از رسول خدا عليه السلام نيست كه تمام گفتار و عمل او صحيح باشد بلكه هركسى گاهى اشتباه دارد و در آن اشتباه نبايد از او پيروى نمود حتى اگرچه ابن تيميه باشد»(3) بنابراين چگونه تمام سخنان ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب را قبول دارند و چگونه ادعا مى كنند كه پيروى از مسلمانان سه قرن اوّل جايز است و اين از اصول سلفى گرى است؟!!. از آنچه گذشت معلوم شد آنان كه نام خود را «سلفى» گذارده اند واقعاً سلفى نيستند و آراء و عقائد آنان مطابق با اراده و عقائد صحابه نمى باشد، و جالب آن است كه دكتر محمدسعيد رمضان بوطى كه خود از مدافعان


1- ر. ك: مجله «پيام حوزه» ش 7، سال دوم، مقاله «ارزش حديث در علوم ادبى»
2- «السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى»، ص 151
3- «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب ...»، ج 1، ص 352 و 366

ص: 64

وهابيان است به اين نكته تصريح كرده و مى گويد: «ابن تيميه معتقد بود كه سه طلاق با يك لفظ همان يك طلاق است نه سه طلاق و اين چيزى است خلاف مذهب احمد حنبل و شافعى. پس بايد احمد بن حنبل و شافعى سلفى نباشند و همچنين است مسأله حدوث و قدم قرآن».(1)


1- «السلفية مرحلة زمنية مباركة لامذهب اسلامى»، ص 241، عين عبارت دكتر بوطى چنين است: «لئن كان الذهاب الى أنّ الطلاق الثلاث بلفظ و احد يقع طلقة و احدة من مميزات المذهب السلفى فلاريب انّ الامام احمد بن حنبل ليس سلفياً لانه افتى بانّ هذا الطلاق يقع ثلاثاً، بل انّ سائر الائمة الاربعة ليسوا سلفيين لانّهم اجمعوا على انّه يقع ثلاثاً- سپس مسأله اختلاف احمد بن حنبل و شافعى را در حدوث و قدم قرآن بيان كرده و مى گويد:- لقدا تضّح اذن اخى القارى بما لايدع مجالًا للريب انّ السلفية مذهب جديد مخترع فى الدين و انّ بنيانه المتميّز قدكونه اصحابه من طائفة من الآراء الاجتهادية فى الافكار الاعتقادية والاحكام السلوكية انتقوها و جمعوها من مجموع آراء اجتهادية كثيرة مختلفة». خود اين نويسنده نام كتاب خود را اين گونه قرار داده است كه سلفى مذهب جديدى نيست ولى در عبارت فوق تصريح كرده كه سلفى گرى مذهبى جديد و التقاطى است

ص: 65

فصل ششم: ميزان اعتبار كتابهاى حديثى شيعه

اشاره

چون آقاى دكتر قفارى در جاى جاى كتاب خود، براى انتقاد به مذهب شيعه به وجودِ رواياتى كه در كتابهاى شيعه آمده استناد مى كند، و هرچه در يك كتاب عالم شيعى آمده است آن را به عنوان عقيده مسلّم و قطعى شيعه معرفى كرده و به نقد آن مى پردازد، و تصريح مى كند كه من از جوامع شيعى كه آنها را صحيح مى دانند حديث نقل مى كنم،(1) و هرگز سراغ احاديث ضعيف و شاذ نرفته و تنها روايات مستفيض و آنچه نزد شيعه معتبر است استناد مى كنم،(2) و از طرف ديگر تمام احاديث جوامع اوليه و ثانويه حديثى شيعه- كافى، فقيه، تهذيب، استبصار، بحار، وافى، وسائل، مستدرك- را صحيح و مورد قبول نزد شيعه معرفى مى كند.(3) لازم است در اينجا به ميزان اعتبار كتابهاى حديثى شيعه اشاره اى نموده و درجه قوت و ضعف آنها را بسيار كوتاه اشاره كنيم. همچنان كه چون اهل سنت به كتابهاى خود با اين ديد مى نگرند كه تمام آنچه در كتب سته و يا لااقل در صحيحين آمده است صحيح است و اصول و فروع دين خود را از اين كتابها مى گيرند به نقد و بررسى آنها نيز اشاره مى كنيم.


1- «بروتكلات آيات قم»، ص 8
2- «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 1، ص 23
3- همان مدرك، ج 3، ص 1282

ص: 66

1- كافى

شيعه در عصر حضور ائمه عليهم السلام چهارصد اصل معروف به «اصول اربعمأة»(1) و نيز شش هزار و ششصد كتاب(2) تدوين كردند كه احاديث شيعه در اين كتابها پراكنده بود، اولين جامع بزرگ حديثى كه از اين كتابهاى متفرق گردآورى شد كتاب «كافى» از محمد بن يعقوب كلينى است. تاريخ تولد مرحوم كلينى دقيقاً معلوم نيست اما با توجه مشايخى كه از آنان حديث نقل كرده مى توان گفت او در سال 250 ق. زنده بوده است. و وفات او در سال 329 ق. يعنى سال آخر غيبت صغرى است. وى در كلين.، رى، بغداد، كوفه به تحصيل پرداخت و به بالاترين درجه علمى رسيد و چون مورد اعتماد همه مذاهب بود و صداقت او را قبول داشتند به لقب «ثقةالاسلام» شهرت يافت، و او را مجدّد مذهب شيعه در ابتداى قرن چهارم دانسته اند.(3) معمولًا همه كسانى كه به بيان شرح حال مرحوم كلينى پرداخته اند با تمجيد زياد از او ياد كرده اند و كتاب كافى را نيز به عنوان دقيق ترين كتاب حديثى، اولين جامع حديثى، مهمترين كتاب حديث، پرفايده ترين كتاب حديثى(4) و ... ستوده اند اما هرگز كسى ادعا نكرده است كه تمام آنچه در اين كتاب آمده است صحيح است. و اما حديث معروف «الكافى كاف لشيعتنا» كه به امام زمان عليه السلام نسبت داده شده است،(5) هيچ مدرك و سندى ندارد و حتى اخباريين كه معمولًا به همه احاديث كتب اربعه اعتماد دارند به اين حديث اعتماد نداشته و معتقدند كه اين حديث اصل و سندى ندارد.(6) نگارنده نيز در مقدمه «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» گفته است: اين كتاب همچون هركتاب


1- «معالم العلماء»، ص 3؛ «اعلام الورى»، ص 276؛ «الذكرى»، ص 6
2- «الفوائد الطوسية»، ص 231
3- «هدية الاحباب»، ص 247
4- «تصحيح الاعتقاد» شيخ مفيد چاپ شده به همراه «اوايل المقالات» ص 202؛ «مستدرك الوسايل»، ج 3، ص 532
5- «تنقيح المقال»، ج 3، ص 202
6- «مستدرك الوسايل»، ج 3، ص 533

ص: 67

ديگرى بايد احاديث آن طبق ضوابط نقدالحديث «بررسى سندى و محتوايى» نقادى شوند.(1) و علامه مجلسى در «مرآةالعقول» حدود نه هزار حديث از مجموع 16199 حديث كافى را ضعيف السند دانسته است، و مرحوم آيةاللَّه شعرانى فرموده: «انّ اكثر احاديث الاصول فى الكافى غير صحيحه الاسناد»(2) يعنى اكثر احاديث اصول كافى سند صحيحى ندارند. ضمناً انتساب اصول و فروع كافى به مرحوم كلينى قطعى است اما ملاخليل قزوينى روضه كافى را تأليف ابن ادريس حلى دانسته است.(3) علاوه بر آن كه معمولًا در شيعه لفظ «صحيح» درباره كتاب حديثى به كار نمى رود و كسى حكم به صحت تمام محتواى يك كتاب حديثى نمى كند، و تك تك احاديث هركتابى بايد جداگانه مورد بررسى قرار گيرد. آيةاللَّه خوئى نيز فرموده: كلينى شهادت به صحت تمام احاديث كتاب خود نداده است و بر فرض چنين شهادتى، آن مسموع نخواهد بود.(4)

2- من لايحضره الفقيه

اين كتاب كه دومين كتاب (هم از جهت زمان و هم اعتبار) شيعه بشمار مى رود از محمدبن على بن الحسين معروف به شيخ صدوق (306- 381 ق) است. وى با دعاى امام زمان عليه السلام متولد شده(5) و با جديت فراوانى به تحصيل علم پرداخت و حدود سيصد كتاب نوشت كه «من لايحضره الفقيه» از مهمترين آثار اوست. ظاهراً سيدبحرالعلوم تنها كسى است كه ادعا كرده است تمام احاديث اين كتاب صحيح است.(6) ولى شخص ديگرى از علماى شيعه چنين ادعايى ننموده است. زيرا گرچه تمام آنچه در اين كتاب است را مرحوم صدوق حجت بين خود و خداوند مى داند.(7) ولى اولًا اين عقيده و نظر مرحوم


1- «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار»، ج 1، ص 64
2- مقدمه آيةاللَّه شعرانى بر «شرح اصول الكافى» مازندرانى، ج 1، ص 12
3- «رياض العلماء»، ج 2، ص 262؛ «الذريعه»، ج 11، ص 302
4- «معجم رجال الحديث»، ج 1، ص 91
5- «رجال النجاشى»، ص 261؛ «كمال الدين و تمام النعمة»، ج 2، ص 503
6- «رجال بحرالعلوم»، ج 3، ص 299
7- «من لايحضره الفقيه»، ج 1، ص 3

ص: 68

صدوق است نه ديگران، و ثانياً بين حجّت بودن و صحيح بودن تفاوت زيادى وجود دارد و مرحوم صدوق احاديث اين كتاب را حجت دانسته است نه صحيح.

علاوه بر آن كه كتاب «من لايحضره الفقيه» داراى 6998 حديث است كه 2055 حديث آن مرسل است.(1) و حديث مرسل قابل اعتماد نيست. و چون مرحوم صدوق براى اختصار، سند احاديث را حذف كرده است به اعتماد آن كه در مشيخه آنها را ذكر كند و در مشيخه نيز نام بسيارى از راويان را ذكر نكرده(2) و در نتيجه يك سوم روايات اين كتاب از درجه اعتبار ساقط شده اند. ضمناً بايد توجه داشت كه در برخى موارد مرحوم صدوق در اين كتاب برداشت خود را از مضمون روايت نقل مى كند نه عين روايت را.(3) علاوه بر آن كه برخى ادعا كرده اند آنچه را مرحوم صدوق در ابتداى كتاب شرط كرده- كه فقط آنچه را حجت مى داند نقل كند- تا آخر كتاب به آن پايدار نمانده است.

3 و 4- تهذيب الاحكام، الاستبصار فيما اختلف من الاخبار

اين دو كتاب تاليف شيخ طوسى محمد بن حسن بن على (385- 460 ق) بوده و با آنها كتب اربعه شيعه كامل مى گردد. هدف از تأليف اين دو كتاب يك هدف كلامى- و نه فقهى- بوده است. زيرا شيخ طوسى مى خواسته است به اين وسيله وجه جمع بين روايات متعارض را بيان كند تا معلوم گردد كه ائمه عليهم السلام چون معصوم بوده و داراى علم غيب هستند متعارض سخن نمى گويند. و اما درجه اعتبار اين دو كتاب: ابن ادريس فرموده شيخ در اين دو كتاب هر غثّ و سمينى را نقل مى كند.(4) علامه شوشترى نيز فرموده: شيخ هرچه را يافته نقل كرده است.(5) و مرحوم بحرانى فرموده: كمتر حديثى در تهذيب يافت مى شود كه براى شيخ در متن يا سند آن حديث سهو، غفلت، تحريف و نقصان رخ


1- «الذريعه»، ج 22، ص 233؛ «مقدمه المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار»، ج 1، ص 68
2- «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار»، ج 1، ص 68
3- همان مدرك؛ «النجعة» كتاب الطهاره، ج 1، ص 64 و 252
4- «السرائر» ج 3، ص 289
5- «النجعة فى شرح اللمعة»، ج 1، ص 325 و ج 2، ص 29 و 239

ص: 69

نداده باشد.(1) مرحوم ميرداماد نيز فرموده اشكال در سند و متن روايات اين كتاب هاى شيخ كم نيست.(2) مقصود از نقل اين كلمات بى اعتبار نشان دادن كتاب هاى مهم حديثى نيست بلكه مى خواهيم ادعا كنيم كه كسى از علماى شيعه نگفته است كه تمام آنچه در اين كتابها آمده است صحيح است و مورد اعتقاد و عمل شيعه مى باشد، بلكه روايات كتب اربعه همچون ساير كتابها قابل نقد و بررسى است. و نمى توان تمام آنچه در اين كتابها آمده است را به عنوان عقايد شيعه معرفى كرد.(3) و منبع اعتقادات شيعه عبارت است از دليل عقلى قطعى و دليل نقلى- اعم از قرآن كريم و روايات- به شرط آن كه خلاف مسلّمات عقلى نباشند.

5- بحارالانوار

اين كتاب كه بزرگترين دايرةالمعارف شيعه است مهمترين مستمسك دكتر قفارى در نسبت دادن اتهامات خود به شيعه قرار گرفته است. اين كتاب از علامه محمدباقر بن محمدتقى مجلسى (1037- 1111 ق) است كه بزرگترين دايرةالمعارف حديثى شيعه بشمار مى رود. هدف از تأليف اين كتاب تشويق طلاب به فراگيرى حديث و جلوگيرى از ضايع شدن روايات بوده است، و كسى التزام به صحت تمام احاديث بحارالانوار نداده است. امام خمينى مى فرمايد: «صاحب اين كتاب [بحارالانوار] چون ديده كتابهاى بسيارى از احاديث است كه بواسطه كوچكى و گذشتن زمانها از دست مى رود تمام آن كتابها را بدون آن كه التزام به صحت همه آنها داشته باشد در يك مجموعه به اسم بحارالانوار فراهم كرده و نخواسته كتابى عملى بنويسد يا دستورات و قوانين اسلام را در آنجا جمع كند تا در اطراف آن بررسى كرده است و درست را از غير درست جدا كند. در حقيقت بحار خزانه همه اخبارى است كه به پيشوايان اسلام نسبت داده شده چه درست باشد يا نادرست. در آن كتابهايى هست كه خود صاحب بحار آنها را درست نمى داند، و


1- «لؤلؤة البحرين»، ص 297
2- «الرواشح السماوية»، ص 185
3- ر. ك: «معجم رجال الحديث»، ج 1، ص 97

ص: 70

او نخواسته كتاب عملى بنويسد تا كسى اشكال كند كه چرا اين كتاب ها را فراهم كردى.

پس نتوان هرخبرى كه در بحار است به رخ دينداران كشيد كه آن خلاف عقل يا حس است چنانكه نتوان بى جهت اخبار آن را رد كرد كه موافق سليقه ما نيست بلكه در هر روايتى بايد بررسى شود و آنگاه با ميزانهايى كه علماء در اصول تعيين كرده اند عملى بودن يا نبودن آن را اعلان كرد.»(1) نگارنده نيز در «آشنايى با بحار الانوار» گفته است: «بحارالانوار همانند هركتاب ديگرى داراى روايات صحيح و معتبر و نيز روايات ضعيف السند مى باشد، شايد غير از قرآن كريم هيچ كتاب ديگرى را نتوان ادعا نمود كه تمام محتواى آن صحيح و قطعى مى باشد، بحارالانوار نيز تافته جدابافته اى نيست، كسى نمى تواند ادعا كند كه تمام روايات آن صحيح بوده و يا ادعا شود كه تمام روايات آن ضعيف و نادرست است. افراط و تفريط و كلّى گويى و ابهام در كلام، روشن و زيبنده يك محقق نيست، راه معتدل آن است كه گفته شود: برخى از روايات بحارالانوار صحيح و قابل اعتماد بوده و برخى ديگر ضعيف السند است و از اين جهت بين بحار و كتابهاى ديگر تفاوتى نيست».(2)

6- وسائل الشيعه

اين كتاب شرح روايى كتاب شرايع الاسلام است كه توسط شيخ حر عاملى محمد بن الحسن (1033- 1104 ق) تدوين يافت. اين كتاب به مباحث فقهى و فروع دين اختصاص داشته و مباحث اعتقادى را نياورده است. نويسنده اين كتاب كه معاصر علامه مجلسى بوده نسخه هاى خطى كتاب هاى حديثى كه علامت بلاغ نداشته اند و در نتيجه قيمت آنها كمتر بود تهيه مى نمود و براساس آنها اين كتاب را تدوين كرد و لذا اشكالات زيادى در اين كتاب پديد آمد مخصوصاً تقطيع كردن احاديث باعث فوت شدن قرائن روايات گرديد(3) چيزى كه باعث گرديد آيةاللَّه بروجردى كتاب «جامع احاديث الشيعه» را


1- «كشف الاسرار»، ص 319
2- «آشنايى با بحارالانوار»، ص 121
3- ر. ك: مقاله «نجعه اثرى كم نظير در فقه شيعه»، مجله «آينه پژوهش» ش 7

ص: 71

به عنوان حل اين نقصيه بنويسد و امر به تكميل آن نمود. غالب كتابهاى فقه استدلالى كه امروزه تدوين مى شوند احاديث را از كتاب وسائل الشيعه نقل كرده و به نقد و بررسى آنها مى پردازند و هرگز احدى ادعا نكرده است كه تمام آنچه در اين كتاب است صحيح مى باشد.

7- مستدرك الوسائل

اين كتاب از حاج ميرزا حسين نورى (1320 ق) است كه به عنوان تكمله وسائل الشيعه نوشته شده است.(1) مهمترين علت نوشته شدن اين كتاب آن است كه حاجى نورى كتاب «اشعثيات يا جعفريات» منسوب به اسماعيل بن امام موسى بن جعفر عليه السلام را به دست آورد و چون اين كتاب نزد علامه مجلسى و شيخ حرّ عاملى نبوده و آنان روايات اين كتاب را در مجموعه هاى حديثى خود نقل نكرده اند به اين جهت حاجى نورى تصميم گرفت روايات اين كتاب و ساير كتابهايى را كه تحصيل كرده بود در «مستدرك الوسائل» نقل كند.(2) علامه آقا بزرگ تهرانى ذيل عنوان «مستدرك الوسائل» در كتاب الذريعه تنها به ستايش از مؤلف مستدرك پرداخته و فرموده خاتمه مستدرك كه به فوائد رجالى اختصاص دارد از بهترين كتابها مى باشد.(3) اما ذيل معرفى كتاب «اشعثيات» فرموده: «بر همه مجتهدان و فقهاء لازم است كه در استنباط احكام به كتاب مستدرك مراجعه كنند تا تفحّص آنان از معارض يا مخصّص روايات كامل گردد و اين را مرحوم آخوند خراسانى در مجلس درس خود تصريح نموده و عمل او نيز بر آن بود»(4) سپس فرمود: «شيخ الشريعه اصفهانى و ميرزا محمد تقى شيرازى در اعتبار كتاب مستدرك غلوّ مى كردند»(5)،


1- ر. ك: «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» ج 1، ص 80؛ «آشنايى با بحارالانوار»، ص 122
2- «الذريعه» ج 2، ص 110
3- همان مدرك، ج 21، ص 7
4- همان مدرك، ج 2، ص 110
5- همان مدرك، ص 111

ص: 72

نگارنده گويد: برخى از علماى معاصر نيز در اعتبار كتاب مستدرك تفريط كرده و معتقدند هيچ حديث صحيح و معتبرى در اين كتاب وجود ندارد.(1) به هر حال معلوم است كه هيچ كس از علماى شيعه ادعا نكرده كه تمام آنچه در اين كتاب آمده صحيح است، بلكه مستدرك همانند هر كتاب ديگر بايد تك تك احاديث آن مورد دقت سندى و بررسى قرار گيرد تا صحيح آن از سقيم تشخيص داده شود.

از آنچه گذشت روشن مى شود كه نمى توان هرچه در يك كتاب حديثى يافت مى شود به شيعه نسبت داد كارى كه آقاى دكتر قفارى در سرتاسر كتاب و رساله دكترى خود انجام داده است.


1- «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» ج 1، ص 80؛ «آشنايى با بحارالانوار» ص 122

ص: 73

فصل هفتم: ميزان اعتبار كتابهاى حديثى اهل سنت

اشاره

در اينجا به ميزان اعتبار چند كتاب روايى اهل سنت نيز اشاره مى كنيم. زيرا آقاى دكتر قفارى احاديث اين كتابها را چون وحى منزل صحيح دانسته و به توسط آنها بر عليه شيعيان احتجاج مى نمايد.

1- صحيح بخارى

محمد بن اسماعيل بخارى (194- 256 ق.) مهمترين كتاب روايى اهل سنت را تدوين كرد. وى در خانواده اى مجوسى متولد شد و سپس جد او مسلمان شد،(1) بخارى از كودكى روى به حديث آورد، و از حدود ششصد هزار حديثى كه فراگرفته بود(2) 7275 حديث را در صحيح خود آورد كه با حذف مكررات آن حدود 4 هزار حديث مى باشد.

گفته اند او براى نوشتن هر حديث غسل مى كرد و نماز مى خواند،(3) و تعداد زيادى خواب درباره او و كتابش ديده اند.(4) و مكرر مجلس امتحان بخارى را نقل كرده اند كه كسى در شدت حفظ و دقت در نقل و ضبط حديث به او نمى رسد(5) در حالى كه اشتباهات فراوان


1- «تاريخ الاسلام ذهبى»، حوادث سال 260، ص 242
2- «تاريخ بغداد»، ج 2، ص 8
3- همان، ص 9؛ «تاريخ الاسلام» حوادث سال 260، ص 248
4- همان، ص 10 و 34؛ «تاريخ الاسلام»، ص 248
5- همان دو مدرك پيشين

ص: 74

او در كتاب «موضح اوهام الجمع والتفريق» گردآورى شده است. وقتى بخارى در نيشابور كلامى بر زبان جارى كرد كه اشعار به مخلوق بودن قرآن داشت(1) مردم از نزد او متفرق شدند و او به روستاى خرتنگ رفت و آنجا از غصّه دق كرد و مرد. درباره كتاب بخارى گفته اند: «همه علماء اجماع بر صحت و درستى كتاب او دارند»(2)، «كتاب او بهترين كتابى است كه در اسلام تدوين شده است»،(3) «پس از قرآن كريم مهمترين كتاب صحيح بخارى است»،(4) «صحيح بخارى عدل قرآن است و اگر در خانه اى خوانده شود اهل آن خانه از طاعون محفوظ مانده و هركس آن را با هر نيّتى بخواند به خواسته خود مى رسد و ...»،(5) وقتى بخارى كتاب خود را بر احمد بن حنبل عرضه كرد او همه كتاب را تأييد كرد و گفت صحيح است مگر چهار حديث آن.(6) ما در اينجا به يك نمونه از احاديث بخارى اشاره مى كنيم تا روشن گردد كه چگونه بخارى تعمّد داشته است قدح خلفا را كتمان نموده و احاديث را به نفع آنان تقطيع نمايد كارى كه موجب حذف قرائن صدر و ذيل روايات شده و خود نوعى تدليس در حديث به شمار مى رود.

الف: بخارى نقل كرده است كه: «قال عمار لعمر تَمَعَّكْتُ فاتيتُ النبى صلى الله عليه و آله فقال يكفيك الوجه والكفين».(7) ولى مسلم حديث را اينگونه نقل كرده است: «انّ رجلًا اتى عمر فقال انى اجنبت فلم اجد ماءً فقال لاتصلّ فقال عمار اما تذكر يا اميرالمؤمنين اذ انا و انت فى سرية فأحبنبا فلم نجد ماء فامّا انت فلم تصلّ و اما انا فتمعكت فى التراب و صلّيتُ فقال النبى صلى الله عليه و آله انما يكفيك ان تضرب بيديك الارض ثم تنفخ ثم تمسح بهما وجهك و كفّيك، فقال عمر:


1- «البداية والنهايه»، ج 11، ص 32؛ «تاريخ اسلام» ص 266؛ «تاريخ بغداد»، ج 2، ص 31
2- «البداية والنهاية»، ج 11، ص 30
3- «تاريخ الاسلام» ذهبى، حوادث سال 260، ص 242
4- «ارشاد السارى»، ج 1، ص 29
5- «فتح البارى»، مقدمه، ج 1، ص 490
6- «تهذيب التهذيب»، چاپ داراحياءالتراث العربى، ج 5، ص 37
7- «صحيح البخارى» كتاب التيمّم. باب التيمّم للوجه والكفين 5 تك جلدى، ص 84، ح 341

ص: 75

اتق اللَّه يا عمار، قال ان شئت لم احدّث به».(1) بخارى جمله عمر- كه گفت: نماز نخوان- را چون دلالت مى كرد بر آن كه او حكم خدا را نمى دانسته است حذف كرده است و نيز نماز نخواندن عمر و نيز ناراحتى عمر از افشاى آنها را. و چون پرداختن به اشتباهات بخارى و در نتيجه اثبات عدم قابل اعتماد بودن صحيح او- كه به نظر آقاى دكتر قفارى چون وحى منزل اعتبار دارد- خروج از هدف اصلى اين رساله است از آن صرف نظر كرده،(2) و تنها خواننده را به كتابهاى ذيل ارجاع مى دهيم:

1- تحرير العقل من النقل و قراءة نقدية لمجموعة من احاديث البخارى و مسلم، از سامر اسلامبولى.

2- موضّح اوهام الجمع والتفريق از خطيب بغدادى.

3- عفواً صحيح البخارى، از دكتر عبدالامير الغول.(3)

فيض القدير از مرحوم شيخ عباس قمى.

5- اضواء على الصحيحين از محمدصادق نجمى.

6- سيرى در صحيحين از همو.

7- الحديث النبوى بين الرواية والدراية از جعفر سبحانى.

8- پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى، از عزيز فيضى.

9- اضواء على السنة المحمديه از محمود ابوريه.


1- «صحيح مسلم» كتاب الطهارة، باب التيمّم 28، تك جلدى، ص 193، ح 112
2- نمونه ديگر مسأله رجم زن مجنون است كه در «صحيح بخارى» تك جلدى، ص 1205، كتاب المحاربين، باب لايرجم المجنون آمده است بدون شماره حديث. ولى در «سنن ابى داود» ج 2، ص 402 و «سنن ابن ماجه» ج 2، ص 227 همين حديث اينگونه آمده است كه عمر دستور به رجم زن مجنونه داد، و حضرت على عليه السلام از آن جلوگيرى كرد. و نيز دفاع بخارى از عثمان و در نتيجه مبهم نقل كردن حديث در ص 1255 كتاب الفتن، باب الفتنه 17، ح 7098 و نيز در كتاب بدءالخلق، ص 580، ح 3267 نقل شده بدون ذكر نام عثمان و تنها با لفظ فلان. ولى اين حديث در «صحيح مسلم» تك جلدى، كتاب الزهد، باب 7، ص 1247، ح 2989 صريحاً با ذكر نام عثمان ذكر شده است. و نيز «صحيح بخارى» كتاب الاعتصام، باب مايكره من ...، ص 1288، ح 7293 حديث براى دفاع از خلفا تقطيع شده و كامل آن در «فتح البارى»، ج 17، ص 31 آمده است
3- احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

ص: 76

10- مقدمه فتح البارى از ابن حجر.

11- التنبيه على الاوهام الواقعة فى المسند الصحيح للبخارى از ابوعلى غسانى جيانى.

با توجه به كتابهاى فوق روشن است كه اولًا ابواسحاق مستملى كتاب بخارى را تكميل كرده و مقدارى برآن افزوده است كه اين تحريف به زيادى در كتاب بخارى است، ابن حجر عسقلانى نيز در «تهذيب التهذيب» داستان سرقت كتاب العلل على بن مدينى را توسط بخارى نقل كرده است.(1) و او گرچه به نقد آن پرداخته اما به هرحال اعتبار و ارزش كار بخارى را زير سؤال و ترديد قرار مى دهد.

2- صحيح مسلم

مسلم بن حجاج نيشابورى (201 يا 206- 261 ق.) دومين كتاب از كتابهاى اهل سنت را تدوين نمود وى شاگرد و پيرو بخارى بود، وقتى اين كتاب را تدوين نمود در وصف آن گفت: «تنها روايات صحيح را در اين كتاب نياوردم بلكه آنچه را كه اجماع بر صحت آنها بود نقل كردم»،(2) و علماى اهل سنت درباره آن گفتند: «زير آسمان كتابى صحيح تر از كتاب مسلم بن حجاج در علم حديث وجود ندارد».(3) و امثال اين كلمات را فراوان آورده اند.(4) در اينجا لازم نيست ما موارد ضعف اين كتاب را ذكر كنيم بلكه چند كتاب مستقل از علماى اهل سنت كه با تحقيق علماى وهابى منتشر شده اند را معرفى مى كنيم:

1- «كتاب غرر الفوائد المجموعة فى بيان ما وقع فى صحيح مسلم من الاحاديث


1- «تهذيب التهذيب»، ج 9، ص 44
2- «روايات المدلسين ...» ص 50
3- «تاريخ بغداد»، ج 13، ص 101
4- «صحيح مسلم به شرح النووى» ج 1، ص 14؛ «غرر الفوائد المجموعه ...» ص 32؛ «وفيات الاعيان»، ج 2، ص 281؛ «تاريخ بغداد» ج 4، ص 273

ص: 77

المقطوعة» از ابوالحسين يحيى بن على نابلسى مصرى.

مقصود از «احاديث مقطوعه» احاديثى است كه مسلم به صورت مرسل آنها را نقل مى كند مثل: «حدّثنا صاحب لنا»، «حدّثتُ عن يحيى بن حسان»، «حدثنى غير واحد من اصحابنا»، «حدثنى بعض اصحابنا»، «حدثنى عدّة من اصحابنا».

2- «روايات المدلّسين فى صحيح مسلم، جمعها، تخريجها، الكلام عليها»، از عوّاد حسين الخلف. مقصود از تدليس در اين كتاب آن است كه «راوى از كسى چيزى را نقل كند كه موهم آن باشد كه از وى مستقيماً شنيده است در حالى كه از او نشنيده است».(1) و صاحب اين كتاب معتقد است كه 52 راوى در «صحيح مسلم» وجود دارد كه مجموعاً آنان 4514 حديث در اين كتاب دارند، يعنى تقريباً نيمى از «صحيح مسلم» توسط افراد مدلّس نقل شده است. وى تلاش كرده است كه روايات اين افراد را تصحيح كند اما سرانجام مى گويد 34 راوى وجود دارد كه روايات آنان پذيرفته نمى شود و آنان 1531 حديث در «صحيح مسلم» دارند.(2) 3- «التنبيه على الاوهام الواقعة فى صحيح مسلم» تأليف ابوعلى غسّانى جيانى (427- 498 ق.) كه با تحقيق دكتر محمد ابوالفضل و توسط وزارت اوقاف و شئوون اسلامى مغرب چاپ شده است. در اين كتاب به اشتباهات مسلم در نقل اسناد احاديث پرداخته و نمونه هاى بسيار زيادى نقل كرده كه مثلًا مسلم بن حجاج، حميدى را ملاقات نكرده است و در عين حال از او حديث نقل كرده است به طورى كه ظاهرش آن است كه او را ملاقات كرده و مشافهة از او شنيده است.(3) و يا در ذكر اسامى راويان اشتباه كرده مثلًا حديثى را از صالح بن كيسان نقل كرده در حالى كه او صالح بن ابى حسان است.(4) و با وجود اين حجم زياد از خطاى در نقل حديث چگونه اعتمادى به صحيح مسلم باقى مى ماند؟!


1- «روايات المدلّسين فى صحيح مسلم» ص 56
2- همان مدرك، ص 473
3- «التنبيه على الاوهام الواقعة فى صحيح مسلم»، ص 46
4- همان مدرك، ص 47

ص: 78

3- مسند احمد بن حنبل (164- 241 ق.)

اين كتاب جزء صحاح اهل سنت به شمار نمى رود، و علت اين مسأله جاى تأمل زياد دارد كه آيا احاديث آن طبق شرايط حديث صحيح نزد بخارى و مسلم مى باشد يا خير ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه چون فضايل اهل بيت عليهم السلام در مسند احمد بن حنبل آمده است ولى در صحيح بخارى و مسلم معمولًا نقل نشده است لذا اين كتاب را جزء صحاح خود ندانسته اند. در عين حال درباره اين كتاب گفته اند: «روا نيست كه گفته شود در مسند حديث نادرست وجود دارد، احمد بن حنبل در مسند خود جز از كسانى كه صداقت و ديانت آنان نزد او مسلّم بوده حديث نقل نكرده است، و احمد بن حنبل دقت لازم را از جهت متن و سند احاديث داشته و تنها حديث صحيح را نقل كرده است».(1) ابن حجر نيز گويد: «در مسند حديث بى اساس وجود ندارد مگر سه يا چهار مورد».(2) ولكن كتاب مسند احمد بن حنبل چون از تحريف مصون نمانده است قابل اعتماد نيست، و روايات ضعيف و بلكه مجعول در آن فراوان است. كه به برخى از شواهد اين مدعا اشاره مى شود: احمد بن حنبل از ربيعة بن امية بن خلف در مسند خود حديث نقل كرده است با اين كه او از صحابه اى است كه در زمان حكومت عمر مسيحى شده و به روم پناهنده شدند.(3) بنابراين از شخص مرتد حديث نقل كرده است و به نظر اهل سنت چنين حديثى قابل اعتماد نيست حتى اگرچه در زمان قبل از ارتداد او نقل شده باشد. و ابوالخطاب گويد: «اكثر روايات احمد بن حنبل قابل استدلال نيست».(4) ابن تيميه نيز معتقد است كه: «مجرد آن كه احمد بن حنبل روايتى را نقل كند اين دليل بر صحت آن حديث نيست و لازم نيست به آن عمل شود».(5) ابن جوزى تعدادى از احاديث مسند احمد بن


1- «محاسن الاصطلاح و تضمين كتاب ابن الصلاح»، ص 112
2- «تدريب الراوى»، ج 1، ص 173
3- «فتح البارى»، ج 7، ص 3
4- «اضواء على السنة المحمدية»، ص 328
5- همان مدرك، ص 326

ص: 79

حنبل را جزء موضوعات قرار داده است.(1) و بلكه مسند احمد دچار تحريف شده زيرا اكثر روايات او اينگونه شروع مى شود: «عبداللَّه عن ابيه ...» و ابن تيميه گفته است: «عبداللَّه فرزند احمد بن حنبل احاديث منكر بسيارى بر مسند پدر خود اضافه نمود».(2) و عجيب تر آن كه احاديث متعددى وجود دارد كه علامه امينى در «الغدير» از كتاب «مسند احمد بن حنبل» نقل كرده است اما اكنون آن احاديث به شكل ديگرى در كتاب مسند وجود دارد،(3) و اين نشان مى دهد كه نه تنها فرزند احمد بن حنبل در كتاب پدر خود دخل و تصرف نمود بلكه در اين سالهاى اخير نيز در كتاب مسند حذف و اضافاتى رخ داده و ديگر اين كتاب قابل اعتماد نيست.

نتيجه بحث

از آنچه گذشت به دست آمد كه مهمترين كتابهاى اهل سنت كه نام صحيح يا مسند بر آنها نهاده شده به صورت كلى قابل اعتماد نمى باشند و نمى توان ادعا كرد كه تمام آنچه در اين كتابها آمده است صحيح است و قابل استدلال، همچنانكه احاديث كتابهاى شيعه نيز چنين است و هرگز شيعه ادعا ندارد كه تمام احاديث اين كتابها صحيح و قابل استدلال باشند.


1- «الموضوعات»، ج 1، ص 50
2- «احمد بن حنبل امام اهل السنة»، از عبدالحليم جندى، ص 193
3- مثلًا در «الغدير» ج 5، ص 369 حديثى را از مسند نقل كرده ولى آن حديث در «مسند الامام احمد بن حنبل»، ج 1، ص 35، طور ديگرى است. و نيز «الغدير» ج 5، ص 370 حديثى را نقل كرده و در «مسند»، ج 1، ص 405 به شكل ديگر است. و نيز «الغدير» ج 6، ص 83 و اين حديث در «مسند»، ج 4، ص 265 تقطيع شده است

ص: 80

ص: 81

بخش دوم: توحيد در الوهيت يا توحيد عبادى

اشاره

فصل اوّل: آيات توحيد و ولايت ائمه عليهم السلام

فصل دوم: شرط قبولى اعمال

فصل سوم: واسطه بين خدا و خلق

فصل چهارم: واسطه بودن ائمه عليهم السلام

فصل پنجم: اختيار حلال و حرام به دست امام است

فصل ششم: شفابودن تربت قبر امام حسين عليه السلام

فصل هفتم: دعاكردن شيعيان به طلسم و استغاثه به مجهول

فصل هشتم: استخاره

ص: 82

ص: 83

مقدمه

اشاره

در اين بخش ابتدا به تبيين ديدگاه شيعه در مسأله توحيد عبادى پرداخته و سپس به نقد و بررسى فصل اوّل از باب دوم كتاب اصول مذهب الشيعه مى پردازيم.

مهمترين مسأله اى كه موجب شده وهابيان در برابر ساير مسلمانان اعم از شيعه يا اهل سنت موضع گيرى كنند بحث از «توحيد عبادى» است، و به گفته برخى از نويسندگان اين مسأله كليد اصلى تمام اختلافات مسلمانان است.(1) دستاويز وهابيان براى مباح دانستن خون شيعيان و نسبت كفر و شرك به ديگران دادن تفسيرى است كه آنان از توحيد عبادى دارند. محمد بن عبدالوهاب حركت خود را اين گونه شروع كرد كه اسباب و مظاهر شرك همه بلاد اسلامى را فراگرفته است. او تفسير جديدى از «توحيد در الوهيت» ارائه مى كرد و معتقد بود كه هركس تحليل و تفسير او را از توحيد نپذيرد او كافر يا مشرك است و اكنون پيروان او نيز همين گونه عمل مى كنند. با توجه به آنچه گذشت روشن است كه اين بحث از اهميت ويژه اى برخوردار است. ما ابتدا به بيان اهميت بحث از «توحيد عبادى» و سپس به بيان آن از نظر لغت و اصطلاح پرداخته و پس از بيان جايگاه «توحيد عبادى» در اعتقادات، دليل آن و سپس شرك مقابل آن و آنگاه تنافى نداشتن توسل به اسباب با مسأله توحيد عبادى را بيان مى كنيم. سپس به بررسى سخنان آقاى دكتر قفارى مى پردازيم.


1- «التوحيد والشرك فى القرآن الكريم»، ص 35؛ «السلفية بين اهل السنة و الامامية»، ص 560

ص: 84

اهميت ويژه بحث از توحيد عبادى

اولًا ممكن است ميان مسلمانان اختلافاتى در توحيد صفاتى يا توحيد افعالى يافت شود امّا هرگز هيچ مسلمانى در اين ترديد ندارد كه عبادت منحصراً بايد براى خداوند انجام شود و شرك در عبادت با موحّد بودن هرگز قابل جمع نيست، گويا توحيدى عبادى از بديهى ترين اصول نزد همه مسلمانان است. البته اختلافاتى در تعيين مصاديق آن وجود دارد كه در آينده مورد بحث قرار مى گيرند.

ثانياً تنها هدف از خلقت جن و انس عبادت است.(1) اين عبادت هرچند ممكن است به معرفت تفسير شود ولى مقصود از معرفت، معرفت به توحيد ذاتى و صفاتى نيست بلكه مراد معرفت به «توحيد عبادى» است،(2) زيرا توحيد عبادى يك جنبه اعتقادى دارد كه همان اعتقاد به آن كه پرستش منحصر به خداى متعال بوده و هيچ شريكى از اين جهت ندارد، و يك جنبه عملى نيز دارد كه بايد در عمل عبادتها را براى خداوند انجام داد. و اين معرفت، همان جنبه اعتقادى توحيد عبادى را بيان مى كند.

ثالثاً براى اهميت بحث از توحيد عبادى همين بس است كه هدف اصلى از ارسال انبياء عليهم السلام(3) و انزال كتب دعوت به توحيد در پرستش بوده است و آيات فراوانى در قرآن


1- سوره الذاريات: 51، آيه 56
2- در «تفسير صافى» ج 2، ص 611 از امام زين العابدين عليه السلام نقل كرده است كه: «ايهاالناس انّ اللَّه جل ذكره ما خلق العباد الّا ليعرفوه، فاذا عرفوه عبدوه، و اذا عبده استغنوا بعبادته عن عبادة من سواه ...». در اين حديث معرفت را مقدمه عبادت و توحيد در عبادت قرار داده است. مرحوم طبرسى نيز در «مجمع البيان» ج 10، ص 161 گويد: «والمراد انّ الغرض فى خلقهم تعرضهم للثواب، و ذلك لايحصل الّا باداء العبادات، فصار كانّه سبحانه خلقهم للعبادة». ضمناً بايد بين غايت بالذات و غايت بالعرض تفاوت گذارده شود همچنانكه غايت راجع به فاعل با غايت راجع به فعل تفاوت وجود دارد، و فيلسوفانى چون آقاحسين خوانسارى طرفدار اثبات غايت حتى غايت راجع به فاعل هستند ر. ك: «الحاشية على شروح الاشارات» ج 2، ص 363، تعليقه بر فصل اوّل از نمط ششم اشارات و افرادى مثل امام خمينى منكر وجود غرض در افعال خداى متعال حتى غرض راجع به فعل مى باشند. ر. ك: «طلب و اراده» ص 43: «فما هو المعروف بينهم انّه تعالى يفعل للنفع العائد الى العباد مشترك فى الفساد والامتناع مع فعله للنفع العائد اليه تعالى»
3- آيةاللَّه جوادى آملى فرموده: «لا اله الا اللَّه سخن همه انبياء است»، «تفسير موضوعى»، ج 6، ص 407

ص: 85

كريم اين نكته را بيان فرموده است.(1) و سه سوره مباركه «اعراف- هود- شعراء» بالخصوص به اين مهم مفصل تر از ديگر سوره هاى قرآن اختصاص يافته اند.(2) آنگونه كه بيان شد هدف اصلى انبياء عليهم السلام راهنمايى مردم به توحيد در عبادت بوده است، ولى شيخ محمد عبده گفته است: «مهمترين هدف از بعثت پيامبر اكرم اثبات توحيد ذاتى و توحيد افعالى بوده است»،(3) و در جاى ديگر گفته است: «بزرگترين گمراهى و ضلالتى كه در زمان جاهليت وجود داشت مسأله شرك بوده است، و آنان خداوند را به شكل اشياء مادى مى پنداشتند، و پيامبران آمده اند تا بشر را به توحيد رسانده و به آنان بفهمانند كه خداوند شبيه و نظير ندارد».(4) اين كلام شيخ محمد عبده از دقت كافى برخوردار نيست زيرا همانگونه كه از آيات شريفه قرآن روشن شد مهمترين هدف انبياء عليهم السلام دعوت به توحيد در عبادت بوده است. و مشركان در زمان جاهليت و


1- مثل: «اذ جاءتهم الرسل من بين ايديهم و من خلفهم الّا تعبدوا الّااللَّه» فصلت: 41، آيه 14. «و لقد بعثنا فى كل امة رسولًا ان اعبدوا اللَّه» سوره نحل: 16، آيه 36. «و ما ارسلنا من قبلك من رسول الّا نوحى اليه انّه لااله الا انا فاعبدون» سوره انبياء: 21، آيه 25. «و لقد ارسلنا نوحاً الى قومه فقال يا قوم اعبدوا اللَّه» سوره اعراف: 7، آيه 59. «و الى ثمود اخاهم صالحاً قال يا قوم اعبدوا اللَّه» سوره اعراف: 7، آيه 73. «و الى عاد اخاهم هوداً قال يا قوم اعبدوا اللَّه» سوره اعراف: 7، آيه 65. «و الى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا اللَّه» سوره هود: 11، آيه 84. «و ابراهيم اذ قال لقومه اعبدوا اللَّه» سوره عنكبوت: 29، آيه 16. «و اذا اخذنا ميثاق بنى اسرائيل لاتعبدون الّا اللَّه» سوره بقره: 2، آيه 83. «ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدى قالوا نعبد الهك و اله ابائك ابراهيم و اسحاق الهاً واحداً» سوره بقره: 2، آيه 133. «و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا ربى و ربكم» سوره مائده: 5، آيه 72
2- علامه طباطبايى در «بيان» سوره اعراف مى فرمايد: «اين سوره بيان مى كند كه عهد خداوند كه از انسان گرفته شده است عبارتست از پرستش خداى متعال و پرهيز از هرگونه شرك و سپس سرانجام كسانى را بيان مى كند كه به اين عهد پايبند نماندند». «الميزان» ج 8، ص 3 و در «بيان» سوره هود نيز فرموده: «غرض از اين سوره دعوت به توحيد در عبادت است و نهى كردن از پرستش غير خداى متعال و منحصر كردن عبادت به خداى متعال». «الميزان» ج 10، ص 144
3- «دلائل التوحيد»، ص 49
4- «لااله الّااللَّه عقيدة و شريعة و منهاج حياة»، ص 17

ص: 86

پيش از آن با مشكل شرك عبادى مواجه بودند نه با شرك ذاتى، گرچه آنان از جهت توحيد در ربوبيت و توحيد در صفات و افعال نيز مشكل داشتند ولى مهمترين مشكل آنان مشكل در عبادت بوده است، همچنانكه كافر بودن ابليس به جهت آن است كه او در توحيد عبادى انحراف داشت نه در توحيد ذاتى يا توحيد در ربوبيت.

باز وقتى اهميت زياد مسأله «توحيد عبادى» روشن مى شود كه مى بينيم قرآن كريم انبياء عليهم السلام را با صفت «عبد بودن» مى ستايد،(1) و ائمه عليهم السلام(2) و حتى اصحاب آنان نيز با اين صفت ستوده شده اند.(3) دعاهاى نقل شده از اهل بيت عليهم السلام نيز بيشترين تأكيد آنها بر مسأله «توحيد عبادى» است.(4) و بلكه تقسيم مردم به «موحّد» و «مشرك» نيز براساس توحيد عبادى است، مثلًا دين مسيحيت يا هند و وجين با آن كه اعتقاد به توحيد ذاتى دارند ولى بر اثر پرستش غير خداى متعال، شرك آلود معرفى مى شوند. علاوه بر آن كه امروز در دنيا كمتر دينى يافت مى شود كه در توحيد ذاتى اشكال داشته و يا منكر خداوند باشد يا براى او نظير و شبيه قائل باشد ولى اديانى كه شرك در عبادت دارند اكثريت اديان را تشكيل داده و بيشترين پيروان را دارند و لذا بحث از توحيد عبادى بسيار ضرورى است.

رابعاً اولين واجب در دين مقدس اسلام اقرار و اعتراف به كلمه طيبه «لااله الااللَّه» است كه به معنى اقرار به توحيد در عبادت است و ملاك در مسلمان بودن اشخاص مى باشد، در آينده معنى اين كلمه بيان خواهد شد.

خامساً مسأله توحيد عبادى علاوه بر جنبه اعتقادى، آثار تربيتى فراوانى دارد، و از


1- سورهص: 38، آيه 45
2- جمله «اعبد اهل زمانه» در مورد همه ائمه عليهم السلام بكار رفته است. ر. ك: «بحار الانوار» ج 41، ص 11 و 148؛ ج 46، ص 40
3- مثلًا: العبادة اشغلت زرارة عن الكلام، «سفينة البحار» ج 3، ص 292؛ و كان محمد بن مسلم مشهوراً فى العبادة و كان من العباد فى زمانه، «بحارالانوار» ج 7، ص 390
4- مثلًا اين گونه دعا فراوان نقل شده است كه: «اللهم لك صليّت و لك ركعت و سجدت لك وحدك لا شريك لك، لأنّ الصلاة والركوع و السجود لايكون الّا لك، لانّك انت اللَّه لااله الّا أنت ...»، «اقبال الاعمال»، ص 334

ص: 87

اين جهت نسبت به ساير اقسام توحيد برترى و امتياز دارد. به همين جهت ابن سينا وقتى مسأله احتياج مردم را به دين و قانون الهى و رسالت بيان مى كند از راه ضرورت تكرار توجه انسان به خداوند و عبادتهاى پنج گانه وارد مى شود كه اين عبادتها موجب مى شوند تا مردم به عدالت و حفظ قانون پايبند باشند.(1) و اين چيزى غير از توحيد عبادى نيست.

سادساً متأسفانه در كتابهاى اعتقادى شيعه كمتر به اين مسأله پرداخته شده است، در حالى كه تنها مستمسك وهابيان براى كشتن شيعيان برگشت به همين مسأله دارد. و لذا ضرورت دارد كه ما به صورت گسترده به اين مسأله پرداخته و كلمات دكتر قفارى را مورد نقد و بررسى قرار دهيم. اگر در قديم شبهاتى چون مسأله ثنويت و شبهه ابن كمونه براى فيلسوفان و متكلمان به صورت جدّى مطرح بوده است الآن ضرورتهاى جديدى پيش آمده است كه يكى از آنها بررسى مسأله توحيد عبادى است.

توحيد در الوهيت از نظر لغت

إله به معنى شايسته پرستش است، جوهرى گويد: «اله به معنى عبادت و پرستيدن است»،(2) فيروزآبادى نيز ضمن ذكر كردن همان معنى مى گويد: «اله به معنى مألوه است- يعنى مصدر به معنى اسم مفعول- و هر معبودى نزد عبادت كننده او اله ناميده مى شود»،(3) راغب نيز اله را به معنى معبود گرفته است.(4) در ساير كتابهاى لغت نيز غالباً معنى عبادت و


1- «الاشارات و التنبيهات» با شرح خواجه نصيرالدين طوسى، ج 3، ص 371، فصل چهارم از نمط 9
2- «صحاح اللغة» ج 6، ص 2223: «اله الاهة: عبد عبادة»
3- «القاموس المحيط» ج 2، ص 1631؛ «اله الوهية: عبد عبادة و اله كفعال بمعنى مألوه، و كلّ ما اتخذ معبوداً اله عند متّخذه». تفاوت كلام جوهرى و فيروزآبادى در اين است كه جوهرى مصدر آن را «الاهة» گرفته است ولى فيروزآبادى «الوهية». و گرچه فيروزآبادى در معنى كلمات عرب دقيق تر از جوهرى است ولى در مباحث ادبى و خصوصاً مباحث صرفى جوهرى از دقت بيشترى برخوردار است و راغب و طريحى و ابن فارس نيز الاهة ذكر كرده اند نه الوهية. بنابراين مصدر اين كلمه بايد «الاهة» باشد و اين نكته در آينده مورد استفاده قرار مى گيرد
4- «معجم مفردات الفاظ القرآن الكريم»، ص 17: «اله جعلوه اسماً لكلّ معبود لهم، و سمّوا الشمس الاهة لاتخاذهم إيّاها معبوداً ... فالاله على هذا: المعبود»

ص: 88

پرستش را ذكر كرده اند.(1) از آنچه گذشت معلوم شد كه در لغت «اله» به معنى معبود است. و كلمه «و حدّ» به معنى اعتقاد به يگانگى چيزى است،(2) و آيه شريفه «أَجَعَلَ الْآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً»(3) اشاره به آن است. پس «توحيد در الوهيت» به معنى «يگانه قرار دادن معبود» است. كتابهاى شيعه ازاين جمله به «توحيدعبادى» يادكرده اند. ولى از زمان ابن تيميه اصطلاح «توحيد الالوهية» در مقابل «توحيد الربوبية» شايع گرديد، و مقصود ابن تيميه از توحيد الالوهية توحيد در عبادت است يعنى بايد عبادت منحصراً براى خداى متعال بدون هيچ شريكى باشد.

«توحيد الالوهية يا توحيد الالهية»

معمولًا تمامى كتابهاى وهابيان توحيد عبادى را با «توحيد الالوهية» بيان مى كنند و اين از چند جهت قابل خدشه است:

الف: مصدر كلمه «اله» اله مى باشد همانگونه كه قبلًا از جوهرى و راغب و طريحى نقل شد و در نسبت به آن بايد گفته شود «توحيد الالهية» نه «توحيد الالوهية». آقاى عبدالرحمن حسن حنبكه ميدانى نيز گفته است: «مصدر صناعى از كلمه «اله» به معنى معبود، الهية مى شود نه الوهية».(4) ب: الوهيت در لغت به معنى عبادت آمده است، و عبادت از صفات انسان است نه از صفات خداى متعال. و توحيد الوهيت يعنى فقط يك عبادت. و اين خلاف مقصود وهابيان از اين كلمه است.(5)


1- «مجمل اللغة» ص 57: «اله الاهة كعبد عبادة، والمتأله: المتعبّد، و بذلك سمّى الاله، لأنّه معبود، و كان ابن عباس يقرأ: و يذرك و الاهتك. سوره اعراف آيه 127 أى عبادتك». «المصباح المنير» ص 37: «أله يأله: بمعنى عبد عبادة، و تألّه تعبّد و الاله المعبود»؛ «مجمع البحرين»، ج 6، ص 339: «الاهة: المعبود، و اله بالفتح الاهة: عبد عبادة»
2- «أساس البلاغه» ص 491
3- سورهص: 38، آيه 5
4- «توحيد الربوبية و توحيدالالهية و مذاهب الناس بالنسبة اليهما» ص 10
5- همان مدرك، ص 49

ص: 89

ج: آيةاللَّه سبحانى فرموده است: «وهابيان الوهيت را از اله به معنى معبود گرفته اند، و اين خطا است، زيرا اللَّه و إله به يك معنى بوده با اين تفاوت كه إله كلى است. واللَّه يك مصداق آن است».(1) با توجه به معناى لغوى كه قبلًا ذكر شد معلوم گرديد كه از نظر لغت اله به معنى معبود صحيح است و اشكال آيةاللَّه سبحانى وارد نيست. بله اين صحيح است كه گفته شود اللَّه مصداق و جزئى بوده و اله كلى است بنابراين بايد گفته شود «توحيد اللَّه تعالى بالالوهية» زيرا توحيد الالوهية شامل كسى كه بت پرست است و تنها يك بت را مى پرستد و عبادت را اختصاص به او مى دهد نيز مى شود.

د: با توجه به آن كه إله به معنى معبود است اعم از آن كه به حق يا ناحق باشد پس معلوم است كه هرگز دين توحيد الوهيت را نمى گويد، مگر آن كه مراد معبود به حق باشد و در اين صورت بايد گفت: توحيد عبادى اختصاص دادن اللَّه تبارك و تعالى به عبادت، يعنى «اياك نعبد»(2) كه به معنى نخصّك بالعبادة(3)/ عبادت را به تو اختصاص مى دهيم، است.

عبادت از نظر لغت و اصطلاح

پس از آن كه معلوم شد مقصود از توحيد الوهية، توحيد در عبادت است لازم است واژه عبادت را از نظر لغت و اصطلاح بيان كنيم و اين بحث براى مباحث و مسائل آينده مفيد بوده و روشن مى كند كه چه چيزى مصداق عبادت است.

رازى گويد: «اصل عبوديت به معنى خضوع و ذلّت است».(4) و راغب همين معنا را با اندكى اصلاح پذيرفته و مى گويد: «عبوديت يعنى اظهار ذلت، و عبادت رساتر از آن


1- «بحوث فى الملل والنحل»، ج 4، ص 67؛ «السلفية بين اهل السنة و ...» ص 561
2- سوره فاتحه: 1، آيه 5
3- «الكشاف» ج 1، ص 14
4- «مختار الصحاح»، ص 408؛ «اصل العبودية الخضوع والذلّ»

ص: 90

است زيرا دلالت بر نهايت خضوع مى كند، و تنها كسى مستحق عبادت است كه نهايت بخشش وجود به دست او باشد».(1) طريحى نيز به همان معنى راغب توجه داشته است.(2) فيروزآبادى نيز عبادت را مطلق اطاعت دانسته است.(3) ولى زبيدى در شرح آن گويد: «اطاعت همراه با خضوع را عبادت گويند».(4) ضمناً روشن است كه عبادت و اطاعت مترادف نبوده بلكه اطاعت اعم از عبادت است مثلًا هر عبد يا خادم و يا مرئوسى از رئيس خود اطاعت مى كند ولى او را عبادت ننموده است. ابوهلال عسكرى گويد: «فرق بين عبادت و اطاعت آن است كه عبادت نهايت خضوع است و كسى مستحق آن است كه نهايت نعمت به دست او باشد».(5) بنابراين مى توان گفت: عبادت از نظر لغت يعنى نهايت خضوع و ذلت و اطاعت در برابر كسى كه مولاى حقيقى بوده و نهايت نعمت را به انسان داده و استحقاق شكر داشته باشد. پس هرگونه اطاعتى يا خضوع در برابر ديگران، عبادت به شمار نمى آيد.

در كتابهاى فرهنگ فارسى معمولًا كلمه «عبادت» را به معنى «پرستش» گرفته اند.(6) ولى در معنى «عبادت» از نظر كتب عربى خضوع و فروتنى وجود دارد، به


1- «معجم مفردات الفاظ القرآن الكريم» ص 330؛ «العبودية اظهار التذلل والعبادة ابلغ منها لانها غاية التذلل، و لايستحقّها الّا من له غاية الافضال و هو اللَّه تعالى»
2- «مجمع البحرين» ج 3، ص 92: «العبادة هى غاية الخضوع والتذلّل، و لذلك لا تحسن الّا للَّه تعالى الذى هو مولى اعظم النعم، فهو حقيق بغاية الشكر»
3- «القاموس المحيط»، ج 1، ص 431
4- «تاج العروس»، ج 8، ص 331: «اصل العبودية: الذلّ والخضوع و ... و قوله تعالى: «ايّاك نعبد» اى نطيع الطاعة التى يخضع معها، و قال ابن الاثير: و معنى العبادة فى اللغة: الطاعة مع الخضوع»، ابن منظور نيز همين معنى را ذكر كرده است «لسان العرب» ج 3، ص 272
5- «الفروق اللغوية»، ص 182: «الفرق بين العبادة والطاعة أنّ العبادة غاية الخضوع ولا تستحق الّا بغاية الانعام، و لهذا لايجوز أن يعبد غير اللَّه تعالى، ولاتكون العبادة الّا مع المعرفة بالمعبود، والطاعة الفعل الواقع على حسب ما اراده المريد متى كان المريد أعلى رتبة ممن يفعل ذلك، و تكون للخالق والمخلوق، والعبادة لاتكون الّا للخالق»
6- «لغت نامه» دهخدا، ج 10، 1568؛ «فرهنگ فارسى دكتر معين» ج 2، ص 2272

ص: 91

اين جهت مرحوم سيد مصطفى خمينى فرموده: «امروزه كلمه عبادت را مترادف با پرستش مى گيرند در حالى كه اين نه از نظر لغت صحيح است و نه از نظر موارد استعمال، زيرا در برخى روايات آمده است «التفكر عبادة» در حالى كه فكر كردن اطاعت و خضوع و خشوع نيست، بنابراين بهتر است گفته شود عبادت به معنى ذلّت و خشوع قواى باطنى و روحى و نيز قواى ظاهرى است و هر عمل ظاهرى يا باطنى كه بيشتر اين خضوع و خشوع را نشان دهد عبادى بودن آن عمل بيشتر است».(1)

معنى اصطلاحى «عبادت»

تعريف هاى بسيار زيادى براى عبادت ذكر شده كه برخى از آنها را نقل مى كنيم:

1- طريحى فرموده است: «عبادت در اصطلاح عبارت است از مواظبت برانجام آنچه خداوند به آن دستور داده است»،(2) طبق اين تعريف ارتباطى بين معنى لغوى و اصطلاحى عبادت وجود ندارد. زيرا در معنى لغوى بيشترين تأكيد بر خضوع و ذلت بود كه در اين معنى لحاظ نشده است. و نيز اعتقاد به منعم بودن معبود و نيز استحقاق عبادت داشتن او در اين تعريف نيامده است.

2- ابوالفتوح رازى گويد: «اصل تعبد به معنى تذلّل است، و عبادت يعنى تربيت كردن نفس بر تحمل سختى ها در راه اطاعت».(3) 3- مرحوم شيخ محمدحسين ال كاشف العظاء فرموده: «عبادت مشتق از عبوديت بوده و يكى از آثار عبد بودن است، حكم به بعد بودن بر هر عبدى آن است كه براى حفظ تداوم نعمت از طرف مولاى خود هميشه مولى را صاحب نعمت دانسته و خود در برابر او در نهايت خضوع و ذلت باشد. و هيچ نعمتى بالاتر از نعمت وجود و حيات نيست


1- «تفسير القرآن الكريم» سيدمصطفى خمينى، ج 1، ص 388
2- «مجمع البحرين»، ج 3، ص 95: «العبادة بحسب الاصطلاح هى المواظبة على فعل المأمور به»
3- «تفسير شيخ ابوالفتوح رازى»، ج 1، ص 49

ص: 92

پس عبادت آن است كه سجود و ركوع و طواف و قيام و قعود به همراه نهايت خضوع و ذلت در برابر دهنده آن نعمت ها باشد».(1) 4- صدرالمتألهين عبادت را اين گونه توضيح داده است: «عبادت خضوع و ذلّتى است كه دلالت بر بالاترين تعظيم نمايد و تنها كسى مستحق آن است كه نعمت هاى اصلى چون آفريدن، حيات، قدرت، ادراك، شهوت به دست او بوده و آنها را تفضّل كند، و كسى جز خداوند قدرت بر اينها ندارد. به همين جهت عبادت اختصاص به خداى متعال داشته و بر غير او جايز نيست. امّا اطاعت كردن عبادت نيست و لذا براى فرزند يا همسر يا رعيت خوب است كه از پدر يا همسر يا سلطان اطاعت نمايد. بنابراين آنان كه عبادت را به اطاعت تفسير كرده اند دچار اشتباه شده اند چون اطاعت يعنى انجام فرمان، ولى عبادت يعنى نهايت ذلّت، و لذا كسى كه سخن مولاى خود را انجام مى دهد او را اطاعت كرده است ولى عبادت ننموده است، و برعكس كفّار بت هاى خود را پرستش مى كنند ولى اطاعت آنها را ننموده اند زيرا بت دستور و امر و نهى ندارد تا كسى او را اطاعت كند».(2) صدر المتألهين در اين كلام خود از شيخ طوسى متأثر است و گويا ناظر به كلام اوست.(3) 5- سيدعليخان فرموده: «حقيقت عبوديت آن است كه عبد خالص شده و هيچ انانيتى نداشته و توجه به غير خدا نداشته باشد، زيرا حقيقت عبوديت در تضاد با انانيت است و انانيت از ابليس است».(4) اين تعريف، تعريف اخلاقى است و واژه ها را بايد طبق فهم عرب معنا نمود، نه طبق اصطلاحات علوم خاص.

6- مرحوم بلاغى مى گويد: «معامله و برخورد انسان با آن كه او را به عنوان اله پذيرفته است به طورى كه آن خدا را مستحق خدا بودن بداند


1- «نقض فتاوى الوهابية»، ص 44
2- «تفسير القرآن الكريم» صدرالدين شيرازى، ج 1، ص 87
3- «التبيان»، ج 1، ص 332
4- «رياض السالكين»، ج 3، ص 206

ص: 93

عبادت است».(1) 7- مرحوم عصار تحقيق گسترده اى در معنى عبادت بيان كرده است كه عصاره آن چنين است: عبادت خضوع و خشوع و يا اطاعت همراه با آنها نيست زيرا عاشق مطيع صرف معشوق است ولى او را عبادت نكرده است و يا افرادى كه قوانين را با كمال خشوع پيروى مى كنند عبادت نكرده اند. پس در حقيقت عبادت چيز ديگرى لازم است، و آن اين كه عبادت يعنى اطاعت همراه با خشوع به شرط آن كه اين اطاعت ناشى شود از شعور به يك عظمت فوق طبيعت و يك كمال غير متناهى و مجهول الكنه كه همه موجودات مسخّر آن نيرو هستند. پس هر علمى كه در نتيجه اين احساس و ناشى از اين ادراك باشد موسوم به عبادت است، و چون اطاعت همراه با خشوع ناشى از حس عظمت معبود عبادت است هرگز در باب اطاعت از سلطان يا مالك و مولى و معشوق و والدين و همسر عبادت وجود ندارد، مگر آن كه آنان را داراى عظمت و سلطنت فوق طبيعت بدانند.(2) اين تعريفى كه از مرحوم عصار نقل شد به حق بهترين تعريف است در ميان آنچه نقل شده و در آينده نقاط قوت آن اشاره مى گردد.


1- «الآء الرحمن»، ج 1، ص 58: «معاملة الانسان لمن يتخذه الهاً معاملة الاله المستحق لذلك بمقامه فى الالهية، و لم اجدها فى القرآن الكريم مستعملة فى غير ذلك الّا فى ثلاثة موارد: يا ابت لاتعبد الشيطان سوره يس، آيه 60، و قومهما لنا عابدون سوره مؤمنون، آيه 49» علامه طباطبايى نيز تقريباً نزديك به كلام مرحوم بلاغى فرموده: «عبادت آن است كه انسان خود را در مقام مملوك بودن براى پروردگار خود قرار دهد و لذا عبادت با استكبار منافات دارد»، «الميزان»، ج 1، ص 22. و در جاى ديگر فرموده: «هر اطاعتى كه به صورت استقلالى انجام شود عبادت است و لازمه اين كلام آن است كه خداوند بدون هيچ قيد و شرطى و به صورت استقلالى اطاعت گردد. و هركس كه رب باشد و بدون قيد و شرط اطاعت گردد. او اله خواهد بود زيرا اله يعنى آن كه مستحق پرستش است»، «الميزان» ج 9، ص 255. و در جاى ديگر فرموده: «حقيقت عبادت آن است كه عبد خود را در مقام ذلّت و بندگى قرار دهد و توجهش به سوى خداى باشد، و اين است مقصود كسانى كه عبادت را به معرفت تفسير كرده اند». «الميزان»، ج 18، ص 420. آيةاللَّه خويى نيز در «البيان فى تفسير القرآن» ص 501 همين تعريف را پذيرفته است، امام خمينى نيز در «كشف الاسرار» ص 23 مى فرمايد: «عبادت عبارت از آن است كه كسى را به عنوان اين كه او خدا است ستايش كنند چه به عنوان خدايى بزرگ يا خدايى كوچك باشد»
2- ر. ك: «مجموعه آثار عصار» صص 379- 382

ص: 94

8- آقامصطفى خمينى نيز فرموده است: «عبادت خضوع در برابر مبدأ هستى است كه در امورى خارج از قدرت بشر مثل شفاى مريض و نزول باران دخالت مى كند».(1) 9- ايزوتسو گويد: «عبادت يعنى خضوع و اظهار خاكسارى در برابر موجودى كه شايسته الوهيت است يعنى خضوع در برابر موجودى كه داراى اوصاف خدايى باشد، و انسان او را شايسته اين الوهيت بداند».(2) 10- آيةاللَّه سبحانى فرموده: «عبادتى كه انجام آن جز براى خداى متعال جايز نيست عبارت است از قول يا عملى كه حاكى از خضوع قلبى باشد در برابر آن كه او را به عنوان رب و خدا پذيرفته است. و در برابر آن كه دنيا و آخرت انسان به دست اوست. يعنى در برابر آن كه خلقت و زنده كردن و ميراندن و شفاى مريضان و بخشش گناهان به دست اوست، پس اگر خضوع در برابر شخصى حتى بالاترين درجه آن باشد مثل سجده ولى اعتقاد به الوهيت او نباشد اين شرك در عبادت نيست گرچه از آن نهى شده است».(3) ايشان شبيه اين تعريف را در ساير آثار خود نيز ذكر كرده است.(4) و مورد پذيرش عده اى نيز واقع شده است.(5) از تعريف هاى متعدد ذكر شده معلوم شد كه عبادت به معنى مطلق اطاعت يا مطلق خضوع و ذلت نيست، و حتى نهايت خضوع و ذلت نيز عبادت نمى باشد بلكه عمل عبادى چند شرط دارد:

1- بايد همراه با خضوع و خشوع و ذلت باشد.

2- آن عمل مطابق با شرع باشد، و به عبارت ديگر مأمور به شرعى باشد و طبق آن


1- «تفسير القرآن الكريم» سيدمصطفى خمينى، ج 1، ص 390: «لايعتبر فى تحقق ماهية العبادة الّا الخضوع بعنوان اظهار المبدئية اوالمدخلية فى الامور الخارجة عن اختيار البشر عادة و متعارفاً كالاستشفاع و نحوه»
2- «خدا و انسان در قرآن»، ص 189
3- «المحصول فى علم الاصول»، ج 2، ص 294 و 425
4- «الالهيات» ج 2، ص 86- 99؛ «التوحيد والشرك فى القرآن الكريم» ص 72؛ «مفاهيم القرآن فى معالم التوحيد»، ج 1، ص 405؛ «منشور جاويد» ج 2، ص 387؛ «فى ظلال التوحيد» ص 26
5- «شرح عقائد الامامية»، ج 1، ص 162

ص: 95

امر و به انگيزه آن امر انجام شود.

3- همراه با نهايت خضوع و ذلت باشد، مثل سجده يا ركوع. و امّا عبادت بودن وضو كه نهايت خضوع در آن نيست به جهت آن است كه وضو گرچه مستحب نفسى است ولى تهيوء و آمادگى ايجاد مى كند بر آنچه داراى نهايت خضوع است، علاوه بر آن كه با دقت زياد مى توان گفت نيت قربت كه در وضو وجود دارد آن نهايت خضوع را ايجاد مى كند.

4- اعتقاد به خالقيت آن كه او را اطاعت مى كند داشته باشد.

5- آن معبود را مالك همه امور خود بداند.

6- اين عمل با اخلاص از او صادر شود.

بنابراين بين عبادت و اطاعت عموم و خصوص من وجه است، زيرا گاهى اطاعت هست ولى عبادت وجود ندارد مثل اطاعت فرزند از پدر و شاگرد از استاد، و زن از همسر، و عبد از مالك خود، و عاشق از معشوق، و مرئوس و رعيت از رئيس خود. و گاهى عبادت وجود دارد ولى اطاعت نيست مثل كسى كه بت را مى پرستد كه او را عبادت كرده گرچه او دستورى ندارد كه اطاعت شود.

از طرف ديگر خضوع در برابر كسى كه انسان او را خداى خود نمى داند عبادت نيست حتى اگرچه نهايت خضوع باشد مثل سجده فرشتگان بر آدم و سجده ابوين يوسف بر او. بله ممكن است اگر برخلاف امر خدا باشد حرام گردد ولى اين به معنى شرك نيست مثلًا سجده كردن در مقابل غير خدا بدون اعتقاد به الوهيت او.

از اينجا معلوم مى شود كه بوسيدن ضريح ائمه اطهار عليهم السلام و چرخيدن دور آن و خضوع در برابر آنان عبادت نيست زيرا شرط سوم و چهارم و پنجم وجود ندارد.

در پايان اين بحث كلام مرحوم تفليسى را نقل مى كنيم كه در توضيح معنى عبادت فرموده است: «بدان كه عبادت در قرآن برد و وجه باشد: وجه نخستين عبادت به معنى توحيد بود، چنانكه خداى در سوره هود (50) گفت: «و الى عاد اخاهم هوداً قال يا قوم اعبدوا اللَّه» يعنى يا قوم و حدّوا اللَّه ... وجه دوم عبادت به معنى طاعت كردن بود، چنانكه در سوره قصص (63) گفت: «ما كانوا ايّانا يعبدون» يعنى يطيعون فى الشرك، و در سوره

ص: 96

سبأ (41) «بل كانوا يعبدون الجن» يعنى يطيعون الشيطان فى عبادتهم اياه، و در سوره يس (60) «ألّا تعبدوا الشيطان» يعنى الّا تعطيعوه».(1) اين كلام از چند جهت قابل پذيرفتن نيست، زيرا اولًا آنچه در عبارت فوق آمده است موارد استعمال است نه معنى كلمه «عبادت». و ثانياً روشن است كه عبادت به معنى توحيد نيست و نه در لغت و نه در اصطلاح چنين معنايى ندارد. و ثالثاً مطلق اطاعت عبادت نيست كه قبلًا توضيح داده شد.

جايگاه بحث «توحيد در الوهيت»

در كتابهاى اعتقادى شيعه غالباً توحيد را بر سه قسم ذكر مى كنند: «توحيد ذاتى»، «توحيد صفاتى» و «توحيد افعالى». و گاهى نيز اقسام متعددى بر توحيد ذكر مى كنند مثل:

1- «توحيد در واحديت» به معنى نفى شريك. 2- «توحيد در احديت» به معنى نفى تركيب خارجى و مقدارى و عقلى. 3- «توحيد در صفات». 4- «توحيد در خالقيت». 5- «توحيد در ربوبيت» و انحصار تدبير. 6- «توحيد در تشريع». 7- «توحيد در حاكميت».

8- «توحيد در طاعت». 9- «توحيد در عبادت». 10- «توحيد در شفاعت».

آنان كه توحيد را بر سه قسم قرار داده اند در واقع معتقدند كه چون معرفت مقدم بر عمل است لذا سه قسم توحيدى كه مربوط به معرفت است را بيان كرده اند. آيةاللَّه جوادى آملى كمال عبادت را وابسته به درجه بالاى معرفت دانسته و چون عمل انسان با مرگ پايان مى پذيرد به خلاف معرفت كه هميشگى است لذا فرموده معرفت بر عبادت فضيلت و برترى دارد.(2) و در روايتى نيز آمده است كه عبادت متوقف و مبتنى بر معرفت است(3) و در برخى از كتابها عبادت در آيه شريفه «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون»(4) را به معرفت


1- «وجوه القرآن»، ص 201
2- ر. ك: «تفسير موضوعى قرآن مجيد»، ج 6، ص 213
3- «علل الشرايع» ج 1، ص 9: «خرج الحسين بن على عليهم السلام على اصحابه فقال: ايهاالناس انّ اللَّه جلّ ذكره ما خلق العباد الّا ليعرفوه فاذا عرفوه عبدوه فاذا عبدوه استغنوا بعبادته عن عبادة من سواه»
4- سوره الذاريات: 51، آيه 56

ص: 97

تفسير كرده اند.(1) بنابراين شناخت خداوند يعنى «توحيد ذاتى» مقدّم بر توحيد عبادى است، به همين جهت كتابهاى كلامى و فلسفى شيعه غالباً به بحث از توحيد ذاتى پرداخته اند، و حتى «توحيد ربوبى» يا توحيد افعالى نيز مقدمه و مقدّم بر توحيد عبادى است، «توحيد عبادى مسبوق به توحيد ربوبى است».(2) گرچه بهتر آن است كه گفته شود توحيد ربوبى مقدمه بر توحيد عبادى است و توحيد عبادى مقدم بر توحيد ربوبى است، و به عبارت ديگر مى توان گفت توحيد بر دو قسم است: توحيد علمى و توحيد عملى.

توحيد علمى همان شناخت خداوند و يكتايى اوست، و توحيد عملى كه توحيد عبادى است نتيجه اين توحيد علمى است. امّا اهل سنت و خصوصاً وهابيان به مسأله توحيد ذاتى و نفى ثنويت يا نفى تركيب در ذات مقدس اصلًا توجه نمى كنند و بدون شناخت خداوند متعال مى خواهند او را پرستش كنند!.

و عجيب تر آن كه حتى در كتابهاى قدماى اهل سنت- آنان كه سلفى واقعى هستند- چيزى از توحيد الوهيت وجود ندارد مثلًا در «لمعة الاعتقاد». از موفق بن قدامه مقدسى بحثى درباره توحيد الوهيت ندارد. كتابهاى «مواقف»، «مقاصد»، «العقائد النسفية» نيز اين گونه هستند. پس اگر در كتابهاى كلامى و فلسفى شيعه توحيد عبادى مورد بحث قرار نگرفته اشكالى ندارد، زيرا نتيجه شناخت خداوند تصحيح اعمال انسان و در نتيجه توحيد عبادى است.

و بلكه مى توان گفت امروزه بيشترين تأكيد وهابيان بر تقسيم توحيد به توحيد در الوهيت و ربوبيت است و آنان خود را در اعتقادات پيرو و مقلّد سلف و صحابه و تابعان مى دانند، آيا كداميك از صحابه يا تابعان گفته است كه توحيد بر دو قسم الوهيت و ربوبيت است؟! نه تنها چنين چيزى در كلام هيچ كدام نيست بلكه حتى اشاره اى به آن نيز وجود ندارد. و وقتى وهابيان مى گويند هركس توحيد در الوهيت نداشت اعتقاد او به توحيد در ربوبيت ارزشى ندارد زيرا مشركان صدر اسلام نيز توحيد در ربوبيت را


1- «تفسير نورالثقلين» ج 5، ص 132؛ «جواهر الكلام» ج 29، ص 30؛ «شرح الاسماء الحسنى» ج 2، ص 23؛ «الرواشح السماوية»، ص 21
2- «تفسير موضوعى قرآن مجيد»، ج 6، ص 332

ص: 98

داشته اند. آيا اين كلام و عقيده در ميان كداميك از صحابه يا تابعان وجود داشته است؟!.

از نظر شيعه مسأله توحيد عبادى از دو جهت قابل بحث است: اوّل آن كه به عنوان يك مسأله اعتقادى مطرح شود كه عبادت منحصراً بايد براى خداوند متعال باشد و تنها او مستحق و سزاوار پرستش است و عبادت براى غير خداوند جايز نيست و هركس غير او را بپرستد مشرك است. در اين صورت بحث از توحيد عبادى جزء اعتقادات و اصول دين قرار مى گيرد. دوم عمل كردن به توحيد عبادى و پرستش خداى متعال بدون رياء و ... و در اين صورت توحيد عبادى جزء فروع دين مى باشد. استاد مصباح فرموده:

«براى يك موحّد ضرورت دارد كه هم آفريدگار را اللَّه بداند و هم رب و مدبّر جهان را، هم قانونگذار اصيل را و هم تنها كسى كه سزاوار پرستش است و همه اينها در كلمه طيبه «لااله الااللَّه» خلاصه شده است».(1) در جاى ديگر ايشان توحيد در عبادت را اولين شرط و حدّ نصاب براى مسلمان شدن مى داند و كسى كه آن را نداشته باشد مسلمان نمى توان شمرد، وى مى فرمايد: «توحيد يعنى يگانه شمردن خدا به عنوان يك اصل اسلامى.

يگانه شمردن در امور شؤون زيادى مى تواند باشد؛ 1- در وجوب وجود يعنى اين كه واجب الوجود بودن منحصر به اللَّه است. 2- در خالقيت. 3- در ربوبيت تكوينى يعنى كارگردانى جهان. 4- در ربوبيت تشريعى به معنى قانونگذارى، امر و نهى، واجب الاطاعه بودن بى چون و چرا. 5- عبوديت و الوهيت يعنى كسى جز اللَّه شايسته پرستش نيست به اينجا كه رسيد مصداق لااله الااللَّه خواهد شد كه اين اولين مرتبه اسلام است و بدون آن، اسلام تحقق پيدا نمى كند».(2) و باز مى فرمايد: «حداقل توحيدى كه از نظر اسلام و قرآن براى يك فرد مسلمان ضرورت دارد توحيد در الوهيت و معبوديت است همان كه مفاد كلمه طيبه لااله الااللَّه است ...».(3) قبلًا گفته شد كه توحيد در عبادت به معنى اعتقاد به آن كه بايد عبادت براى خدا باشد و غير او استحقاق پرستش را ندارد جزء اعتقادات است و حدّاقل اسلام مى باشد.


1- «توحيد در نظام عقيدتى و ارزشى اسلام»، ص 26
2- «معارف قرآن»، خداشناسى، كيهان شناسى، انسان شناسى، ج 1، ص 60
3- همان مدرك، ص 61

ص: 99

بنابراين، اين دو كلام كه از ايشان نقل شد صحيح است، و شاهدش آن كه ابليس كه شش هزار سال خداوند را عبادت كرده است،(1) كافر و جهنمى است با آن كه او توحيد ذاتى و توحيد صفاتى و توحيد در خالقيت و ربوبيت تكوينى را معتقد بود ولى ابليس توحيد در ربوبيت تشريعى را نداشت و معتقد نبود كه بايد بدون چون و چرا خداوند اطاعت شود و يا آن كه توحيد عبادى را نداشت و در عبادت كردن نظر خودش را مهم و دخيل مى دانست.

و امّا علت آن كه در كتابهاى كلامى و فلسفى شيعه كمتر به بحث از «توحيد عبادى» پرداخته اند و بيشتر اين بحث در كتابهاى تفسيرى و فقهى مطرح شده است آن است كه:

الف: ترتّب الوهيت بر ربوبيت، كتابهاى اعتقادى شيعه توحيد افعالى و توحيد در خالقيت كه آن را توحيد در ربوبيت مى نامند بحث مى كنند و اين عقيده اقتضاء مى كند كه انسان پروردگارى غير از اللَّه براى خود قائل نبوده و تنها او را مالك و مدبّر خود بداند، نتيجه چنين اعتقادى توحيد در عبادت است، چون وقتى خداوند را مالك حقيقى و خالق خود و جهان بدانيم روشن است كه تنها او را نيز سزاوار پرستش خواهد دانست و به عبارت ديگر «توحيد در الوهيت از شؤون توحيد در ربوبيت است»،(2) به همين جهت كتابهاى شيعه معمولًا بر توحيد افعالى تأكيد دارند.

ب: تقدّم معرفت بر عمل، چون توحيد بر دو قسم علمى و عملى است. و توحيد عملى كه همان انحصار عبادت به خداوند متعال است مشروط است به معرفت و عقيده و شناخت صحيح. و روشن است كه معرفت بر عمل مقدم است، هركس كه توحيد علمى يعنى اعتقادى را داشته باشد مسلمان است هرچند بر اثر انجام ندادن عبادت مرتكب گناه كبيره شده و فاسق مى باشد. ولى كسى كه عقيده را نداشته باشد مسلمان نيست هرچند عمل او خوب باشد و تفصيل اين بحث در بخش پنجم رساله بيان شده است. به هرحال «عمل تابع علم است و علم اصل مى باشد».(3) به همين جهت بحث از توحيد ذاتى و


1- «نهج البلاغه»، خطبه قاصعه، ش 234، ص 770
2- «توحيد در نظام عقيدتى و نظام ارزشى اسلام»، ص 26
3- «العقائد الاسلاميه»، ج 1، ص 150

ص: 100

صفاتى و افعالى براى آنان ضرورى تر بوده است تا بحث از توحيد عبادى. و به بيان ديگر توحيد در الوهيت عمل جوارحى است و توحيد در ربوبيت عمل جوانحى است و كار قلب مى باشد و چون اعتقادات مربوط به شناخت و باور قلبى است پس توحيد در ربوبيت مقدم است. و لذا اقرار به شهادتين و انجام عبادات وسائل قولى يا جعلى براى ابراز و اظهار عقيده است. و قبلًا گفته شد كه باور قلبى به آن كه عبادت منحصراً بايد براى خداوند باشد و تنها او استحقاق پرستش دارد يك مسأله اعتقادى است و جزء اصول دين است امّا عمل خارجى پرستش مربوط به فروع دين است.

مشركين و توحيد در عبادت

تعدادى از علماى شيعه و تمامى نويسندگان وهابى وقتى به اين مسأله رسيده اند ادعا كرده اند كه مشركان صدر اسلام توحيد ذاتى و توحيد در ربوبيت را قبول داشتند و به آن معتقد بودند و تنها توحيد در الوهيت يا توحيد عبادى را نداشتند و به برخى از آيات شريفه استدلال كرده اند.(1) آيةاللَّه بروجردى فرموده است: «مشركان زمان جاهليت هرگز معتقد به خدايان متعدد در عرض واحد نبوده اند بلكه صفات خدايى را تنها براى يك خداوند اثبات مى كردند، و تنها شرك آنان مربوط به عبادت بوده است، زيرا آنان بت هايى را مى پرستيدند و آنها را واسطه بين خود و خداى متعال مى دانستند همانگونه كه خداوند از آنان نقل كرده است كه مى گفتند: «ما نعبدهم الّا ليقربونا الى اللَّه زلفى»(2) اين بت ها را تنها براى آن كه ما را به خداوند نزديك كنند پرستش مى كنيم، و كلمه مباركه لا اله الا اللَّه آمده است تا آنان را از اين عقيده بازداشته و بيان كند كه پرستش مخصوص خداوند متعال است. پس كلمه اخلاص براى اثبات توحيد در عبادت است نه توحيد در


1- مثل آيه 31 سوره يونس: «قل من يرزقكم من السماء و الارض امّن يملك السمع والابصار و من يخرج الحىّ من الميت و يخرج الميت من الحىّ و من يدبّر الامر فسيقولون اللَّه فقل افلا تتقون». و شبيه اين آيه شريفه است آيات 84- 89 سوره مؤمنون
2- سوره زمر: 39، آيه 3

ص: 101

الوهيت. زيرا توحيد در الوهيت قبل از آمدن دين اسلام نزد آنان ثابت بوده است».(1) امام خمينى نيز شبيه اين كلام را فرموده است.(2) شبيه اين كلام در سخنان عالمان وهابى فراوان نقل شده است.(3) در كلام فوق آيةاللَّه بروجردى و امام خمينى «توحيد در الوهيت» را به معنى توحيد ذاتى به كار برده اند و اين اصطلاح جديدى است، و غالباً توحيد در الوهيت به معنى توحيد عبادى به كار مى رود.

ولى اين سخنان از جهات متعدد قابل نقد است و هرگز نمى توان ادعا كرد كه مشركان پيش از اسلام توحيد در ربوبيت را داشته و تنها شرك در عبادت داشته اند زيرا:

اولًا از آيه شريفه «تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ* إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعَالَمِينَ»(4) استفاده مى شود كه شرك آنان به جهت اين بوده است كه آن خدايان را در عرض ربوبيت خداوند متعال مى دانسته اند. و شايد بهتر آن باشد كه گفته شود عقايد مشركان زمان جاهليت يك ضابطه و قانون مشخصى نداشته، برخى از آنان ملائكه يا بت ها را ربّ زمين مى دانسته و خود آنها را مربوب خداى متعال. و برخى از آنان خداى متعال را ربّ درياها قرار داده، و بت ها را ربّ انسانها و حيوانات مى دانستند.(5) و هركدام از آيات


1- «نهاية الاصول» ج 1، ص 313، و در «لمحات الاصول»، ص 298 فرموده است: «انّ الاعراب فى زمان الجاهلية انّما يعبدون غيراللَّه تعالى من صنوف الاصنام، ولايعتقدون الوهيتها، و كان شركهم فى العبادة لابغيرها، وكلمة التوحيد انّما هى لنفى المعبود الآخر سوى اللَّه، فمعنى كلمة التوحيد: انّه لااله معبود الّااللَّه، فالا قرار بها مقابل للاعتقاد الرائج و موجب لتوحيد اللَّه تعالى الذى هو محل النزاع بينهم»
2- «مناهج الاصول الى علم الاصول»، ج 2، ص 226، عبارت ايشان چنين است: «... ولولا دلالته على اثبات الالوهية للَّه تعالى لما كان مفيداً للاعتراف بوجود البارى. و يمكن ان يقال: انّ عبدة الاوثان فى زمانه كانوا معتقدين باللَّه تعالى لكن جعلوا الاوثان وسائط له، و كانوا يعبدونها لتقربّهم الى اللَّه تعالى، فقبول كلمة التوحيد انّما هو لاجل نفى الآلهة اى المعبودين، لااثبات وجود البارى فانّه كان مفروغاً منه»
3- ر. ك: «دلائل التوحيد»، ص 70؛ «مجموعة التوحيد»، ص 7
4- سوره شعرا: 26، آيه 97
5- «الميزان فى تفسير القرآن»، ج 15، ص 61

ص: 102

شريفه ناظر به اعتقادات قوم و قبيله اى خاص مى باشد.

ثانياً آيات شريفه سوره يونس و مؤمنون را كه وهابيان دليل بر اعتقاد مشركان به توحيد در ربوبيت قرار داده اند دلالت روشنى بر اين مدعا ندارد و برخى از مفسران از اين آيات شريفه توحيد در ربوبيت را استفاده كرده اند و اين كه اين آيات شريفه بيان مى كند كه استدلال مشركان بر شرك در ربوبيت صحيح نيست و تنها يك مدبّر و يك ربوبيت واحد وجود دارد.(1) ثالثاً از آيه شريفه «أَ أَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمْ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ»(2) استفاده مى شود كه مشركان زمان حضرت يوسف عليه السلام شرك در ربوبيت داشته اند نه شرك در عبادت.

رابعاً از خود آيه شريفه «... الّا ليقربّونا»(3) استفاده مى شود كه بت به نظر مشركان نوعى فاعليت و ربوبيت دارد كه مى تواند مردم را به خداوند نزديك كند، و اين استقلال بت در فعل خود همان شرك است. پس در واقع شرك مشركان قريش اين بوده است كه «معتقد بودند كارگردانان جهان متعددند، ملائكه كارگردانان جهان هستند و اينها دختران خدا بوده و خدا چند دختر دارد و اين دختران خدا كارگردانان جهان هستند، پس مشركان عرب معتقد به اللَّه بودند ولى شرك آنها در ربوبيت بود».(4)

معنى كلمه طيبه «لا اله الّا اللَّه»

ترديدى نيست كه پيامبر اكرم عليه السلام از مردم مى خواست كه به اين كلمه طيبه ايمان بياورند، و هركس آن را به زبان مى آورد آن را دليل بر ايمان او قرار مى دادند ولى آيا


1- «الميزان فى تفسير القرآن» ج 10، ص 51، عبارت علامه طباطبايى چنين است: «... والآية ترّد عليهم حجّتهم ببيان انتهاء التدبيرات المختلفة اليه تعالى، و انّ ذلك يدلّ على انّ اللَّه سبحانه ربّ كلّ شى ء وحده، فهى تخاطبهم بأنّكم تعترفون بأنّ ما يخصّكم من التدبير كرزقكم و ما يعمّكم و غيركم منه ينتهى الى اللَّه سبحانه، فهوالمدبّر لأمركم و أمر غيركم فهوالربّ لاربّ سواه»
2- سوره يوسف: 12، آيه 39
3- سوره زمر: 39، آيه 3
4- «معارف قرآن ...» ص 52- 53

ص: 103

معناى اين كلام چيست.

مرحوم آخوند چون ديده است كه خبر لاى نفى جنس يا كلمه «ممكن» است و يا «موجود» و به هرحال با مشكل مواجه است لذا فرموده دلالت اين كلمه طيبه بر توحيد به وسيله قرائن حاليه و مقاليه است، و مراد ايشان از توحيد، توحيد ذاتى است نه توحيد عبادى.(1) ولى آيةاللَّه بروجردى و امام خمينى فرموده اند اين كلمه دلالت دارد بر نفى شرك در عبادت، زيرا مشركان آن زمان توحيد ذاتى را قبول داشتند و انكار آنان مربوط به توحيد عبادى بوده است.(2) آيةاللَّه مكارم نيز همين سخن را پذيرفته است.(3) بهتر آن است كه گفته شود «لا» نفى جنس است و تامه مى باشد و نياز به خبر ندارد.(4) و چون «الّااللَّه» مرفوع است بدل مى باشد(5) نه مستثنى. بنابر اين كلمه طيبه لااله الّااللَّه تنها دلالت مى كند بر نفى هر معبودى غير از خداى متعال و چون معبودهاى بناحق زيادى وجود دارد پس مراد نفى معبودى است كه استحقاق عبادت داشته باشد. و امّا اثبات خداى متعال و اثبات انحصار عبادت در خداوند متعال چيز مسلّمى است كه نياز به گفتن ندارد و روش قرآن كريم نيز بر اين است كه اصل وجود خداوند و توحيد او را مسلّم و


1- «كفايةالاصول»، ص 210
2- «نهاية الاصول» ج 1، ص 313؛ «لمحات الاصول» ص 298؛ «مناهج الوصول الى علم الاصول» ج 2، ص 226
3- «انوار الاصول»، ج 2، ص 74، كلام ايشان چنين است: «انّ كلمة التوحيد ليست ناظرة الى توحيد الذات و اثبات اصل وجود واجب الوجود، بل انّها سيقت للتوحيد الافعالى و لنفى مايعتقده عبدة الاوثان، و يشهد لذلك انّ المنكرين الموجودين فى صدرالاسلام لم يكونوا مشركين فى ذات الواجب تعالى بل كانوا معتقدين بوحدة ذاته و فاطئين فى توحيد عبادته، فكانوا يعبدون الاصنام ليقربوهم الى اللَّه زلفى بزعمهم، فكلمة الاخلاص حينئذ وردت لردّهم و لنفى استحقاق العبودية عن غيره تعالى فيكون معناها: لامستحق للعبودية الّااللَّه». در اين كلام آيةاللَّه مكارم توحيد افعالى را به معنى توحيد عبادى گرفته است زيرا جمله «ولنفى ما ...» ظاهرش آن است كه توضيح ما قبل است و دنباله عبارت نيز شاهد آن است و اين بايد سهوالقلم باشد
4- «تهذيب الاصول» سيدعبدالاعلى سبزوارى، ج 1، ص 119
5- «حاشية الكفايه» علامه طباطبايى، ج 1، ص 159

ص: 104

مفروض گرفته و تنها در مقام نفى شريك از اوست.(1) بنابراين كلمه طيبه لا اله الا اللَّه در مقام بيان توحيد الوهى است يعنى توحيد عبادى و نفى استحقاق عبادت از هر معبود ديگرى.(2) ولى معنى اين كلام آن نيست كه مشركان قريش توحيد در ربوبيت را داشتند و اين كلمه آمده است تا آنان را به توحيد عبادى برساند بلكه آنان در توحيد در ربوبيت دچار مشكل بودند و اين كلمه وقتى توحيد در عبادت را بيان كند با توجه به آن كه عبادت از لوازم ربوبيت است ربوبيت نيز اصطلاح خواهد شد.

دليل توحيد عبادى

عن زين العابدين عليه السلام: «فامّا حق اللَّه الاكبر فانّك تعبده لاتشرك به شيئاً».(3) امام سجاد عليه السلام فرمود: بزرگترين حق خداوند آن است كه او را بپرستى و شرك به او نورزى.

از تحليل معنى عبادت به دست آمد كه، اولًا عبادت خضوع در برابر معبودى است كه از نظر كمال، كامل و نه تنها هيچ عيب و نقصى نداشته باشد بلكه چنان كمال بى نهايتى باشد كه انسان در برابر او احساس هيبت و خضوع داشته باشد. ثانياً بايد معبود در نظر عبادت كننده، خالق جهان بوده و موت و حيات و رزق و قدرت و ... و همه سرنوشت عبادت كننده به دست او باشد. به نظر ما مسلمانان اين دو خصوصيت تنها در خداى متعال وجود دارد و تنها اوست كه شايسته پرستش است. لذا هر انسانى كه معرفت به او داشته و در برابر او خضوع نمايد اين خضوع، عبادت خواهد بود. پس شايستگى خداوند براى


1- آيةالله جوادى آملى در «تفسير موضوعى» ج 6، ص 407 مى فرمايد: «لا اله الا الله سخن همه انبياست كه به دو اصل سلبى و اثباتى در عرض هم تحليل نمى شود كه يكى اثبات باشد و ديگرى سلب، بلكه در حقيقت يكى اصل است و ديگرى فرع. چون الّا در لا اله الّا الله به معنى غير است يعنى غير از الهى كه فطرت و عقل آن را مى پذيرد اله ديگرى نيست لااله غير از الهى كه ثبوتش مفروغ عنه است». محقق دوانى نيز در «الرسائل المختاره» ص 57 فرموده؛ «اين كلمه طيّبه براى نفى خدايانى است كه مشركان اعتقاد به آنها داشته اند و در واقع نفى شرك در عبادت از گوينده خود مى كند»
2- محقق دوانى نيز در «تفسير سورة الاخلاص» چاپ شده ضمن «الرسائل المختارة» ص 57 همين معنا را پذيرفته است
3- . «بحار الانوار» ج 74، ص 3

ص: 105

عبادت يعنى كمال و جمال نامتناهى خداوند و اعتقاد به خالقيت و ربوبيت او نسبت به تمام جهان.

وقتى خداوند خالق و مالك امور جهان است، حقّ هر مالكى آن است كه مملوك تنها به كارهاى او بپردازد، و چون همه مردم و موجودات مخلوق و مملوك خدا هستند پس بايد او را اطاعت نمايند نه اطاعت و عبادت از موجودات و مخلوقاتى كه از خود هيچ بقايى نداشته و در ذات و صفات خود محتاج به خداى متعال هستند. هر موجودى چون ممكن الوجود است در اصل وجود خود و نيز در صفاتش مثل حيات، قدرت، رزق، صحت، امنيت و ... و بلكه در هر حركتى نياز به خداوند دارد.

به عبارت ديگر، يكى از آثار توحيد در ربوبيت، توحيد در الوهيت است، زيرا توحيد در ربوبيت اقتضاء مى كند كه انسان خود را مملوك محض در برابر خداى متعال بداند، زيرا وجود خود را از او مى داند و نعمت حيات و قدرت و همه چيز انسان از اوست، و در اين جهت خداوند هيچ شريكى ندارد، پس ستايش و خضوع انسان نيز بايد منحصراً در برابر او باشد. و به تعبير ديگر يكى از لوازم «لامؤثّر فى الوجود الّااللَّه» آن است كه پرستش و خضوع نيز مخصوص او باشد. روش قرآن كريم نيز آن است كه توحيد در عبادت را از راه توحيد در ربوبيت و متفرع بر آن اثبات مى كند.(1) بنابراين معلوم شد كه يكى از حقوق ربّ نسبت به مربوب خود آن است كه مربوب بايد او را عبادت كند و عبادت كردن كسى كه ربوبيت ندارد نوعى ظلم است زيرا تضييع كردن حق كسى است كه او داراى ربوبيت به حق است. و چون تنها خداى متعال رب است يعنى او به همه موجودات هستى بخشيده و حيات و ممات و رزق به دست اوست


1- برخى از آيات شريفه كه نكته فوق از آنها استفاده مى شود عبارتند از: «ذلكم اللَّه ربكم لا اله الا هو خالق كلّ شى فاعبدوه و هو على كل شى وكيل» سوره انعام: 6، آيه 102. «قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس» سوره ناس: 114، آيه 1- 3. كه به ترتيب منطقى ابتدا ربوبيت الهى بر مردم را بيان كرده و لازمه اين ربوبيت آن است كه او مالك مردم است و لازم آن اين است كه او اله و معبود مردم باشد. «و مالى لا اعبد الذى فطرنى و اليه ترجعون» سوره يس: 36، آيه 22. «قل أرأيتم شركاء كم الذين تدعون من دون اللَّه ارونى ماذا خلقوا من الارض ام لهم شرك فى السموات ...» سوره فاطر: 35، آيه 40

ص: 106

پس الوهيت و معبود بودن مخصوص اوست. پس وقتى گفته مى شود «لا اله الا اللَّه» بايد قبلًا ربوبيت او را پذيرفته باشيم.(1) گويا ارسطو نيز به مسأله توحيد عبادى از جهت آن كه حق خداى متعال است اشاره كرده است آنگونه كه خواجه نصير از او نقل كرده است كه مى گويد: «حكيم اوّل عدالت را به سه قسم كرده است: يكى آنچه مردم را به آن قيام بايد نمود از حقّ حق، تعالى و ...»(2) سپس خواجه در توضيح آن فرموده است شرط عدالت آن است كه در مقابل نعمت هاى نامتناهى خداوند كه به ما مى رسد او حقى بر ما خواهد داشت كه اگر كسى به فكر شكرگزارى نباشد از عدالت خارج شده است و هرچه نعمت او بيشتر باشد اين ظلم فاحش تر خواهد بود. پس بايد هر ساعت و هر لحظه قيام به حقوق او بنمايد. سپس گويد:

«حكيم ارسطاطاليس در بيان عبادتى كه بندگان را بدان قيام بايد نمود چنين گفته است:

«مردمان را خلاف است در آنچه مخلوق را بدان قيام بايد كرد از جهت خالق تعالى، بعضى گفته اند اداى صيام و صلوات و خدمت هياكل و مصليات و تقرّب به قربانها به تقديم بايد رسانيد. و قومى گفته اند بر اقرار به ربوبيت او و اعتراف به احسان و تمجيد او


1- استاد مصباح فرموده است: «يكى ديگر از مراتب توحيد، توحيد در الوهيت و معبوديت است، يعنى كسى جز اللَّه سزاوار پرستش نيست همان مفهوم كه مفاد لااله الااللَّه است، معبودى جز اللَّه نيست. اين هم نتيجه طبيعى همان اعتقادات قبلى است. وقتى هستى ما از اللَّه است، اختيار وجود ما هم به دست اوست، تأثير استقلالى در جهان از اوست، حق فرمان دادن و قانون وضع كردن هم منحصر به اوست ديگر جاى پرستش براى كس ديگرى باقى نمى ماند. بايد فقط او را پرستيد چون پرستيدن در واقع اظهار بندگى كردن و خود را در اختيار كسى قرار دادن بى چون و چرا است، و اظهار اين كه من مال تو هستم يعنى بندگى همين معنا را افاده مى كند، چنين امرى نسبت به كسى سزاوار است كه او واقعاً مالك باشد. به عبارت ديگر الوهيت نتيجه اعتقاد به ربوبيت است، انسان كسى را پرستش مى كند كه معتقد باشد آن كس يك نوع آقايى بر او دارد، وقتى ربوبيت تكوينى و تشريعى اللَّه ثابت شد نتيجه طبيعى آن اين است كه كسى جز او هم پرستش نشود. يكى ديگر از مظاهر توحيد، اين است كه عملًا انسان پرستش كسى جز اللَّه نكند»، «معارف قرآن، خداشناسى، كيهان شناسى» ج 1، ص 50. مضمون كلام فوق از «الميزان فى تفسير القرآن»، ج 9، ص 255، ذيل آيه 31 سوره توبه: 9، نيز به دست مى آيد
2- «اخلاق ناصرى»، ص 137

ص: 107

بر حسب استطاعت اقتصار بايد كرد. و طايفه اى گفته اند تقرّب به حضرت او به احسان بايد نمود، امّا با نفس خود به تزكيت و حسن سياست، و امّا با اهل نوع خود به مواسات و حكمت و موعظت و جماعتى گفته اند: حرص بايد نمود بر تفكّر و تدبّر در الهيات و تصرّف در محاولاتى كه موجب مزيد معرفت بارى سبحانه بود تا به واسطه آن معرفت او به كمال رسد و توحيد او به حدّ تحقيق انجامد. و گروهى گفته اند آنچه خداى را- جلّ و عزّ- بر خلق واجب است يك چيز معين نيست كه آن را ملتزم شوند و بر يك نوع و مثال نيست بلكه به حسب طبقات و مراتب مردمان در علوم مختلف است. اين سخن تا اينجا حكايت الفاظ اوست كه نقل كرده اند و از او در ترجيح بعضى از اين اقوال بر بعضى اشارتى منقول نيست. و طبقه متأخر از حكما گفته اند: عبادت خداى تعالى در سه نوع محصور تواند بود، يكى آنچه تعلق به ابدان دارد مانند صلوات و صيام و دعا و مناجات.

دوم آنچه تعلّق به نفوس دارد مانند اعتقادات صحيح چون توحيد و تمجيد حق. سيّم آنچه واجب شود در مشاركات خلق مانند انصاف در معاملات و جهاد با اعداى دين. و گروهى از ايشان كه به اهل تحقيق نزديكترند گفته اند كه عبادت خداى تعالى سه چيز است: اعتقاد حق و قول صواب و عمل صالح».(1) ارسطو و محقق طوسى در اين عبارت اولًا عبادت را حق خداى متعال دانسته و امتناع از آن را ظلم معرفى كرده اند و ضمناً به بيان مصداق اين حق خداوند يا عبادت پرداخته و پس از بيان مصداق اقسام آن را شرح داده و اقوال مختلف را در اين موضوع بيان كرده اند. گرچه بهتر است در بيان اقسام عبادت گفته شود عبادت بر چهار قسم است:

قلبى، قولى، بدنى و مالى.

آيةاللَّه جوادى آملى ذيل تفسير آيه شريفه 61 سوره هود(2) مى فرمايد: «چرا خدا را بايد عبادت كنيد؟ و غير از اللَّه الهى نيست؟ براى اين كه او به شما هستى مى دهد و كمالات هستى شما را هم او تأمين كرده است. چنين نيست كه چيزى خود به خود از زمين سبز


1- «اخلاق ناصرى»، ص 140
2- «يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ هُوَ أَنشَأَكُمْ مِنْ الْأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا»

ص: 108

شده باشد. اوست كه: أَنْبَتَكُمْ مِنْ الْأَرْضِ نَبَاتاً(1) اوست كه أَنشَأَكُمْ مِنْ الْأَرْضِ(2) شما را از زمين برانگيخت و آفريد. آنچه از اين گونه آيات استفاده مى شود به چند وجه قابل تبيين است مانند برهان هاى حدوث، حركت، نظم، برهان امكان ماهوى، و عميق تر از همه كه همان برهان امكان فقرى است و به هر تقدير منشأ فاعلى شما خداوند است. اگر منشأ فاعلى شما خداوند است و اوست كه به شما قدرت داد و زمين را مسخرتان كرد تا آن را آباد كنيد وَاسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا(3) و زمين را زير پايتان ذلول و نرم كرده و قدرت بهره بردارى و تعمير آن و نيز شكافتن كوهها را به شما داد وَتَنْحِتُونَ مِنْ الْجِبَالِ بُيُوتاً(4) آيا نبايستى شما معبود و ربّتان را عبادت كنيد تا رابطه تان با او برقرار باشد؟ او هم خالق و هم رب شماست. هم شما را آفريده و هم مى پروراند. هم به شما هستى بخشيده و هم به شما هوش و فكر داده است. هم اصل ذاتتان را تأمين كرده و هم كمالات ذاتتان را به شما داده است پس بايد او را عبادت كنيد و در اين عبادت هم موحد باشيد، زيرا نه در آفرينش او شركتى راه دارد و نه در پرورش وى. اگر خداوند در خالقيت و ربوبيت واحد است پس شما هم در عبادت او بايد موحد باشيد».(5) و در جاى ديگر فرموده: «اگر منشأ فاعلى شما خداى سبحان است و به شما قدرت داد و زمين را هم مسخرتان كرد تا آن را آباد كنيد، قدرت تعمير زمين را به شما داد پس بايد معبودتان را ربّتان قرار دهيد و با او رابطه برقرار كنيد».(6) صدرالمتألهين نيز دليل بر توحيد عبادى را فقر وجودى انسان به خداى متعال قرار داده است.(7) آنچه كه گذشت قابل تحليل به چند برهان مختلف براى اثبات توحيد عبادى است


1- سوره نوح: 71، آيه 17
2- سوره هود: 11، آيه 61
3- همان آيه
4- سوره شعرا: 26، آيه 149
5- «تفسير موضوعى قرآن مجيد»، ج 6، ص 430
6- همان مدرك، ص 408
7- «تفسير القرآن الكريم»، ج 1، ص 93

ص: 109

مثل «امكان فقرى»، «حق خداى متعال»، «متفرع بودن عبادت بر ربوبيت»، «ضرورت رابطه عبادى بين ممكن و واجب»، «شكر منعم» و «قاعده لطف».

شرك

شرك در مقابل توحيد است، براى روشن شدن توحيد و عقيده شيعه در مورد شرك و با توجه به آن كه وهابيان معمولًا به مسلمانان اتهام شرك را نسبت مى دهند لازم است به تبيين شرك بپردازيم.

ابن فارس گويد: «شرك يعنى چيزى مشترك بين دو نفر باشد و هيچ كدام استقلال به آن نداشته باشد».(1) شرك مصدر و به معنى مشاركت شخصى با ديگرى در مال يا هر امر ديگرى است مثلًا كسى خالقيت يا ربوبيت يا عبادت را مشترك بين دو موجود قرار دهد و آنها را اختصاص به يك موجود ندهد. و در اصطلاح شرك يعنى شريك قرار دادن براى خداى متعال در آفريدن يا تدبير يا پرستش است.

شرك از ديدگاه قرآن و حديث

در قرآن كريم تأكيد بسيار زيادى بر نفى و نكوهش «شرك در عبادت» شده است.

گرچه چون شرك مقابل توحيد است پس شرك نيز به اقسام توحيد قابل تقسيم است مثل شرك در ذات، شرك در صفات، شرك در افعال و شرك در عبادت، ولى بيشتر تأكيد قرآن و روايات بر شرك عبادى است زيرا اولًا اگر كسى شرك در عبادت نداشته و در عبادت موحّد باشد قهراً شرك در ذات و صفات نيز نخواهد داشت چو صد آمد نود هم


1- . «معجم مقاييس اللغه» ج 2، 265. ابن اثير در «النهاية» ج 2، ص 466 مى گويد: «اشرك باللَّه اذا جعل له شريكاً، والشرك: الكفر». وى در اين عبارت شرك را به معنى كفر دانسته ولى باب افعال آن يعنى «اشرك» را به معنى شريك قرار دادن دانسته است. ولى اين تفاوت بين ثلاثى مجرد و مزيد صحيح نيست زيرا در كتابهاى متعدد لغت آمده است: «شركت الرجل فى الامر: اشركه» كه ثلاثى مجرد و مزيد را به يك معنى قرار داده اند. رجوع شود به «معجم مقاييس اللغة»، ج 2، ص 265؛ «مجمل اللغة» ص 404؛ «اساس البلاغه»، ص 234

ص: 110

پيش ماست. و ثانياً آنچه در صدر اسلام بيشتر رواج داشته و امروز نيز در مسيحيت و عموم اديان هندو، بودا، جين، كنفوسيوس، شينتو وجود دارد شرك در عبادت است. به همين جهت قرآن تأكيد زيادى بر اين مسأله دارد كه به برخى از آيات اشاره مى كنيم:

يَا بُنَىَّ لَاتُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ(1)

مرحوم طبرسى مى گويد: «يعنى در عبادت و پرستش كسى را قرين و عدل خداوند قرار مده».(2) بنابراين مرحوم طبرسى اين آيه را مربوط به «شرك در عبادت» دانسته است. و شاهد اين آيه، ديگرى است كه شبيه اين مضمون را دارند.(3) مقصود از شرك در عبادت آن است كه در امر پرستش مخلوقى را به جاى خداوند يا در كنار او مورد پرستش قرار دهند كه اين را شرك جلى گويند. علامه طباطبايى مى فرمايد: «لازمه اعتقاد به توحيد ذاتى آن است كه در عبادت كسى را شريك خداوند قرار ندهند، زيرا اعتقاد به يگانگى خداوند با شرك ورزيدن در عمل، متناقض بوده و قابل جمع نمى باشند. اگر اعتقاد به وحدانيت خدا وجود دارد بايد اين عقيده ناظر به تمام صفات الهى و از جمله به معبود بودن او باشد».(4) مرحوم شيخ طوسى نيز ذيل آيه آخر سوره كهف فرموده است: «ولايشرك بعبادة اللَّه احداً غيره من ملك و لاشجر و لاحجر و لامدر فتعالى اللَّه عن ذلك علواً كبيراً».(5)


1- سوره لقمان: 31، آيه 13
2- «مجمع البيان»، ج 8، ص 316
3- مثل: «وَلَا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَنْفَعُكَ وَلَا يَضُرُّكَ فَإِنْ فَعَلْتَ فَإِنَّكَ إِذاً مِنْ الظَّالِمِينَ» سوره يونس: 10، آيه 106. «قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً ...» سوره آل عمران: 3، آيه 64. «وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً» سوره كهف: 18، آيه 110. «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَايَعْلَمُ فِي السَّمَوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ» سوره يونس: 10، آيه 18. و نيز آيه 31، سوره توبه: 9، كه در مورد شرك يهود و نصارى است
4- «الميزان»، ج 13، ص 438
5- «التبيان»، ج 7، ص 100

ص: 111

يعنى در عبادت خداوند هيچ كس غير از او را شريك قرار ندهد اعم از فرشته يا درخت يا سنگ و كلوخ، كه خداوند بسيار برتر از داشتن اين گونه شريك است. و مرحوم طبرسى ذيل آيه 18 سوره يونس فرموده: «و يعبد هؤلاء المشركون الاصنام التى لايضرهم ان تركوا عبادتها و لاتنفعهم ان عبدوها»،(1) يعنى آن مشركان بت هايى را مى پرستيدند كه اگر از پرستش آنها خوددارى كنند بت ها نمى توانند به آنان زيان رسانند و اگر عبادتشان كنند سودى نمى توانند به آنان برسانند.

به هرحال شرك در عبادت بزرگترين و اولين گناه از گناهان كبيره است و به تعبير قرآن كريم «ظلم عظيم» است، «عظمت هر عملى وابسته به بزرگى اثر آن است به اين جهت بزرگترين گناهان شرك است كه اطلاق صفت «عظيم» براى آن بدون هيچ قيد و شرطى دلالت بر آن دارد كه اين گناه از نظر بزرگى اندازه اى براى آن متصور نيست»،(2) و شايد علت آن كه پرستش غير خداوند بزرگترين ظلم است آن باشد كه معنى عبادت غير خدا اين است كه غيرخداوند كامل حقيقى نيست و حق خداوند را به غير خداوند داده است.

بعضى از آيات شريفه، شرك را به عنوان گناهى نابخشودنى معرفى كرده اند.(3) و بعضى از مفسران بزرگ شيعه فرموده اند: «خداوند شرك را از كافر و مشرك نمى آمرزد ولى ساير گناهان را ممكن است به وسيله شفاعت، يا عفو و رحمت الهى، يا به جهت اعمال صالح مردم مورد غفران خود قرار دهد».(4) اين تعبيرات همه نشان دهنده اهميت فوق العاده مسأله شرك در عبادت بوده و تلاش بسيار زياد دين در نفى و از بين بردن آن روشن مى شود.

برخى از آيات شريفه نيز شرك در اطاعت را مطرح كرده است مثل آيه وَقَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِىَ الْأَمْرُ .... إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِي مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ


1- «مجمع البيان»، ج 5، ص 98
2- «الميزان»، ج 16، ص 226
3- ر. ك: سوره نساء: 4، آيه 48 و نيز آيه 116 همان سوره
4- «الميزان»، ج 4، ص 371

ص: 112

أَلِيمٌ(1) علامه طباطبايى فرموده: «مراد از شرك در اين آيه شريفه شرك در طاعت است نه شرك در عبادت».(2) و امّا روايات اهل بيت عليهم السلام نيز شرك در عبادت را به عنوان بزرگترين گناه كبيره معرفى كرده اند. امام باقر عليه السلام فرمود: «اكبر الكبائر الاشراك باللَّه، يقول اللَّه من يشرك باللَّه فقد حرم اللَّه عليه الجنة».(3)،(4) شرك به خداوند بزرگترين گناهان كبيره است زيرا خداوند مى فرمايد: هركس شرك به خداوند داشته باشد خداوند بهشت را بر او حرام نموده است. شبيه اين تعبير در روايات بسيارى آمده است.(5)

شرك عرب جاهلى

آيا چه نوع شركى در عرب جاهلى وجود داشت و قرآن كريم با كدام يك از انواع شرك مواجه بوده است؟ و آيات شريفه قرآن بيشتر با كدام قسم از اقسام شرك مبارزه و محاجّه نموده است؟. پاسخ اين سؤال نقشى تعيين كننده در بحث هاى آينده اين رساله دارد.

از آيات قرآن استفاده مى شود كه بت هاى متعددى در ميان اعراب وجود داشته است بنامهاى «لات»، «عزّى» «مناة»، «ودّ»، «سواع»، «يغوث»، «يعوق»، «نسر».(6) و در روز فتح مكه 360 بت در اطراف كعبه معظّمه وجود داشته است.(7) برخى از نويسندگان گفته اند: «از آيه شريفه مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى(8) استفاده مى شود كه


1- سوره ابراهيم: 14، آيه 22
2- «الميزان»، ج 12، ص 48
3- سوره مائده: 5، آيه 72
4- «اصول كافى»، ج 2، ص 217؛ «وسائل الشيعه» ج 15، ص 318
5- ر. ك: «اصول كافى» ج 2، ص 212، ح 4؛ «كنز الفوائد» ص 184؛ «مجمع البيان»، ج 2، ص 39؛ «وسائل الشيعه» ج 15، ص 322؛ «اربعين شيخ بهايى» ص 281، ح 30؛ «مرآة العقول» ج 10، ص 46
6- ر. ك، سوره النجم: 53، آيه 19؛ سوره نوح: 71، آيه 23
7- «اديان العرب»، ص 290
8- سوره زمر: 39، آيه 3

ص: 113

گروههاى متعددى از اعراب آن زمان معتقد به خداوند بوده اند و او را آفريدگار جهان مى دانستند امّا بت ها را پرستش مى كردند زيرا معتقد بودند كه آنها دوستان خدا و عامل شفاعت نزد او هستند».(1) روشن است كه اعراب زمان جاهليت از جهت عقيده يكسان نبوده برخى از آنان موحّد بودند مثل كسانى كه پيرو دين «حنيف» بودند، و برخى از آنان صابئى، يهودى، مسيحى، مجوسى و ... بوده اند. و اينان نيز از جهت عقيده متفاوت بودند. آنان نيز كه بت مى پرستيدند متفاوت بودند. گرچه معمولًا همه آنان معتقد به خداى متعال بودند ولى اعتقاد به «اللَّه» از آن جهت كه خالق جهان است يا از آن جهت كه مدبّر جهان است يا از آن جهت كه او معبود است متفاوت است. به عقيده ما از آيات شريفه استفاده مى شود كه آنان همگى خداوند را خالق و آفريدگار جهان مى دانستند و از اين جهت تفاوتى بين آنان نبوده است «ولئن سالتهم من خلق السموات والارض ليقولن اللَّه»(2) اگر از آنان سؤال كنى چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است حتماً مى گويد «اللَّه».

امّا اگر از ربوبيت خداوند از آنان سؤال شود آنان بت هاى خود را «ربّ» مى دانند و لازم است كه به آنان تذكّر داده شود كه اين بت ها نمى توانند ربّ باشند و آنان با تأمّل به اين نتيجه خواهند كه همان كس كه خالق است ربّ و مدبّر نيز خواهد بود.

قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنْ الْحَىِّ وَمَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ(3)

بگو: چه كسى از آسمان و زمين شما را روزى مى دهد يا چه كسى است كه مالك


1- «المفصل فى تاريخ العرب»، ص 44
2- سوره لقمان: 31، آيه 25؛ سوره زمر: 39، آيه 38
3- سوره يونس: 10، آيه 31. و شبيه اين آيه است آيات 84 تا 90 از سوره مؤمنون: «قُلْ لِمَنْ الْأَرْضُ وَمَنْ فِيهَا إِنْ كُنتُمْ تَعْلَمُونَ* سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ* قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَوَاتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ* سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ* قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنتُمْ تَعْلَمُونَ* سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ فَأَنَّا تُسْحَرُونَ»

ص: 114

شنوايى و بينايى است و كيست كه زنده را از مرده بيرون آورده و مرده را از زنده بيرون مى آورد و چه كسى است كه مدبّر كارها است، پس خواهند گفت: «اللَّه»، بگو: پس آيا پروا نمى كنيد.

با دقت در آيات شريفه روشن مى شود كه بين كلمه «ليقولن اللَّه» و جمله «سيقولون للَّه» بايد فرق گذارده شود. «سين» كه حرف استقبال است دلالت مى كند پاسخ سؤال در ذهن آنان حاضر نبوده است. پس اگر سؤال اين باشد كه خالق آسمان و زمين كيست پاسخ مى دهند كه خداى متعال. امّا اگر سؤال اين باشد كه مدبّر آسمانها و زمين كيست يا چه كسى روزى شما را مى رساند، يا چه كسى انسانها را زنده مى كند يا مى ميراند پاسخ اين گونه سؤالات در ذهن آنان حاضر نبوده است و بايد با توضيح دادن آيات و دليل ها آنان را متوجه نمود كه آن كس كه خالق است همان شخص نيز مدبّر و ربّ خواهد بود.

آقاى عبدالرحمن حسن حنّبكه ميدانى فرموده است: «به عقيده عرب جاهلى خداى متعال تنها ربوبيت تكوينى داشته است نه ربوبيت تدبير و عنايت به خلق به طورى كه سود و زيان مردم به دست او باشد».(1) با توجه به آنچه گذشت روشن شد كه مشركان زمان جاهليت هم شرك در ربوبيت داشتند و هم شرك در الوهيت. نه خداوند متعال را ربّ و مدبر جهان مى دانستند و نه او را پرستش مى كردند. و يكى از اشتباهات بزرگ اساسى از نويسندگان وهابى و غير وهابى آن است كه تصور كرده اند مشركان زمان جاهليت توحيد در ربوبيت را قبول داشتند و تنها مشكل آنان شرك در عبادت بوده است. بلكه معلوم شد كه آنان خداوند را به عنوان خالق و مبدأ قبول داشتند امّا او را مدبر نمى دانستند گويا خداوند جهان را آفريده ولى تدبير امور را واگذار به بت ها نموده است. و قرآن كريم هميشه تذكر مى دهد كه سود و زيان شما و رزق و حيات و ممات شما، سلامتى و همه حول و قوّه شما به دست خداى متعال است. پس آن كه خالق است همان نيز ربّ و


1- «توحيد الربوبية و توحيد الالهية و مذاهب الناس بالنسبة اليهما»، ص 108

ص: 115

مدبّر امور است.

استاد مصباح يزدى فرموده است: «عمده عقايد شرك آميز در طول تاريخ اين گونه بوده است كه خداوند جهان را آفريده ولى تدبير جهان را به بعضى از مخلوقاتش واگذار كرده است، حتى مشركان عرب كه قرآن در مورد آنها مى گويد: انّما المشركون نجس(1) آنان معتقد بودند كه كارگردانان جهان متعددند، ملائكه كارگردانان جهان هستند و اينان دختران خدا هستند و كارگردان جهان مى باشند و بت ها را به عنوان مجسمه هاى آنان مى ساختند و پرستش مى كردند به خاطر اين كه به آن ملائكه تقرب پيدا كنند، ملائكه هم كارگردانان جهان هستند. از طرفى اين دختران پيش خدا عزيز هستند، خدا روى حرف اينها حرف نمى زند، وقتى چيزى از او بخواهند ديگر حرفشان را به زمين نمى اندازد و شفيع پيش خدا هستند. پس مشركان عرب معتقد به «اللَّه» بوده اند ولى شركشان در ربوبيت و عبادت بود، همچنانكه مشركان زمان حضرت يوسف عليه السلام كه حضرت يوسف فرمود: أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمْ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ(2) شرك آنان در ربوبيت بوده است».(3) بنابراين معلوم شد كه شرك در آن زمان تنها شرك در عبادت نبوده بلكه هم شرك در ربوبيت بوده است و هم در عبادت.

علل و عوامل گرايش به شرك در عبادت

براى گرايش به شرك در عبادت نبايد به دنبال تنها يك عامل بود بلكه عوامل متعددى موجب پيدايش شرك است كه قرآن كريم به بسيارى از آنها اشاره كرده است.

مثل: پيروى از اوهام و خيالات و امور غير منطقى،(4) حس گرايى و غفلت از ماوراى


1- سوره توبه: 9، آيه 26
2- سوره يوسف: 12، آيه 39
3- «معارف قرآن»، ص 52 و 53
4- ر. ك: سوره انعام: 6، آيه 148 و سوره النجم: 53، آيه 23

ص: 116

طبيعت.(1) يارى و نصرت دروغين خواستن از موجوداتى كه قدرت بر آن نصرت ندارند.(2) تقليد از ديگران.(3) پيروى از هواى نفس.(4) مكر و خدعه شياطين.(5)

انواع شرك

شرك انواع و اقسامى دارد، برخى از اقسام آن شرك جلى است و برخى خفى.

1- روشن ترين مرتبه شرك آن است كه عقيده به خدايى ديگر همراه با خداى متعال داشته باشد، اين گونه شرك بسيار كم است و كمتر نيز در آيات و روايات ذكرى از آن به ميان آمده است. امّا بدترين نوع شرك مى باشد.

2- عبادت كردن غير خداى متعال را، مثل عبادت درخت، سنگ، حيوان، ارواح، جن، حضرت عيسى، ستارگان. كه اين گونه شرك بسيار زياد است، مشركانى كه اين گونه عبادت دارند در واقع آنها را پرستش مى كنند تا به خداوند نزديك شوند.(6) 3- اعتقادات غلوآميز در حق ائمه عليهم السلام يا حضرت عيسى مثلًا او را پسر خدا بدانند يا عزيز را فرزند خدا بدانند.

4- پيروى از هواى نفس به وسيله اغواى شيطان.(7) و به عبارت ديگر شرك در طاعت.(8) 5- ريا در عبادت، يعنى ضمن عبادت و اطاعت از خداى متعال قصد اطاعت از


1- ر. ك: سوره فرقان: 25، آيه 21 و سوره نساء: 4، آيه 153
2- . ر. ك: سوره يونس: 10، آيه 18
3- . ر. ك: سوره رخرف: 43، آيه 22 و سوره مائده: 5، آيه 104 و سوره بقره: 2، آيه 169
4- . ر. ك: سوره طه: 20، آيه 96
5- . ر. ك: سوره نمل: 27، آيه 24
6- . سوره زمر: 39، آيه 4
7- «إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَالَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ» سوره نحل: 16، آيه 2-/ 1
8- . علامه طباطبايى ذيل آيه شريفه «إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِي مِنْ قَبْلُ» سوره ابراهيم: 14، آيه 22 فرموده: «مقصود شرك در طاعت است نه در عبادت»، «الميزان»، ج 12، ص 48

ص: 117

موجود ديگرى را داشته و بخواهد عمل خود را به او نيز نشان دهد يا عمل خود را براى خدا و براى ديگرى انجام دهد آيه شريفه وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً(1) به رياء در عبادت تفسير شده است.(2) و در روايتى نيز از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «از شرك كوچك بپرهيزيد» سؤال شد كه شرك كوچك چيست؟ فرمود: «رياء»،(3) و ائمه عليهم السلام نيز استعانت گرفتن از ديگران را براى عبادت مصداق اين نوع شرك دانسته اند.(4) اين مبحث احتياج به توضيحى دارد كه در آينده بيان خواهد كه ايا استعانت مطلقاً موجب شرك است يا خير.

6- گاهى شرك به معنى شرك ذاتى به كار مى رود يعنى عقيده به تعدّد مبدأ داشتن، و گاهى به معنى شرك صفاتى يعنى صفات خداى متعال را زايد بر ذات دانستن همانند صفات بشر، و گاهى مقصود شرك افعالى است يعنى غير خدا را مؤثر مستقل در جهان دانستن.

تمام اقسام بيان شده از شرك مذموم و حرام است. و برخى از آنها كفر نيز مى باشد.(5) و برخى در حدّ كفر نيست، مثلًا رياء حرام است امّا حرمت آن مثل كفر نمى باشد. مرحوم مولى نظر على طالقانى فرموده است: «شرك بر چهار قسم است: شرك غير مغفور- نعوذ باللَّه- كه شرك جلى و شريك قرار دادن در مقام ذات احديت است.

دويم شرك طاعت كه در حين معصيت، طاعت شيطان نموده و او را در مطاعيت شريك خدا قرار داده پس گاهى اطاعت حق كند و گاهى اطاعت شيطان. سوم شرك در عبادت كه به رياء حاصل شود. چهارم شرك در اسباب چنانچه غالب خلق چشم اميد و خوف به


1- . سوره كهف: 18، آيه 110
2- . «الكشاف»، ج 2، ص 751
3- . همان مدرك
4- . «مجمع البيان»، ج 6، ص 499
5- . در قرآن كريم گاهى كفر و شرك مترادف به كار رفته اند مثلًا در سوره كهف داستان دو مردى كه يكى از آنان منكر معاد بود درباره او گاهى كفر استعمال شده و گاهى شرك «وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً وَلَئِنْ رُدِدْتُ إِلَى رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْهَا مُنقَلَباً* قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا* لَكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّي وَلَا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَداً» سوره كهف: 18، آيه 36- 42

ص: 118

اسباب و خلق دارند ... بدان كه شرك را قسم پنجمى است كه عين توحيد و عبادت است و آن عمل كردن به خلاف حكم واقعى است از روى خوف و تقيه، پس به امر خدا اطاعت ظالم و طاغى نموده اى و اين است معنى آيه اى كه در سوره نور است و مفسّر به زمان قائم عليه السلام است: وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ ... لَايُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً(1) و در دعاى افتتاح نيز بيان كرده كه فرمود: «ابدله من بعد خوفه امناً يعبدك لايشرك بك شيئاً» اى لايتقّى احداً، پس اين محض تسميه است به مناسبتى و مشابهتى به آن كه شركى است مذموم».(2) قسم پنجم از شرك كه در اين عبارت ذكر شده بود و به يك آيه شريفه و جمله اى از دعاى افتتاح استناد كرده است ظاهراً صحيح نيست زيرا اولًا مقصود از «لايشركون بى شيئاً» به معنى نفى مطلق شرك است يعنى هيچ گونه رياء در اعمال آنان وجود ندارد و يا به معنى آن است كه هيچ گونه خوفى از غير خداى متعال ندارند، نه آن كه به معنى نفى تقيه باشد. ثانياً هيچ كس از مفسرين- در حدّ تتبّع نگارنده- شرك در اين آيه را به معنى تقيه نگرفته است. و ثالثاً تقسيم كردن شرك به شرك مذموم و شرك ممدوح صحيح نيست و بايد گفت شرك با همه اقسام آن هميشه مذموم است. همچنانكه تقسيمى كه براى بدعت برخى ذكر كرده اند و گفته اند بدعت به تعداد احكام پنج گانه به پنج قسم تقسيم مى شود و برخى از امور را بدعت دانسته ولى بدعت واجب يا مستحب،(3) اين نيز صحيح نيست و بدعت تنها يك قسم دارد و آن هم حرام است و آنچه را آنان بدعت واجب دانسته اند اصلًا بدعت نيست.

7- كمترين مرتبه شرك عبارت است از هرگونه اعتقادى كه برخلاف حق باشد، در روايتى آمده است كه «كمترين درجه شرك آن است كه به سنگ ريزه بگويى هسته خرما است و هسته اى را بگويى سنگ ريزه است»،(4) چون معنى اين كلام آن است كه


1- . سوره نور:، آيه 55
2- . «كاشف الاسرار» ج 2، ص 463، و در ج 1، ص 63 نيز اين معناى پنجم را ذكر كرده است
3- . «شرح اللمعة» ج 1، ص 265، حاشيه كتاب
4- . «اصول كافى»، ج 2، ص 23، حديث اوّل از باب الشرك؛ «الانوار النعمانية»، ج 3، ص 75

ص: 119

آنچه را كه خداوند سنگ ريزه دانسته است اين شخص آن را چيز ديگرى دانسته برخلاف علم خداوند.(1)

ملاك توحيد و شرك

آيا چه نوع اعتقاد يا عملى شرك آلود است و كدام عقيده يا عمل موحدانه است؟

معلوم است كه اگر كسى معتقد باشد غير از خداوند موجودات ديگرى نيز وجود دارد و هستى منحصر به خداى متعال نيست و حتى وجود خداوند را مغاير و مباين با موجودات ديگر بداند، اين عقيده شرك محسوب نمى شود يعنى براى موحّد بودن لازم نيست حتماً


1- . مرحوم طالقانى در «كاشف الاسرار» ج 2، ص 411 در توضيح اين حديث فرموده است: «كفر به معنى ستر و پوشانيدن و پنهان نمودن، و شرك به معنى شريك قرار دادن است و ظاهر است كه شريك بودن تو با زيد بايد در چيزى باشد كه تو و زيد در آن چيز مثل هم باشيد. چون شركت در مال مثلًا و تا مشترك فيه نباشد شركت صورت نبندد و تا تساوى در وى و صدق وى به هر دو نباشد مشترك فيه هر دو نباشد. تا انسان بر زيد و عمر صادق نيايد مشترك فيه نشد، و تا ايشان تساوى در صدق نداشتند شريكين و مثلين نشدند و هكذا شركت انسان و فرس در حيوانيت و شركت فرس و شجر در نباتيّت و هكذا. پس شركت و همسرى و مثاليّت متلازم و متقارب المفهومند و لكن ما به الاشتراك دو قسم است: يكى واقعى كمامرّ. و يكى ادعايى مثل آن كه كسى گويد به ستاره زهره كه آفتاب اين است لاغير، يا اين هم آفتاب است. در صورت اوّل هم گويى كه از براى خود شريك قرار داده به لحاظى و كافر به وى شده به لحاظى. بازگوييم شريك قرار دادن دو قسم است: يكى به زبان قال چون ثنويه و مجوس و نصارى كه «قالوا انّ اللَّه ثالث ثلاثه» و اين كم است در ميان مذاهب كمال لايخفى. دوم به زبان حال چون آفتاب پرست مثلًا كه گويد خدا اين است و اين خدا است و نگويد خدا دو است و لكن توگويى كه اين شخص از براى خدا در خدايى شريك قرار داده، مثل اين كه كسى غير سلطان را بگويد سلطان اين است. ظاهر است كه از براى سلطان شريك و مثل و همسر قرار داده و كذا اگر بگويد سلطان منم يا العياذ باللَّه خدا منم كما قال فرعون: «اناربكم الاعلى» و كذا اگر گوييم اين و آن در فلان مال شريكند به محض اين كه ديديم هر دو را در آن تصرف دارند اگرچه نگويند ما شريكيم. و گوييم آب و خاك هر دو شريكند در جسم اگرچه ايشان زبان گويا ندارند. پس ثابت شد كه هر جهل مركب شرك است چه، علم خدا خلاف آن است، پس آنچه را كه حق گويد حق است جهل مركب آن را- نعوذ باللَّه- باطل داند و ضدّ آن را حق داند، و آنچه را كه او حق داند حق گويد باطل است. پس اين ادعاء مثليت و همسرى با خدا كرده در اين مطلب خاص، بلكه در همه چيز بالملازمة الخفية الغير المضرّة، چه ردّ حق در يك چيز ردّ اوست در همه چيز». اين كلام گرچه طولانى بود ولى چون تحليل بسيار جالبى در معنى شرك بيان كرده بود نقل شد

ص: 120

اعتقاد به «وحدت شخصى وجود» داشته باشيم. كسى كه مخلوقاتى براى خداوند قائل باشد و آنها را افعال خداوند و شئون و تجليات الهى مى داند و آنها را مستقل در تأثير ندانسته بلكه وابسته به خداوند بداند موحّد است.

اعتقاد به نظام اسباب و مسببات نيز با اعتقاد به توحيد منافاتى ندارد و چنين نيست كه هركس موحّد است بايد هرچيزى را مستقيماً اثر و فعل خداوند بداند بلكه پذيرفتن نظام علت و معلولى مؤيد و مكمّل اعتقاد به توحيد است. بله اعتقاد به استقلال در تأثير موجودات موجب عقيده به تفويض شده و شرك مى باشد. اين مرز توحيد و شرك را با مسأله «ممكن الوجود» و «واجب الوجود» يا «فقر ذاتى» كه لازمه ممكن الوجود است به خوبى مى توان تبيين و تحليل نمود. بنابراين براى تشخيص اعتقادات شرك آلود از عقيده اى كه توحيدى است طبق فلسفه اسلامى ملاك خوبى وجود دارد و آن اين كه تنها خداى متعال موجود مستقل و واجب الوجود است و همه چيز ممكن الوجود و وابسته به اوست. هركس كه معتقد باشد هر موجودى غير از خداى متعال مستقل در تأثير است عقيده او شرك آلود است ولى اگر شخصى معتقد باشد كه «لامؤثر فى الوجود الّااللَّه» و تمام موجودات را ممكن الوجود و فقير و وابسته به خداوند بلكه عين فقر و وابستگى بداند و اگر تأثيرى براى آنان معتقد باشد تأثير آنها را باذن اللَّه بداند در اين صورت اين عقيده عقيده توحيدى است.

آيه شريفه تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ* إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعَالَمِينَ(1) دلالت دارد كه ملاك در شرك آن است كه كسى موجودات را در عرض خداى متعال بداند، يعنى تسويه و تساوى دانستن هر موجودى با خداوند عين شرك است. مثلًا اگر كسى انبياء يا ائمه عليهم السلام يا هر موجود ديگرى را مساوى با خداوند بداند اين شرك خواهد بود. و يا آن كه كسى آنها را خالق يا مدبّر جهان بداند و هيچ نقشى براى خداى متعال در نظر نگيرد و يا آنها را مستقل در تأثير و شفاعت و سود و زيان بداند اين گونه عقايد شرك آلود خواهد بود.


1- . سوره شعراء: 26، آيه 97

ص: 121

به عبارت ديگر ملاك و ميزان در توحيد و شرك مسأله «باذن اللَّه» بودن است كه اگر كسى نظام اسباب و مسببات و علت و معلول را قبول داشته باشد امّا بگويد هر مؤثر در تأثير خود باذن اللَّه اثر مى گذارد و خدا را «من ورائهم محيط» بداند اين عقيده توحيدى است، ولى اگر به «اذن اللَّه» را قبول نداشته باشد و هر موثرى را مستقل و جداى از خداوند اثرگذار بداند اين شرك است. و باز به عبارت ديگر اگر هر موثرى را «از او» و «به سوى او» بدانيم اين توحيد است «اناللَّه و اناليه راجعون» و اگر به جمله «از خدا بودن» توجه نباشد و هر موجودى فى نفسه و مستقل در نظر گرفته شود نه آن كه از طرف خداوند است در اين صورت شرك خواهد بود.

مرحوم سيدجعفر دارابى كشفى فرموده: «ميزان در اشراك و توحيد، بودن و نبودن دليل و برهان است. پس اگر دليل باشد بر وساطت و تعظيم چيزى پس طاعت و تعظيم او عين توحيد است. مثل سجده كردن براى تعظيم حضرت آدم در ضمن طاعت خدا، و مثل تعظيم و طاعت رسل و انبياء عليهم السلام و علماى حقانى كه طاعت و تعظيم ايشان عين توحيد و تعظيم و طاعت خدا است. و اگر دليلى نباشد پس عين اشراك است مثل ساير اقسام و مراتب شرك، هرچند در ظاهر توحيد مى نمايد. و از اينجاست كه ردّ كردن بر رسول و ائمه هدى عليهم السلام و علماى حق كه دليل بر وجوب طاعت و تسليم امر ايشان است اشراك است».(1) اين ملاكى را كه مرحوم كشفى بيان فرموده است براى تشخيص توحيد عبادى از شرك در عبادت خوب است امّا براى تشخيص ساير اقسام شرك نمى تواند ملاك باشد.

مثلًا براى تشخيص توحيد و شرك در ربوبيت نمى توان گفت اگر مدبّر جهان رسول اكرم باشد توحيد است ولى اگر مدبر جهان ستارگان باشند شرك است و تفاوت اين دو را به وجود دليل و برهان و عدم آن قرار دهيم بلكه بايد گفت اگر جهان مدبّرى در عرض خداى متعال داشته باشد اين شرك است و اگر مدبرى در طول خداى متعال داشته باشد كه به اذن خداوند كار كند و هيچ گونه استقلالى از خود نداشته باشد اين عين توحيد


1- . «اجابة المضطرين»، ج 1، ص 32، 33

ص: 122

خواهد بود.

آيةاللَّه خويى در مقام بيان ملاك شرك فرموده است: «اگر از عبادات خاصى نهى شد مثل روزه روز عيد يا نماز حائض و حج در غير ماه خاص يا سجود بر غير خداوند، در اين صورت كسى كه آن را انجام دهد مرتكب حرام شده و مستحق عقاب است امّا با اين اعمال او كافر يا مشرك نمى گردد، زيرا هر فعل حرامى موجب شرك يا كفر فاعل خود نمى گردد. بنابراين شرك عبارت است از خضوع در برابر غير خداوند با اين انگيزه كه خضوع كننده عبد است و آن كه در برابر او خضوع شده ربّ است. پس اگر كسى عمداً براى غير خداوند سجده كند ولى عقيده به ربوبيت او نداشته و خود را نيز عبد او نداند چنين كسى با اين عمل از مسلمان بودن خارج نمى شود، زيرا ملاك در اسلام اقرار و اعتراف به شهادتين است و چنين شخصى نيز شهادتين را دارد پس مسلمان است گرچه گناه كبيره انجام داده است».(1) بنابراين به نظر آيةاللَّه خويى ملاك در شرك آن است كه كسى خود را عبد غير خداوند بداند و يا غير خداوند را ربّ بداند در اين صورت مشرك مى گردد. گرچه اين كلام ايشان قابل خدشه است زيرا طبق برخى از روايات، سجده براى غير خداوند حتى بدون اعتقاد به ربوبيت او باز موجب كفر و شرك است مثل روايتى كه مى گويد برصيصاى عابد، ابليس را سجده كرد و كافر گرديد(2) در حالى كه روشن است كه او اعتقادى به ربوبيت ابليس نداشت، گرچه انجام عمل و سودى را از او طلب كرده بود يعنى نجات خود را از او مى خواست امّا اين به معنى عقيده به ربوبيت نيست.

سجده براى غير خداوند

آيا عبادت بودن سجده يك امر ذاتى است بنابراين قابل تغيير نبوده و هميشه سجده بر غير خدا مساوى با شرك است يا آن كه عبادت بودن سجده ذاتى نبوده و تابع قصد سجده كننده و اعتقادى كه نسبت به مسجودله دارد و نيز تابع امر يا نهى خداوند مى باشد؟


1- . «البيان»، ص 509
2- . «مجمع البيان»، ج 9، ص 265؛ «بحارالانوار»، ج 14، ص 487

ص: 123

در قرآن كريم چند سجده براى غير خداوند مطرح شده است در حالى كه سجده كننده از بالاترين درجه توحيد برخوردار بوده است مثل:

سجود فرشتگان بر آدم وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ ....(1) پس معلوم مى شود كه آدم مسجود فرشتگان بوده و فرشتگان با اين عمل مشرك نشدند.

سجود ابوين حضرت يوسف عليه السلام بر او: وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ.(2)

خضوع هر شخصى در برابر ابوين خود: وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنْ الرَّحْمَةِ.(3)

تكريم و تعظيم حضرت ابراهيم عليه السلام: وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّى.(4)

آيا بين جمله «اسجدوا لآدم» و جمله «اسجدوا للَّه» تفاوتى وجود دارد يا خير؟ اينجا نظرات مختلفى وجود دارد كه به بيان آنها مى پردازيم.

1- يك احتمال آن است كه گفته شود سجود در اينجا به معنى خضوع است نه غايت خضوع. و آنچه عبادت است غايت و نهايت خضوع و تعظيم است. پس مطلق خضوع عبادت نيست بلكه نهايت خضوع عبادت است. ولى اين پاسخ از چند جهت قابل نقد است زيرا اولًا قرآن كلمه «سجود» درباره آن به كار برده است و حمل اين سجود بر خضوع و سجود براى خداوند بر غايت خضوع خلاف ظاهر لفظ است و نيز موجب اشتراك لفظى مى باشد. ثانياً مواردى در شرع وجود دارد كه غايت خضوع نيست در عين حال عبادت است مثل قيام و تشهّد نماز.

2- احتمال ديگر آن است كه گفته شود آدم مسجود فرشتگان نبوده است بلكه تنها قبله فرشتگان بود، فرشتگان به طرف آدم كه آينه تمام نماى خداوند بوده است خدا را سجده كرده اند. ولى اين احتمال نيز اولًا خلاف ظاهر قرآن كريم است زيرا قرآن فرموده براى آدم سجده كنيد نه آن كه به طرف او خدا را سجده كنيد. و ثانياً اگر مقصود قبله بودن آدم باشد ديگر وجهى براى اعتراض ابليس باقى نمى ماند و تكبر كردن و خود را برتر


1- . سوره بقره: 2، آيه 34
2- . سوره يوسف: 12، آيه 4
3- . سوره اسراء: 17، آيه 24
4- . سوره بقره: 2، آيه 125

ص: 124

دانستن بى وجه خواهد بود، زيرا مسجودله بايد برتر از سجده كننده باشد امّا قبله گاه لازم نيست برتر از سجده كننده باشد، و لذا در برخى از روايات آمده است كه «احترام مؤمن از احترام كعبه بيشتر است»(1) به اين كه كعبه معظمه قبله مؤمنان مى باشد.

3- آيةاللَّه خويى فرموده: «اگر كسى غير خداوند را سجده كند به نيت آن كه خود را عبد او و او را ربّ خود بداند چنين شخصى مشرك مى گردد امّا اگر كسى عمداً غير خدا را سجده كند امّا بدون قصد عبوديت باشد عمل او حرام است امّا با اين كار او مشرك نمى گردد».(2) و چون فرشتگان آدم را سجده كردند بدون آن كه معتقد باشند كه آدم ربّ آنان است پس مشرك نشدند، از طرف ديگر چون اين سجده به امر خداوند بوده است پس گناهى نيز در مرتكب نشدند.

4- آيةاللَّه جوادى آملى فرموده است: «امر به سجده براى آدم، يقيناً امر تكوينى نيست، زيرا امر تكوينى فوق آن است كه عصيان شود، چنانچه امر تشريعى هم نمى تواند باشد زيرا فرشتگان امر تشريعى نمى پذيرند. گرچه شيطان امر تشريعى مى پذيرد ولى ظاهراً بيش از يك امر نبوده است، بنابراين امر مزبور تمثيل يك واقعيت است و آن اين كه شامخ ترين مقام، در جهان امكان، مقام انسانيت و مقام خليفة اللهى است كه در برابر آن فرشتگان خضوع مى كنند و شيطان هم راهزن اين مقام است».(3) سپس ايشان نتيجه گرفته است كه سجده ملايك بر آدم سجده تكريم است نه عبادت و سجده نيز عبادت ذاتى نيست زيرا اگر عبادت ذاتى بود بايد انسان نتواند به قصد استهزاء كسى را سجده كند پس آدمى معبود فرشتگان نبوده است بلكه خضوع فرشتگان براى تكريم و بزرگداشت انسان بوده است.

اين كلام از چند جهت قابل نقد است: اولًا اشكالى ندارد كه يك امر براى فرشتگان به صورت تكوينى باشد و براى ابليس تشريعى باشد. ثانياً آنچه كه ايشان فرمود «فرشتگان امر تشريعى نمى پذيرند» قابل خدشه است زيرا بايد بين فرشتگان ارضى كه ارتباط با ماده


1- . «بحارالانوار» ج 47، ص 90
2- . «البيان»، ص 509
3- . «تفسير موضوعى قرآن مجيد»، ج 6، ص 254

ص: 125

دارند و فرشتگان مهيمن كه ارتباط با ماده ندارند فرق گذارده شود، در قسم اوّل چون تجرد كامل وجود ندارد حركت صحيح است و امكان امر تشريعى به آنان وجود دارد، و شايد نزول و عروج نيز مربوط به اين فرشتگان باشد، همچنانكه اگر در برخى از روايات آمده كه مثلًا فرشته اى گناه كرد مربوط به اين قسم است. ولى قسم دوم فرشتگانى هستند كه در نهج البلاغه آمده است كه آنان كه ركوع دارند سجود ندارند و آنان كه سجود دارند ركوع ندارند،(1) و قرآن درباره آنان فرموده لَايَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ.(2) و شايد آيه كريمه أَ اسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنتَ مِنْ الْعَالِينَ(3) نيز اشاره به اين باشد كه اگر ابليس همراه فرشتگان ارضى باشد پس امر تشريعى شامل او مى گردد و اگر سجده نكند تكبر كرده است امّا اگر از «عالين» باشد يعنى جزء مهيمنان باشد اصلًا امر به سجود شامل او نمى گردد. و ثالثاً مقام خليفة اللهى مخصوص رسول خاتم صلى الله عليه و آله است و شامل افراد ديگر نمى شود.

5- آيةاللَّه سبحانى فرموده است: اين سجده براى تعظيم آدم بود، امّا بداعى اطاعت امر الهى.(4) 6- احتمال دارد كسى بگويد اين سجده چون به امر خداوند بوده است در واقع اين سجده براى خداوند بوده است، و در روايتى نيز به آن اشاره شده است.(5) 7- احتمال ديگر آن كه اين سجود كنايه از مسخر بودن و تسليم بودن فرشتگان بر انسان است ولى ابليس براى انسان رام نبوده بلكه حالت تمرّد دارد.

8- برخى از وهابيان گفته اند كه هر سجده براى غير خدا شرك است امّا اين سجده چون به امر خدا بوده است شرك نمى باشد.(6)


1- . «نهج البلاغه»، خطبه 91، ص 130
2- . سوره تحريم: 66، آيه 6
3- . سورهص: 38، آيه 75
4- . «مفاهيم القرآن الكريم فى معالم التوحيد»، ج 1، ص 402
5- . «الاحتجاج»، ج 1، ص 31
6- . «مفاهيم القرآن الكريم»، ج 1، ص 400

ص: 126

ولى اين سخن قابل پذيرفتن نيست زيرا هيچ گاه حكم موضوع خود را تغيير نمى دهد، حكم رتبةً مؤخر از موضوع است و امر الهى موجب تبدل و عوض شدن ماهيت موضوع نمى گردد. مثلًا اگر سبّ كردن به مردم توهين به آنان است اگر فرضاً خداوند در جايى امر به آن نمايد ماهيت آن سب و توهين بواسطه امر الهى عوض نمى شود. و اين سخن بسيار دور از واقع است كه كسى بگويد: شرك بر دو قسم است مجاز و ممنوع و سجده فرشتگان بر آدم از قسم شرك مجاز و ممدوح بوده است!!، زيرا شرك در هيچ صورتى مجاز نيست و عمل فرشتگان اصلًا شرك نبوده است. گرچه كلام عمر كه مى گويد: من حجر الاسود را تنها به اين جهت مى بوسم كه ديدم پيامبر آن را مى بوسيد وگرنه مى دانم اين سنگ سود و زيانى ندارد و آن را نمى بوسيدم(1) نيز اشعار به آن دارد كه بگويد اين عمل از قسم شرك مجاز است.

پس روشن شد كه نفس سجود عبادت نيست مگر همراه با اين اعتقاد قلبى باشد كه سجده كننده عبد باشد و مسجود له ربّ او باشد. و از ميان احتمالاتى كه ذكر شد احتمال هفتم بهترين پاسخ است.

بدترين نوع شرك

شرك مقابل توحيد است و با شناخت بهتر شرك، توحيد را نيز بهتر مى توان شناخت زيرا «تعريف الاشياء باضدادها». و شرك بر چند قسم است 1- شرك ذاتى كه همان ثنويت يا تثليث يا اعتقاد به چند مبدأ براى جهان است. 2- شرك در خالقيت. 3- شرك در صفات كه غالباً در اشاعره وجود دارد. اين نوع شرك شايد از نوع شرك خفى باشد كه به جهت آن كه مربوط به مباحث دقيق كلامى و فلسفى است اعتقاد به آن موجب خروج از اسلام نمى شود. 3- شرك در عبادت. كه اين شرك مربوط به عمل است و آن دو قسم ديگر شرك نظرى است.

كسى كه اعتقاد به تفويض داشته باشد يعنى بگويد خداوند جهان را آفريده و اكنون


1- . «صحيح البخارى» تك جلدى، كتاب الحج، ص 288، ح 1610

ص: 127

هيچ نقشى ندارد و اسباب و مسببات مستقل در تأثير بوده و نيازى به خداى متعال ندارند يعنى موجودات در حدوث محتاج به خدا هستند نه در بقاء خود اين عقيده شرك است.

ولى شايد بدترين نوع شرك اين باشد كه شخص تصور كند هرگونه اعتقاد به تأثير موجودات ديگر شرك است اين عقيده خود نوعى شرك بلكه بدترين قسم شرك است زيرا تمام موجودات ديگر را در عرض خداوند قرار داده است. اشاعره منكر نظام علت و معلول شده و تأثير اشياء را انكار كرده اند به تصور آن كه اگر اشياء اثر داشته باشند اين موجب شرك مى گردد. اين عقيده خود شرك است زيرا معنايش آن است كه آنان تصوّر كرده اند كه اشياء اگر اثر داشته باشند آنها مستقل در تأثير مى باشند، و استقلال در تأثير شرك است. وهابيان نيز معتقدند كه كارهاى طبيعى مربوط به موجودات و مخلوقات است و كارهاى مافوق طبيعى مربوط به خداوند است اين نيز نوعى اعتقاد شرك آلود است.

شهيد مطهرى فرموده: «وهابيان ناآگاهانه به نوعى استقلال ذاتى در اشياء قائل شده اند و از اين رو نقش مافوق حد عوامل معمولى داشتن را مستلزم اعتقاد به قطبى و قدرتى در مقابل خدا دانسته اند. غافل از آن كه موجودى كه به تمام هويتش وابسته به اراده حق است و هيچ حيثيت مستقل از خود ندارد، تأثير مافوق طبيعى او مانند تأثير طبيعى او، پيش از آن كه به خودش مستند باشد مستند به حق است و او جز مجرايى براى مرور فيض حق به اشياء نيست. آيا واسطه فيض وحى و علم بودن جبرئيل، و واسطه رزق بودن ميكائيل و واسطه احياء بودن اسرافيل و واسطه قبض ارواح بودن ملك الموت شرك است؟!. از نظر توحيد در خالقيت، اين نظريه بدترين انواع شرك است زيرا به نوعى تقسيم كار ميان خالق و مخلوق قائل شده است، كارهاى ماوراء الطبيعى را قلمرو اختصاصى خدا و كارهاى طبيعى را قلمرو اختصاصى براى مخلوق قائل شدن عين شرك در فاعليت است. همچنانكه قلمرو اشتراكى قائل شدن نيز، نوعى ديگر از شرك در فاعليت است. برخلاف تصوّر رايج، وهابيگرى تنها يك نظريه ضدّ امامت نيست بلكه پيش از آن كه ضدّ امامت باشد، ضدّ توحيد و ضدّ انسان است. از آن جهت ضدّ توحيد است كه به تقسيم كار ميان خالق و مخلوق قائل است ... تفكيك ميان اثر مجهول و مرموز

ص: 128

ناشناخته، و آثار معلوم و شناخته شده و اولى را- برخلاف دومى- ماوراء الطبيعى دانستن نوعى ديگر از شرك است».(1) از آنچه گذشت معلوم شد كه كسى كه منكر نظام اسباب و مسببات است و تصور مى كند تأثير داشتن پيامبر و ائمه عليهم السلام در حوادث اين جهان موجب شرك مى شود خودش به نوعى شرك خفى و بدترين نوع شرك مبتلا شده است زيرا او تصور مى كند كه موجودات ديگر همه مستقل از خداوند بوده و لذا هر اثرى يا اثر آنان است يا اثر خداوند است در حالى كه اين عقيده همه موجودات را در عرض خداوند پنداشته اند و اين خود شرك است و بدترين نوع شرك است زيرا مشركان ديگر و حتى بت پرستان يا ثنويه و معتقدان به تثليث هيچ چيزى را در عرض خداوند قائل نمى باشند و آن بت يا اهريمن يا ... را در طول خداوند مى دانند امّا اين عقيده كه هرگونه تأثير موجودات را شرك مى پندارد همه اشياء را در عرض خداوند قرار داده است و لذا بدترين نوع شرك در وهابيان وجود دارد، امّا چون خود آنان متوجه اين لازمه كلام و عقيده شان نيستند مشرك نمى باشند و احكام شرك بر آنان مترتب نمى شود.


1- . «مقدمه اى بر جهان بينى اسلام»، جهان بينى توحيدى، ص 116- 117

ص: 129

آيات توحيد و ولايت ائمه (عليهم السلام)

فصل اوّل: آيات توحيد و ولايت ائمه عليهم السلام

اشاره

آقاى دكتر قفارى ادعا كرده است كه:

«شيعيان آيات قرآن كه دلالت بر عبادت خداوند مى كند را تغيير داده و درباره ايمان به امامت على و ائمه قرار داده اند و آياتى كه درباره نهى از شرك است را به معنى نهى از شرك در ولايت ائمه قرار داده اند- سپس به عنوان شاهد بر ادعاى فوق مى گويد:- ذيل آيه شريفه وَلَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَإِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ(1) در كتاب كافى- كه مهمترين كتاب روائى شيعه است و نيز در تفسير قمى كه عمده تفاسير آنان است و در ساير كتابهاى مورد اعتماد شيعه- آمده است كه تفسير شده است به شرك در ولايت و سپس گفته است كه چقدر آنان آيات قرآن را تحريف كرده و حتى مى خواهند اصل دين و مهمترين اصل آن كه توحيد است را از بين ببرند».(2) اولًا آن كه آقاى قفارى كتاب كافى را صحيح ترين كتاب روايى شيعه معرفى كرده است صحيح است، ولى تفسير قمى را كه عمده تفاسير شيعه قرار داده است صحيح نيست زيرا علاوه بر آن كه راوى نخستين اين تفسيرمجهول است ولذا كل كتاب از اعتبار ساقط است.(3)


1- . سوره زمر: 39، آيه 65
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 427
3- . تمام اين تفسير توسط ابوالفضل عباس بن محمد بن قاسم بن حمزه نقل شده است كه در كتابهاى رجال نامى از او به ميان نيامده و مجهول است

ص: 130

على بن ابراهيم قمى شخص مورد اعتمادى است امّا در انتساب اين كتاب موجود به ايشان ترديد جدى وجود دارد.(1) ثانياً سند حديث در كتاب كافى اين گونه نقل شده است: «عن الحكم بن بهلول عن رجل عن ابى عبداللَّه عليه السلام».(2) و همانگونه كه روشن است اين سند مرسل است و هيچ اعتبارى ندارد. و اگر آقاى قفارى به «مراة العقول» مراجعه مى كرد- با آن كه اين كتاب در اختيار ايشان بوده است و به آن مراجعه نيز مى نموده است- متوجه مى شد كه علامه مجلسى صريحاً فرموده اين حديث «مجهول» است.(3) ساير كتابهاى حديثى و تفسيرى نيز يا حديث را بدون سند نقل كرده اند يا تنها با سند كتاب كافى نقل كرده اند كه مجهول است.

ثالثاً آقاى قفارى حديث را تقطيع كرده است و ذيل حديث كه شاهد برخلاف مدعاى ايشان است و صريحاً بحث از عبادت و اطاعت خداوند را دارد را حذف كرده است. ذيل حديث چنين است: «بل اللَّه فاعبد و كن من الشاكرين، يعنى بل اللَّه فاعبد بالطاعة».(4) رابعاً نفس وجود يك روايت در منابع روايى دليل بر اعتماد بر آن نيست و مفسران شيعه آيه فوق را تنها در مورد توحيد و شرك در عبادت قرار داده اند. مرحوم طبرسى فرموده است: «اين آيه خطاب به پيامبر و تهديد ديگران است زيرا پيامبر معصوم از شرك است. و معنى آيه آن است كه اگر بت يا غير آن را در عبادت خداوند شريك قرار دهى در اين صورت ثوابى بر عبادت هاى تو نخواهد بود و اعمال تو حبط مى گردد ... سپس خداوند امر به توحيد در عبادت نموده و فرموده تنها عبادت تو بايد مخصوص خداوند باشد و خداوند را بر نعمت هايش شكر بگزار و تنها او را پرستش كن».(5)


1- . ر. ك: «صيانة القرآن من التحريف» ص 229؛ «الذريعه الى تصانيف الشيعه»، ج 4، ص 303
2- . «اصول كافى»، ج 1، ص 427، ح 76
3- . «مراة العقول»، ج 5، ص 94
4- . «اصول كافى»، ج 1، ص 427، ح 76
5- . «مجمع البيان»، ج 8، ص 790. شبيه اين كلام در «مرآة العقول» ج 5، ص 94 نيز آمده است

ص: 131

خامساً يكى از مصاديق نعمت هاى الهى نعمت كمك كردن پيامبر بوسيله حضرت على است و گاهى برخى از روايات مصاديق آيات را بيان مى كنند و علامه مجلسى نيز فرموده است كه اين روايت بر فرض صحت در مقام تاويل قرآن است و شرك در ولايت را به منزله شرك به خداوند قرار داده است نه آن كه تفسير آيه مربوط به ولايت باشد.(1) سپس آقاى قفارى حديثى را از تفسير «البرهان» به عنوان شاهد بر شأن نزول اين آيه شريفه نقل كرده است(2) تا به شيعه نسبت دهد كه اين آيه شريفه را از موضوع توحيد تحريف و به موضوع امامت و ولايت تفسير بلكه تحريف كرده اند.(3) در حالى كه اولًا اين حديث- آن گونه كه در تفسير البرهان آمده و آقاى قفارى نقل كرده است مضمره است و نسبت به معصوم عليه السلام نداشته و لذا ارزش و اعتبارى ندارد. عبارت حديث اين گونه است:

«عن ابى موسى الرغابى قال كنت عنده و حضره قوم من الكوفيين فسألوه عن قول اللَّه عزوجل ...»،(4) و معلوم نيست شخص مورد سؤال چه كسى بوده است و اين گونه حديث نزد شيعه هيچ اعتبارى ندارد. ثانياً چهار نفر رجال سند اين حديث همه مجهول بوده و در كتابهاى رجال نامى از آنها نيامده است يعنى: عبيد بن مسلم، جعفر بن عبداللَّه محمدى، حسن بن اسماعيل افطس، ابوموسى رغابى. ثالثاً اين حديث را بحرانى از كتاب «تأويل الايات الباهرات» نقل كرده است كه خود آن كتاب نيز منبع معتبرى در حديث به شمار نمى رود. بنابراين همانگونه كه طبرسى بيان فرموده: آيه شريفه مربوط به عبادت خداوند متعال است و اين كه شرك در عبادت موجب حبط عمل مى شود. علامه طباطبايى نيز فرموده: «آيه امر كرده است به عبادت خداوند در برابر نعمت هاى او كه دلالت بر توحيد در ربوبيت و توحيد در الوهيت او دارند ...».(5) آقاى دكترقفارى مى گويد: «به نظر من عده اى آمده اند اين روايات را جعل كرده اند


1- . «مرآةالعقول» ج 5، ص 95
2- . «البرهان فى تفسير القرآن»، ج 4، ص 83
3- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 428
4- . «البرهان فى تفسير القرآن»، ج 4، ص 83
5- . «الميزان»، ج 7: ص 308

ص: 132

تا جوانان شيعه ببينند كه اينها خلاف عقل است و سپس در اصل دين اسلام شك كنند و در واقع اين كيد و حيله اى بوده است تا به اين وسيله مردم را از اسلام منحرف كنند».(1) به نظر نگارنده نيز آقاى قفارى عمداً اين نسبت هاى ناروا را به شيعه وارد ساخته است تا اهل سنت را نسبت به شيعه و مذهب اهل بيت عليهم السلام بدبين سازد.

سپس آقاى قفارى گفته است: «حديثى كه از شيعه نقل شد توهين و تنقيض پيامبر را دارد زيرا مى گويد پيامبر ابتدا مخالفت با امر پروردگار خود نمود و اين تنقيص پيامبر است و كفر مى باشد. علاوه بر آن كه توهين ديگرى به پيامبر دارد زيرا دلالت مى كند كه پيامبر از مردم ترس داشته و مردد بوده است كه امر خدا را اجرا بنمايد يا خير».(2) با يك نگاه اجمالى به روايت روشن مى شود كه هرگز دلالت و حتى اشعارى به «مخالفت با امر خداوند» در آن وجود نداشت و نيز مسأله ترس از مردم و ترديد در اجراى دستور خداوند در اين حديث وجود ندارد،(3) و آقاى قفارى آن را از نزد خود به حديث اضافه كرده است!! ضمن آن كه «خائف بودن پيامبر» تنقيص آن حضرت نيست كه آقاى قفارى آن را كفر شمرده است،(4) همچنانكه تفاسير اهل سنت و بلكه وهابيان صريحاً «خوف از مردم» را به پيامبر نسبت داده اند.(5) و قرآن كريم نيز صريحاً خوف را به


1- . «اصول مذاهب الشيعه»، ج 2، ص 429
2- . همان مدرك
3- . متن حديث طبق نقل «البرهان فى تفسير القرآن» ج 4، ص 83 چنين است: «كنت عنده و حضره قوم من الكوفيين فسألوه عن قول اللَّه عزوجل: «لئن اشركت ليحبطن عملك» قال ليس حيث تذهبون، ان اللَّه عزوجل حيث اوحى الى نبيّه صلى الله عليه و آله ان يقيم عليا للناس علماً اندس اليه معاذبن جبل فقال: اشرك فى ولايته اى الاول والثانى حتى يسكن الناس الى قولك و يصدقوك. فلما انزل اللَّه عزوجل: «يا ايهاالرسول يكذبونى ولا يقبلون منى، فانزل اللَّه عزوجل: «لئن اشركت ليحبطن عملك»
4- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 429
5- . «صفوة التفاسير» ج 1، ص 355 كه از علماى وهابى و بسيار متعصب و ضد شيعه است مى گويد: «اى بلغّ رسالة ربّك غير مراقب احداً و لاخائف ان ينالك مكروه ... فما عذرك فى مراقبتهم؟!»، و «التفسير المنير» ج 6، ص 258 چند حديث نقل كرده كه پيامبر گفت خداوندا من توانايى انجام اين دستور را ندارم و خداوند آن حضرت را تهديد به عذاب نمود. بنابراين معلوم مى شود آقاى قفارى آنچه در كتابهاى خودشان وجود دارد را به شيعه نسبت مى دهد

ص: 133

پيامبران نسبت داده است فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَّبُ(1) گرچه كتابهاى شيعه اين خوف را به معنى خوف از غلبه كردن جاهلان دانسته اند نه خوف از مردم بر جان پيامبران.(2) نمونه ديگرى از آيات شريفه كه درباره توحيد و شرك است و به نظر آقاى قفارى شيعيان آن را تحريف كرده و در موضوع ولايت قرار داده اند آيه ذَلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذَا دُعِىَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَإِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا(3) است و آقاى قفارى تنها مدركش حديثى است كه وى آن را به امام باقر عليه السلام نسبت داده است در حالى كه حديث از امام صادق عليه السلام نقل شده است.(4)

نقد و بررسى

اولًا راوى اين حديث «معلى بن محمد» است كه كتابهاى رجال درباره او گفته اند:

مضطرب الحديث والمذهب بوده است.(5) و علامه مجلسى نيز تصريح كرده است كه اين حديث ضعيف است.(6) ثانياً نوع تفاسير شيعه اين آيه را مربوط به توحيد و شرك در عبادت دانسته و هرگز چيزى درباره ولايت ذيل اين آيه ذكر نكرده و اين گونه روايتى را نيز نقل نكرده اند.(7)


1- . سوره قصص: 28، آيه 21
2- . «نهج البلاغه» خطبه 4، ص 51
3- . سوره غافر: 40، آيه 12
4- . «اصول مذهب الشيعه» ج 2، ص 430: «ولكن الشيعه تروى عن ائمتها فى تأويل الاية غير مافهمه المسلمون منها، تقول: عن ابى جعفر فى قوله عزوجل «ذلكم بانه اذا دعى اللَّه وحده كفرتم» بأنّ لعلى ولاية «و ان يشرك به» من ليست له ولاية «تومنوا»
5- . «رجال النجاشى»، ص 418؛ «الفهرست» ص 165؛ «رجال الطوسى» ص 515؛ «المعجم الموحّد»، ج 2، ص 351
6- . «مرأة العقول»، ج 5، ص 59
7- . معمولًا تفاسير شيعه ذيل اين آيه گفته اند: عذاب آنان به جهت اين است كه آنان به توحيد كفر ورزيدند و ايمان به شرك آوردند. «مجمع البيان»، ج 8، ص 517؛ «جوامع الجامع» ص 416؛ «تفسير ابوالفتوح رازى»، ج 9، ص 437؛ «الميزان» ج 17، ص 333

ص: 134

ثالثاً آقاى قفارى حديث را تغيير داده است تا مطابق تفسير دلخواه خود شود، عين عبارت حديث اين است: «يقول: اذا ذكراللَّه وحده بولاية من امر بولايته كفرتم و ان يشرك به من ليست له ولاية تؤمنوا»،(1) پس صدر حديث در مقام آن است كه مراد كفر به كلام خداوند است نه كفر به ولايت.

رابعاً آنچه در اين حديث آمده است تأويل قرآن است نه تفسير، و در آينده تفاوت اين دو را مفصل بيان خواهيم كرد.

خامساً چون توحيد كامل به پيروى از تمام دستورات الهى است كه يكى از آنها ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام است و همانگونه كه پرستش بت شرك است نپذيرفتن امر الهى در مورد ولايت و خليفه رسول خدا و ترجيح دادن رأى مردم بر امر خداوند نيز نوعى شرك است، زيرا اطاعت كردن از مردم است نه اطاعت خداوند. و احتمال دارد كه مقصود از حديث اين معنا باشد.

* يكى ديگر از اشكالات آقاى قفارى بر مذهب شيعه آن است كه گفته است:

«شيعيان آيه شريفه أَ الَهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَايَعْلَمُونَ(2) را درباره امامت قرار داده اند و اين سخنان آنان زمينه پيدايش اعتقادات غلوّآميز گرديد و عقيده به خدايى حضرت على از اين كلمات درست شد و حديثى نيز نقل كرده است كه معنى آيه اين است كه آيا امام هدايت با امام ضلالت يكسانند؟!»(3)

نقد و بررسى

اوّلًا آيه شريفه مربوط به توحيد در عبادت است آنگونه كه مرحوم طبرسى فرموده: «اين آيه استفهام انكارى بوده و معنايش اين است كه آيا معبودى غير از او


1- . «البرهان فى تفسير القرآن»، ج 4، ص 93
2- . سوره نمل: 27، آيه 61
3- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 431

ص: 135

وجود دارد كه خداوند را بر كارهايش يارى نمايد؟، بلكه هيچ خدايى با او نبوده ولى آنان- كفار مكه- شرك به خدا مى ورزند».(1) ثانياً اين حديث تنها در بحارالانوار آمده است(2) و در منابع معتبر ديگر وجود ندارد و قبلًا ميزان اعتبار بحارالانوار مورد بررسى قرار گرفت.

ثالثاً علاوه بر آن كه اين حديث مرسل است يكى از رجال سند آن على بن اسباط است كه فطحى است و ديگرى ابراهيم جعفرى است كه هيچ مدح يا توثيقى ندارد. و ديگرى ابى الجارود است كه رييس مذهب جاروديه است و در كتابهاى شيعه هيچ اعتبارى ندارد، پس سند آن از چهار جهت اشكال دارد.

رابعاً معناى حديث آن نيست كه «اللَّه» در حديث به معنى امام هدايت باشد و «اله» به معنى امام ضلالت آنگونه كه آقاى قفارى تصور كرده است بلكه معنى حديث آن است كه همانگونه كه نمى شود خدايى همراه با خداوند متعال و در عرض او باشد همچنين نمى شود خداى متعال امام هدايت را با امام ضلالت در يك رديف و در عرض يكديگر قرار دهد، و خداوند هدايت و ضلالت را هرگز جمع نمى كند.

* چهارمين شاهدى كه آقاى قفارى براى مدعاى خود مبنى بر آن كه شيعيان آيات توحيدى را تحريف كرده اند اين است كه آيه شريفه وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ(3) را نقل كرده سپس دو روايت نقل كرده است كه پيامبران عليه السلام به ولايت اهل بيت مبعوث شده اند.(4)


1- . «مجمع البيان»، ج 7، ص 358؛ «تفسير صافى» ج 2، ص 243 فرموده: «ءاله مع اللَّه بل اكثرهم لايعلمون الحق فيشركون، أغيره يقرن به و يجعل له شريكا و هوالمتفرّد بالخلق والتكوين، بل هم قوم يعدلون عن الحق و هوالتوحيد»
2- . «بحارالانوار» ج 23، ص 361
3- . سوره انبياء: 21، آيه 25
4- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 431

ص: 136

نقد و بررسى

اولًا حديثى را كه آقاى قفارى نقل كرده- و به «روايات شيعه» نسبت داده و نتيجه گرفته است كه آيات توحيد را تحريف كرده اند- را از «تفسير عياشى» نقل كرده است. در حالى تفسير عياشى تا پايان سوره كهف است و اصلًا قسمت دوم قرآن كريم و سوره انبياء را ندارد، معلوم نيست چگونه آقاى قفارى اين تهمت آشكار را روا داشته است!!.

همچنانكه ايشان اين حديث را به «البرهان» نسبت داده است در حالى كه در تفسير البرهان ذيل آيه 25 سوره انبياء چنين حديثى وجود ندارد.(1) احتمالًا آقاى قفارى تصور كرده است كسى به منابع رجوع نمى كند و هرچه خواسته است از دروغ جمع كرده و به شيعه نسبت داده است.

ثانياً حديث دومى كه آقاى قفارى نقل كرده است يعنى حديث: «ولايتنا ولاية اللَّه التى لم يبعث نبياً قطّ الّا بها»(2) ولايت ما همان ولايت خداوند است كه هرگز پيامبرى را مبعوث ننمود مگر به آن، در جوامع حديثى وجود دارد امّا هيچ ربطى به آيه 25 سوره انبياء ندارد، نه در خود حديث چنين اشاره اى وجود دارد و نه در كتابهاى حديثى يا تفسيرى شيعه و چگونه آقاى قفارى حديثى را كه هيچ ارتباطى با آيه ندارد و كسى نيز ادعا نكرده است كه مربوط به آيه باشد را كنار آيه قرار داده و نتيجه اى نادرست از آن گرفته است!!.

ثالثاً در سند اين حديث «سلمة بن الخطاب» وجود دارد كه بسيار ضعيف و مورد جرح علماى رجال بوده است(3) همچنانكه محمد بن عبدالرحمن نيز توثيق ندارد و لذا علامه مجلسى نيز فرموده است اين حديث ضعيف السند است.(4)


1- . «البرهان فى تفسير القرآن»، ج 3، 56، جالب آن است كه تفسير البرهان اصلًا هيچ حديثى ذيل آيه 25 سوره انبياء ذكر نكرده است
2- . «اصول كافى» ج 1، ص 437، ح 3
3- . «رجال النجاشى»، ص 187؛ «الفهرست» ص 79؛ «الخلاصه» ج 2، ص 227
4- . «مرآة العقول»، ج 5، ص 164

ص: 137

رابعاً علامه مجلسى فرموده است: «معناى اين حديث آن است كه ولايت ما از طرف خداوند واجب است نه آن كه ولايت ما همان ولايت خداوند باشد و اين را خداوند در تمام شريعت هاى پيشين نيز واجب كرده است. و يا آن كه جمله «ولايتنا ولاية اللَّه» از باب مبالغه است و مقصود آن است كه ولايت خداوند پذيرفته نمى شود مگر با ولايت اهل بيت عليهم السلام».(1) بنابراين هرگز آيات مربوط به توحيد دستخوش تحريف و تغيير نشده است. و همچنانكه قبلًا اشاره شد اين گونه روايات از باب تفسير نمى باشند بلكه تأويل قرآن است و يا آن كه از باب جرى مى باشند.

خامساً چگونه آقاى قفارى حديثى را كه در يك كتاب نقل شده و كسى ادعاى صحيح بودن و پذيرفتن آن را ندارد را نقل مى كند و كنار يك آيه قرار مى دهد بدون آن كه ارتباطى با آن آيه داشته باشد و به همه شيعه نسبت داده و سپس نتيجه كفر شيعه را به دست آورد. آيا اينها چيزى جز افتراء و بهتان و تكفير مسلمانان بدون بيّنه و برهان است؟!.

سپس آقاى دكترقفارى فرموده: «هيچ آيه اى از آيات توحيد نيست مگر آن كه شيعيان آن را به معنى ولايت گرفته اند تا اين گونه شرك را ترويج دهند»(2) و به بعضى از روايات ذيل بعضى از آيات استشهاد كرده است مثل آيه وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً(3) كه ايشان حديثى نقل كرده است كه اين «دين» يعنى ولايت.(4) بهتر بود آقاى دكتر قفارى كه اين حديث را در «تفسير قمى» ديده است به حديث پس از آن نيز توجه مى كرد كه اين است: «فطرة اللَّه التى فطرالناس عليها قال هو لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه على اميرالمؤمنين ولى اللَّه الى هاهنا التوحيد»(5) و حديث پس از آن كه دين را به «نماز» تأويل كرده است.(6) و ما قبلًا ذكر كرديم كه در انتساب اين كتاب به على ابن ابراهيم قمى ترديد جدّى وجود دارد زيرا على بن ابراهيم قمى شيخ و استاد كلينى


1- . «مرآة العقول» ج 5، ص 164
2- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 432
3- . سوره روم: 30، آيه 30
4- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 432، پاورقى؛ «تفسير القمى»، ج 2، ص 154
5- . «تفسير القمى»، ج 2، ص 155
6- . همان مدرك

ص: 138

بوده است و اگر اين تفسير از اوست چرا مرحوم كلينى چيزى از اين تفسير در كتاب كافى خود نقل نكرده است واين شاهد خوبى برضعف انتساب اين كتاب به على بن ابراهيم است.

مشكل اصلى آن است كه آقاى قفارى هر حديثى كه در هر كتابى بود آن را به عنوان عقيده شيعه معرفى مى كند در حالى كه به نظر شيعه در اعتقادات نمى توان به خبر واحد كه تنها موجب ظنّ و گمان نوعى است اعتماد نمود حتى اگرچه صحيح السند باشد تا چه رسد به آن كه معمولًا احاديثى كه ايشان نقل مى كند ضعيف السند هستند. گرچه در مباحث اعتقادى و تفسيرى زياد به ضعف و قوت سند نبايد توجه كرد و در هر علمى ملاكهاى خاصى براى ارزيابى وجود دارد. و ايشان به همه احاديث نيز توجه نمى كند بلكه طبق سليقه خود برخى از روايات را نقل مى كند و آن گونه كه خود دوست دارد آنها را تفسير مى كند و بين تفسير و تأويل يا باطن فرقى نمى گذارد.

بسيار عجيب است كه آقاى قفارى عبارتى را از مرحوم نباطى در «مراةالانوار» نقل مى كند و نتيجه مى گيرد كه شيعيان هيچ آيه اى مربوط به توحيد نيست مگر آن كه مى خواهند آن را تحريف كرده و از معناى اصلى خود منحرف كنند و آن را درباره ائمه قرار دهند.(1) در حالى كه مولف «مراة الانوار» در مقدمه اين كتاب گفته است كه آنچه در اين كتاب آمده است تأويل قرآن است نه تفسير،(2) و علامه تهرانى نيز در الذريعه اين نكته را يادآور شده است.(3) و عبارتهايى را كه آقاى قفارى از ايشان نقل كرده صريح است در اين كه ظاهر قرآن درباره توحيد و شرك است ولى باطن آن درباره ائمه و دشمنان آنان است،(4) و شرك در قرآن ظاهرش و طبق تفسير كه مربوط به لفظ است همان شرك به خداى متعال را مى گويد ولى تاويل آن شرك در امامت و ولايت است.(5) مگر آن كه


1- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 433
2- . «مرآة الانوار»، مقدمه كتاب، ص 52
3- . «الذريعه الى تصانيف الشيعه»، ج 20، ص 265
4- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 433
5- . همان مدرك

ص: 139

آقاى قفارى ادعا كند كه قرآن فقط ظاهر دارد نه باطن و فقط تفسير دارد نه تأويل. در اين صورت ادعاى ايشان صحيح است در حالى كه خود قرآن مكرراً تاويل قرآن را متذكر شده است و باطن داشتن قرآن نيز در روايات اظهر من الشمس است آقاى قفارى گاهى يك حديثى كه صحيح است آن را گرفته و شاهد خود قرار داده است و احاديث ضعيف را به عنوان عقايد شيعه معرفى مى كند. آنچه كه وى نقل كرده است كه امام صادق عليه السلام كلام ابوالخطاب- محمد بن مقلاص- را شرك معرفى نمود(1) اين چيزى است كه شيعيان قبول دارند و ابوالخطاب ملعون و غالى بوده است و هيچ ربطى به شيعه ندارد كه آقاى قفارى او را به عنوان شيوخ شيعه معرفى كرده است.

ضمناً شيعه هرگز كسى كه معتقد به امامت حضرت على عليه السلام نباشد را تكفير نمى كنند،(2) و اگر در برخى روايات كلمه شرك يا كفر بر آنان اطلاق شده است با توجه به آن كه شرك و كفر طلاقات و استعمالات زياد دارد، اين كلمه كفر و شرك يا كنايه از خلود در آتش است آن چنانكه هر كافرى مخلّد در آتش است(3) و يا مراد آن است كه نسبت به كلام خداوند و امر خدا به ولايت حضرت على كافر شده اند نه كفر به خود خداوند متعال.

سپس آقاى قفارى گفته است: «اگر اين كلمات شيعيان صحيح بود بايد قرآن آنها را ذكر مى كرد و يا صحابه از آنها اعراض نمى كردند». پاسخ اين كلام آن است كه شيعيان سخنان خود را مستند به قرآن مى دانند و عقايد شيعه در موضوع امامت از چند آيه شريفه قرآن استفاده مى شود كه در كتابهاى كلامى مثل «كشف الحق و نهج الصدق» و «احقاق


1- . «رجال الطوسى»، ص 302؛ «اختيار معرفة الرجال» ص 220، 401، «خلاصة الرجال» ج 2، ص 250
2- . برخلاف تهمتى كه آقاى قفارى به شيعه زده است «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 435
3- . مقصود از اين خلود در آتش چيزى نيست كه ابتداء به ذهن مى آيد يعنى اهل سنت مخلد در آتش جهنم باشند همانند كفّار. بلكه احتمال دارد مراد آن باشد كه هركس معتقد به امامت حضرت على عليه السلام باشد او به «فردوس» كه بالاترين درجه بهشت است وارد مى شود و كسى كه ولايت ندارد هرچند اهل عبادت و تقوى باشد ممكن است به بهشت رود ولى وارد فردوس نمى شود. و وقتى در بهشت مى بيند كه اگر معتقد به ولايت بود به درجه بالاتر وارد مى شد امّا اكنون از آن محروم است دچار رنج و غصه مى شود و اين براى او نوعى عذاب است. ضمناً كلمه «خلود» به معنى مكث طويل است نه به معنى ابديت و هميشگى و جاودانه

ص: 140

الحق» آمده است. علاوه برآن كه اگر اعادهاى وهابيان صحيح بود بايد خلافت ابوبكر و عمر و عثمان در آيه اى از قرآن ذكر مى شد و نيز سخنان محمدبن عبدالوهاب بايد در قرآن مورد اشاره مى گرفت مسأله صحابه و عقيده آنان در مورد ولايت حضرت على عليه السلام نيز در آينده توضيح داده خواهد شد. به هرحال يكى از بدعتهاى وهابيان آن است كه صحابه را كه آنقدر با يكديگر اختلاف داشتند كه گاهى همديگر را تكفير نموده و سبّ و لعن مى نمودند و با يكديگر جنگ مى كردند آنها را ملاك حق و باطل قرار داده و كارهاى آنان را مثل عمل شخصى معصوم صحيح مى پندارند!!

ص: 141

فصل دوم: شرط قبولى اعمال

شرط قبولى اعمال ايمان و اعتقادات صحيح است، و عمل بدون اعتقاد صحيح نيست مثلًا كسى كه اعتقاد به خداوند ندارد عمل او صحيح نيست زيرا در هر عمل عبادى قصد قربت لازم است و كسى كه اعتقاد به خداوند ندارد قصد قربت نيز نخواهد داشت. و امّا كسى كه اعتقاد به خداوند دارد ممكن است عمل او صحيح و مقبول باشد و ممكن است عمل او صحيح ولى غير مقبول باشد، مثلًا كسى كه مسلمان است ولى شارب الخمر يا عاق والدين است عمل او صحيح امّا غير مقبول است.

در كتابهاى شيعه روايات بسيار زيادى نقل شده است كه دلالت مى كند بر آن كه شرط قبولى اعمال اعتقاد به ولايت ائمه عليهم السلام است. مثل اين كه از امام باقر عليه السلام نقل شده كه فرمود: «اسلام بر پنچ چيز بنا نهاده شده است بر نماز و زكات و روزه و حج و ولايت و به چيزى ندا نشده است آنگونه كه به ولايت ندا شده است».(1) طبق اين روايات اعمال كسى كه ولايت ندارد گرچه صحيح است و باطل نيست(2) امّا مقبول خداوند نمى باشد زيرا


1- . «اصول كافى»، ج 2، ص 18
2- . گرچه صاحب «وسائل الشيعه» در جلد اوّل ص 118، از اين روايات بطلان عبادت منكرين دلالت را فهميده است و عنوان باب را نيز «بطلان عبادة ...» قرار داده است ولى اين روايات دلالت بر بطلان ندارند بلكه دلالت بر عدم قبولى دارند

ص: 142

شرط قبولى و شرط عروج را ندارند.(1) در اينجا چند نكته بايد مورد دقت قرار گيرد:

اولًا اين روايات چهار چيزى كه مربوط به اعمال و فروع دين است مثل نماز، روزه، حج، زكات را با يك چيزى كه مربوط به عقيده است مقايسه كرده است و روشن است هرگاه فروع دين با اصول دين مقايسه شوند اصول دين بر آنها مقدم بوده و ترجيح دارد.

و لذا اگر بين نماز، زكات و توحيد مقايسه شود روشن است كه توحيد مقدم است چون مربوط به عقيده است. و يا اگر بين نماز و زكات و نبوت مقايسه شود باز همين حكم را خواهد داشت.

ثانياً از اين روايات استفاده مى شود كه ولايت بر نماز مقدم است امّا اگر بين توحيد، نبوت، ولايت مقايسه شود روشن است كه نبوت و توحيد مقدّم بر ولايت مى باشند زيرا ولايت فرع آنهاست و آنها اصل مى باشند.

ثالثاً مقصود از اسلام در اين روايات بالاترين درجه اسلام يعنى «اعتقاد به تمام ماجاء به النبى عليه السلام» است،(2) ولى مثلًا اصل شهادتين و مسلمان شدن مشروط به ولايت نيست.

رابعاً از بعضى از اين روايات استفاده مى شود كه اين گونه نيست كه ولايت شرط قبولى نماز و روزه و حج و زكات باشد و آنها مشروط باشند بلكه استفاده مى شود كه اسلام يك مركبى است كه با انتفاى هرجزئى ساير اجزاء نيز منتفى مى گردند، ولايت بدون نماز، ولايت نيست كما اين كه نماز بدون ولايت نيز ولايت نيست مثل اين روايت كه امام صادق عليه السلام فرمود: «سنگ بناى اسلام سه چيز است: نماز، زكات، ولايت و هيچ كدام صحيح نيست مگر اين كه آن دوى ديگر نيز وجود داشته باشند».(3) خامساً گرچه معروف آن است كه ولايت را شرط توحيد عبادى مى دانند امّا از برخى روايات استفاده مى شود كه اطاعت خداوند و توحيد عبادى شرط قبولى ولايت


1- . ر. ك: «انوارالاصول»، ج 1، ص 127؛ «المحصول فى علم الاصول»، ج 1، ص 180
2- . همانگونه كه ملاصالح مازندرانى فرموده است. ر. ك: «شرح اصول الكافى»، ج 8، ص 61
3- . «اصول كافى»، ج 2، ص 18، ح 4: عن الصادق عليه السلام قال: أثافى الاسلام ثلاثة: الصلاة والزكاة والولاية، لاتصّح واحدة واحدة منهنّ الّا بصاحبتيها»

ص: 143

است و بدون اطاعت خداوند، ولايت ولايت نخواهد بود.(1) با توجه به آنچه گذشت معلوم شد كه وقتى خداوند امر به ولايت اهل بيت كرده و آنان را معرفى كرده است كه مسلمانان احكام خود را از آنان بگيرند اگر كسى آنان را رها كند و اعمال خود خود را طبق قياس و استحسان و ... به دست آورده و عمل كند ممكن است عمل او صحيح باشد امّا ثوابى نخواهد داشت زيرا از راهى رفته است كه خداوند امر به آن نكرده است. البته بايد بين جاهل قاصر و مقصّر تفاوت گذارد و مقصود از رواياتى كه مى گويد خداوند او را به صورت در آتش مى اندازد يا هيچ ثوابى ندارد كسانى است كه حق را با آن كه شناخته اند ولى عناداً انكار مى كنند و يا آن كه جاهل مقصّرند، و شامل كسانى كه حق را نشناخته اند و به همان اعتقادات اهل سنت معتقد و پاى بندند و يقين به صحت مذهب خود دارند- گرچه اين يقين مطابق با واقع نباشد- نمى شود، زيرا اين يقين براى آنان حجت است و نزد خداوند معذورند.(2) اكنون پس از اين مقدمه كوتاه به بررسى كلام آقاى دكتر قفارى مى پردازيم.

آقاى قفارى مى گويد:

«تنها اصل پذيرش اعمال توحيد است و شرك به خداوند متعال تنها سبب بطلان اعمال است به دليل آيه شريفه إِنَّ اللَّهَ لَايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ(3)(4)

آيا چه ارتباطى بين دو ادعاى ايشان و اين آيه شريفه وجود دارد؟! ادعا آن است كه پذيرش اعمال مشروط به توحيد است و شرك سبب بطلان اعمال است و آيه اى كه ذكر شده است هيچ ربطى به اين ادعا ندارد. آيه مى فرمايد خداوند گناه شرك را نمى آمرزد ولى آيا كسى كه مشرك است ساير اعمال او باطل است يا خير اين آيه از اين جهت


1- . «وسائل الشيعه»، ج 15، ص 236؛ ح 4 از باب 18 از ابواب جهاد النفس: «من كان منكم مطيعا للَّه تنفعه ولايتنا، و من كان منكم عاصياً للَّه لم تنفعه ولايتنا، و يحكم لاتغتّروا، و يحكم لاتغتّروا»
2- . ر. ك: «المكاسب المحرمه» امام خمينى، ج 1، ص 133
3- سوره نساء: 4، آيه 116، 48
4- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 437

ص: 144

ساكت است.

سپس آقاى قفارى چند روايت نقل كرده است كه دلالت دارند بر آنكه قبولى ساير اعمال مشروط به ولايت است و توضيح مقصود از اين روايات بيان شد.

ولى آقاى قفارى نتيجه گرفته است كه شيعه مى گويد ولايت مقدم بر شهادتين است.(1) در حالى كه قبلًا بيان شد كه هركدام از اسلام و ولايت مشروط به ديگرى است به اين معنا كه اسلام يك مركبى است كه با انتفاى هرجزئى از آن، كلّ منتفى مى گردد، اگر ولايت نباشد آن اسلام و ايمانى كه پيامبر من عنداللَّه آورده است منتفى مى گردد، همچنانكه ولايت بدون اسلام و بدون اطاعت كامل از خداوند ولايت نخواهد بود طبق روايتى كه از «وسائل الشيعه» نقل شد. اگر آنگونه كه آقاى قفارى ادعا كرده است تنها سبب قبولى اعمال توحيد باشد و تنها سبب بطلان اعمال شرك باشد بايد گناهانى مثل كفر موجب بطلان اعمال نباشد و يا ترفيع صوت بر صوت پيامبر موجب باطل شدن اعمال نباشد و يا شرب خمر و قطع رحم موجب بطلان اعمال نباشد و تنها شرك سبب بطلان اعمال باشد. در حالى كه روشن است شرك يك سبب از اسباب متعدد براى عدم قبولى اعمال است. همچنانكه توحيد يك شرط از شرايط متعدد قبولى اعمال است نه آن كه توحيد تنها شرط قبول اعمال باشد. مثلًا اگر شخص موحّدى در اعمال خود رياء انجام داد آيا آقاى قفارى مى گويد عمل چنين شخصى صحيح و مورد قبول است چون تنها شرط قبولى اعمال توحيد بوده كه اين شخص آن را دارد يا آن كه بايد گفت چنين شخصى يك شرط قبولى اعمال را- كه توحيد است- داراست امّا ساير شرايط را ندارد. و مسأله ولايت نيز چنين است يعنى كسى كه توحيد را داشته امّا ولايت را نداشته باشد، يك شرط قبولى عمل را دارد و ساير شرايط را ندارد و معلوم است كه تا وقتى تمام شرايط قبولى عمل جمع نباشد آن عمل مورد قبول قرار نمى گيرد. و اگر قبولى اعمال تنها يك شرط دارد و آن هم توحيد است و چيز ديگرى نيست زيرا در قرآن مجيد شرط ديگرى براى آن ذكر نشده است پس چگونه آقاى عبداللَّه بن باز هشت شرط براى گفتن


1- . همان مدرك، ص 438

ص: 145

لااله الّااللَّه ذكر كرده است با اين كه اين شرايط هيچ كدام در قرآن نيامده است: «1- علم.

2- يقين به صحت. 3- اخلاص للَّه. 4- صدق به قلب و زبان. 5- محبت. 6- انقياد. 7- قبول.

8- اعتقاد به بطلان شرك و كنار گذاردن آن»،(1) و آنچه در قرآن آمده است فقط علم به لااله الااللَّه است.

سپس آقاى قفارى گفته است:

«شيعه مى گويد ولايت از نماز مهمتر است با آن كه بيش از هشتاد مرتبه صريحاً در قرآن آمده است ولى ولايت ائمه دوازده گانه حتى يك بار در قرآن نيامده است».(2) پاسخ اين كلام آن است كه نزد وهابيان عصمت پيامبر اكرم از مسأله نماز مهمتر است باآن كه عصمت رسول خدا صريحاً در هيچ آيه اى نيامده است و يا مسأله عدالت صحابه كه براى آنان از نماز مهمتر است و نيز خلافت ابوبكر با آن كه در هيچ آيه اى صريحاً و بلكه اشاره نيز نيامده است. علاوه بر آن كه ولايت حضرت على عليه السلام مكرر در آيات شريفه اشاره شده و در آيه ولايت نزديك به تصريح به آن آمده است.(3) كيفيت دلالت آيات شريفه بر مسأله ولايت در باب سوم كتاب مورد بحث قرار گرفته است.


1- . «مجموع فتاوى و مقالات متنوعة»، ج 3، ص 49
2- . «اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 440
3- . سوره مائده: 5، آيه 55

ص: 146

فصل سوم: واسطه بين خدا و خلق

اشاره

به عقيده شيعه، ائمه اثناعشر حجت هاى خداوند بر خلق هستند، و اينان واسطه بين خدا و خلق در تبليغ احكام دين مى باشند، يعنى خداوند آنان را قرار داده است تا مردم احكام دين را از آنان بياموزند همچنانكه تمام پيروان نيز اين گونه واسطه بين خدا و خلق بوده اند. و از اين جهت تفاوتى بين ائمه و پيامبران عليهم السلام نيست و تفاوت در اين است كه براى انبياء وحى نازل مى شد ولى براى ائمه وحى نازل نمى شد و ائمه مبلّغ و مبيّن احكامى هستند كه از طرف خداوند بر پيامبر اكرم نازل شده است. و امّا واسطه در دعا به اين معنى كه به جاى دعا كردن و عبادت نمودن خداوند كسى ائمه را عبادت كند اين از نظر شيعه كفر و شرك است و جايز نيست غير خدا خوانده شود امّا واسطه بودن به اين معنى كه انسان، خداوند را بخواند و ائمه را واسطه قرار دهد كه خداوند حاجت او را بر آورده سازد اين صحيح است مثل آن كه شخصى در زمان حيات يا پس از وفات پيامبر از آن حضرت بخواهد كه براى او دعا و استغفار كند وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً(1) و نيز برادران يوسف به پدر خود گفتند: قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا.(2)


1- . سوره نساء: 4، آيه 64
2- . سوره يوسف: 12، آيه 97

ص: 147

نظام جهان نظام اسباب و مسببات است هم در تكوين و هم در تشريع. در تكوين احياء اموات به وسيله عيسى عليه السلام يا بينايى يعقوب عليه السلام به وسيله پيراهن يوسف عليه السلام و قبض ارواح به وسيله ملك الموت و ... صحيح است. و چون اين اسباب و وسائط مسخر خداوند بوده و به اذن خداوند كار مى كنند منافاتى با توحيد ندارد.(1) و با اخلاص نيز منافات ندارد زيرا معناى اخلاص للَّه اين نيست كه توسل به اسباب و مسببات نداشته باشد بلكه معنى اخلاص آن است كه وثوق و اعتماد به اين اسباب نداشته و خدا را من ورائهم محيط بداند.(2) در تشريع نيز اسباب و مسببات صحيح است مثل توسل به پيامبر يا ائمه عليهم السلام. البته مقصود از اين توسل آن نيست كه پيامبر يا امام خود حاجت شخص را برآورده كنند بلكه مقصود آن است كه آنان واسطه شده و براى توسل كننده دعا كنند كه خداوند حاجت او را برآورده سازد. و اين گونه توسل در ميان صحابه- كه به نظر آقاى قفارى ملاك حق و باطل آنان مى باشند و خود اين يك بدعت بزرگى در دين است كه مردمى كه هرگز نه عصمت و نه عدالت آنان ثابت نشده و آن همه جنگ و اختلاف با يكديگر داشته اند و تنها تفاوت آنان با ديگران در اين است كه پيامبر را ديده اند گرچه برخى از آنان از تهمت زدن به خانواده پيامبر اباء نداشتند طبق داستان افك اين چنين مردمى ملاك حق و باطل قرار گيرند و عمل آنان حتى برحديث پيامبر مقدم دانسته شود- نيز فراوان وجود داشته است كه نمونه هايى از آن ذكر خواهد شد.

زيارت

زيارت قبور مؤمنان و نيز زيارت مرقد مطهر ائمه عليهم السلام يكى از مهمترين اختلافات وهابيان با ساير مسلمانان است. به عقيده وهابيان زيارت قبور شرك بوده و با توحيد عبادى منافات دارد و آنان به اين دليل همه مسلمانان را متهم به كفر و شرك كرده و تنها خود را كه حتى از گفتن يك جمله «السلام عليك ايهاالنبى» پرهيز دارند موحّد مى نامند.

ما ابتدا عقيده شيعه را در مورد زيارت قبور و استدلال عقلى و نقلى آن را بيان كرده


1- . «المحجة البيضاء»، ج 7، ص 398
2- . «الميزان»، ج 11، ص 199

ص: 148

و سپس به نقل و نقد ديدگاه وهابيان مى پردازيم. گرچه مسأله زيارت قبور يك مسأله فرعى است امّا براى وهابيان بسيار مهم بوده و مهمترين فصل كتاب آقاى دكتر قفارى نيز اختصاص به اين مسأله دارد، و كتابهاى مستقل فراوانى در اين موضوع تدوين كرده اند. و تمام اين بحث ها نيز از زمان ابن تيميه شروع شد و تا قبل از زمان او سيره مستمره مسلمانان بر زيارت قبور بوده و هيچ كس اعتراضى به آن نداشته است امّا ابن تيميه در قرن هفتم ادعا كرد كه اين زيارت ها شرك است و با آن مخالفت كرد و از آن زمان اين بحث مطرح شد و در سه قرن اخير به صورت جدى عنوان گرديد.

مرحوم مظفر فرموده است: «عقيده ما درباره زيارت قبور آن است زيارت قبر پيامبر و ائمه عليهم السلام را داراى ثوابى بزرگ مى دانيم و اين را پس از انجام عبادتهاى واجب از بهترين انواع تقرب به خداوند مى دانيم، نزد اين قبور بهترين مكان براى استجابت دعا و انقطاع الى اللَّه است. در ضمن زيارتهايى كه خوانده مى شود حقيقت توحيد و رسالت پيامبر را تلقين مى كنند و نيز يادآورى فداكارى و جهاد ائمه در راه دين خدا است كه اينها تأثير فراوانى در روح زيارت كننده دارد، همچنانكه آداب زيارت از قبيل غسل، پوشيدن لباس تميز، تصدق بر فقرا، گفتن اللَّه اكبر، خواندن نماز مستحبى همه تأثير فراوان در روح زيارت كننده دارد. و حقيقت زيارت چيزى غير از سلام بر پيامبر و امام عليه السلام نيست به اين قصد كه آنان زنده اند و سخن ما را مى شنوند و پاسخ مى دهند».(1) بنابراين زيارت قبور نزد شيعه نوعى عبادت و پرستش خداوند است و مستحب مى باشد و آثار تربيتى فراوانى نيز براى شخص زيارت كننده دارد علاوه بر ثوابهاى كه بر آن مترتب است.

تحليل فلسفى يا دليل عقلى بر مسأله زيارت

انسان داراى جسم و روح است و با مرگ روح نمى ميرد بلكه تنها ارتباط روح با بدن- ارتباط تدبيرى آن- قطع مى شود. مسأله بقاء روح پس از مرگ چيزى است كه هم با


1- . «عقائد الاماميه» ص 98

ص: 149

دليل عقلى قابل اثبات است و هم آن كه آيات شريفه قرآن كه درباره حيات شهداء است بر آن دلالت دارد. از طرف ديگر روح با بدن دو نوع ارتباط دارد: يكى ارتباط تدبيرى كه روح مدبّر بدن است و اين ارتباط با مرگ قطع مى شود. دوم ارتباط تعلّقى يعنى آن كه روح و بدن چون مدتى در اين دنيا با يكديگر زندگى كرده اند نوعى علاقه و پيوند بين آنها وجود دارد كه پس از مرگ اين ارتباط باقى است و فورى قطع نمى شود. و برخى از رواياتى كه مى گويد روح پس از مرگ هر هفته يا هر ماه به منزل خود سرمى زند دلالت بر آن دارد. و هرچه انسان كامل تر و قوى تر باشد اين ارتباط بيشتر خواهد بود. ضمناً اين نيز روشن است كه روح انسان مثل آيينه اى است كه مى تواند نقش صور ملكوتى يا صورتهاى ملكى دنيايى را به خود بگيرد. وقتى شخص زائر به زيارت مى رود روح شخص زائر در برابر روح شخص مزور قرار گرفته همانند دو آينه اى كه مقابل يكديگرند و علوم و معارفى كه در روح شخص مزور است در روح زيارت كننده نقش مى بندد فخررازى نقل كرده است كه: «شاگردان ارسطو در مشكلات علمى كه برايشان پيش مى آيد نزد قبر ارسطو مى رفتند و به وسيله زيارت قبر ارسطو مشكلات علمى آنان بر ايشان حل مى گرديد».(1) در تاريخ الحكماء نيز آمده است كه: «پس از مرگ ارسطو مردم شهر «اصطاغيرا» استخوانهاى او را در ظرفى از مس نهاده و دفن كردند در موضعى كه معروف به ارسطاطاليس بود، و آن را مجمعى ساختند كه همگى در آنجا جمع مى شدند.

مشورت از كارهاى بزرگ و طلب استراحت و آسايش مى نمودند از قبر او، و آرام مى گرفتند به استخوان او، و هرگاه ايشان را حلّ مسأله اى از حكمت دشوار مى شد مى آمدند به آن موضع و مى نشستند آنجا، و شروع در مناظره مباحثه مسأله مطلوبه مى نمودند تا آن كه مشكل روشن مى گشت و اختلاف ايشان بر طرف مى شد. و مى يافته در خود كه آمدن ايشان به آن موضع كه استخوان آن حكيم بزرگوار بود باعث تزكيه عقول و تصحيح اذهان و تلطيف افكار ايشان مى شود».(2) برخى از متكلمان و فيلسوفان نيز استدلال عقلى بر مسأله زيارت ذكر كرده اند كه


1- . «المطالب العاليه»، ج 7، ص 131 و ص 228
2- . «نزهة الارواح و روضة الافراح» معروف به تاريخ الحكماء شهرزورى، ص 190

ص: 150

كلام بعضى از آنان را نقل مى كنيم:

مرحوم خواجگى شيرازى مى گويد: «بدان كه نفس ناطقه انسانى بعد از موت هرچند در درختان بهشت معلّق باشد امّا نفس را با اين بدن مدفون در قبر يا به هروجه كه باشد، يك علاقه خاص هست، و لهذا زيارت قبور هم پيش حكما و هم پيش متكلمين و اتباع انبياء صلوات اللَّه عليهم حق است و ثابت. و قدر علاقه به قدرت قوت و طهارت نفس است. و لهذا نفوس مقدسه را با ابدان خود در قبر تعلّق بيشتر است. و جمعى كه گناهكار و منجّس باشند ايشان چندان به عذاب مشغولند كه از حال بدن غافلند، و ايشان از زيارت صلحا و علما مستفيد مى شوند».(1) مرحوم لاهيجى نيز به دو نوع علاقه نفس و بدن تصريح كرده و مى گويد با مرگ علاقه نفس با بدن معين قطع مى شود ولى با ماده محفوظة التشخص ارتباطش محفوظ است و اين علت زيارت قبور است.(2) كتابهاى فلسفى نيز معمولًا به مسأله تجرد نفس و بقاء آن پس از مرگ بدن و حفظ نوعى ارتباط بين نفس و خاكى كه در قبر باقى مى ماند و نحوه انتفاع زائر از مزور پرداخته اند كه نقل كلام آنان ضرورتى ندارد.(3)

زيارت قبور در قرآن كريم

برخى از آيات شريفه دلالت دارد بر آن كه زيارت قبر انسان صالح و اولياى الهى


1- . «النظامية فى مذهب الامامية»، ص 166
2- . «گوهر مراد»، ص 334
3- . به عنوان نمونه رجوع شود به: «رسائل ابن سينا»، ج 1، ص 338، رسالة سبب اجابة الدعاء و كيفية الزيارة؛ «الاشارات والتنبيهات» با شرح خواجه نصير، ج 3، ص 386؛ «مجموعه مصنفات شيخ اشراق» ج 2، ص 246؛ «انواريه» ص 232؛ «المطالب العاليه من العلم الالهى» ج 7، ص 275؛ «جامع الاسرار و منبع الانوار» ص 284؛ «القبسات» ص 455؛ «الحكمة المتعاليه» ج 8، ص 49، پاورقى؛ «الفتوحات المكية» ج 11، ص 230، باب 72؛ «تعليقات على شرح فصوص الحكم» امام خمينى، ص 175؛ «بحرالمعارف» ص 12؛ «حاشية الباغنوى على شرح الاشارات» ص 581؛ «الحاشية على شروح الاشارات» ج 2، ص 334؛ «زاد المسافر» ص 347؛ «مولوى نامه»، ج 2، ص 726

ص: 151

جايز است مثلًا آيه شريفه وَلَا تُصَلِّ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَلَا تَقُمْ عَلَى قَبْرِهِ(1) دلالت مى كند كه اگر كسى از منافقان مرد بر او نماز نخوانيد و سر قبر او نرويد. روشن است كه مراد از اين نماز، نماز ميت نيست زيرا نماز ميت يك بار است و نياز به كلمه «ابداً» نمى باشد، پس معلوم مى شود مراد آن است كه پس از مرگ منافقان براى آنان نماز نخوانيد چه نماز ميت و چه نماز ديگر. و سپس مى فرمايد بر قبر او توقف نكنيد. مفهوم اين آيه شريفه آن است كه اگر ميت منافق نبود نماز خواندن بر او و نيز سر قبر او رفتن و درنگ نمودن بر سر قبر او جايز است. بيضاوى نيز در تفسير اين آيه گفته است: «لاتقف عند قبره للدفن او الزياره»(2) نه براى دفن و نه براى زيارت نزد قبر منافقين درنگ نكن. در تفسير جلالين نيز شبيه عبارت بيضاوى وجود دارد.(3) بنابراين توقف كردن براى زيارت قبر مؤمن جايز و نماز خواندن نيز جايز است.

زيارت قبور در سنت

روايات بسيارى وجود دارد كه دلالت بر جواز زيارت قبور بلكه امر به آن نموده است، اين گونه روايات هم در كتابهاى شيعه نقل شده و نيز در كتابهاى اهل سنت آمده اند.

1- در بعضى از روايات از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه: «من قبلًا شما را از زيارت قبور نهى مى كردم ولى اكنون به زيارت آنها برويد».(4) اين روايات بر فرض صحت به معنى آن است كه قبلًا نوع اموات، اموات مشركين بوده است امّا پس از آن كه تعدادى از مسلمانان وفات يافتند و ديگر به زيارت قبور رفتن زيارت اموات مومنين است نه اموات مشركين، لذا امر به آن نموده است.


1- . سوره توبه: 9، آيه 84
2- . «انوارالتنزيل و اسرارالتأويل» ج 1، ص 427
3- . همان مدرك، پاورقى
4- . «صحيح مسلم»، تك جلدى، ص 414، ح 977؛ «سنن الترمذى» ج 3، ص 370، ح 1054؛ «سنن النسايى» ج 4، ص 89؛ «كنزالعمال» ج 15، ص 248، ح 42563

ص: 152

2- عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «من زار قبرى و جبت له شفاعتى»(1) هركس قبر مرا زيارت كند شفاعت من بر او واجب مى گردد.

3- اين گونه روايات بسيار زياد است و در برخى از كتابها آنها را جمع آورى كرده اند و لازم نيست در اينجا نقل شود.(2)

زيارت قبور در نظر فقها

در كتاب «الفقه على المذاهب الاربعه» آمده است كه: «زيارت قبور براى موعظه شدن و پند براى آخرت گرفتن مستحب است و روز جمعه و پنج شنبه و شنبه تأكيد شده است. تنها اختلاف حنبليان با ديگر مذاهب در آن است كه آيا روز پنج شنبه و جمعه با ساير روزها تفاوت دارد يا خير. و تفاوتى نيست كه آن قبرها نزديك يا دور باشند. و حنبليان مخالفت كرده و مى گويند اگر آن قبرها به قدرى دور بودند كه احتياج به مسافرت داشته باشد اين سفر مباح است نه مستحب. سپس مى گويد: سفر براى زيارت اموات مخصوصاً قبور صالحين مستحب است امّا زيارت قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله از بزرگترين عبادات است».(3) بنابراين معلوم مى شود كه تمام مذاهب اهل سنت سفر براى زيارت رسول خدا را از بهترين عبادتها مى دانسته اند و سفر براى زيارت قبر غير رسول خدا را از عبادتهاى مستحب دانسته اند و سفر براى زيارت قبر غير پيامبر نزد حنبليان سفر مباح و نزد ديگر مذاهب سفر مستحب است. ولى اصل زيارت با قطع نظر از سفر براى آن مستحب بوده و مورد قبول تمام مذاهب بوده است.

در «مغنى» ابن قدامه نيز ادعاى اجماع شده بر آن كه زيارت مطلق قبور جايز بلكه مستحب است و زيارت قبر رسول خدا را مستحب مى داند. وى مى گويد: «بين اهل علم


1- . «شفاء السقام فى زيارة خير الانام» ص 2. اين كتاب كه 250 صفحه است تاليف تقى الدين سبكى شافعى كه معاصر ابن تيميه بوده است تمام آن اختصاص دارد به نقل احاديث در موضوع فضيلت زيارت، علامه امينى حديث فوق را از چهل منبع از منابع اهل سنت نقل كرده است. ر. ك: «الغدير» ج 5، ص 93
2- . ر. ك: «فى ظلال التوحيد»، ص 235؛ «الزيارة فى الكتاب والسنة»، ص 10
3- . «الفقه على المذاهب الاربعه»، ج 1، ص 540

ص: 153

هيچ اختلافى نمى شناسيم كه براى مردها زيارت قبور مباح است، و على بن سعيد گويد از احمد بن حنبل سؤال كردم كه انجام دادن زيارت قبور بهتر است يا ترك آن؟ وى پاسخ داد كه انجام آن بهتر است و حديثى را از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرد كه امر به زيارت قبور نموده است».(1) و در مورد زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: «زيارت قبر پيامبر مستحب است زيرا دارقطنى از ابن عمر نقل كرده است كه پيامبر اكرم فرمود: هركس به حج مى رود پس اگر قبر مرا پس از وفاتم زيارت كند همانند آن است كه مرا در زمان حياتم زيارت كرده است و در روايت ديگرى آمده است كه هركس قبر مرا زيارت كند شفاعت من بر او واجب مى گردد».(2) وى سپس صلوات فرستان مثل شيعه و روبه قبر و پشت به قبله زيارت كردن را مستحب دانسته است.(3) علامه امينى پس از نقل روايات مربوط به استحباب زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله كلمات چهل نفر از فقهاى اهل سنت را درباره استحباب زيارت نقل كرده است.(4) آقاى دكتر وهبه زحيلى از علماى معاصر اهل سنت كه تمايل به افكار وهابيان داشته و معمولًا بر مخالفت با شيعه تعصب دارد مى گويد: «مذهب اهل سنت آن است كه روح با فناء بدن فانى نمى شود و پس از مفارقت از بدن گاهى با بدن اتصال برقرار مى كند و روايات مستفيضه اى وجود دارد كه ميت احوال خانواده و اصحاب خود را مى بيند و مى بيند كه نزد او چه كارهايى انجام مى شود و خشنود يا ناراحت مى شود و روز جمعه قبل از طلوع خورشيد ميت، زائر خود را مى شناسد. و امّا حكم زيارت قبور آن است كه هيچ اختلافى بين اهل علم در آن نيست كه براى مردها زيارت قبور جايز است. حنفيه مى گويند زيارت قبور براى زنان و مردان مستحب است، امّا رأى جمهور آن است كه تنها براى مردها مستحب است و براى زنان مكروه است، و حتى شافعيه گفته اند مستحب


1- . «المغنى والشرح الكبير»، ج 2، ص 424
2- . همان مدرك، ج 3، ص 588
3- . همان مدرك، ج 3، ص 560
4- . «الغدير»، ج 5، ص 109

ص: 154

است كه زياد به زيارت بروند، و بر قبر مسلمانان سلام كنند و دعا بخوانند، امّا بوسيدن قبر مكروه است».(1) در اينجا ذكر اين نكته لازم است كه ما در مقام دفاع از تمام آنچه در مشاهد مشرفه انجام مى شود نيستيم، و چه بسا اعمال خلاف شرع در ضمن زيارت بعضى از زوار وجود داشته باشد، ولى آنچه بر ما مهم است اين كه اصل زيارت عقلًا و شرعاً جايز و بلكه ممدوح است، بله چيزى كه موجب ضلال مردم گردد بايد خراب شود.(2) امّا قبور اولياء و معصومين موجب رغبت مردم در ثواب و هدايت مى شود.

و امّا حديثى كه مى گويد: «ولا قبراً الّا سويته»(3) بسيارى از علماء و تمام عالمان وهابى آن را اين گونه معنا مى كنند كه پيامبر به حضرت على عليه السلام دستور داد كه هر قبرى را خراب كن و مساوى با زمين قرار ده. و اين از باب فرق نگذاردن بين «تسويه» و «مساواة» است. در حالى كه معناى صحيح حديث اين است كه هر قبرى را تسويه كن يعنى روى آن را مسطح قرار ده در مقابل آن كه بسيارى از مردم آن زمان روى قبر را مثل كوهان شتر افراشته مى كردند اين حديث مى گويد سطح قبر مسطح باشد نه آن كه روى قبر را خراب كن و مساوى سطح زمين قرار ده، و معمولًا همه شارحان كتب حديث نيز اين گونه فهميده اند و بحث كرده اند كه «تسنيم» قبر مستحب است يا خير.(4) مهمترين مستند وهابيان بر حرمت سفر زيارت اين حديث است كه مى فرمايد:

«لايشدّالرحال الّا الى ثلاثة مساجد: المسجد الحرام و مسجدالنبى والمسجد الاقصى».(5) و آنان ادعا كرده اند كه مفهوم اين حديث آن است كه سفر براى زيارت هر مسجد ديگرى جايز نيست و لذا سفر براى زيارت حتى اگرچه زيارت مسجد باشد نيز جايز نيست.

پاسخ اين استدلال روشن است زيرا اولًا نقض مى شود به روايات زيادى كه در


1- . «الفقه الاسلامى و ادلته»، ج 2، ص 539- 542
2- . «حاشية المكاسب»، از سيدمحمدكاظم يزدى، ص 23
3- . «صحيح البخارى»، تك جلدى، ص 411، ح 969
4- . ر. ك: «نقض فتاوى الوهابيه»، ص 29
5- . «صحيح البخارى»، تك جلدى، ص 594، ح 1397

ص: 155

كتابهاى اهل سنت آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مكرراً به زيارت مسجد قبا مى رفتند.(1) در حالى كه اين حديث تنها سفر زيارت براى سه مسجد را جايز شمرده است. ثانياً اگر ظاهر اين حديث مراد باشد معنايش آن است كه هرگونه سفرى مگر سفر به اين سه مسجد حرام است، يعنى سفر براى صله ارحام يا سفر براى تجارت يا سفر براى تفريح نيز حرام باشد، در حالى كه اين را هيچ كس نمى تواند بپذيرد. ثالثاً استثناء از نفى در اين حديث براى حصر نيست بلكه براى تأكيد است و معنايش آن است كه در سفر براى زيارت مساجد بهتر آن است كه آن سفر براى زيارت اين سه مسجد باشد، نه آن كه در مقام حصر سفر باشد به آن كه تنها براى زيارت اين سه مسجد بايد باشد.(2) به هرحال، به نظر وهابيان زيارت كردن خداوند قبر امام آنان احمد بن حنبل را جايز است(3) و شرك نمى باشد و ظهور كرامات و خوارق عادت از آن قبر را مجاز و توسل به آن را ممدوح مى شمرند، ولى زيارت قبر رسول خدا و اهل بيت او عليهم السلام را شرك مى دانند!!

ابن تيميه اولين كسى بود كه سفر زيارت را تحريم كرد و به جهت همين فتوى به تحريم زيارت بود كه زندانى شد و در زندان مرد.(4) و وقتى كه او را محاكمه مى كردند گفت: به نظر من استغاثه به معنى عبادت به پيامبر جايز نيست ولى توسل به آن حضرت جايز است.(5) ابن كثير كه از شيفتگان ابن تيميه است مى گويد: «ابن تيميه مخالف زيارت قبور انبياء و صالحين نبوده است و اين تحريف سخنان اوست. به نظر ابن تيميه زيارت قبور با بستن رحل براى زيارت را غير از زيارت بدون شدّ رحل مى داند. و زيارت بدون بستن رحل را نه تنها حرام نمى داند بلكه آن را مستحب مى داند و كتابهايش شاهد آن است. و وى هرگز اين را معصيت ندانسته و ادعاى اجماع برخلاف آن نكرده است.


1- . همان مدرك، ص 595، ح 1399
2- . ر. ك: «بحوث مع اهل السنة والسلفية»، ص 139
3- . «الغدير»، ج 5، ص 199
4- . «فوات الوفيات»، ج 1، ص 75: تو فى محبوساً فى قلعة دمشق على مسألة الزيارة
5- . «طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 398، و در كتاب «ترجمة شيخ الاسلام ابن تيميه فى التاريخ الكبير المقضى» ص 37 آمده است كه: «اعترف ابن تيميه بانه قال لايستغاث بالنبى صلى الله عليه و آله استغاثة بمعنى الدعاء ولكن يتوسل به»

ص: 156

ابن تيميه جاهل به سخن پيامبر نيست كه فرمود: قبرها را زيارت كنيد زيرا آنها شما را به ياد آخرت مى اندازد».(1) طبق اين كلام، ابن تيميه اصل زيارت را مستحب مى داند همچنانكه عبداللَّه بن باز نيز گاهى مى گويد زيارت سنت است(2) و گاهى مى گويد توسل به دعاى پيامبر و به دعاى عباس عموى پيامبر مستحب است.(3) ولى گاهى اين سخنان خود را فراموش كرده و حكم به كفر و شرك بودن زيارت و توسل مى دهند، مثلًا صريح و به صورت مطلق مى گويد:

من منكر زيارت قبر پيامبر و منكر زيارت قبر والدين هستم و هركس آنها را زيارت كند حكم به تكفير او مى كنم.(4) در اين عبارت ديگر فرقى بين بستن رحل و نبستن رحل نگذاشته اند. به هرحال يكى از ملاكهاى توحيد و شرك نزد وهابيان آن است كه هركس سفر زيارت مى رود اگر كيف خود را ببندد مشرك مى شود ولى اگر كيف به دست نداشته باشد يا آن را نبندد موحّد مى باشد.

در جاى ديگرى مى گويند: «زيارت قبر پيامبر از بهترين اعمال است، و شيخ محمد بن عبدالوهاب نيز معتقد بود كه زيارت قبور مستحب است يعنى زيارتى كه بدون بستن رحل باشد و اين گونه زيارت را پيامبر نيز انجام مى داد و آن را تشريع نمود و خود آن حضرت قبراصحاب خودرا زيارت مى نمود وبر آنان دعا و استغفار مى كرد و فرمود هرگاه شمابه زيارت قبور مى رويد بگوييد: «السلام عليكم اهل الديار من المؤمنين والمسلمين ...».(5) آيا وهابيان اكنون خودشان به اين چيزى كه آن را افضل اعمال مى دانند عمل مى كنند، آيا اين زيارتى را كه سنت رسول خدا بوده است چگونه عمل مى كنند؟ و آيا چگونه در اين سلام با ضمير خطاب به امواتى كه به نظر وهابيان حيات ندارند و چيزى نمى شنوند خطاب شده است؟!.


1- . «البداية والنهاية»، ج 14، ص 143، ضمن وقايع سال 726
2- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» ابن باز، ج 3، ص 317
3- . همان مدرك، ص 323
4- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 335
5- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 681

ص: 157

توسل و استغاثه

توسل در لغت به معنى آنچه با او به ديگرى تقرّب جويند مى باشد.(1) و وسيله يعنى آنچه سبب رسيدن به چيز ديگر و تقرّب به آن است و جمع آن وسائل مى باشد و در احاديث نيز به معنى قرب به خدا به كار رفته است.(2) و توسل به خداوند يعنى كار نيكى انجام دادن تا به وسيله آن به خداوند نزديك شود.(3) در اصطلاح علم كلام و تفسير نيز هرگاه «توسل» به كار برده مى شود به معنى «كل شى ء يعتمده الانسان للوصول الى هدف يعتبر وسيلة»(4) يعنى انسان به هر چيزى كه براى رسيدن به هدفى اعتمادكند آن را وسيله مى نامند. و مى توان گفت توسل يعنى انسان چيزى را نزد خداوند بفرستد تا وسيله او باشد كه خداوند عمل او را مورد قبول قرار دهد.(5) استغاثه يعنى كسى را به فرياد خواندن و از او كمك خواستن. در مواقع سختى ولى اگر سختى نباشد نداء هست ولى استغاثه نيست. در ادبيات عرب استغاثه از انواع نداء بوده و به معنى منادى را به يارى خواندن است.(6) كلماتى از قبيل توسل، استغاثه استعاذه، تشفّع، استعانه، تبرّك، تجوّه، جاه، توجه تقريباً مترادف بوده و به معنى آن است كه انسان وسيله نزد خداوند داشته باشد.

با توجه به آن كه نظام جهان اسباب و مسببات و علت و معلول است خداى متعال براى هر چيزى سببى قرار داده(7) و آن اسباب هرگز مستقل در تأثير نبوده بلكه همه به اذن خداوند عمل مى كنند و اراده تكوينى خداوند بر آن قرار گرفته كه مثلًا آتش سبب سوزاندن و آب سبب برودت يا اطفاء حريق باشد. از اين جهت تفاوتى بين علل و


1- . «الصحاح اللغة» ج 5، ص 1841
2- . «النهاية فى غريب الحديث والاثر»، ج 5، ص 185؛ «مجمع البحرين» ج 5، ص 491
3- . «الرائد» ج 1، ص 567
4- . «السلفية بين اهل السنة والامامية» ص 565
5- . «فى ظلال التوحيد» ص 576
6- . «الرائد» ج 1، ص 128
7- . «اصول كافى» ج 1، ص 183: «ابى اللَّه ان تجرى الاشياء الّا باسباب، فجعل لكل شى ء سبباً»

ص: 158

اسباب طبيعى و مادى و غيرطبيعى و غيرمادى نيز نمى باشد. مثلًا همچنانكه رفتن نزد پزشك و استفاده از دارو علل و اسباب طبيعى- و به عبارت بهتر معدّ- براى بهبودى مريض است، دعا و تربت امام حسين عليه السلام نيز مى تواند علت براى بهبودى مريض گاهى در عرض مراجعه به پزشك و دارو و گاهى در طول آن باشد. امّا چه آن علل طبيعى و چه آن علل غيرطبيعى هر دو با اذن خداوند مؤثر در شفاى مريض مى باشند. قرآن كريم نيز به صورت مطلق فرموده: وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ(1) كه سفارش به بدست آوردن وسيله نموده است. در «نهج البلاغه» آمده است كه بهترين وسيله نزد خداوند ايمان به خدا و به پيامبرش و نيز جهاد و نماز و زكات است.(2) توسل به اسماء و صفات الهى(3) و نيز توسل به قرآن كريم(4) و به اعمال صالح مورد توافق همه مسلمانان است. ولى آنچه فعلًا مهم و مورد بحث است توسل به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار و اولياى الهى است كه وهابيان برخلاف ساير مسلمانان آن را حرام و بلكه شرك مى دانند امّا ساير مسلمانان آن را از بهترين عبادتها مى دانند.

آقاى دكتر بوطى مى گويد: «توسل به آبرو و مقام پيام اكرم صلى الله عليه و آله و صالحان و مقربان چيزى است كه در سه قرن اوليه اسلام كه بهترين زمانها بوده است هرگز مورد اشكال و اختلافى نبوده است و تمام احاديثى كه در اين باره به ما رسيده حكايت از آن دارد كه صحابه توسل و تبرك مى جستند به عرق و مو و آب وضوى رسول خدا و اين در صحيح بخارى و مسلم آمده است، و در سنن نسائى به سند صحيح آمده است كه شخصى از پيامبر حاجتى خواست آن حضرت فرمود: وضو بگير و اين دعا را بخوان: «اللهم انى اسألك و اتوجّه اليك بنبيّك محمد نبى الرحمة ...» و از اين گونه نمونه ها بسيار زياد است و همه اصحاب همين روش را داشتند تا آن كه ابن تيميه در قرن 7 و 8 آمد و گفت توسل به انبياء و اولياء در زمان حياتشان صحيح است ولى پس از وفاتشان توسل به آنان حرام


1- . سوره مائده: 5، آيه 35 و نيز سوره اسراء: 17، آيه 57 «أُوْلَئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمْ الْوَسِيلَةَ»
2- . «نهج البلاغه» خطبه 110، ص 163
3- . «وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا» سوره اعراف: 7، آيه 180
4- . اللهم انّى اسألك بكتابك المنزل، «اقبال الاعمال» ص 177

ص: 159

است در حالى كه ما هيچ دليلى بر اين تفاوت بين حيات و ممات سراغ نداريم».(1) در واقع توسل يا استغاثه شبيه به طلب شفاعت است، با اين تفاوت كه شفاعت مربوط به آخرت است و توسل يا استغاثه در دنياست، يعنى در دنيا از شخص بزرگى كه مقرّب عنداللَّه باشد درخواست مى كند كه او دعا كند كه خداوند نعمتى را به انسان بدهد يا عذابى را از او دور گرداند. و معنى توسل آن نيست كه عمل و حاجت را از شخص نبى يا ولى طلب كنيم بلكه از او مى خواهيم كه دعا كند كه خداوند آن حاجت را برآورده سازد.

از آيات شريفه قرآن استفاده مى شود كه فرشتگان براى مردم دعا و استغفار مى كنند و از خدا مى خواهند كه گناهان آنان بخشيده شود،(2) همچنانكه برخى از انبياء براى مردم دعا مى كردند.(3) و خداوند در چند آيه شريفه به پيامبر اكرم دستور داده است كه براى مردم استغفار كند.(4) علامه امينى رحمه الله فرموده است: «استغاثه و نداء به اولياء عليهم السلام همان توسل به خداوند متعال به وسيله آنان است و آنان را وسيله قرار دادن نزد خداوند براى برآورده شدن حاجات مى باشد، زيرا آنان مقرّب و داراى ارزش نزد خدا هستند، و معناى استغاثه و توسل آن است كه ذات مقدس آنان اولًا و بالذات دخالت در برآورده شدن حاجات دارند، بلكه آنان مجراى فيض و حلقه وصل واسطه بين خدا و خلق هستند، همانگونه كه در تمام كارهاى مردم نيز چنين است كه براى تقرب به بزرگان وسائلى را پيش مى آورند.

و اين حكم شامل همه اولياء و صالحين نيز مى گردد، گرچه آنان در مراحل قرب به خداوند يكسان نمى باشند. بله تمام اينها با توجه به اين عقيده مسلّم است كه لامؤثر فى الوجود الّااللَّه، و هرگز در مشاهد مشرفه از طرف زوار چيزى غير از اين انجام نمى شود و اين هيچ گونه تضادى با توحيد ندارد».(5)


1- . «السلفية مرحلة مباركة زمينة لامذهب اسلامى» ص 154
2- . سوره مؤمن: 40، آيه 7- 9
3- . سوره بقره: 2، آيه 126 و 129؛ سوره ابراهيم: 14، آيه 41؛ سوره اعراف: 7، آيه 151
4- . سوره آل عمران: 3، آيه 159؛ سوره نور: 24، آيه 62؛ سوره ممتحنه: 60، آيه 12
5- . «الغدير» ج 3، ص 292

ص: 160

و امّا ديدگاه وهابيان

1- توسل خورشيد به ابوبكر براى آن كه كسوفى براى او روى ندهد صحيح است.(1) 2- همچنين توسل حضرت آدم به عمر براى قبول شدن توبه او صحيح است.(2) 3- و نيز توسل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عمر بن الخطاب و التماس دعا به عمر گفتن صحيح است(3) و شرك نمى باشد.

4- و نيز توسل جستن علماى وهابى به ابن تيميه و استعانت جستن به ابن تيميه صحيح است.(4) 5- كسى كه موقع بلند كردن چيز سنگينى مى گويد «يا على» اين شرك است و از شرك زمان جاهليت نيز بدتر است.(5) 6- استغاثه به رسول اللَّه و گفتن «يا رسول اللَّه ادركنى» شرك است.(6) 7- هركس بگويد «يا سيدى اغثنى يا اجرنى» مشرك گرديده و او را بايد توبه داد و اگر توبه نكرد كشته مى شود.(7) 8- استغاثه به صاحبان قبور شرك اكبر است و هركس با آن عقيده بميرد كافر است و نماز بر او خوانده نمى شود و در قبرستان مسلمانان نبايد دفن شود.(8) 9- تناقض در اين مسأله به صورت عجيب در كلمات وهابيان است مثلًا در جايى مى گويند: «استغاثه و استعاذه فقط بايد به خدا باشد و استعاذه و استغاثه به غير خدا شرك است».(9) و اين نويسنده در همين صفحه مى گويد: «اسلام از تعويذات شرك آلود نهى


1- . همان مدرك، ج 7، ص 288
2- . «الصواعق المحرقه»، ص 83، اين حديث امارات كذب متعدد دارد كه با مراجعه روشن مى شود
3- . «الصواعق المحرقه» ص 98: «انّ رسول الله صلى الله عليه و آله قال لعمر بن الخطاب لاتنسنا يا عمر من دعائك»
4- . «مناهج البحث فى العقيدة الاسلاميه» ص 49
5- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 49
6- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 2، ص 108
7- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 633
8- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 1، ص 49
9- . «دلائل التوحيد» ص 99

ص: 161

كرده و به جاى آن توحيد را آورده است مثلًا اسلام مى گويد اين گونه استعاذه بجوييد:

«اعوذ بكلمات اللَّه التامات ...» و يا آن كه پيامبر اسلام امام حسن و امام حسين عليهم السلام را اين گونه تعويذ داد: «اعيذكما بكلمات اللَّه تامة ...».(1) حال بايد از اين نويسنده سؤال نمود آيات كلمات خداوند عين خداوند مى باشند كه از طرفى مى گوييد استعاذه به غير خدا شرك است و از طرفى استعاذه به كلمات تامات خداوند جايز است. و آيا عيسى عليه السلام كلمه خداوند نبوده است؟ و آيا پيامبر اسلام و اهل بيت او كلمات تامات خداوند نيستند؟ پس تعويذ به آنان چرا شرك باشد؟!.

10- بوصيرى كافر است چون گفته است: «يا اكرم الخلق».(2) ولى آيا چگونه يك كافر بهترين شعر را درباره پيامبر گفته است، و حتى فلج كامل او بوسيله لباسى كه پيامبر در خواب به او اعطا فرمود خوب شد(3) در حالى كه به نظر موحدان وهابى او كافر بوده است!.

بنابراين استعانت جستن يك فرد مسلمان به پيامبر و اهل بيت او نه تنها جايز نيست بلكه شرك شمرده مى شود، بله در روايات صحيح اهل سنت آمده است كه توسل حضرت آدم به اهل بيت عليهم السلام بوده است(4) امّا وهابيان چون اين را شرك مى دانستند براى آن كه با توحيد سازگار شود گفتند توسل آدم عليه السلام به اهل بيت نبوده است بلكه به عمر بن الخطاب بوده است، و در اين صورت موافق با توحيد مى شود!!.

به هرحال توسل به پيامبر و اهل بيت او عليهم السلام به نظر شيعه و همه مسلمانان جايز(5) و بلكه از بهترين عبادتها شمرده مى شود، ولى وهابيان معتقدند كه: اولًا توسل بايد به دعاى پيامبر باشد نه به شخص پيامبر زيرا آن حضرت نعوذ باللَّه جاه و آبرويى ندارد و با يك جماد تفاوت ندارد. و ثانياً توسل به پيامبر در صورتى صحيح است كه آن حضرت زنده باشد ولى اگر وفات يافته بود اين توسل شرك مى شود پس ملاك در


1- . «دلائل التوحيد»، ص 99
2- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 335
3- . «شرح قصيده برده بوصيرى»، ص 24
4- . «فرائد السمطين» ج 1، ص 37؛ «المناقب» خوارزمى، ص 252
5- . «الغدير» ج 5، ص 146

ص: 162

توحيد و شرك حيات و وفات پيامبر است!! در زمان حيات پيامبر هركس بگويد «يا رسول اللَّه» اين توحيد است. امّا به مجرد وفات آن حضرت هركس بگويد «يا رسول اللَّه» شرك مى شود!!

به نظر وهابيان

1- طلب حاجت از ميت جايز نيست بلكه شرك است امّا استغاثه به زنده در آنچه كه قدرت آن را دارد جايز است.(1) 2- سؤال از زنده در آنچه بر آن قدرت دارد شرك نيست، ولى اگر چيزى را از زنده اى خواستيد كه قدرت بر آن ندارد يا از مرده خواستيد شرك است.(2) 3- استغاثه به شخص زنده در امور حسيه و به شرط آن كه او قدرت بر آنها را داشته باشد شرك نيست و جايز است به دليل آن كه يكى از طرفداران حضرت موسى استغاثه به موسى نمود عليه دشمن خود،(3) اين چون نص و اجماع داريم كه انسان مى تواند استغاثه بجويد به انسان ديگر يا به فرزند و حيوان و خادم خود در تعمير ماشين يا منزل و ... اينها شرك نيست و غير اينها شرك است».(4) به نظر آقاى ابن باز چون نصّ داريم بنابراين صدا كردن فرزند خود شرك نيست و اگر نصّ نداشتيم اين شرك مى بود. پس اگر كسى چيزى را از دوست خود سؤال كند كه او قدرت آن را ندارد مشرك شده است. و اگر كسى در حال غرق شدن كسى را صدا بزند و او نتواند او را كمك كند او در حال شرك از دنيا رفته است. به نظر آقاى ابن باز پيامبر چون براى هيچ كس سود و زيانى ندارد پس خواندن پيامبر هميشه شرك است،(5) ولى خواندن انسانهاى ديگر در زمان حياتشان چون قدرت بر


1- . «رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ص 68
2- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 2، ص 11
3- . سوره قصص: 28، آيه 15
4- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 1، ص 155
5- . «مجموعه فتاوى و مقالات متنوعه» ابن باز، ج 1، ص 156: «قدامراللَّه نبيّه صلى الله عليه و آله ان يخبر امّته أنّه لايملك لاحد نفعاً و لاضرّاً»

ص: 163

برخى كارها دارند شرك نيست. از طرف ديگر آقاى ابن باز بايد استغاثه به شهداء را جايز بداند زيرا آنان به نص قرآن كريم زنده اند و ملاك بر توحيد و شرك از نظر ايشان حيات و ممات شخص خوانده شده است. و بايد بگويد پيامبر از شهداء- نعوذ باللَّه- پايين تر است و چون ميت مى باشد استغاثه به او شرك مى شود.

4- به عقيده وهابيان پيامبر وقتى در دنيا باشد زنده است و سخن مردم را مى شنود امّا وقتى در عالم برزخ باشد گرچه زنده و اعمال مردم بر او عرضه مى شود امّا آن حضرت آنچه را بر او عرضه مى شود نمى فهمد. «و هو صلى الله عليه و آله فى البرزخ تعرض عليه اعمال امته من الصلاة و السلام عليه».(1) و در جاى ديگر مى گويد سلام مردم به پيامبر ابلاغ مى شود ولى دليلى نداريم كه آن حضرت آنها را بشنود: «وليس فى الادلة انّه يسمع ذلك»(2) و سپس مى گويد اينجا از مسائل توقيفى است و جاى استدلال عقلى نيست. معلوم نيست چرا آقاى ابن باز وقتى دليلى نمى يابد بر آن كه پيامبر بشنود نمى گويد نمى دانيم آن حضرت مى شنود يا خير. بلكه وقتى دليلى بر شنيدن آن حضرت ندارد صريحاً مى گويد پس چون دليل نداريم مى گوييم آن حضرت نمى شنود و هركس خلاف آن را بگويد كافر و مشرك مى شود!!. و اين در حالى است كه خود ايشان مى گويد پيامبر در حيات برزخى خود سلام مردم را مى شنود.(3) 5- به عقيده وهابيان موحّد واقعى شيخ محمد عبدالوهاب است كه صريحاً مى گفت اگر قدرت پيدا كنم قبر پيامبر را خراب خواهم كرد. «انّى اقول: لو اقدر على هدم حجرة الرسول صلى الله عليه و آله لهدمتها».(4) و اگر ابن وهاب قبر پيامبر را خراب نكرد به جهت تقيه بوده است، گرچه آنان تقيه را تنها براى شيعيان عيب مى گيرند امّا خودشان در مواقع لزوم به آن عمل مى كنند: «لعلّ السبب فى عدم التعرض لها بالهدم من بين القباب أنّهم رأوا فى هدمها شرّاً مستطيراً


1- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 44
2- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 2، ص 394
3- . همان مدرك، ص 386
4- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 335

ص: 164

على العالم الاسلامى يزيد فى اختلافه و نزاعه و تفرّق كلمته».(1) و شبيه اين كلام را در جاى ديگر نيز بيان كرده است.(2) پاسخ اين كلمات آن است كه همه اين سخنان مبتنى بر آن است كه پيامبران مرده و هيچ گونه حياتى نداشته و قدرت بر انجام هيچ كارى حتى دعا كردن نيز نداشته باشند. در حالى كه قرآن مى فرمايد: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ(3) گمان مبريد آنانى كه در راه خدا كشته شدند مرده اند بلكه زنده اند. و ما مى دانيم كه انبياء عليهم السلام افضل از شهداء هستند و بايد زنده باشند. علاوه بر آن كه زنده بودن شهدا به جهت آن است كه روح چون مجرد است وقتى ارتباط آن با بدن قطع شود بدن، ميت مى گردد ولى روح حيات دارد و نابود نمى شود، و انبياء بالاترين درجه حيات را دارند. و يكى از عقائد شافعيه آن است كه انبياء زنده هستند(4) و در روايات زيادى آمده است كه پيامبر زنده است و صداى مردم را مى شنود كه به برخى از آنها اشاره مى شود:

الف: «اكثروا من الصلاة علىّ ... فنبىّ اللَّه حىٌّ يرزق».(5) ب: در صحيح بخارى آمده است كه پيامبر اكرم در شب معراج با حضرت آدم، يوسف، عيسى، يحيى، ادريس، موسى، هارون، عليهم السلام ملاقات كرده و گفتگو نمود.(6) و اگر انبياء عليه السلام پس از وفات ميت بوده و همچون جماد هستند طبق نظر وهابيان، بنابراين چگونه پيامبر با آنان ملاقات كرده و گفتگو نمود.

ج: درباره اموات نقل شده كه پيامبر فرمود: «ما انتم باسمع لما اقول منهم»(7) شما


1- . «رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ص 74
2- . همان مدرك، ص 393
3- . سوره آل عمران: 3، آيه 169
4- . من عقائدنا انّ الانبياء احياء. «طبقات الشافعيه» ج 3، ص 406
5- . اين حديث را كتاب «السلفية بين اهل السنة و الامامية» ص 568 از كتاب «سنن النسائى» و «احياء العلوم» نقل كرده است ولى نگارنده على رغم تفحص زياد آن را در سنن نسايى نيافت
6- . «صحيح بخارى» تك جلدى، ص 120، ح 259، باب الاسراء برسول اللَّه
7- . «صحيح البخارى» تك جلدى، ص 247، باب ماجاء فى عذاب القبر، ح 1370؛ «السيرة النبوية»، ج 1، ص 649

ص: 165

زندگان سخنان مرا شنواتر از آنان نيستيد. وقتى مردگان شنواتر از زندگان باشند به طريق اولى پيامبران بايد شنواتر باشند.

د: ابن باز صريحاً مى گويد پيامبر زنده است و حيات برزخى دارد و گاهى مى گويد آن حضرت سلام مردم را مى شنود و گاهى مى گويد سلام مردم به پيامبر ابلاغ مى شود ولى دليلى نداريم كه آن حضرت بشنود يعنى فرشتگان كار لغوى انجام مى دهند كه سلام را به آن حضرت مى رسانند ولى او نمى شنود، و آيا چگونه قابل تصور است كه پيامبر زنده باشد امّا نتواند چيزى را بشنود، مگر معنى حيات «ادراك به همراه فعاليت»(1) نيست اگر موجودى ادراك داشته باشد و فعاليت، او را موجود زنده مى گويند و اگر ادراك نداشت او را ميت مى گويند و شنيدن يكى از اقسام ادراك است. عبارت ابن باز چنين است: «پيامبر زنده است و حيات برزخى دارد و گفتن السلام عليك» خطاب به پيامبر صحيح است»،(2) در جاى ديگر مى گويد: فرشتگان سلام را به آن حضرت مى رسانند ولى «ليس فى الادلة انّه صلى الله عليه و آله يسمع ذلك»(3) دليلى نداريم كه آن حضرت بشنود.

قرآن كريم نيز مسلمانان را آموزش داده است كه براى بخشش گناهان خود به پيامبر اكرم توسل جويند وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً،(4) وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ،(5) و نيز مى فرمايد فرزندان حضرت يعقوب از پدر خود خواستند كه براى آنان استغفار نمايد: يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا.(6) و اين بر هر مسلمانى روشن است كه دعاى پيامبر همانند دعاى مردم عادى نيست(7) و دعاى آن حضرت حتماً مورد قبول قرار مى گيرد و لذا


1- . «حكمة الاشراق» مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج 2، ص 117
2- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 2، ص 386
3- . همان مدرك، ص 394
4- . سوره نساء: 4، آيه 64
5- . سوره منافقون: 63، آيه 5
6- . سوره يوسف: 12، آيه 97
7- . «لَاتَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً» سوره نور: 24، آيه 63

ص: 166

به آن حضرت توسل مى جويند براى استغفار. اگر عيسى عليه السلام وجيه در دنيا و آخرت است(1) به طريق اولى پيامبر اسلام وجيه عنداللَّه خواهد بود.

و امّا توسل به پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وفات آن حضرت در ميان مسلمانان و صحابه مرسوم و متعارف بوده و تا قرنها پس از آن نيز وجود داشته و كسى در آن خدشه ننموده است كه در اينجا چند نمونه از توسل به آن حضرت و ديگر اولياى الهى را ذكر مى كنيم:

الف: ابن قدامه مى گويد: «نزد قبر رسول خدا رفته و پشت به قبله و روبروى قبر بايست و بگو خدايا تو فرمودى اگر مردم وقتى گناه مى كنند نزد پيامبر آمده و استغفار كنند و پيامبر براى آنان استغفار كند خدا را بخشنده خواهند يافت و من اكنون نزد پيامبر تو آمده ام پس مرا از آن مغفرت محروم نفرما».(2) ب: عمر بن خطاب هنگام قحطى از خداوند به آبروى عباس بن عبدالمطلب تقاضاى باران مى نمود و اين جمله را مى گفت: «اللهم انّا كنّا نتوسّل اليك بنبيّا فتسقينا، و انّا نتوسل اليك بعمّ نبينّا فاسقنا» يعنى خداوندا ما قبلًا به پيامبر خود توسل مى جستيم و ما را سراب مى نمودى، اكنون به عموى پيامبرمان توسل مى جوييم پس ما را سيراب كن، و باران نازل مى گرديد.(3) ج: در چند روايت آمده است كه مردم به آبروى رسول خدا توسل مى جستند و باران نازل مى گرديد و جناب ابوطالب اين شعر را به همين جهت سرود كه:

وابيض يستسقى الغمام بوجهه ثمال اليتامى عصمة للارامل

كه به ابروى آن حضرت از ابر طلب باران مى گرديد. د:(4)عمر گويد: شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: «شخصى از يمن به همراه گروهى از آنجا مى آيد كه نامش اويس بن عامر قرنى است او مادرى دارد كه بسيار به آن مادر مهربان است، اگر اين اويس چيزى از خداوند طلب نمايد حتماً پذيرفته مى شود، اى عمر اگر بتوانى كارى كنى كه او براى تو استغفار نمايد چنين كن»(5)، در چند روايت ديگر نيز آمده است كه پيامبر فرموده: هركس او را ديد از او بخواهد كه برايش استغفار كند.(6) ه: ابن حجر هيثمى گويد: «شافعى درباره اهل بيت پيامبر عليهم السلام سخنان بسيارى دارد به طورى كه برخى او را متهم به تشيّع مى كنند، و از سخنان شافعى است كه مى گويد:

«آل النبى ذريعتى و هم اليه وسيلتى

ارجوبهم اعطى غداًبيدى اليمين صحيفتى

خاندان پيامبر وسيله من هستند، و آنان وسيله تقرب من به سوى خدا هستند. به بركت آنان اميدوارم كه در فرداى قيامت نامه عمل من به دست راستم داده شود».(7) و: در روايت ديگرى آمده است كه شخصى كه ديد چشم او كم بود خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و گفت: شما دعا كنيد خداوند مرا عافيت دهد. پيامبر فرمود: اگر بخواهى آن را تأخير اندازم و آن براى تو بهتر است و اگر بخواهى اكنون دعا كنم. او گفت دعا كن.

پيامبر به او فرمود: خوب وضو بگير و دو ركعت نماز خوانده و اين دعا را بخوان: «اللهم انّى اسألك و اتوجه اليك بمحمد نبىّ الرحمة، يا محمد انّى قد توجّهت بك الى ربّى فى حاجتى هذه لتقضى، اللهم فشفعّه فىّ»(8) اين دعا بسيار شباهت دارد به دعاى توسل كه در


1- . همان مدرك، ص 188، ح 1008 و 1009؛ «فتح البارى» ج 2، ص 398
2- . «صحيح مسلم» تك جلدى، ص 1089، ح 2542، باب فضائل اويس
3- . همان مدرك، ص 1088، ح 223، 224، 225
4- . همان مدرك، ص 188، ح 1008 و 1009؛ «فتح البارى» ج 2، ص 398
5- . «صحيح مسلم» تك جلدى، ص 1089، ح 2542، باب فضائل اويس
6- . همان مدرك، ص 1088، ح 223، 224، 225
7- . «سنن ابن ماجه» باب 189 ماجاء فى صلاة الحاجة، ج 1، ص 441، ح 1385، و عين اين حديث با همين عبارت در «سنن الترمذى» باب 7 از ابواب الدعوات، ج 5، ص 229، ح 3649 نقل شده است. و ابن ماجه و ترمذى هر دو تصريح كرده اند كه اين حديث صحيح است
8- . «الصواعق المحرقه» ص 180

ص: 167

ص: 168

ميان شيعيان مرسوم است، و صريحاً جمله «يا محمد» دارد كه وهابيان چنين جمله اى را شرك مى دانند.

ز: در روايت ديگرى آمده است كه هركس از منزل خود به طرف مسجد حركت مى كند بگويد: «اللهم انّى اسألك بحقّ السائلين عليك و ...».(1) ح: سيوطى در تفسير آيه شريفه مربوط به توبه حضرت آدم عليه السلام كلماتى كه خداوند را به آن كلمات خواند تا خداوند توبه او را بپذيرد اين چند حديث را نقل كرده است:

1- جبرئيل به حضرت آدم گفت بگو: «اللهم انى اسألك بجاه محمد عبدك و كرامته عليك ان تغفرلى خطيئتى».

2- جبرئيل به حضرت آدم تعليم داد كه بگويد: «اللهم انّى اسألك بحق محمد و آل محمد سبحانك لااله الاانت عملت سوء ...».

3- رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «كلماتى كه حضرت آدم بوسيله آنها توبه كرد اين بود كه گفت: بحقّ محمد و على و فاطمة والحسن والحسين الّا تبت علىّ».(2) ط: ابوجعفر منصور دوانيقى به مالك بن انس گفت: آيا وقتى حاجتى دارم روبه قبله بايستم و دعا بخوانم يا به طرف قبر پيامبر صلى الله عليه و آله؟ مالك پاسخ داد: كه هرگز صورتت را از پيامبر برنگردان او وسيله تو و پدرت حضرت آدم نزد خدا است تا روز قيامت بلكه روبروى پيامبر بايست و از او شفاعت بطلب.(3) در اينجا مالك بن انس كه امام دارالهجرة است مى گويد پيامبر تا روز قيامت وسيله همه مردم است.

از آنچه گذشت معلوم شد كه طبق فقه و روايات اهل سنت مسأله توسل و استغاثه به پيامبر و اهل بيت آن حضرت امرى رايج در ميان مسلمانان صدر اسلام بوده است، و وهابيان كه خود را سلفى و پيرو صحابه و تابعين مى دانند بايد آن را قبول داشته باشند. و پيامبر با مردن ارزشش كم نمى شود كه در زمان حياتش توسل به او توحيد و در وفاتش شرك گردد.


1- . «سنن ابن ماجه» باب 14 باب المشي الى الصلاة، ج 1، ص 256، ح 778
2- . «الدر المنثور»، ج 1، ص 60 و 61
3- . «كشف الارتياب»، ص 240

ص: 169

آنچه باعث اشتباه وهابيان شده است فهم نادرست از مسأله شرك است، و مزيد و مؤيد اشتباه آنان نيز اين است كه برخى از مردم هنگام توسل به پيامبر يا ائمه عليهم السلام مى گويند:

«يا رسول اللَّه افعل بى كذا و كذا» و حاجت خود را از آنان طلب مى كنند و وهابيان خيال كرده اند كه معناى اين كلام آن است كه آنها مستقل در تأثير بوده و بدون اذن خداوند مى توانند حاجت كسى را برآورده كنند و لذا نسبت شرك به اين گويندگان داده اند. در حالى كه اولًا هركس كه استغاثه مى كند حاجت خود را از خداوند مى خواهد نه از ولىّ و نبىّ عليهم السلام. و بر فرض كه از آنان بخواهد آنان را مستقل در تأثير نمى داند. و ثانياً وهابيان نبايد تمام اين كارها را حمل بر كفر و شرك كنند بلكه بايد به مردم بگويند حاجت خود را از خدا بخواهيد و پيامبر و امام را واسطه نزد خداوند بدانيد.

ثالثاً اگر خوب دقت شود معلوم مى شود كه شرك در عقايد وهابيان وجود دارد، زيرا آنان مى گويند بين اموات و احياء تفاوت وجود دارد، احياء و زندگان مستقل در تأثير هستند ولى اموات هيچ تأثير ندارند، پس احياء مستقل در تأثير هستند و آنان با اين عقيده اثرگذارى را براى غيرخداوند متعال پذيرفته اند و اين خود شرك واقعى است.

رابعاً ملاك در توحيد و شرك زنده بودن و مردن شخص مورد توسل نيست همچنانكه قدرت داشتن و قدرت نداشتن او و يا عادى بودن آن سبب و غيرعادى بودن آن نيز ملاك نمى باشد بلكه ملاك آن است كه اگر استغاثه كننده معتقد به استقلال شخص مدعوّ در تأثير باشد و او را در عرض خداوند بداند يا اعتقاد به ربوبيت او داشته باشد در اين صورت اين استغاثه و توسل شرك است، ولى اگر شخص مدعوّ را مستقل در تأثير نداند بلكه او را عبد خدا بداند كه با اراده و مشيّت الهى و به اذن خدا كار مى كند در اين صورت استغاثه به او عين توحيد و بلكه موجب تقرب به خداوند مى گردد.

حكم استغاثه

حكم استغاثه به حسب احكام خمسه به پنج قسم تقسيم مى شود:

1- وجوب استغاثه، استغاثه اى كه حفظ جان محترم يا عرض بر آن متوقف باشد واجب است مثلًا در موقع جنگ دفاع از جان مسلمانان واجب است و اين دفاع اگر

ص: 170

احتياج و توقف داشته باشد بر خواندن عده اى از مردم در اين صورت استغاثه واجب است.

2- حرمت استغاثه، استغاثه به غير خداوند با اعتقاد به ربوبيت آن مستغاث، و مثل استغاثه براى انجام كارهاى حرام.

3- استحباب استغاثه كه استغاثه به خداوند است در تمام امور دينى و كارهاى مباح، و نيز استغاثه به اولياى خداوند كه استغاثه به آنان برگشت به استغاثه به خداوند مى نمايد.

4- كراهت استغاثه مثلًا كسى كه خود مى تواند كارى را انجام دهد در عين حال از ديگر استغاثه جويد چون طلب حاجت از مردم امر پسنديده اى نيست.

5- اباحه استغاثه، غير موارد چهارگانه فوق جاى استغاثه مباح است.

مستغاث به يا شخصى كه به او استغاثه مى شود نيز پنج قسم است:

1- استغاثه به خداوند متعال. اين استغاثه اصل در استغاثه است كه بايد تمام حوائج را از خداوند متعال طلب نمود، زيرا ربّ و خالق اوست پس نفع و ضرر ما نيز به دست اوست.

2- استغاثه به انبياء و اولياء و ائمه عليهم السلام. اين نوع استغاثه اگر اين گونه باشد كه كسى آنها را در عرض خداى متعال و مستقل در تأثير بداند اين مسلّماً شرك است و حرام مى باشد.

ولى اگر شخصى به آنان استغاثه جويد با اين قصد كه آنان وسيله باشند نزد خداوند متعال و خداوند به جهت دعاى آنان يا به جهت توجه به آبروى آنان حاجتى را برآورده سازد اين نه تنها شرك نيست بلكه عين توحيد است. و برخى از مواردى كه قبلًا از روايات نقل كرديم شاهد اين مطلب بود. و گاهى نيز انسان از خود انبياء و اوليا چيزى را طلب مى كند و از آنان مى خواهد كه آنان از خداوند چيزى را براى ما طلب نمايند، و به عبارت ديگر از آنان بخواهد كه آنان براى شخص استغاثه كننده دعا كنند، اين نيز با توحيد منافاتى ندارد و برخى از روايات نيز بر آن دلالت داشت. صورت ديگر آن است كه شخص استغاثه كننده حاجت خود را از خود نبىّ يا ولىّ طلب نمايد و از آنان بخواهد كه سودى به او برسانند يا دفع ضررى از او بنمايند و معتقد باشد كه نبىّ و ولىّ به اذن خداوند اختيار انجام برخى از كارها را دارند و آن كارها را به اذن خداوند انجام مى دهند، به عبارت ديگر نبى

ص: 171

يا ولى را مدبّر انجام برخى كارها بداند كه آنان اين تدبير را از ناحيه خداوند دارند و خداوند نيز بيكار نيست به طورى كه تفويض امور نموده باشد بلكه خداوند محيط بر كار آنها بوده و آنان چون ممكن الوجودند هر لحظه در تمام كارهاى خود محتاج به خداوند مى باشند، آنگونه حضرت عيسى عليه السلام مرده را زنده مى كرد يا كبوتر را مى آفريد ولى به اذن خداوند اين نيز خلاف توحيد نخواهد بود. بنابراين اگر شخصى حاجت خود را از امام معصوم يا صاحب قبر طلب نمايد و قصد او اين باشد كه اين امام به اذن خداوند مى تواند برخى كارها را انجام دهد اين شرك نخواهد بود.

3- استغاثه به ملائكه يا قرآن يا مسجد، يا ماه رمضان و ... اينها همان حكم استغاثه به پيامبر را دارند.

4- استغاثه به جن، بت، شياطين، ارواح خبيثه و ... روشن است كه جايز نيست،(1) و اگر اين استغاثه به همراه اعتقاد به ربوبيت و الوهيت آنها باشد قطعاً شرك خواهد بود.

5- استغاثه به ساير مخلوقين. مثلًا استغاثه به انسان ديگرى براى دفع ظالم يا استغاثه به پزشك در دفع مرض، يا استغاثه به كفار و ... اينها تابع عناوين ثانوى است كه گاهى واجب است و گاهى حرام است، و گاهى مباح است.

شكل و صورت استغاثه

1- استغاثه به خداوند با هر لفظ كه باشد خوب است مثلًا انسان بگويد: پناه به خدا مى برم، يا بگويد از تو مى خواهم يا بگويد خدايا تو را به اسماء حسنى مى خوانم كه ....

2- استغاثه به انبياء و اولياء به اين صورت كه بگويد: يا رسول اللَّه دعا كن كه خداوند به من فرزند دهد يا روزى دهد يا مريض مرا شفا دهد. كه تمام اينها خوب و عين توحيد است.

3- استغاثه به انبياء و اولياء به اين صورت كه بگويد: خداوندا تو را به حق پيامبرت مى خوانم كه اين حاجت مرا برآورده سازى، يا آن كه مريض مرا شفا دهى. اين قسم نيز


1- . «وَأَنَّهُ كَانَ رِجَالٌ مِنْ الْإِنسِ يَعُوذُونَ بِرِجَالٍ مِنْ الْجِنِّ فَزَادُوهُمْ رَهَقاً» سوره جن: 67، آيه 6

ص: 172

روشن است كه هيچ مشكلى ندارد.

4- استغاثه به انبياء و اولياء به اين صورت كه بگويد: يا رسول اللَّه مريض مرا شفا ده يا مشكل من را حلّ كن و مقصودش اين باشد كه تمام كارها به دست خداوند است و پيامبر نيز واسطه نزد خداوند است و اگر پيامبر نيز كارى را انجام دهد به اذن و اراده خداوند انجام مى دهد.

پس گرچه تصريح به مقصود نكرده ولى چون مسلمان و موحد است معلوم است كه چنين اعتقادى دارد و حمل بر صحت همين اقتضاء را دارد و اين در واقع نوعى مجاز است.

5- استغاثه به انبياء و اولياء به اين صورت كه بگويد: يا رسول اللَّه مريض مرا شفا بده و مقصودش اين باشد كه رزق و شفا و احياء و اماته به دست پيامبر است نه خداوند و تفويض امور شده و دست خدا بسته است، در اين صورت اين استغاثه شرك است.

نقد و بررسى ادله وهابيان بر عدم جواز توسل

بسيارى از كتابهاى آنان بدون هيچ استدلالى مى گويند استغاثه يا توسل به غير خداى متعال شرك است، امّا در برخى از كتابهاى آنان استدلالهايى يافت مى شود كه آنها را اينجا ذكر مى كنيم:

الف: آيه شريفه وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ* إِنْ تَدْعُوهُمْ لَا يَسْمَعُوا دُعَاءَكُمْ وَلَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجَابُوا لَكُمْ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ وَلَا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ(1) آنانكه به جاى او مى خوانيد- مى پرستيد- پوست هسته خرمايى- كمترين چيزى- را دارا نيستند، اگر بخوانيدشان خواندن شما را نشنوند و اگر بشنوند پاسختان ندهند و روز رستاخير به انباز آوردنتان كافر شوند، و هيچ كس تو را مانند خداى آگاه، آگاه نكند. به نظر ابن تيميه و پيروانش اين آيه شريفه دلالت مى كند بر آن كه هرگونه خواندن و توسل به غير خداوند شرك است زيرا پرستش غير خداوند است، به نظر


1- . سوره غافر: 40، آيه 13- 14

ص: 173

وهابيان طبق اين آيه شريفه هرگونه خواندن غير خدا عبادت غير خدا است و شرك مى باشد.

ولى اين استدلال صحيح نيست، زيرا تفسير اين آيه شريفه آن است كه مقصود از الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ يعنى بت ها و آنچه كه به عنوان إله مورد پرستش قرار مى گيرد و خداوند مى فرمايد اين بت ها قدرت بر كمترين چيز را ندارند زيرا اين اصنام جماداتى هستند كه شعور ندارند و اگر شما آنان را بخوانيد آنها دعاى شما را پاسخ نمى دهند، و اگر سخن شما را بشنوند مثل ملائكه ولى آنها مستقلًا و از طرف خودشان قدرت انجام چيزى را ندارند مگر آن كه خداوند به آنان اجازه دهد و خداوند به كسى كه به عنوان «ربّ» خوانده شود چنين اجازه اى را نداده است.(1) روشن است كه كلمه «دعا» مترادف و مساوى با كلمه «عبادت» نيست و هر عبادت غير خدا شرك است امّا هر دعا و خواندن غير خداوند شرك نيست دعا در لغت به معنى مطلق ندا است لَاتَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً(2) اينجا روشن است كه دعا به معنى خواندن است نه عبادت. اگر خواندن شخصى همراه با اعتقاد به مالكيت مدعوّ و ربوبيت او كه دنيا و آخرت به دست اوست باشد چنين خواندنى عبادت است، و در غير اين صورت خواندن به معنى عبادت نخواهد بود. كسى كه شخصى را به يارى خود مى طلبد او را خوانده و از او استغاثه جسته است و در عين حال او را نپرستيده است.

اگر حديث مى گويد: «الدعا مخّ العبادة»(3) معنايش آن نيست كه مطلق خواندن هركس عبادت او باشد،(4) بلكه به معنى آن است كه خواندنى كه غايت خضوع و تذلّل و عبوديت را به همراه داشته باشد و داعى خود را عبد و مملوك براى مدعو دانسته و مدعو


1- . ر. ك: «الميزان»، ج 17، ص 28
2- . سوره نور: 24، آيه 28
3- . «بحارالانوار» ج 93، ص 300، ح 32
4- . آنگونه كه وهابيان تصور كرده اند مطلق خواندن عبادت است. ر. ك: «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 667؛ «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 1، ص 155

ص: 174

را ربّ خود بداند اين خواندن ريشه عبادت است. پس هر خواندنى كه در عرض خواندن خدا باشد يعنى مثل اعتقاد به إله بودن خداوند آن خواندن عبادت و شرك است ولى خواندن ديگران به صورت مطلق بدون چنان اعتقادى و طلب حاجت از او نمودن هرگز عبادت نخواهد بود. همچنانكه خواندن كفّار نسبت به بت هاى خود اين گونه است كه همراه با اعتقاد به مالكيت و ربوبيت آنها است. و كسى كه توسل و استغاثه به پيامبر پيدا مى كند اين خواندن به همراه اعتقاد به ربوبيت و الوهيت پيامبر نيست و شخص دعا كننده هرگز خود را عبد و مملوك و مخلوق پيامبر نمى داند و لذا اين خواندن با خواندن خداى متعال بسيار تفاوت دارد.

ب: استدلال ديگر وهابيان تمسك به اين آيه شريفه است: وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُو مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لَايَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَهُمْ عَنْ دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ* وَإِذَا حُشِرَ النَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً وَكَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ(1) و كيست گمراه تر از كسى كه به جاى خداى متعال كسى يا چيزى را مى خواند كه تا روز رستاخيز او را پاسخ نمى دهد و آنها از خواندن اينان بى خبرند. و چون مردم در رستاخيز برانگيخته شوند پرستيده شدگان دشمن پرستش كنندگان باشند و پرستش ايشان را انكار نمايند. كيفيت استدلال آن است كه از اين آيات استفاده مى شود كه مطلق خواندن پرستيدن مى باشد و خواندن مردگان، خواندن كسى است كه قدرت بر چيزى ندارد و اين خواندن عبادت غير خداوند است و شرك مى باشد.

پاسخ اين استدلال نيز روشن است زيرا همانگونه كه بيان شد خواندن و دعا اعم از پرستش و عبادت است. اين آيه خواندنى را كه به معنى عبادت است مى گويد و خواندن پيامبر و استغاثه به او خواندن به معنى عبادت نيست بلكه نوعى خواندن ديگر است كه همراه با اعتقاد به الوهيت و ربوبيت نيست و به عبارت ديگر دعا بر دو قسم است: 1- ثناء و مدح خداوند به اسماء حسنى و اذكار. 2- خواندن و صدا كردن ديگرى و قسم اوّل عبادت است نه قسم دوم و در توسل به انبياء قسم دوم خواندن است.


1- . سوره احقاف: 46، آيه 5 و 6

ص: 175

ج: آيه شريفه وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ للَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً(1) مسجدها از خداوند است پس كسى را همراه خداوند نخوانيد. اين آيه دلالت مى كند كه خواندن بايد مخصوص خداوند باشد.(2) پاسخ اين استدلال آن است كه اگر هر خواندن غير خدا كفر و شرك باشد بنابراين از ابتداى تاريخ تا امروز بايد حتى يك موحّد وجود نداشته باشد. روشن است كه مقصود از اين خواندنى كه مورد نهى قرار گرفته است خواندن با اعتقاد به الوهيت و ربوبيت مدعوّ است، آنگونه كه كفار در معابد خود بت ها را آنگونه مى خوانند، و آنها را صاحب تأثير استقلالى در جهان مى دانند و يا اگر آنها را شفيع عنداللَّه مى دانند مقصودشان آن است كه شفاعت اين بت ها اضطرارى و ضرورى است يعنى دعاى آنها قابل ردّ نيست و حتماً بايد خداوند در برابر دعاى اين بت ها تسليم بوده و خواسته آنها را اجابت نمايد.(3) و يا آن كه مقصود اين آيه شريفه آن است كه آنچه را شما خيال مى كنيد شفيع هستند در واقع شفيع نمى باشند امّا امام و پيامبر و افراد صالح واقعاً شفيع هستند و بايد بين شفيعان دروغين مثل بت ها و شفيعان واقعى مثل انبياء عليهم السلام تفاوت قائل شد. و دعاى افراد صالح و اولياى الهى را با دعاى جماداتى مثل بت ها فرق بگذاريد، و عدم فرق اين دو بلاوجه است. پس اگر خواندن حضرت عيسى يا ساير انبياء عليهم السلام به گونه اى باشد كه آنان را در عرض خداوند بدانند اين خواندن شرك است ولى اگر دعا كننده و شخص توسل جوينده از آنان بخواهد كه براى او نزد خداوند دعا كنند در اين صورت اين توسل جايز است و وجهى بر حرمت آن وجود ندارد.

د: دليل ديگر وهابيان بر شرك بودن توسل اين است كه قرآن فرموده: قُلْ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ فَلَا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنكُمْ وَلَا تَحْوِيلًا* أُوْلَئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمْ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ(4) ترجمه: بگو آن كسان را كه به جاى او


1- . سوره جن: 72، آيه 18
2- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 667
3- . ر. ك: «كشف الارتياب» ص 237
4- . سوره اسراء:، آيه 56

ص: 176

معبود و كارساز پنداشتند بخوانيد پس ببيند كه آنها نمى توانند گزندى را از شما بردارند و نه به سوى ديگر بگردانند، آنهايى را كه مشركان، به عنوان خدايى مى خوانند خود به سوى پروردگارشان وسيله مى جويند تا كداميك به خداوند نزديكتر باشد. پس خواندن هرچيزى كه غيرخداوند است شرك است و آنها نمى توانند آسيبى را از انسان دور كنند و اموات نيز قدرت رفع ضرر را ندارند.

پاسخ اين استدلال آن است كه اين آيه شريفه در مقام نفى وساطت بت هايى است كه كفار آنها را به عنوان «إله» و «ربّ» مى پرستند، و اين آيه به آنان پاسخ مى دهد كه معبود بايد قدرت بر نفع و ضرر داشته باشد و اين معبودهايى كه مثل بت جماد هستند و قدرت بر انجام هيچ كارى را ندارند اينها را نخوانيد چون اينها نمى توانند «رب» باشند. و امّا در بحث توسل و استغاثه هرگز شخص مورد توسل و استغاثه پرستش نمى شود. علاوه بر آن كه اعتقادى به الوهيت و ربوبيت اولياى الهى وجود ندارد و ثانياً تمام اين استدلال وهابيان بر فرض آن است كه انسان با موت نابود شود در حالى كه قبلًا گذشت كه انبياء عليه السلام با مرگ هرگز نمى ميرند بلكه زنده هستند، و وقتى زنده باشند قدرت بر انجام برخى از امور را به اذن خداوند متعال دارند، پس در حال وفات نيز كه حيات روح باقى و برقرار است بايد قدرت بر انجام برخى از كارها را به اذن الهى داشته باشند.

ه: دليل ديگر وهابيان آن است كه مى گويند آيه شريفه: وَمَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ(1) يعنى و تو كسانى را كه در گورند نشنوانى و شبيه آن است آيه: إِنَّكَ لَاتُسْمِعُ الْمَوْتَى(2) يعنى تو نتوانى كه مردگان را بشنوانى. دلالت دارند بر آن كه كسى كه مرده است هيچ سخنى را نمى شنود و نمى تواند پاسخ مثبت يا منفى بدهد، و چنين خواندنى كه مدعوّ قدرت بر پاسخ ندارد شرك است.

پاسخ اولًا چه دليلى بر اين كلام اقامه شده است كه اگر شخص مدعوّ و مورد توسل مرده بود و چيزى را نشنيد در اين صورت توسل به او شرك خواهد بود ولى اگر متوسل


1- . سوره فاطر: 35، آيه 22
2- . سوره نمل: 27، آيه 80

ص: 177

به سخن دعا خوان را بشنود در اين صورت توحيد خواهد بود؟!. و ثانياً اين آيه در مقام آن است كه مى گويد افراد مرده دل يا كافر صفت كه هرگز از سخنان پيامبر پند و موعظه نمى گيرند مثل اموات مى باشند، پس مراد اسماع و شنواندنى است كه اثر در قلب بگذارد كه اين افراد كافر و مرده دل چيزى در دلشان اثر نمى گذارد. و قبلًا گذشت كه هم دليل عقلى و هم نقلى دلالت دارد بر آن كه اشخاصى كه از دنيا مى روند زنده اند و سخنان مردم را مى شنوند، پس مراد اين نيست كه اموات چيزى نمى شنوند بلكه مراد آن است كه مرده دلان، چيزى در آنان اثر نمى گذارد.

و: وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِي إِذَا دَعَانِي فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي(1) ترجمه: و چون بندگانم درباره من از تو پرسند، همانا من نزديكم، خواندن خواننده را آنگاه كه مرا بخواند پاسخ مى دهم، پس بايد دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان آورند. برخى از وهابيان گفته اند با وجود اين آيه شريفه ديگر چه نيازى به توسل و استغاثه به غير خداوند است، و هركس مى تواند بدون واسطه خداوند را بخواند و دعايش مورد استجابت نيز قرار مى گيرد.(2) پاسخ: كسى توسل و استغاثه را واجب ندانسته است، خواندن خداوند بدون واسطه ممكن است و هيچ اشكالى ندارد، ولى بحث در اين است كه اولًا استغاثه مشروع است يا خير و ثانياً آيا راه ديگرى غير از دعا كردن و خواندن بدون واسطه وجود دارد يا خير. به نظر ما توسل مشروع و بلكه مستحب است به دليل إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ(3) كه رفتن به خدمت پيامبر براى آن كه آن حضرت براى مردم دعا كند سبب مغفرت الهى مى شود. علاوه بر آن كه انبياء و ائمه عليهم السلام مجارى فيض الهى هستند و توسل به آنان توسل به خداى متعال مى باشد چون كسى آنان را به عنوان استقلال نمى خواند بلكه به عنوان آن كه مقرّب عنداللَّه هستند و آنان حاجت كسى را برآورده نمى كنند بلكه وسيله مى شوند كه خداوند حاجت را برآورده سازد. و جواب سؤال دوم


1- . سوره بقره: 2، آيه 186، و قريب به آن است آيه 60 سوره غافر
2- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 1، ص 155
3- . سوره نساء: 4، آيه 64

ص: 178

نيز آن است كه گرچه دعا كردن بى واسطه و بدون توسل و استغاثه به انبياء صحيح است ولى منافاتى ندارد كه راه ديگرى براى رسيدن به مطلوب و حاجت خود وجود داشته باشد كه اين راه بهتر باشد و زودتر نيز به مقصود برساند و زودتر مورد اجابت قرار گيرد، يعنى توسل پيداكردن به آنان كه خداوند آنها را وسيله نزد خود قرار داده است.

ز: دليل ديگر وهابيان تمسك به آيه شريفه إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ(1) است كه اين آيه شريفه استعانت جستن را منحصر به خداوند كرده است و تنها بايد از او استعانت جست، همچنانكه عبادت و پرستش را نيز منحصر در خداى متعال نموده است.

پاسخ: انحصار در عبادت صحيح است و پرستش غير خداوند حرام است و كسى كه به پيامبر توسل مى جويد پيامبر را پرستش نكرده است زيرا قبلًا بيان شد كه شرط پرستش آن است كه عبادت كننده اعتقاد به ربوبيت والوهيت معبود داشته باشد، و كسى پيامبر را ربّ و اله خود نمى داند.

امّا منحصر كردن استعانت به خداوند صحيح است و هرگز منافاتى با استعانت از اسباب ندارد، زيرا اگر اين اسباب استقلال در تأثير داشته باشند در اين صورت استعانت از آنها منافات با استعانت از خداى متعال دارد و خلاف اين آيه شريفه است. امّا اگر اين اسباب را مستقل ندانيم و بگوييم لامؤثر فى الوجود الّا اللَّه در اين صورت استعانت از آنها منافاتى با توحيد در استعانت ندارد و قرآن نيز فرموده است: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ(2) و معلوم است كه صبر و نماز غير از خداوند مى باشند و اين منافاتى با توحيد ندارد، پس ملاك در توحيد و شرك در استعانت، استقلال و عدم استقلال اسباب و معين است. اگر استعانت جوينده عقيده به استقلال معين در اعانه داشته اين شرك خواهد بود ولى اگر معين را موثر به اذن الهى دانست در اين صورت منافاتى با توحيد ندارد. اگر ملاك استقلال در تاثير باشد استعانه به ميت لغو خواهد بود چون روشن است كه ميت هيچ اثرى ندارد ولى اگر تأثير به اذن خداوند باشد با توجه به آن كه پيامبران و شهدا زنده


1- . سوره فاتحه: 1، آيه 5
2- . سوره بقره: 2، آيه 45

ص: 179

هستند و به اذن خدا مى توانند در اين جهان اثر داشته باشند پس توسل به آنان صحيح است و آنان اثر نيز خواهند داشت. ولى بهتر آن است كه گفته شود از نظر وهابيان اگر توسل و استعانت به پيامبر باشد اين شرك خواهد بود، ولى اگر استعانت به ابن تيميه باشد اشكال ندارد و آنان صريحاً استعانت به ابن تيميه را در آثار خود آورده اند(1) و اين به نظر آنان منافاتى با توحيد ندارد!!.


1- . «مناهج البحث فى العقيدة الاسلاميه» ص 49

ص: 180

واسطه بودن ائمه (عليهم السلام)

فصل چهارم: واسطه بودن ائمه عليهم السلام

اشاره

آقاى دكتر قفارى عنوان اين فصل را «اعتقاد شيعه درباره واسطه بودن ائمه عليهم السلام بين خدا و خلق» قرار داده است و ضمن مقدمه اى كوتاه ضمن چهار مسأله به بحث از توسل و استغاثه و زيارت پرداخته است. ما نيز ابتدا توضيحى درباره توسل و زيارت ذكر كرديم كه در واقع پاسخ همه اشكالات آقاى قفارى بود ولى اكنون به بررسى كلمات ايشان به صورت تفصيلى مى پردازيم.

وى در مقدمه بحث خود مى گويد:

«شيعيان ائمه را واسطه بين خدا و خلق مى دانند، و اگر انبياء عليهم السلام واسطه بين خداوند و خلق در تبليغ امر و نهى الهى بوده اند به نظر شيعه ائمه نيز چنين هستند. و بلكه شيعيان ويژگيهاى الهى بر امامان خود قائل هستند مثلًا مى گويند دعا قبول نمى شود مگر آن كه با نام آنان باشد و استغاثه بايد به آنان باشد و حج به مشاهد آنان بهتر از حج به خانه خدا است».(1) چند مغالطه در اين عبارت وجود دارد. اولًا واسطه بودن ائمه نزد شيعه به معنى آن است كه آنان مجارى فيض الهى بوده و حجت هاى خداوند هستند و امر و نهى الهى را به وسيله علم غيبى كه دارند بيان مى كنند. و توسل به آنان سبب قرب به خداوند متعال


1- . «اصول مذهب الشيعه الاماميه» ج 2، ص 441

ص: 181

مى شود. در زيارت جامعه كبيره آمده است: «و متقرّب بكم اليه»، امّا به نظر وهابيان واسطه يعنى الوهيت. مثلًا در آثار آنان آمده است: «واسطه يعنى إله، و معنى لا اله الّا اللَّه اين است كه نفى هرگونه واسطه اى مى كند، و هر كس پيامبر يا فرشته يا جنّى را بخواند يا استغاثه به او بجويد و او را واسطه قرار دهد كافر شده و از اسلام خارج گشته است. آنچه را كه اهل شرك امروزى واسطه مى نامند در گذشته به آنها الهه مى گفته اند».(1) واسطه به اين معنى روشن است كه كفر و شرك است و عجيب است كه آقاى قفارى واسطه بودن را نسبت به انبياء مى پذيرد و نسبت به ائمه انكار مى كند، در حالى كه واسطه به اين معنى مطلقاً شرك است و فرقى بين امام و نبى نيست. امّا واسطه در عقيده شيعه به اين معنى است كه چيزى مؤثر باشد امّا مستقل در تأثير نباشد، مثلًا فرشتگان را واسطه مى دانيم يعنى واسطه در تدبير بوده و به اذن خداوند كار مى كنند.(2) اين واسطه و موثر بودن به اذن خداوند اگر دليل و برهان داشته باشد قابل پذيرفتن است وگرنه خير مثلًا واسطه بودن بت، يا جن يا اعتقاد به ربوبيت يا ابن اللَّه بودن عيسى يا اعتقاد به ربوبيت ائمه اين گونه واسطه بودن حتى اگرچه با اعتقاد به تأثير به اذن اللَّه باشد غلط است. زيرا ربوبيت آنها دليل ندارد ولى اگر واسطه اى برهان داشته باشد مثلًا كسى معتقد به ربوبيت ائمه نباشد ولى آنان را مقرب عنداللَّه بداند و بگويد برخى از كارها را آنان مى توانند به اذن خداوند انجام دهند اين شرك نخواهد بود و هيچ گونه صفت خدايى بر آنان قائل نشده است. و روشن است كه وساطت در تبليغ و رساندن امر و نهى الهى هيچ گونه اثبات صفت خدايى بر آنان نيست.

و امّا آن كه آقاى قفارى مى گويد: «به نظر شيعيان دعا قبول نمى شود مگر آن كه به اسماء ائمه باشد» پاسخ آن قبلًا گذشت كه ما مى گوييم خواندن خداوند بدون واسطه صحيح و ممكن است ولى منافاتى ندارد كه خواندن خداوند با واسطه قرار دادن ائمه افضل باشد و زودتر مستجاب شود. همچنانكه اشكالى ندارد گفته شود بعضى از دعاها


1- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 50 و ص 579
2- . «نهاية الحكمة» ص 176

ص: 182

مستجاب نمى شود مگر آن كه خداوند را به ائمه عليهم السلام بخواند و آنان را واسطه عنداللَّه قرار دهد.

و امّا بحث حج به سوى مشاهد مشرفه اين را در اين فصل آقاى قفارى بسيار مفصل مطرح كرده است و ما نيز در آينده به نقد آن مى پردازيم.

آقاى قفارى مى گويد: «واسطه بودن ائمه عين دين مشركان است و انبياء عليهم السلام براى رهايى بشر از اين شرك آمده اند. سپس به آيه شريفه وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ(1) و آيه ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ...(2) تمسك كرده و مى گويد هركس واسطه اى بين خود و خدا داشته باشد كه آنها را بخواند بالاجماع كافر است. و از ابن تيميه نقل كرده كه واسطه بودن در تبليغ امر و نهى خداوند صحيح است ولى واسطه قرار دادن در دفع ضرر و جلب منفعت از بزرگترين اقسام شرك است و اگر توبه نكند بايد كشته شود».(3) پاسخ اين كلام آن است كه واسطه بودن ائمه در تبليغ امر و نهى الهى كه صحيح است و هيچ شائبه اى از شرك ندارد. و انبياء براى رهايى بشر از شرك در عبادت آمده اند، ولى كسى امامان را پرستش نمى كند. و دو آيه شريفه اى كه آقاى قفارى به آنها استناد كرده است قبلًا بحث شد و روشن گرديد كه عبادت و پرستش بايد مخصوص خداوند باشد و توسل به ائمه عبادت كردن آنان نيست. اين آيات شريفه تنها دلالت دارند بر آن كه عبادت و خواندن خداوند بدون واسطه صحيح است همچنانكه از برخى آيات ديگر استفاده مى شود كه خواندن خداوند با واسطه قرار دادن پيامبر نيز صحيح است. و آنچه از ابن تيميه نقل شده پاسخ آن اين است كه واسطه قرار دادن در دفع ضرر و جلب منفعت فى نفسه شرك نيست بلكه چون نظام نظام اسباب و مسببات است اگر اين واسطه را كسى مستقل در تأثير بداند كه در عرض خداوند عمل مى كند يعنى «تسويه با خداوند» اين شرك است ولى اگر آنها را باذن اللَّه موثر بداند و در طول خداوند بداند شرك نخواهد بود. پس ملاك توحيد و شرك آن است كه اگر آن خواندن همانند


1- . سوره بقره: 2، آيه 186
2- . سوره غافر: 40، آيه 60
3- . «اصول مذهب الشيعه الامامية» ج 2، ص 442

ص: 183

خواندن خداوند رب العالمين باشد يعنى مستقل در تأثير و به عبارت ديگر آن واسطه را ربّ و اله بداند اين شرك است، ولى اگر آن واسطه را ممكن الوجود دانسته كه در تمام وجودش فقير و بلكه عين فقر و وابستگى به خداوند باشد و اگر او را مؤثر مى داند در جلب منفعت و دفع ضرر باز مى گويد لاموثر فى الوجود الااللَّه و خداوند را مسبب الاسباب دانسته و نه تنها هرسببى را در نهايت مى گويد به خداوند مى رسد بلكه بگويد كه هر سببى در هر اثرى كه دارد بايد وابسته به خداوند باشد و از او مدد بگيرد چنين اعتقادى به واسطه بودن ائمه نه تنها شرك نيست بلكه عين توحيد است.

و قبلًا مفصل توضيح داده شد كه نفس خواندن ائمه عبادت كردن آنان نمى باشد بلكه خواندن اعم از عبادت است. خواندنى كه همراه با غايت خضوع و ذلت از طرف خواننده باشد و معبود را ربّ و مالك و اله بداند اين خواندن عبادت است ولى خواندنى كه همراه با اعتقاد به ربوبيت مدعو نباشد عبادت نيست و لذا خواندن ائمه با لفظ «يا اميرالمؤمنين» هرگز عبادت آن حضرت به شمار نمى رود.

* مسأله اوّل: هدايتى بر مردم جز بوسيله ائمه عليهم السلام نيست

اشاره

آقاى قفارى دو حديث نقل كرده است كه آنان كه هدايت شده اند تنها از طريق ائمه عليهم السلام است و هركس سراغ آنان نرود نيز به گمراهى رسيده است. سپس مى گويد:

هدايت به معنى توفيق فقط به دست خداوند است و هدايت به معنى ارشاد به حق وظيفه انبياء عليهم السلام است و اين سخن شيعيان كه مى گويند هدايت تنها به وسيله ائمه عليهم السلام به دست مى آيد جرأت بر خداوند است.(1)

نقد و بررسى

قبلًا گفته شد كه نفس وجود روايتى در يك كتاب روايى دليل بر صحت آن يا اعتقاد به صحت آن نيست. ثانياً روايت اوّل از جعفر بن محمد مسرور نقل شده است كه


1- . «اصول مذهب الشيعه الامامية» ج 2، ص 444

ص: 184

نه دليلى بر وثاقت او وجود دارد و نه حتى دليلى بر مدح و حسن او.(1) و چون در اين مباحث بحث از سند زياد اهميت ندارد به بررسى سند اين دو حديث نمى پردازيم.

ثالثاً هدايت در اين دو روايت به معنى دلالت و راهنمايى و ارشاد به سوى حق است و از طرف ديگر روشن است كه هدايت همچون توفيق و علم و ... تشكيكى است و درجات و مراتب متفاوتى دارند و حديث اولى دلالت مى كند كه بالاترين مرتبه هدايت و ارشاد به حق را مردم به وسيله غير ما نمى توانند به دست آورند، و حديث دوم نيز دلالت مى كند بر آن كه بالاترين درجه معرفت و شناخت خداوند به وسيله ائمه اهل بيت براى مردم حاصل مى شود. و اين دو مطلب كاملًا صحيح است، در حالى كه آقاى قفارى آن را شرك اكبر دانسته است!!. و امّا آيه شريفه مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَمَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيّاً مُرْشِداً(2) دلالت مى كند كه خداوند هركس را هدايت كند او هدايت شده است ولى دلالت ندارد كه هدايت كردن خداوند مستقيماً و مباشرتاً است، بلكه اگر به وسيله ائمه يا قرآن يا مسجد يا واعظى كسى هدايت شود اين هدايت نيز از طرف خداوند است، و لاموثر فى الوجود الااللَّه. و ذيل آيه مى فرمايد: هركس را خداوند گمراه كند براى او راهنمايى وجود نخواهد داشت. روشن است كه هدايت ائمه عليهم السلام در طول هدايت خداوند است نه در عرض خداوند، و اين نوعى شرك است كه كسى تصور كند ممكن است خداوند اراده ضلالت كسى را داشته باشد امّا ائمه عليهم السلام آن شخص را هدايت نمايند. آيه 56 سوره قصص نيز دلالتش همين گونه است.

* مسأله دوم: دعا با نام ائمه عليهم السلام

اشاره

دعا تنها در صورتى پذيرفته مى شود كه با نام ائمه باشد.

آقاى دكتر قفارى مى گويد:


1- . «امالى الصدوق»، مجلس 89، ص 488؛ «بحارالانوار» ج 23، ص 99؛ «معجم رجال الحديث»، ج 4، ص 120
2- . سوره كهف: 18، آيه 17

ص: 185

«شيعيان مى گويند هركس خداوند را بدون نام ائمه عليهم السلام بخواند رستگار نمى شود و هركس چنين كند هلاك مى گردد، سپس چند حديث نقل كرده و مى گويد دعاى انبياء عليهم السلام به نظر شيعه به وسيله توسل به ائمه مستجاب مى گردد سپس گفته است اين سخن با نوعى مكر مى خواهد اعتقاد به الوهيت ائمه را مطرح كند و هيچ تفاوتى بين اين اعتقاد آنان نسبت به ائمه و اعتقاد مشركان نسبت به بت ها نيست بلكه اين عقيده بدتر از شرك مشركان است زيرا مشركان در موقع سختى خداوند را مى خوانند و در موقع آسايش و رفاه بت را مى پرستند ولى شيعيان چه در موقع سختى و چه در موقع آسايش ائمه را مى خوانند».(1)

نقد و بررسى

اولًا شرط بحث و مناظره رعايت امانت است خصوصاً در بحثى كه آقاى قفارى مى خواهد طرف مقابل خود را متهم به كفر و شرك نمايد.

حديث را آقاى قفارى اين گونه نقل كرده است: «... من دعا بغيرنا هلك»،(2) در حالى كه حديث در همان منابعى كه ايشان آدرس داده است اين گونه است: «... من دعاه بغيرنا هلك»(3) و وجود و عدم اين ضمير كه به خداوند بر مى گردد تعيين كننده مسير اصلى بحث است. حديث مى گويد هركس خدا را به ما بخواند رستگار مى شود و هركس خدا را بغير ما بخواند هلاك مى گردد.

ثانياً آقاى قفارى كلمه «اسماء ائمه» را از كجا آورده است در حالى كه در اين حديث فقط كلمه «بنا» و كلمه «بغيرنا» وجود داشت و در ساير احاديث اين باب كلمه «بحقّنا» آمده است پس معلوم مى شود كه مراد خواندن خداوند به حق ائمه عليهم السلام است، نه آن كه آقاى قفارى تصور كرده است كه انسان نام خداوند را ذكر نكند در دعا، و تنها نام ائمه را ذكر كند يعنى حاجت خود را از خدا نخواهد بلكه از ائمه عليهم السلام طلب كند.


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 445
2- . همان مدرك
3- . «وسائل الشيعه» ج 7، ص 103، ح 12، باب 38 از ابواب الدعاء

ص: 186

ثالثاً توسل پيدا كردن انبياء به اهل بيت پيامبر اسلام عليهم السلام چيزى است كه اختصاص به كتابهاى شيعيان نداشته و در كتابهاى اهل سنت نيز وجود دارد مشكل اينجاست كه آقاى قفارى از احاديث كتابهاى خودشان نيز بى اطلاع است، نمونه اش در صفحات آينده ذكر مى شود.

رابعاً واسطه قرار دادن ائمه عليهم السلام موجب اعتقاد به الوهيت آنان نمى باشد بلكه خود قرآن امر كرده است كه وسيله عنداللَّه داشته باشيد، و علت اين نكته قبلًا در بحث از توسل و استغاثه بيان شد.

خامساً قياس واسطه قرار دادن ائمه عليهم السلام به شرك مشركان و آن را بدتر از شرك مشركان دانستن قياس مع الفارق است زيرا مشركان واقعاً بت ها را مى خوانند و پرستش مى كنند و نفع خود را از آنها مى طلبند و در موقع مشكلات فطرت آنان بيدار شده و حاجت خود را از خداوند سؤال مى كنند در حالى كه شيعيان هرگز ائمه را پرستش نمى كنند و حاجات خود را عموماً از خداوند مى خواهند و ائمه را واسطه قرار مى دهند كه خداوند حاجات آنان را برآورده كند و براى ائمه و هيچ موجود ديگرى استقلال در تأثير قائل نمى باشند، و فقط تأثير به دست خداى متعال است، و اين اصلًا شرك نيست تا چه رسد به آن كه بدترين نوع شرك باشد.

* سپس آقاى قفارى مى گويد:

«يكى از افتراءات شيعه آن است كه مى گويند وقتى حضرت آدم خداوند را به حق پنج نفر: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين خواند خداوند توبه او را پذيرفت و شبيه آن را درباره حضرت نوح و يونس عليها السلام مى گويند و معنى آيه فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ(1) را همين اسماء پنج تن مى دانند».(2)


1- . سوره بقره: 2، آيه 37
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 446

ص: 187

نقد و بررسى

اولًا به آقاى قفارى مى گوييم آنچه در كتابهاى حديثى شيعه آمده است مبنى بر آن كه حضرت آدم براى قبول شدن توبه خود به اهل بيت پيامبر عليهم السلام متوسل شد در كتابهاى روايى آنان نيز عيناً وجود دارد اگر او بگويد آنچه در كتابهاى ما آمده است لزوماً به معنى صحت تمام آنها نيست ما نيز خواهيم گفت الكلام هوالكلام. و بهتر بود آقاى قفارى به جهت وجود يك روايت در كتابهاى شيعه كه حكم به كفر و شرك شيعه مى كند ابتدا ببيند آيا اين حديث در كتابهاى خودشان وجود ندارد و آيا اين حكم به كفر و شرك شامل خود او و هم كيشان خودش نمى شود. در چند حديث اهل سنت آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «كلماتى كه حضرت آدم به وسيله آنها توبه كرد اين بود:

«بحق محمد و على و فاطمة والحسن و الحسين الّا تبت علىّ».(1) و اين روايات در كتب اهل سنت به حدّ مستفيضه مى باشند.

ثانياً چگونه توسل پيدا كردن حضرت آدم عليه السلام براى قبول شدن توبه اش به عمر بن الخطاب صحيح است(2) و مطابق با توحيد است ولى توسل حضرت آدم به اهل بيت پيامبر شرك مى باشد؟!. و چگونه توسل خورشيد به ابوبكر براى آن كه برايش كسوفى رخ ندهد صحيح است!!!(3) و حتى توسل پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله به عمر بن الخطاب صحيح است(4) و شرك نمى باشد ولى اگر توسل به اهل بيت پيامبر يا به خود پيامبر باشد شرك مى شود؟!.

آقاى قفارى مى گويد:

«وقتى در حال حيات انبياى سابق، ائمه شيعيان وجود نداشته اند توسل آنان به ائمه شرك به خداوند است، سپس مى گويد اين سخنان از جعليات افراد زنديقى است كه مى خواسته اند شرك و كفر را وارد دين مقدس اسلام كنند».(5)


1- الدر المنثور ج 1 ص 60 و 61 چندين حديث است
2- الصواعق المحرقه ص 83
3- الغدير ج 7 ص 288
4- الصواعق المحرقه ص 98
5- اصول مذهب الشيعه الاماميه ج 2 ص 488

ص: 188

نقد و بررسى

معلوم نيست چرا اگر آقاى قفارى بشنود كه ائمه و اهل بيت پيامبر در زمان انبياى سابق بوده اند برآشفته گشته و آن را شرك مى داند ولى اگر كسى بگويد عمر و ابوبكر حتى قبل از خلقت حضرت آدم وجود داشته اند آن را عين توحيد مى داند. در منابع اهل سنت آمده است كه: «پيامبر فرمود من و ابوبكر و عمر و عثمان و على هزار سال قبل از خلقت آدم، نورهايى بر طرف راست عرش خداوند بوديم»(1) و ثانياً براى توسل حضرت آدم ضرورتى ندارد كه اصحاب كساء وجود مادى داشته باشند، بلكه توسل به خداوند به آبروى كسانى كه بعداً به وجود مى آيند نيز صحيح است، گرچه بهتر آن است كه گفته شود نور مقدس آنان از قبل از خلقت آدم وجود داشته گرچه بدن و بشره آنان در زمان صدر اسلام پديد آمد.

* سپس آقاى دكتر قفارى گفته است:

«خواندن اسماء ائمه در دعا خلاف اخلاص بوده و از اسباب ردّ دعا است زيرا شرط قبولى دعا اخلاص است. و ائمه همچون بقيه مردم هستند و همه عبد خدا هستند و به آيه 172 سوره نساء و آيه 93 سوره مريم تمسك كرده كه تمام موجودات عبد خداوند بوده و فرقى بين آنان نيست، سپس مى گويد تربيت شيعى يك تربيت غير توحيدى است زيرا ملاكش بر توجه به غير خداوند است نه توجه به خداوند، و در اين تربيت شركى وجود دارد كه شرك زمان جاهليت در برابر آن قابل ذكر نيست، و كلماتى كه حضرت آدم از خداوند تلقى كرد اين بود كه گفت: رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا ....(2)(3)


1- «الصواعق المحرقه» ص 82 و 83 «كنت انا و ابوبكر و عمر و عثمان و على اندارا على ان يخلق آدم بالف عام فلى خلق اسكنا ظهرة و لم نزل ننتقل فى الاصلاب الطاهرة»
2- سوره اعراف 7 ايه 23
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 447

ص: 189

نقد و بررسى

تك تك مطالب آقاى قفارى جاى نقد دارد، و بسيار بعيد به ذهن مى آيد كه خود ايشان متوجه اشتباهات و مغالطات اين كلمات نباشد ولى به هرحال براى فريب عده اى كوته بين خوب است.

اولًا آنچه كه ايشان مى گويد خواندن اسماء ائمه خلاف اخلاص در دعا است جوابش آن است كه اگر نام هر موجودى در عرض خداوند خوانده شود اين شرك است و خلاف اخلاص در دعا است ولى اگر آنها را مستقل ندانسته و مجراى فيض الهى بدانيم خلاف اخلاص نيست بلكه عين آن است، و لذا قرآن نيز دستور داده است كه هنگام دعا وسيله اخذ كنيد كه قبلًا توضيح داده شد. به هرحال ذكر كردن نام ائمه به معنى خواندن آنان است ولى عبادت كردن آنان در عرض خداوند نيست، و شيعيان نيز حاجت خود را از ائمه نمى خواهند بلكه آنان را وسيله عنداللَّه قرار مى دهند كه خداوند حاجت را برآورده سازد.

ثانياً آنچه ايشان مى گويد ائمه عبد خدا هستند و تمام موجودات از اين جهت يكسان مى باشند نيز مغالطه است، زيرا گرچه صحيح است كه تمام موجودات بلا استثناء عبد خداوند هستند، هرچيزى كه ممكن الوجود است عبد خداوند است ولى آيا پيامبر و ابولهب هر دو يكسان هستند؟!! آيا سنگ و درخت با فرشتگان مقرّب الهى يكسان هستند؟! پس ائمه عليهم السلام از جهت عبد بودن با ديگران فرقى ندارند امّا از جهت قرب به خداوند هرگز با ساير موجودات يكسان نيستند، بله شايد به نظر آقاى قفارى مومن و كافر و مطيع و عاصى و عالم و جاهل يكسان باشند، در حالى كه قرآن مى فرمايد: أَفَمَنْ كَانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كَانَ فَاسِقاً لَايَسْتَوُونَ.(1)

ثالثاً آقاى قفارى تربيت شيعى را تربيتى براساس شرك مى داند، در حالى كه درس توحيد تنها به وسيله سخنان حضرت على عليه السلام و ائمه شيعه بيان شده است.(2) به اين نمونه از


1- . سوره سجده: 32، آيه 18
2- . «كتاب الاربعين فى اصول الدين»، ص 388

ص: 190

زيارت سيدالشهداء عليه السلام توجه شود كه آيا چگونه تربيتى به زائر مى دهد: «اشهد انّك اقمت الصلاة و آتيت الزكاة، و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و تلوت الكتاب حق تلاوته و جاهدت فى اللَّه حق جهاده و صبرت على الاذى فى جنبه و عبدته مخلصاً حتى اتيك اليقين ... اللهم العن الذين كذّبوا رسلك و هدموا كعبتك و استحلّوا حرمك والحدوا فى البيت الحرام و حرفّوا كتابك و سفكوا دماء اهل بيت نبيك و اظهروا الفساد فى ارضك و استذلّوا عبادك المؤمنين».(1) اين زيارت تلقين و سفارش به نماز، زكات، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، تلاوت قرآن، عبادت مخلصانه مى كند و تبرّى و بيزارى مى جويد از تكذيب كنندگان پيامبران، و آنان كه در حرم خداوند الحاد مى كنند و قرآن را مى خواهند تحريف كنند و خون اهل بيت را ريخته و فساد در زمين مى كنند. اين تربيت شيعى است كه آقاى قفارى آن را تربيت شرك مى داند ولى كشتن مسلمانان و اتهام كفر و شرك به آنان زدن و خراب كردن قبر پيامبر را تربيت توحيدى وهابى مى داند.

رابعاً كلماتى كه حضرت آدم از خداوند تلقى نمود را آقاى قفارى به صورت قطعى گفته است كه همان رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا ... است در حالى كه اين يك احتمال در تفسير آيه است و احتمال ديگر نيز وجود دارد مثلًا آقاى قرطبى مى گويد: «بعضى از مفسران گفته اند آن كلمات رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا بوده است، و عده اى گفته اند آن كلمات اين بود كه حضرت آدم ديد بر ساق عرش نوشته شده است «محمد رسول اللَّه» پس به آن كلمات توسل جست»(2) مرحوم طبرسى نيز گفته است: «درباره آن كه آن كلمات چه بوده است اختلاف شده است حسن و قتاده و عكرمه گفته اند آن كلمات «ربنا ظلمنا انفسنا» بوده است و در روايتى از طريق اهل بيت عليهم السلام نقل شده كه آدم ديد بر عرش چند اسم نوشته شده كه نام بهترين خلايق نزد خداوند هستند و آنها نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بود پس آدم به وسيله آنان به سوى خداوند توسل جست».(3) و مرحوم بلاغى فرموده: «ابن نجار و بيهقى نقل كرده اند از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه آن كلمات اين بود كه گفت به


1- . «مصباح الزائر»، ص 200
2- . «الجامع لاحكام القرآن» ج 1، ص 324
3- . «مجمع البيان»، ج 1، ص 88؛ «جوامع الجامع» ج 1، ص 40

ص: 191

حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مرا ببخش»،(1) و سيوطى چند روايت نقل كرده است كه آن كلمات اين بود كه خداوند را به حق اصحاب كساء خواند كه خداوند او را ببخشد».(2) از آنچه گذشت روشن شد كه مفسرانى كه گرايش به خلاف اهل بيت عليهم السلام دارند آن كلمات را «ربنا ظلمنا انفسنا» معنا كرده اند و آنان كه مخالفتى با اهل بيت ندارند هرچند از اهل سنت باشند آن را به اصحاب كساء تفسير نموده اند. بنابراين معلوم شد كه آقاى قفارى حتى به كتابهاى تفسيرى خودشان نيز مراجعه نكرده است.

مسأله سوم: استغاثه به ائمه عليهم السلام

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«استغاثه فقط بايد به خداوند باشد ولى شيعه استغاثه به امامان خود مى كنند در چيزى كه جز خداوند متعال كسى قدرت بر آن ندارد. سپس چند نمونه از رواياتى را آورده است كه درباره نوشتن رقعه يا توسل به ائمه عليهم السلام است. و مى گويد اين به معناى صفات خدايى آوردن بر ائمه است، و گاهى نامه مى نويسند به مهدى منتظر كه معدوم است و ابن تيميه گفته است او وجود خارجى ندارد، و آن مهدى از ترس كشته شدن نمى تواند قيام كند ولى شيعيان صفات خدايى بر او اثبات كرده اند».(3)

نقد و بررسى

ما در ابتداى بحث از فصل سوم مفصل به مسأله توسل و استغاثه پرداخته و دليل جواز استغاثه به پيامبر و ائمه عليهم السلام را از نظر عقل و آيات شريفه و روايات و حتى از كتابهاى اهل سنت ذكر كرديم. آنچه كه آقاى قفارى مى گويد «استغاثه جز به خداوند جايز نيست»(4) دليلى بر اين سخن نياورده است ولى ما دليل آورديم كه استغاثه به اولياء خداوند


1- . «آلاء الرحمن» ص 87
2- . «الدّر المنثور» ج 1، ص 61
3- . «اصول مذهب الشيعه الامامية» ج 2، ص 450 با تلخيص
4- . همان مدرك، ص 449

ص: 192

به عنوان آن كه آنان براى انسان دعا كنند جايز است. و عجيب آن است كه آقاى قفارى براى آن كه نسبت كفر به شيعه بدهد صدر و ذيل برخى روايات را حذف كرده تا بتواند شاهد براى خود بيابد وى با آن كه مكرر به صفحات 33 و 37 از جلد 94 بحارالانوار آدرس داده است گويا اصلًا صفحه 34 را نديده است كه دعاى توسّلى كه علامه مجلسى نقل كرده است اين گونه است: «اللهم انى اسألك بحق اميرالمؤمنين على بن ابيطالب الّا كفيتنى به مؤنة كلّ احد ... اللهم انى اسألك بحق وليك على بن الحسين الّا كفيتنى مونة كلّ شيطان ... اللهم انى اسألك بحقّ محمد و ابنه جعفر الّا أعنتنى بهما على طاعتك و بلّغتنى بهما ما يرضيك ...»(1) و تمام اين دعا اين گونه است كه آنچه را مى خواهد از خداوند خواسته است نه از امامان، و تنها ائمه را وسيله و واسطه عنداللَّه قرار داده است. و در كدام قسمت اين دعا اثبات صفات خدايى بر امامان وجود دارد؟!. آقاى قفارى مى گويد: «نزد شيعه مالك در برآورده شدن حاجات قبر ائمه است».(2) سپس يك حديثى را شاهد آورده است كه مى گويد: رقعه را بنويس و آن را بر روى قبر يكى از امامان قرار ده آن به صاحب قبر خواهد رسيد و او حاجت شما را برآورده مى كند. اين عبارت صريح است در آن كه صاحب قبر- نه خود قبر- حاجت را برآورده مى كند ولى آقاى قفارى گفته است ملاك در برآورده شدن حاجات قبر ائمه است!!. ضمناً قبلًا توضيح داده شد كه چون ارواح ائمه در عالم برزخ زنده است و آنان مى توانند حاجات را به اذن خداوند بر آورده كنند نه مستقلًا پس اين موافق با توحيد است. و امّا حضرت مهدى عليه السلام را كه آقاى قفارى مى گويد «منتظر معدوم» و عدم تولد او را به محققان از اهل علم به انساب و تاريخ نسبت داده است و مى گويد: حسن عسكرى از دنيا رفت و عقيم بود(3) پاسخش اين است كه: «بشارت تولد امام زمان عليه السلام به دلائلى كه خداوند بر آن آگاه تر است به شدت از عامه مردم پنهان نگاه داشته شد، و جز چند تن از خواص حضرت عسكرى عليه السلام و ارحام نزديك كسى را بر آن آگاه نساختند، اين چنين بود كه در


1- . «بحارالانوار» ج 94، ص 34
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 450
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 451

ص: 193

هنگام رحلت آن امام همام جز همان افراد زبده و منتخب كه محرم اين سرّ الهى بودند كسى از وجود فرزندى براى حضرت عسكرى خبر نداشت».(1) بنابراين بناء بر كتمان و نشان ندادن حضرت مهدى عليه السلام بود، امّا روايات بسيارى دلالت دارد بر آن كه حضرت عسكرى عقيم نبوده و داراى فرزند مى باشد،(2) و حتى عده اى از علمايى كه در ابتداى قرن چهارم مى زيسته اند افرادى را كه آن حضرت را در مدت اقامت در سامرا ديده اند نام برده اند.(3) و برخى از آنان رساله هاى مستقل در اين موضوع نوشته اند.(4) و با وجود اين شواهد ديگر نمى توان گفت كه حضرت مهدى حقيقت ندارد و متولد نشده است. به هرحال وقتى ما حضرت مهدى عليه السلام را زنده و داراى صفاتى مثل «كاشف البليه» و «كاشف السوء» و ... مى ناميم هرگز صفتى كه مختص به خداى متعال باشد بر او اثبات نكرده ايم زيرا هر انسان زنده اى مى تواند سوء و بدى را از انسان ديگرى برطرف كند به اذن اللَّه، و اين صفت در امام زمان عليه السلام وجود دارد و هرگز چيزى خلاف توحيد نمى باشد.

امّا اين مسأله كه آن حضرت غايب شده است به جهت خوف از قتل و كشته شدن و او نمى تواند خود را حفظ كند پس چگونه حاجات مردم را برآورده سازد پاسخش آن است كه آن حضرت الآن به وسيله غيبت جان خود را حفظ كرده و قدرت بر اين حفظ دارد و قدرت بر برآوردن حاجات نيز دارد. علاوه بر آن كه او اگر بخواهد ظاهر باشد مى تواند جان خود را حفظ كند امّا به طريق غير عادى، و بناء دين بر آن نيست كه آنان تمام كارها را از طريق غير عادى انجام دهند.


1- . «مكتب در فرايند تكامل» ص 107
2- . مثلًا در كتاب «منتخب الاثر» ص 226 به بعد، يكصد و چهل و شش حديث نقل كرده است كه آن حضرت فرزند امام عسكرى است، و متولد شده است. و اين عدد فوق حدّ تواتر است
3- . مثل: مرحوم كلينى، در «كافى» ج 1، ص 514؛ محمد بن جرير بن رستم طبرى در «دلائل الامامة» ص 282؛ اشعرى در «المقالات والفرق» ص 102
4- . مثل ابن قبه كه رساله اى در اين موضوع نوشته و متن آن رساله در كتاب «مكتب در فرايند تكامل» ص 190 چاپ شده است

ص: 194

مسأله چهارم: حج به مشاهد ائمه عليهم السلام

اشاره

اين عنوان عنوان خوبى براى مسأله نيست ولى عادت آقاى قفارى آن است كه از كلمات متشابه براى منحرف كردن اذهان ساده استفاده كند، اكنون كه كلمه حج معناى خاصى پيدا كرده و حقيقت متشرعه شده است براى حج خانه خدا و كمتر به معنى لغوى آن كه قصد است، به كار مى رود نبايد آن را به معنى لغوى به كار برد بدون هيچ گونه اشاره اى به آن، و اين در حالى است كه خواننده تنها معناى اصطلاحى آن به ذهنش مى آيد.

آقاى قفارى در اين مسأله ابتدا كلامى را از ابن تيميه نقل كرده كه مى گويد:

«به نظر شيعه رفتن به مشاهد ائمه برتر از رفتن به زيارت كعبه معظمه است يعنى شرك به خدا بهتر از عبادت خدا است، سپس چندين روايت نقل كرده است كه دلالت مى كنند كه زيارت قبر امام حسين عليه السلام برتر از حج و عمره است. و اين را نوعى جنون يا زندقه و الحاد شمرده و مى گويد اين دين مسلمانان نيست بلكه دين مشركين است و تنها هدفش خراب كردن قبله مسلمانان بلكه هدفشان منصرف كردن مردم از پرستش خداوند به پرستش قبر و نوعى ترويج اباحه گرى در دين و دورى از امر و نهى الهى است، و اگر زيارت امام حسين چنين بود لااقل بايد قرآن آن را ذكر مى كرد و مى گويد اگر روايتى برخلاف اين روايات باشد آن را حمل بر تقيه مى كنند».(1)

نقد و بررسى

اين مطلب صحيح است كه در روايات بسيارى ثواب زيارت امام حسين عليه السلام ذكر شده است و در بعضى از روايات آن را معادل با يك حج و عمره و يا با 20 حج و عمره و يا صد يا هزار حج و عمره قرار داده است.(2) و علت اختلاف اين روايات نيز به جهت اختلاف مراتب زائرين در اخلاص و معرفت و تقوى و ساير شرايطى است كه سبب كمال


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 453- 459
2- . «كامل الزيارات» ص 158؛ «بحارالانوار» ج 101، ص 29- 44 كه مجموعاً 84 روايت نقل كرده است

ص: 195

عمل مى گردد. ولى هرگز معناى اين روايات آن نيست كه زيارت امام حسين عليه السلام مقدم بر حج باشد و يا بخواهند حج را ترك كرده و تنها زيارت كربلا را انجام دهند زيرا:

اولًا حج واجب است و زيارت امام حسين به اتفاق همه فقهاء شيعه مستحب است و مستحب هرگز با واجب تعارض پيدا نمى كند، و بلكه هنگام تعارض اصلًا زيارت استحبابى ندارد، «زيارت امام حسين عليه السلام گرچه فى نفسه مستحب است لكن استحباب آن مشروط است به آن كه با واجب تزاحم پيدا نكند و شارع مقدس وقتى استحباب چيزى را امضاء مى كند كه موجب ترك واجب يا انجام حرامى نباشد، زيرا مستحبى كه موجب ترك واجب بشود آن مستحب مشروعيت ندارد، و لذا شرط صحت انعقاد نذر آن است كه آن عمل را جح باشد و مستحبى كه موجب ترك واجب شود هيچ گونه رجحانى ندارد»(1) پس حتى اگر نذر زيارت امام حسين كرده است و اين نذر موجب ترك حج شود نذر او باطل است و بايد به حج برود. مسأله تقدم واجب بر مستحب مورد اتفاق همه علماى شيعه است. و در صورت نذر مستحبى كه با واجب تعارض داشته باشد باز نظر راجح در علماى شيعه آن است كه نذر باطل است و حج مقدم است.(2) ثانياً تمام اين رواياتى كه ثواب زيارت كربلا را چند برابر حج و عمره معرفى كرده است مقصود آن است كه حج و عمره استحبابى در مقايسه با زيارت كربلا، زيارت بر آنها مقدم است نه آن كه زيارت كربلا را با حج و عمره واجب مقايسه نموده باشد. به دليل اين حديث: «يا على من عمّر قبوركم و تعاهدها فكأنّما اعان سليمان بن داود على بناء بيت المقدس، و من زار قبوركم عدل ذلك ثواب سبعين حجة بعد حجة الاسلام»(3) يعنى يا على هركس قبر شما را تعمير كند و به آنها رفت و آمد كند گويا سليمان بن داود را بر ساختن بيت المقدس يارى كرده است، و هركس به زيارت قبر شما رود اين عمل معادل ثواب هفتاد حج پس از حجةالاسلام است. پس زيارت را با هفتاد حج كه غير از


1- . «رسالة فى الترتب» ص 26، و نيز رجوع شود به «دراسات فى علم الاصول» تقريرات درس آيةاللَّه خوئى، ج 2، ص 20
2- . «عروة الوثقى» ص 468، مسأله 32، شرايط استطاعت حج
3- . «تهذيب الاحكام» ج 6، ص 22، ح 50 و 107 و 189؛ «فرحة الغرى» ص 76؛ «مصباح الزائر» ص 14

ص: 196

حجةالاسلام باشد مقايسه كرده است يعنى يك عمل مستحب را با عمل مستحب ديگر مقايسه كرده است نه آن كه يك مستحب را با واجب مقايسه كند.

ثالثاً ثواب هر عملى- و از جمله ثواب زيارت- مشروط به شرايطى است مثل:

ايمان، موافات بر ايمان، خلوص نيت، ولايت داشتن، رعايت تقوى و انجام واجبات، قرآن فرموده است: «تنها خداوند از متقين اعمال را مى پذيرد»(1) و در روايات نيز آمده است كه خداوند هيچ عملى را بدون تقوى نمى پذيرد.(2) پس كسى كه حج را انجام ندهد در حالى كه مستطيع بوده است چنانچه به زيارت امام حسين عليه السلام برود زيارت او هيچ ثوابى نخواهد داشت، و اين شرايط ثواب در كتابهاى كلامى نيز آمده است.(3) رابعاً امام وهابيان احمد بن حنبل و حتى غير از او از ديگر فقهاى اهل سنت اجازه داده اند كه براى بيان فضيلت كارهاى مستحبى، امورى كه حتى ثابت نشده اند روايت شوند.(4) بنابراين جايز است براى بيان فضيلت و ثواب زيارت، ثواب هايى كه حتى ثابت نشده است نقل شود تا مردم ترغيب به آن بشوند.

خامساً علامه مجلسى فرموده است: «شايد اين ثواب ها از باب تفضّل باشد يعنى خداوند براى يك زيارت سيدالشهداء عليه السلام ثواب صد حج بدهد و براى يك حج چندين برابر صد حج ثواب بدهد. و يا مقصود آن است كه به مسلمانان در برابر يك زيارت ثواب صد حجى كه به امتهاى پيشين مى داده است مى دهد. و يا مقصود آن است كه اين ثوابها به جهت اعتبار است مثلًا يك لقمه نان براى انسان كارى را مى كند كه حتى صد ليوان آب انجام نمى دهد همچنانكه يك ليوان آب كارى مى كند كه چندين قرص نان آن را انجام نمى دهد و اين عبادتها همانند غذاى بدن هستند كه هركدام كار و اثر خاصى دارد، بنابراين هيچ كدام جايگزين ديگرى نمى شود».(5)


1- . سوره مائده: 5، آيه 27
2- . «بحارالانوار» ج 77، ص 86
3- . «كشف المراد» ص 407
4- . «اضواء على السنة المحمديه» ص 327: «ان احمد بن حنبل و غيره من العلماء جوزّوا ان يروى فى فضائل الاعمال مالم يعلم انّه ثابت»
5- . «بحارالانوار» ج 87، ص 140؛ «سفينة البحار» ج 1، ص 348، ماده ثوب

ص: 197

با توجه به اين كلام روشن است كه نه زيارت جايگزين حج مى شود و نه حج جايگزين زيارت مى گردد.

سادساً كسى كه به زيارت سيدالشهداء عليه السلام برود در زيارت آن حضرت مى خواند كه امام حسين بيست و پنج مرتبه پياده به حج رفته است(1) با آن كه مركب نيز داشته است. و يا دعاى عرفه سيدالشهداء در عرفات اظهر من الشمس است، پس خود اينها به زائر ياد مى دهد كه زيارت خانه خدا مقدم بر هرچيزى است.

زيارت كربلا در روز عرفه

آقاى قفارى مى گويد:

«چون روايات شيعه ثواب خاصى براى زيارت امام حسين در روز عرفه قرار داده اند معلوم مى شود كه آنان مى خواهند كارى كنند كه مردم از حج منصرف شوند. سپس مى گويد در بعضى از روايات شيعه به اين مقصود اشاره شده است و اين كه شيعيان معتقدند زوار امام حسين همه انسانهاى پاك هستند ولى در ميان كسانى كه روز عرفه در موقف حاضر شده اند اولاد زنا نيز وجود دارد، و اولاد زنا نزد شيعه يعنى تمام مسلمانان غير شيعى. سپس كلامى را از فيض كاشانى نقل كرده است كه امام حسين باب اللَّه و حبل اللَّه است و حركت به طرف قبر آن حضرت ثواب دارد سپس مى گويد تمام اينها شرك است. و امّا علت آن كه فقهاى شيعه با وجود اين روايات باز به مردم مى گويند حج بروند براى آن است كه آنان مى خواهند از كنگره عظيم حج استفاده كنند و شرّ خود را به همه عالم سرايت دهند و از ترس متهم شدن از طرف ساير مسلمانان به حج مى روند وگرنه زيارت كربلا را بر حج ترجيح مى دهند».(2)


1- . همان مدرك، ج 44، ص 193
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 461

ص: 198

نقد و بررسى

اين معلوم است كه زمانها و مكانها از جهت ارزش يكسان نيستند و زيارت امام حسين نيز نوعى تقرب به خداوند متعال و عبادت است و در روز عرفه ثوابى بيشتر از ساير ايام دارد. و طبق روايات اهل بيت عليهم السلام زيارت امام حسين در روز عرفه بر حج استحبابى ترجيح دارد ولى حج واجب- حجةالاسلام- بر همه چيز مقدم است و قبلًا بيان شد كه هيچ گاه بين واجب و مستحب تعارض پيش نمى آيد. و حتى اگر كسى نذر كند كه روز عرفه به حج برود چنانچه مستطيع شود به فتواى تمام مراجع تقليد شيعه نذر او باطل است زيرا كربلا هيچ رجحان واستحبابى ندارد و بايد به حج برود.(1) و اين از مسائلى است كه اختلافى در آن وجود ندارد. و امّا آن كه آقاى قفارى مى گويد آنان مى خواهند كارى كنند كه مردم از حج منصرف شوند چيزى جز افترإ و تهمت و فتنه برانگيزى نيست، و آنچه كه در روايت شيعه آمده است ترجيح زيارت امام حسين است بر حج و عمره استحبابى. و هيچ اشكالى ندارد كه وقتى دو عمل استحبابى مقايسه شوند يكى بر ديگرى ترجيح داشته باشد. در حالى كه آقاى قفارى- تعمداً- بين زيارت كربلا كه عمل استحبابى است و حج واجب مقايسه كرده و زيارت كربلا را مقدم بر حج واجب دانسته و آن را به شيعه نسبت داده و سپس حكم به كفر و شرك شيعه نموده است. روايتى كه وى از معاوية ابن وهب نقل كرده كه وى آرزو مى كرد اى كاش به حج نرفته بود و به كربلا مى رفت(2) اولًا سندش مرسله است و اعتبار ندارد علاوه بر آن كه افراد غير موثق نيز در سند آن وجود دارد. پس از دو جهت ضعف سند دارد. ثانياً آرزوى خطاى معاوية بن وهب را نمى توان به كل شيعه نسبت داد. ثالثاً قرائن و شواهدى وجود دارد كه مقصود معاوية بن وهب حج استحبابى بوده است و آرزو مى كرد كه اى كاش به زيارت كربلا مى رفت به جاى حج استحبابى. و مقصود از روايتى كه مى گويد اگر مردم ثواب زيارت امام حسين را بدانند حج نمى روند همان حج استحبابى است.(3)


1- مناسك حج مطابق با فتواى امام خمينى و حواشى مراجع تقليد ص 31 مسئله 30
2- وسائل شيعه ج 14 ص 412 ح 7 باب 37 ابواب مزار
3- . «بحارالانوار» ج 101، ص 33؛ «كامل الزيارات» ص 266

ص: 199

و امّا مسأله اولاد زنا. اولًا آنچه در حديث آمده اين بود كه در ميان كسانى كه در موقف عرفات هستند اولاد زنا وجود دارد، ولى آقاى قفارى به شيعه تهمت زده و مى گويد شيعيان هر مسلمان غير شيعى را اولاد زنا مى دانند. و از آقاى قفارى كه هر مسلمان غير وهابى را متهم به كفر و شرك مى كند اين گونه نسبت ناروا به شيعه دادن نيز بعيد نيست. و ثانياً طبق روايات شيعه اگر كسى خمس بدهكار باشد ولى خمس ندهد و با آن پول كنيزى را بخرد چنين كنيزى مشترك مى باشد زيرا 45 آن از صاحب خمس است، و وطى كردن با كنيز مشترك جايز نيست و فرزند چنين كنيزى اولاد زنا مى باشد،(1) و اين مطلب كاملًا صحيح است، ولى آيا به نظر آقاى قفارى آيا تمام مسلمانان اولاد كنيز بوده و هيچ كدام مادرشان آزاد نبوده است، و آيا تمام اين جاريه ها با پول غير مخمس خريده شده اند؟!

و امّا سخن فيض كاشانى كه امام حسين عليه السلام را باب اللَّه و حبل اللَّه خوانده است پاسخش آن است كه قبلًا آقاى قفارى از امام خودش ابن تيميه نقل كرد كه اگر كسى اهل بيت عليهم السلام يا انبياء را واسطه بين خدا و خلق قرار دهد در تبليغ امر و نهى الهى اين توحيد است نه شرك،(2) امّا در اينجا چون آقاى قفارى سخنان قبلى خود را فراموش كرده حكم به شرك بودن آن كرده است. وقتى ما امام حسين را باب خدا و ريسمان الهى قرار مى دهيم آيا باب خداوند چيزى است در عرض خدا و تسويه با خداوند مى شود و آيا باب خدا و حبل خدا داراى مقام الوهيت و ربوبيت است و آيا اگر قرآن حبل اللَّه است قرآن داراى مقام الوهيت و ربوبيت مى شود؟!! و آقاى قفارى اينها را شرك مى داند، آيا آقاى قفارى آيه شريفه وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَلَا تَفَرَّقُوا(3) را شرك مى داند يا اين آيه امر به تمسك به شرك كرده است؟!.

به هرحال شيعيان سفربه حج و زيارت خانه خدا رابراى شخص مستطيع واجب مى دانند و چون حج عبادت است بايد به قصد قربت و با اخلاص انجام شود. گرچه آقاى


1- . «بحارالانوار» ج 24، ص 311
2- . «اصول مذهب الشيعه الامامية» ج 2، ص 442
3- . سوره آل عمران: 3، آيه 103

ص: 200

قفارى مى گويد سفر شيعيان براى ترس از متهم شدن از طرف ساير مسلمانان و براى ترويج افكار فاسد خودشان مى باشد.

افضل اعمال

آقاى قفارى مى گويد:

«شيعيان نه تنها مى گويند زيارت امام حسين افضل از حج است بلكه آن را افضل اعمال مى دانند و به اين وسيله آنان تمام دستورات دين را فراموش كرده و توجه به قبر را افضل اعمال مى دانند و اين چيزى جز وحى شيطان به آنان نيست».(1) بهتر بود آقاى قفارى به جاى تمسخر و استهزاء كردن به ساير روايات نيز نگاه كند تا مقصود روايات براى او روشن شود، گرچه معلوم است كه او مغرضانه مى نويسد اينك به برخى روايات شيعه توجه شود:

الف: «افضل الاعمال عنداللَّه ما عمل بالسنة».(2) ب: «سالته عن افضل ما يتقرب به العباد الى اللَّه عزوجل. قال عليه السلام افضل ما يتقرب به العباد الى اللَّه طاعةاللَّه و طاعة رسوله و طاعة اولى الامر».(3) ج: «سال رجل العالم عليه السلام، فقال ايّها العالم اخبرنى اىّ الاعمال افضل عنداللَّه؟ قال عليه السلام مالا يتقبّل عمل الّا به. فقال و ماذلك؟ قال عليه السلام الايمان باللَّه الذى هوا على الاعمال درجة و اسناها خطّاً و اشرفها منزلة».(4) د: «افضل العبادة العفاف.(5) و نيز افضل العبادة عفة البطن والفرج».(6) ه: «افضل الايمان لزوم الحق».(7)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 462
2- . «اصول كافى»، ج 1، ص 70، ح 7
3- . «اصول كافى»، ج 1، ص 187
4- . «اصول كافى» ج 2، ص 39، ح 7
5- . همان مدرك، ص 468
6- . همان مدرك، ص 79، ح 2
7- . «الحكم من كلام الامام اميرالمؤمنين عليه السلام» ج 1، ص 157

ص: 201

و: «الصلاة عمودالدين، الصلاة خير موضوع».(1) ز: «افضل العبادة قراءة القرآن».(2) با توجه به روايات فوق و دهها حديث ديگر مشابه آنها معلوم مى شود كه افضليت هر عملى نسبى است، مثلًا براى جلوگيرى از شهوترانى افضل اعمال عفاف و پاكدامنى است، در دين افضل اعمال ايمان است، در قرب به خدا افضل اعمال اطاعت خدا است، پس در زيارات مستحبى نيز افضل اعمال و محبوب ترين اعمال زيارت سيدالشهداء عليه السلام است.

برترى كربلا از كعبه معظمه!

آقاى دكتر قفارى مى نويسد:

«بهترين نقطه زمين و برترين مقدسات مسلمانان كعبه معظمه است و شيعيان مى خواهند با هر وسيله ممكن دل مردم را از كعبه منصرف كنند و لذا احاديثى را جعل كرده اند كه قبر امام حسين افضل از كعبه است تا به اين وسيله ميان مسلمانان تفرقه ايجاد كنند سپس چند حديث درباره افضليت كربلا ذكر كرده و مى گويد اگر فضيلت كربلا به وجود بدن امام حسين است پس چرا مدينه كه بدن پيامبر را دارد افضل نيست و از اينجا معلوم مى شود كه هدف آنان تقديس امام حسين نيست بلكه هدف خراب كردن دين است و آنان كه اينها را جعل كرده اند نه عقل دارند و نه دين، و اين سخنان آنان قابل پاسخ عقلى نيست و بيشتر به هذيان و سخن ديوانگان شباهت دارد و اگر در كتابهاى معتبر آنان نبود من ذكر نمى كردم و اين چيزى است كه آنان را به وادى ضلالت كشيده است و كسى اينها را مى پذيرد كه قرآن را كنار گذاشته باشد. و تمام اينها را شخصى به نام صفوان جمال ساخته است و در كتابهاى اهل سنت نامى از او وجود ندارد».(3)


1- . «عوالى اللئالي» ج 1، ص 322
2- . «كشف اللثام» ج 2، ص 354
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 462- 466

ص: 202

نقد و بررسى

تهمت ها و افتراءات نياز به پاسخ ندارد زيرا همان هذيانها است كه خود ايشان به شيعه نسبت داده است.

امّا آنچه در كتابهاى شيعه درباره معرفى بهترين مكان آمده است:

الف: شيخ صدوق در روايت صحيحه نقل كرده است كه امام صادق عليه السلام فرمود:

«احبّ الارض الى اللَّه تعالى مكة، و ما تربة احبّ الى اللَّه عزوجل من تربتها ولاحجر احب الى اللَّه من حجرها ولا شجر احبّ الى اللَّه من شجرها ولاجبال احب الى اللَّه من جبالها و لاماء احب الى اللَّه من ماءها».(1) ب: عن الصادق عليه السلام: «انّ اللَّه تعالى اختار من كل شى ء شيئاً، و اختار من الارض موضع الكعبة».(2) ج: «ما خلق اللَّه تعالى بقعة فى الارض احبّ اليه منها- و او مأبيده الى الكعبة- ولا اكرم عز و جل منها».(3) اين گونه روايات دلالت مى كند كه كعبه معظمه افضل مكانهاى روى زمين است.

صدر المتألهين صدراى شيرازى فرموده است: «الكعبة بيت اللَّه و اشرف بقاع الارض التى فيها يعبداللَّه»(4) يعنى كعبه خانه خدا است و بهترين مكانى است روى زمين كه در آن عبادت خدا مى شود.

شهيد اوّل فرموده است: «مذهب اصحاب ما آن است كه مكه اشرف و افضل مكانهاى روى زمين است، و عده زيادى از اهل سنت نيز اين عقيده را دارند ولى برخى از آنان چون مالك و عده اى ديگر مدينه را بر مكه مقدم داشته اند».(5)


1- . «من لايحضره الفقيه» ج 2، ص 157، ح 677؛ «وسائل الشيعه» ج 13، ص 243
2- . همان مدرك، ح 679
3- . همان مدرك، ص 158، ح 680
4- . «مفاتيح الغيب» ص 79
5- . «القواعد والفوائد» ج 2، ص 117، قاعده 189

ص: 203

ظاهر اين كلام آن است كه اجماعى شيعه آن است كه مكه اشرف مكانها است و اگر اختلافى وجود دارد اختلاف بين اهل سنت است. و شهيد فرموده است گرچه روضه رسول خدا افضل مكانهاى مدينه است ولى بر مكه ترجيح ندارد.

مرحوم محمد زمان تبريزى نيز فرموده: «بهترين مكان عالم مكه است، و بهترين مكان مكه مسجدالحرام است و بهترين قسمت مسجدالحرام حطيم است»(1) وى سپس مى گويد گرچه معلوم نيست اين مطلب اجماعى شيعه باشد امّا به هرحال مقتضاى جمع بين روايات همين است كه كعبه افضل بقاع روى زمين است و به صاحب سيره حلبيه نسبت داده است كه او مى گويد اجماع داريم بر اين كه مدفن پيامبر اكرم حتى از موضع كعبه و بلكه از عرش خداوند نيز افضل است.(2) بنابراين اختلاف در اهل سنت است كه غير محل كعبه را بر كعبه ترجيح داده اند.

سيد ابوالفضل حسينى نيز ضمن تفسير دعاى دوم از ادعيه صحيفه سجاديه فرموده است به نظر شيعه اختلافى نيست كه كعبه افضل مكانها است و تنها اختلاف ميان اهل سنت است.(3) و تمام فقهاء شيعه فتوى داده اند كه نماز خواندن در مسجد الحرام ثوابش از نماز خواندن در هر مكان ديگرى بيشتر است. ضمناً احاديثى كه در «بحارالانوار» نقل شده است در خصوص خلقت زمين كربلا قبل از مكه غالباً از عصفرى است كه هيچ گونه مدح و ذمى در رجال نداشته بلكه شخص مجهولى است كه نمى توان به احاديث او اعتماد كرد، و معلوم شد كه احاديث صحيح شيعه دلالت بر ترجيح مكه داشت و تقريباً اجماع


1- . «فرائد الفوائد» ص 90
2- . همان مدرك، ص 91
3- . «تلخيص الرياض او تحفة الطالبين المقتطف من رياض السالكين» ج 1، ص 120: «قيل فى هذه الفقرات اشارة الى انّ مكة- شرفها اللَّه- افضل من سائر البقاع لانّه عليه السلام افضل الانبياء فينبغى ان يكون موطنه و منشأه و مولده و مأنسه افضل الا ماكن، و قد اختلف العلماء من العامة فى التفضيل بين مكة و المدينة فذهب جمهورهم الى افضلية مكة و بعضهم الى افضلية المدينة ولكل من الفريقين حجج عقيلة و نقلية يطول ذكرها و اجمعوا على انّ الموضع الذى ضمّ اعضاء الشريفة افضل بقاع الارض. والمستفاد من احاديث اهل البيت عليهم السلام انّ مكة افضل من سائر الارض و انّ الصلاة فى المسجد الحرام افضل من الصلاة فى مسجد النبى صلى الله عليه و آله اماكون مكة افضل من سائر الارض فيدل عليه مارواه رئيس المحدثين فى الفقيه باسناده عن ابى عبداللَّه عليه السلام قال: احب الارض الى اللَّه مكة و ما تربة احب الى اللَّه من تربتها ...»

ص: 204

شيعه نيز بر آن بود، و تنها همكيشان آقاى دكتر قفارى مكانهاى ديگر را بر كعبه مقدم داشته اند. بنابراين معلوم شد كه هذيان در كلمات آقاى قفارى است كه احاديث صحيح را كه فقها طبق آنها فتوى مى دهند و اجماع شيعه بر آن است نديده گرفته و تنها چند حديث ضعيف پيدا كرده و چيزى كه تنها در اهل سنت وجود دارد كه ترجيح غير مكه است بر مكه و بر كعبه به شيعه نسبت داده و شروع به ناسزا گفتن كرده است.

و امّا آن كه آقاى دكتر قفارى گفتند: «جعل كننده اين احاديث صفوان جمال است كه نزد شيعه ثقه است و در كتابهاى اهل سنت كه من به آنها رجوع كردم ذكرى از او نيافتم».(1) بهتر بود آقاى قفارى به جاى آن كه كتاب عليه مذهب شيعه و عليه مذهب اهل بيت پيامبر بنويسد زحمت مى كشيد و كتابهاى خودشان را مطالعه مى كرد تا مذهب خود را بهتر بشناسد و عجيب است كه دانشگاههاى عربستان اين كتاب را بهترين تحقيق خود معرفى مى كنند كه اين قدر نسبت به مذهب خودشان بى اطلاع است. براى نمونه مى گوييم كه نام صفوان جمال در كتابهاى رجال اهل سنت، با ذكر طبقه و با ذكر راوى و مروى عنه او و با ذكر كتابهاى حديثى كه از او حديث نقل كرده اند آمده است.(2)

نزول فرشتگان بر زوار قبر امام حسين عليه السلام

آقاى قفارى مى گويد:

«مبالغه شيعه درباره زيارت امام حسين به درجه اى رسيده است كه هيچ عاقلى نمى تواند بپذيرد زيرا روايات آنان مى گويد: پس از زيارت فرشته اى مى آيد و سلام خداوند را به او رسانده و مى گويد عمل خودت را از ابتدا شروع كن كه گناهانت بخشيده شد، اين سخنان مافوق جنون بوده به طورى كه گاهى مى گويند خداوند با زوار امام حسين مناجات مى كند و اين چيز جز كذب و افتراء على اللَّه نيست، و به اين نيز اكتفا ننموده و


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 466
2- . «موسوعة رجال الكتب التسعة» ج 2، ص 186، ش 3940؛ «تقريب التهذيب» ج 2، ص 279، ش 675؛ ابوداود در سنن و احمد در مسند خود از او حديث نقل كرده اند

ص: 205

مى گويند خداوند قبر اميرالمؤمنين را زيارت مى كند».(1) آقاى دكتر قفارى در مطلب بالا سه نكته ذكر كرده و آنها را فوق جنون دانسته است:

1- آمدن فرشته نزد زائر امام حسين و بشارت به مغفرت. 2- مناجات كردن خداوند با زائر امام حسين. 3- زيارت كردن خداوند حضرت على را.

امّا نزول فرشته بر زوار حضرت امام حسين عليه السلام، نزول فرشته هرگز به معنى وحى يا رسالت نيست بلكه همان توفيق الهى و تثبيت قدم آنان است و جالب آن است كه وهابيان نزول فرشته را بر عمر بن الخطاب جايز و واقع مى دانند و صريحاً مى گويند فرشته بر او نازل مى شده است.(2) و در منابع متعدد آنان آمده است كه عمر محدّث بود،(3) و به عمر الهام مى شد.(4) و مناجات كردن خداوند با بندگانش چيز عجيبى نيست زيرا خود وهابيان گفته اند كه اولياء الهى قابل وحى و تكلم خداوند با آنان مى باشند: «شيخ محمد بن عبدالوهاب معتقد است كه تكلم خداوند با بندگانش به سه طريق ممكن است: الف: از پشت حجاب مثل صحبت با موسى. ب: به وسيله فرستادن فرشته مثل غالب وحى بر پيامبران. ج: به وسيله وحى كردن كه قسم اوّل و دوم مختصّ به انبياء عليهم السلام است و قسم سوم شامل اولياء نيز مى شود».(5) بنابراين قسم سوم تكلم خداوند با غير انبياء صحيح است. و در برخى از دعاها نيز آمده است: «اللهم اجعلنى ممّن ناديته فاجابك ... فناحبيته سرّاً»(6) خدايا مرا از كسانى قرار ده كه آنان را خوانده اى و تو را اجابت كرده اند و تو با آنان مخفيانه مناجات نموده اى. بنابراين اشكالى ندارد كه خداوند با زوار امام حسين مناجات كند، همچنانكه نجوى كردن خداوند با حضرت على عليه السلام در منابع اصلى اهل سنت نقل شده است.(7)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 466
2- . «التحرير والتنوير» ج 22، ص 210
3- . همان مدرك، ج 25، ص 196؛ «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 444
4- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 444
5- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 538
6- . مناجات شعبانيه
7- . «سنن الترمذى» ج 5، ص 303، ح 3810، باب 89: «... ما انتجيته و لكن اللَّه انتجاه»

ص: 206

و امّا آنچه كه آقاى قفارى آن را فوق جنون مى خواند مسأله زيارت كردن خداوند، اميرالمؤمنين على عليه السلام را. ابن جوزى مى گويد: «خداوند هر سال به زيارت قبر احمد بن حنبل مى رود»(1) آيا اين كلام فوق جنون نيست. آرى آقاى قفارى از كتابهاى خودشان بى اطلاع است و مغرضانه متعرض كتابهاى شيعه شده و هر رطب و يابسى را به همديگر پيوند مى دهد و نتيجه هايى گرفته كه بدتر از آنها دامن گيرد خودشان است.

مناسك مشاهد يا آداب و اعمال زيارت

آقاى دكتر قفارى مى گويد:

«يكى از واجبات مذهب شيعه زيارت كردن ضريح است و كسى كه آن را ترك كند كافر مى گردد و علامه مجلسى يك بابى با عنوان واجب بودن و مأمور به بودن زيارت امام حسين قرار داده است و براى اين زيارتها مناسكى چون مناسك حج را قرار داده اند.

و شيخ مفيد نيز كتابى به اسم «مناسك المشاهد» نوشته است و قبر آنان را مثل كعبه قرار داده اند كه مورد حج و طواف قرار گيرد، و حدود شصت كتاب در اين موضوع نوشته اند تا پايه هاى اين شرك را تقويت نمايند».(2) گويا يكى از واجبات مذهب وهابيان دروغ گفتن و تهمت زدن به ديگر مسلمانان است. اولًا كسى در شيعه چيزى درباره زيارت ضريح نگفته بلكه بحث درباره زيارت صاحب قبر است. ثانياً كسى در شيعه زيارت امام حسين عليه السلام- و نه زيارت ضريح- را واجب ندانسته بلكه همه فقهاء شيعه مى گويند زيارت مستحب مؤكد و از مهمترين عبادات است.

ثالثاً هيچ كس تارك زيارت را كافر نمى داند، اصل زيارت واجب نيست و بر فرض


1- . «مناقب احمد بن حنبل» ص 454: «... سمعته من القبر يقول: لابل هذا من هيبة الحق عزوجل، لانّه عزوجل قدزارنى، فسالته عن سرّ زيارته اياى فى كل عام فقال عزوجل: يا احمد لانّك نصرت كلامى. فاقبلت على لحده اقبّله ثم قلت: يا سيدى مالسرّ فى انّه لايقبلّ قبر الّا قبرك؟ فقال لى يا بنى ليس هذا كرامة لى ولكن هذا كرامة لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله لان معى شعرات من شعره». ر. ك: «الغدير» ج 1، ص 139
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 467

ص: 207

كه واجب باشد ترك كننده آن ترك يك مستحب يا واجب نموده و كسى با ترك واجب كافر نمى شود. و عجيب آن است كه چيزى را كه هرگز حتى يك نفر از شيعه در طول تاريخ تشيّع نگفته است آقاى قفارى مى نويسد و به شيعه نسبت مى دهد!! ضمناً استدلال آقاى قفارى بر آن كه تارك زيارت كافر است اين حديث است: «سألته عمن ترك زيارة قبر الحسين عليه السلام من غير علة، فقال: هذا رجل من اهل النار»(1) در حالى كه اين حديث مى گويد كسى كه بدون عذر زيارت را ترك كند اهل آتش است و اهل آتش بودن تلازمى با كافر بودن ندارد، چه بسا شخصى مسلمان باشد امّا به جهت گناه كبيره مستحق آتش باشد. گرچه اهل نار بودن در اين حديث معناى ديگرى دارد و آن اين كه چنين شخصى ايمانش ناقص است و به كمالات بالا نرسيده است و روز قيامت بر آن تأسف مى خورد، و شاهد اين معنا آن است كه در روايات آمده:

الف: كسى كه به زيارت امام حسين نرود از ثواب خدا و از جوار پيامبر در بهشت محروم است.(2) ب: كسى كه به زيارت آن حضرت نرود ايمانش ناقص است.(3) ج: كسى كه به زيارت آن حضرت نرود از خير كثير محروم شده است.(4) د: سزاوار نيست تخلّف از زيارت آن حضرت.(5) و سزاوار نيست به معنى كراهت است.

ه: هركس از زيارت آن حضرت روى بگرداند حسرت خواهد داشت.(6) و: كسى كه هر سال به زيارت آن حضرت نمى رود از خير محروم است.(7) اين روايات همانگونه كه كاملًا روشن است دلالت دارد بر آن كه ترك زيارت


1- . «وسائل الشيعه» ج 14، ص 432، ح 13، باب 37 از ابواب مزار
2- . «وسائل الشيعه» ج 14، ص 429، ح 3
3- . همان مدرك، ص 430، ح 5، و ح 12
4- . همان مدرك، ص 431، ح 7
5- . همان مدرك، ص 431، ح 9
6- . همان مدرك، ص 433، ح 11
7- . همان مدرك، ص 434، ح 18

ص: 208

امام حسين عليه السلام ترك مستحب است نه ترك واجب، و هرگز تارك آن كافر نيست بلكه از خير زيادى محروم شده است.

رابعاً مقصود علامه مجلسى نيز از كلمه فرض و مأمور به بودن زيارت امام حسين همان مستحب مؤكد است و اين گونه تعبير در كتابهاى فقهى رايج است كه مستحب را فرض يا مأموربه بنامند.

خامساً كتاب «مناسك المشاهد» را آقاى قفارى به تقليد از ابن تيميه به شيخ مفيد نسبت داده است و عجيب است كه آقاى قفارى به كتاب الذريعه نيز آدرس داده است و شصت كتاب شيعه را درباره مناسك مشاهد معرفى كرده است. در حالى كه كتاب شيخ مفيد در الذريعه به اسم «مزار المفيد» معرفى شده است.(1) و آن شصت كتاب نيز همه با نام مزار مى باشند. و در اكثر كتابهايى كه در شرح حال شيخ مفيد آمده است نام «مناسك المشاهد» جزء تأليفات ايشان نيامده است. بله ابن شهر آشوب گفته است شيخ مفيد كتابى بنام «مناسك المزار» دارد،(2) و روشن است كه نسك در لغت به معنى عبادت است و به كار بردن لفظ مناسك المزار هيچ اشكالى ندارد زيرا به معنى آن است كه عبادتهايى كه در محل زيارت و در مشاهد انجام مى شوند. و اينها عبادت خداوند است كه در آن مكان انجام مى شود نه عبادت صاحب قبر.

طواف به ضريح

آقاى قفارى مى گويد:

«مسلمانان اتفاق دارند بر آن كه طواف جز به كعبه معظمه جايز نيست ولى علماى شيعى به پيروان خود مى گويند طواف به ضريح امامانى كه مرده اند جايز است و اين شرك را به اهل بيت نيز نسبت داده اند، و اگر در روايتى صريحاً نهى از طواف كرده باشد آن را تأويل مى كنند».(3)


1- . «الذريعه» ج 20، ص 325
2- . «معالم العلماء» ص 114
3- . «اصول مذهب الشيعة الاماميه» ج 2، ص 468

ص: 209

نقد و بررسى

اين روشن است كه عبادت غير خداوند شرك است ولى آيا هر طوافى عبادت است يا خير. ابتدا بايد معنى طواف را توجه كنيم. كلماتى از قبيل «طوفان» و «طائفه» و «طائف» از ماده «طوف» گرفته شده اند. راغب گويد: «الطوف: المشى حول الشى ء»(1) راه رفتن دور چيزى را طواف گويند.

و ابن اثير مى گويد: «الطائف: الخادم الذى يخدمك برفق و عناية، شبهّها بالخادم الذى يطوف على مولاه و يدور حوله»(2) طواف كننده به خادمى كه با نرمى و ملاطفت به شما خدمت كند گفته مى شود و او را تشبيه كرده اند به خادمى كه گرد مولاى خود مى چرخد. و در حديثى آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «كان يطوف على نسائه فى ليلة واحدة و هن تسع اى يدور».(3) پس طواف يعنى دنبال چيزى راه رفتن. ولى آيا هرگونه دور چيزى راه رفتن طواف و عبادت است؟ آيا وقتى طبق حديث بالا پيامبر بر همسران خود طواف مى كند آنان را عبادت كرده است؟! و نيز قرآن مى فرمايد: يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ(4) و فَطَافَ عَلَيْهَا طَائِفٌ مِنْ رَبِّكَ(5) و طَوَّافُونَ عَلَيْكُمْ بَعْضُكُمْ عَلَى بَعْضٍ(6)، إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنْ الشَّيْطَانِ ...(7). روشن است كه در هيچ كدام از موارد فوق طواف عبادت نيست و شرك نمى باشد با دقت در معناى طواف و موارد استعمال اين كلمه روشن مى شود كه كلمه طواف مثل كلمه «دعا» است كه اگر انسان دور چيزى بچرخد با اين عقيده كه خود را عبد و مملوك او بداند و او را ربّ و مولاى حقيقى خود بداند اين طواف عبادت است ولى اگر كسى دور چيزى بچرخد ولى او را ربّ خود نداند در اين


1- . «معجم مفردات القرآن الكريم» ص 320
2- . «النهايه»، ج 3، ص 142
3- . مدرك فوق؛ «مجمع البحرين» ج 3، ص 91
4- . سوره واقعه: 56، آيه 17
5- . سوره قلم: 68، آيه 19
6- . سوره نور: 24، آيه 58
7- . سوره اعراف: 7، آيه 201

ص: 210

صورت او را عبادت نكرده است، اگر كسى دور كعبه معظمه راه برود و خود كعبه را ربّ خود بداند اين شرك است، و اگر دور آن مى چرخد اين عبادت كردن خدا مى باشد. و طواف دور ضريح ائمه عليهم السلام نيز اگر با اين قصد باشد كه آنان را ربّ بداند اين شرك است ولى اگر اعتقاد به ربوبيت آنان نداشته باشد شرك نمى شود. زيرا آنان را عبادت نكرده است. روشن است كه خادمى كه دور مولاى خود مى چرخد طواف كرده است ولى عبادت ننموده است، و از اينجا معلوم شد كه آقاى قفارى به موارد استعمال طواف در قرآن توجه نكرده و تنها سخنان ابن تيميه را خوانده است نه قرآن را. ضمناً آنچه را آقاى قفارى مى گويد: «طواف گرد ضريح امامان مرده» سخن ناروايى است زيرا قبلًا گذشت كه ائمه عليهم السلام حيات برزخى دارند حتى طبق عقايد وهابيان. پس طواف گرد قبر اگر مثل طواف گرد خانه كعبه همراه با اعتقاد به ربوبيت باشد شرك است، ولى اگر طواف به قبر مثل طواف هر خادم گرد مولاى خود باشد هيچ منافاتى با توحيد ندارد. و مقصود از رواياتى كه نهى از طواف به قبر كرده است قسم اوّل است، و رواياتى كه اجازه داده است قسم دوم را مى گويد. بنابراين معلوم شد كه دين شيعه همان دينى است كه قرآن و ائمه اهل بيت عليهم السلام بيان كرده اند و دين آقاى قفارى همان دين ابن تيميه ناصبى است كه حتى به قرآن كريم توجه ندارد.

نماز خواندن نزد ضريح

آقاى قفارى مى گويد:

«يكى از اعمال مشاهد و ضريح ها آن است كه دو ركعت نماز نزد قبر ائمه بخوانند و آن قبرها را قبله قرار دهند و ثواب زيادى براى نماز در اين مشاهد ذكر كرده اند و يكى از اصول دين شيعيان آن است كه ضريح را بپرستند، پس شرك را مقدم بر توحيد مى دانند در حالى كه پيامبر لعنت كرده است كسانى را كه قبرها را مساجد قرار مى دهند».(1)


1- «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 470

ص: 211

پاسخ

اولًا يكى از اصول دين شيعه پرستيدن ضريح نيست، اصول دين شيعيان مشخص است، و جزء فروع دين شيعه نيز نيست بلكه پرستيدن ضريح يا قبر يا امام را شرك مى دانند، ولى يكى از اصول دين آقاى قفارى تهمت و افتراء زدن به مذهب شيعه است.

ثانياً شيعيان نماز خواندن به طرف قبله و كعبه معظمه را در مشاهد ائمه مستحب مى دانند، زيرا اين مشاهد را همچون مساجد مصداق آيه شريفه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ(1) مى دانند، ولى جايز نيست كه قبر، قبله قرار داده شود و به طرف آن نماز خوانده شود.(2) و امّا رواياتى كه نهى كرده است از اين كه قبر را مسجد قرار دهند اين روايات در كتابهاى اهل سنت نقل شده كه براى ما حجيت ندارند. علاوه بر آن كه قرآن مجيد دلالت دارد كه ساختن مسجد بر سر قبر اشكال ندارد: قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً،(3) و گذشته از اينها معناى اين روايات آن است سجود بر قبر جايز نيست نه آن كه نماز خواندن در كنار قبر جايز نباشد يا ساختن مسجد حرام باشد، بلكه بايد خود قبر محل سجود نباشد، در روايات شيعه نيز آمده است كه: «امّا السجود على القبر فلايجوز فى نافلة ولا فريضة ولا زيارة».(4)

افتادن يا سجود بر قبر و بوسيدن آن

آقاى قفارى مى گويد:

«يكى ديگر از اعمال مشاهد افتادن بر قبر و قرار دادن صورت بر آن و بوسيدن آن است، و اين افتادن بر قبر همان سجود بوده و خواندن ميّتى است كه قدرت بر انجام هيچ كارى را ندارد. و مى گويند گرچه بوسيدن ضريح دليل شرعى ندارد ولى چون گذشتگان


1- . سوره نور: 24، آيه 36
2- . «بحارالانوار» ج 100، ص 127، ح 8
3- . سوره كهف: 18، آيه 21
4- . «بحارالانوار» ج 100، ص 128، ح 8

ص: 212

انجام مى داده اند جايز است، در حالى كه مسلمانان اجماع دارند بر اين كه تنها بوسيدن حجر الاسود جايز است لاغير و دست كشيدن نيز تنها به ركن يمانى جايز است ولى بوسيدن آن مشروع نيست، پس دست كشيدن و يا بوسيدن غير حجرالاسود و ركن يمانى از ساير اطراف كعبه معظمه مشروع نيست، و همچنين دست كشيدن و بوسيدن حجره نبويه جايز نيست، اگر اينها شرك نباشد پس چه چيزى شرك است. بلكه اين اعمال چيزى است كه شرك مشركان در برابر آن چيزى نيست».(1) ظاهراً اين سخنان احتياج به جواب علمى نداشته باشد و تنها به ذكر چند پاسخ نقضى اكتفا مى شود.(2)

يد وهابيان بوسيدن همسر را نيز شرك بدانند چون اين غير از حجر الاسود و ركن يمانى است. و بوسيدن دست آمريكا و دشمنان خدا به نظر آنان جايز است و بوسيدن ضريح پيامبر شرك است. همچنان كه استغاثه به يهود و نصارى جايز است و موافق توحيد است و استغاثه به پيامبر شرك است. و آيا چه فرقى بين يك ركن كعبه و ركن ديگر است كه وهابيان بوسيدن يكى را توحيد و بوسيدن ديگرى را شرك مى دانند؟!.

به هرحال افتادن بر قبر به معنى سجده كردن بر آن نيست، مثلًا اگر كسى فرزندش از دنيا رفته باشد و اكنون خم شود بر جنازه او و صورت خود را بر آن بگذارد آيا اين سجده است؟ و يا كسى كه شخص مريضى را كه خوابيده است در بغل بگيرد و ببوسد آيا او را سجده كرده است؟!.

قبلًا گفتيم كه در سجده شرط است كه اعتقاد به ربوبيت و مالكيت مسجود له داشته باشد، و لذا اين افتادن بر قبر سجده به شمار نمى رود. و آيا چون بوسيدن ضريح دليل شرعى ندارد پس شرك مى شود و در اين صورت بسيارى از امور زندگى را بايد شرك دانست حتى بوييدن گل را كه دليل شرعى بر آن نداريم بايد وهابيان بگويند شرك است.

و چگونه ايشان به پيروى از ابن تيميه مى گويد اجماع مسلمانان بر آن است كه تنها بوسيدن حجرالاسود جايز است لاغير و اين اجماع چگونه به دست آمده است. در حالى كه خود وهابيان قبول دارند در كه در تمام جهان اسلام رفتن سر قبر و تقبيل آن و تبرك به قبر


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 473
2- احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

ص: 213

اولياء و صالحان وجود دارد در عين حال ادعاى اجماع مسلمانان بر شرك بودن بوسيدن غير حجرالاسود بسيار عجيب است.

قبله قرار دادن قبر

آقاى قفارى نوشته است كه:

«به نظر شيعه روبرو بودن قبر هرچند روى روبروى قبله نباشد لازم است». سپس دو روايت نقل كرده كه يكى مى گويد قبر مرا قبله قرار ندهيد و ديگرى مى گويد مقدّم شدن بر قبر امام يا مساوى آن نماز خواندن صحيح نيست ولى آقاى قفارى اين گونه فهميده است كه بايد قبر را قبله خود قرار دهد و مى گويد به نظر شيعه خوب است كه در نماز پشت به كعبه و روبروى قبر بايستد. آيا چنين دينى كه مى گويد پشت به كعبه و روبروى قبر نماز بخوانيد را چه بناميم هر اسمى مى تواند داشته باشد غير از اسلام و توحيد، و اين در حالى است كه در كتابهاى آنان امر به قبله نيز وجود دارد و اين از تناقضات مذهب شيعه است».(1)

نقد و بررسى

اين دينى كه آقاى قفارى نمى داند چه اسمى بر آن بگذارد و مى تواند هر اسمى داشته باشد مگر اسم اسلام و توحيد، اين دين دين اهل سنت و دين خود آقاى قفارى است. زيرا آن چيزى كه ايشان از كتابهاى شيعه نقل كرده است از كتاب بحارالانوار است كه مستند فقهى شيعه نيست ولى خود اهل سنت در يكى از مهمترين كتابهاى فقهى و فتوائى خود همين مطلب را ذكر كرده اند. ابن قدامه مى گويد: «نزد قبر رسول خدا رفته و پشت به قبله و روبروى قبر بايست و بگو: خدايا تو فرمودى اگر مردم وقتى گناه مى كنند نزد پيامبر آمده و استغفار كنند و پيامبر نيز براى آنان استغفار كند خدا را بخشنده خواهند يافت، و من اكنون نزد پيامبر تو آمده ام پس مرا از آن مغفرت محروم نفرما».(2) آيا نام اين


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 475
2- . «المغنى والشرح الكبير» ج 3، ص 530

ص: 214

دين چيست؟. ثانياً آقاى قفارى عدم جواز تقدم بر قبر امام را به معنى آن دانسته است كه بايد قبر امام را قبله قرار داد، در حالى كه معناى احاديث آن است كه بايد رعايت ادب و احترام را نمود و تقدّم بر قبر معصوم جايز نيست. امّا به هرحال از نظر شيعه نماز فقط بايد به طرف كعبه معظمه باشد و هر نمازى كه به طرف آن نباشد باطل است. و روايات هيچ گونه تعارض و تناقضى از اين جهت ندارند، در روايات متعدد و صريح آمده است كه بايد نماز به طرف قبله باشد و غير آن باطل است و تمام فقهاى شيعه طبق آنها فتوى داده اند، و اين روايات هيچ معارض و مزاحمى نيز ندارند.

رويكرد انتقادى به مسأله مشاهد مشرفه

آقاى دكتر قفارى معتقد است كه:

«مسلمانان يك كعبه دارند كه قبله نماز و حاجات آنان است ولى شيعيان به تعداد ضريح امامان مرده خود كعبه دارند- گذشته از آن كه قبر حضرت على در نجف و قبر امام حسين در كربلا نيست و اين حقايق را اهل تاريخ مى شناسند- و اين گونه شرك و بدعت در ميان اهل سنت نيز وجود دارد ولى شرك نزد شيعه بيشتر است علاوه بر آن كه شرك نزد شيعه موافق با اصول آنان است ولى در اهل سنت برخلاف اصول آنان مى باشد، لذا شرك در شيعه قابل اصلاح نيست. و احمد كسروى نيز از علماى ايران تصريح كرده كه زيارت و توسل و نذر براى قبرها نوعى شرك مى باشد. بنابراين شرك جزء مذهب شيعه شده است و لذا مشاهد را آباد كرده و مساجد را معطل كرده اند. در حالى كه ضرورتاً پيامبر اكرم چنين دستورى نداده است. و در چند روايت نيز نهى از ساختن مسجد بر محل قبرها نموده است و اين نهى، نهى تحريمى است زيرا قبر وسيله اى براى شرك است، و از اين جهت قبرها با يكديگر تفاوتى ندارند. و در دعاهاى ائمه شيعه آمده است كه آنان قدرت بر خير و مصلحت خود ندارند و اين در زمان حياتشان بوده است، بنابراين پس از وفاتشان به طريق اولى عاجزترند. وقتى امام حسين در اين دنيا نمى تواند خود را از پليدى حفظ كند مگر آن كه خداوند او را حفظ كند، پس وقت وفاتش عاجزتر خواهد بود».(1)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 483

ص: 215

نقد و بررسى

اولًا همانگونه كه قبلًا در بحث توسل و استغاثه بيان شد تعبير «امامان مرده» صحيح نيست و قرآن كريم شهداء را زنده معرفى كرده است و اعتقاد اهل سنت نيز آن است كه پيامبر زنده است- گرچه وهابيان خلاف آن را ادعا مى كنند- و در روايات متعدد اهل سنت نيز شاهد دارد، و دليل عقلى نيز مى گويد مرگ تنها به معنى مفارقت روح از بدن است و بدن مى ميرد ولى روح مرگ ندارد.

ثانياً شيعيان نيز تنها يك كعبه دارند و حتى قبر امامان خود همه به طرف كعبه است.

ثالثاً مدفن سيدالشهداء عليه السلام در كربلا است و هيچ ترديدى در آن وجود ندارد و كسى نيز در آن شك نكرده است مگر آقاى قفارى، و محققان تاريخى كه آقاى قفارى مدعى آنان است وجود خارجى ندارند بلكه درباره محل دفن رأس مبارك امام حسين اختلافاتى هست، و معروف نزد شيعه و نيز اهل سنت آن است كه سرملحق به بدن شده و در كربلا دفن گرديد، و منابع متعددى از كتابهاى تاريخى و غيرتاريخى از شيعه و اهل سنت بر آن دلالت دارد.(1) و امّا قبر اميرالمؤمنين عليه السلام گرچه تا مدتى پنهان بود كه بنى اميه و افرادى چون حجاج به آن دسترسى پيدا نكنند ولى ائمه از فرزندان آن حضرت آن قبر را آشكار كردند.(2) رابعاً آنچه را ايشان و امامش ابن تيميه به عنوان شرك ميان اهل سنت و شيعه معرفى


1- . «تذكرة الخواص» ص 240؛ «روضة الواعظين» فتال نيشابورى، ص 165؛ «اعلام الورى» ج 1، ص 477؛ «رسائل الشريف المرتضى» ج 3، ص 130؛ «عجائب المخلوقات» ص 67؛ «اعيان الشيعه» ج 1، ص 626
2- . ابن جوزى در «تذكرة الخواص» ص 163 مى گويد: اخبار مستفيض وجود دارد كه آن حضرت در نجف در همان مكان معروف دفن شده است، و نيز رجوع شود به «فرحة الغرى» ص 36؛ «الارشاد» ج 1، ص 23؛ «اعلام الورى» ج 1، ص 393؛ «اعيان الشيعه» ج 1، ص 534. احتمالًا آقاى قفارى تنها كلام ابن تيميه را ديده كه از ابونعيم اصفهانى نقل كرده كه قبر نجف همان قبر مغيرة بن شعبه است. ولى ابن جوزى مى گويد اين از غلطهاى فاحش ابونعيم است زيرا مغيرة اصلًا قبرى براى او شناخته نشده است و يا احتمالًا در شام باشد

ص: 216

كرده اند، شرك نيست بلكه همان توسل و ابتغاء وسيله است كه قرآن امر به آن نموده است و در نظام اسباب و مسببات، تأثير اسباب قابل انكار نيست و تنها تمام آنها به اذن اللَّه كار مى كنند و اين عين توحيد است كه هيچ چيزى را در عرض خداوند نمى دانيم ولى وهابيان كه خيال مى كنند پذيرفتن تأثير بعضى موجودات موجب شرك مى شود چون خيال كرده اند كه تأثير هر چيزى مستقل و بدون ارتباط با خداوند است اين شرك خواهد بود، و قبلًا توضيح اين بحث گذشت.

خامساً سخنان احمد كسروى هيچ ارزش علمى ندارد و او شخص منحرفى بوده است كه تحت تأثير وهابيان قرار داشته است.

و امّا حديث «و لا قبراً الّا سوّيته» قبلًا توضيح داده شد كه بين تسويه و مساوات فرق است و معناى حديث آن است كه قبر را مثل كوهان شتر افراشته نكنند و به معنى مساوى سطح زمين قرار دادن نيست.

مسجد ساختن بر محل قبر قبلًا توضيح داده شد كه در قرآن نيز آمده و از آن نهى نشده است و بر فرض وجود نهى، آن نهى، نهى تنزيهى است نه تحريمى زيرا كسى كه در قبرستان مسجد بسازد نه تنها عقاب ندارد بلكه ثواب نيز دارد. و تاكنون فقيهى فتوى نداده است كه يكى از مبطلات نماز آن است كه جلوى مصلّى قبر وجود داشته باشد و يا يكى از شرايط مكان نمازگزار آن است كه روى قبر نماز نخوانند.

امّا مسأله عدم قدرت ائمه بر سود و زيان رساندن به خود يا به مردم پاسخش آن است كه آنان در برابر خداى متعال هيچ قدرتى ندارند ولى به اذن خداوند قدرت بر انجام بسيارى از امور را دارند و اگر سيدالشهداء عليه السلام در جنگ به صورت ظاهرى شكست خورد به جهت آن بود كه نمى خواست به صورت غير طبيعى عمل كند و از قدرتهاى الهى كه خداوند به او داده است استفاده كند، مثلًا وقتى حضرت على عليه السلام درب خيبر را بلند مى كند خود تصريح مى كند كه به قوت بشرى نبود بلكه با قدرت ربانى بود،(1) استفاده از اين قدرت فقط در شرايط خاصى است و امام حسين گرچه اين قدرت را داشت ولى از آن در صحنه كربلا استفاده نكرد لذا شهيد شد.


1- . «بحارالانوار» ج 73، ص 76؛ «شرح الاشارات والتنبيهات» ج 3، ص 398

ص: 217

فصل پنجم: اختيار حلال و حرام به دست امام است

اشاره

آقاى دكتر قفارى مى نويسد:

«يكى از اركان توحيد ايمان به آن است كه تنها مشرّع خداوند است كه چيزى را حلال يا حرام نمايد و هيچ شريكى ندارد و اگر كسى معتقد باشد كه امام مى تواند چيزى را حلال يا حرام كند مصداق آيه شريفه أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنْ الدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اللَّهُ(1) خواهد بود، ولى به نظر شيعه خداوند تشريع حلال و حرام را به ائمه تفويض نموده است- و چند روايت به عنوان شاهد اين كلام از كتابهاى شيعه نقل كرده است- و اين شرك در ربوبيت است زيرا حاكميت وتشريع از خداونداست وشيعه همانند مسيحيان هستند كه امامان خود را همانند احبار و راهب ها، ارباب خود قرار داده اند. و امامان آنان مى گويند «مردم عبد ما در اطاعت هستند» با اين كه خداوند مى فرمايد: ما كان لبشر أن يؤتيه اللَّه الكتاب والحكم والنبوة ثم يقول للناس كونوا عباداً لى من دون اللَّه.(2) و حتى شيعيان مى گويند امامان آنان مى توانند حلال و حرام را بيان كنند و يا كتمان كنند در حالى كه آيات و روايات دلالت مى كنند بر آن كه كتمان كردن احكام خدا جايز نيست. و بلكه شيعيان مى گويند ائمه مى توانند با جواب هاى متناقض، مردم را به گمراهى بكشند.


1- . سوره شورى: 42، آيه 21
2- . سوره آل عمران: 3، ص 79

ص: 218

بنابراين دين شيعه عبارت است از افتراء بر ائمه خود و بيان نكردن حلال و حرام و حج و كتمان كردن حق و گمراه كردن مردم با جوابهاى متناقض».(1)

نقد و بررسى

لازم است در اينجا براى روشن شدن عقيده شيعه به بررسى مسأله ولايت تشريعى و «تفويض» پرداخته و سپس كلام آقاى قفارى را تحليل كنيم.

ولايت تشريعى يا تفويض تشريع احكام

ولايت تشريعى گاهى به معناى اولويت در تصرف در اموال و نفوس مردم به كار مى رود(2) و گاهى به معناى ولايت بر تشريع و جعل قانون به اين معنا كه چيز حلالى را حرام يا حرامى را حلال كنند، يا حكم جديدى آورده يا حكمى را نفى كنند. ولايت تشريعى به معناى اوّل مسلّم بوده و كسى در آن ترديد ندارد و روشن است كه ائمه داراى چنين ولايتى هستند. و امّا آنچه محل بحث است و آقاى قفارى نيز مورد نقد قرار داده است ولايت تشريعى به معناى دوم است. مقصود از ولايت تشريعى به معنى جعل قانون و تشريع اين است كه آيا در اسلام «منطقه الفراغ» احكام داريم يا خير، آيا جايى هست كه حكمى نداشته باشد و لذا ائمه عليهم السلام از خودشان در آنجا جعل حكم كنند يا آن كه حكمى را تغيير دهند يا خير؟

پاسخ آن است كه ولايت تشريعى به اين معنا براى پيامبر يا ائمه عليهم السلام وجود ندارد و اختصاص به خداوند متعال دارد.

اقسام تفويض

ابتدا بايد اقسام تفويض را ذكر كنيم سپس بينيم ادله شرعى و عقلى با كدام قسمت موافقت دارد و معناى روايات روشن گردد، و كدام قسم بر ائمه عليهم السلام ثابت است و كدام


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 484- 488
2- . «مصباح الفقاهة» ج 5، ص 38

ص: 219

قسم منفى است.

1- تفويض در خلق و رزق و تربيت و زنده كردن و ميراندن. يعنى ائمه عليهم السلام اين كارها را با قدرت و اراده خود انجام دهند و فاعل حقيقى آنان مى باشند نه خداى متعال.

اين گونه تفويض كفر است و كسى از شيعيان به آن معتقد نيست.(1)


1- . علامه مجلسى درباره اين قسم تفويض فرموده است: «و هذا كفر صريح دلّت على استحالته الادلة العقلية والنقلية ولا يستريب عاقل فى كفر من قال به»، «بحارالانوار» ج 25، ص 347؛ و مرحوم ميرزا حبيب اللَّه خوئى در «منهاج البراعه» ج 4، ص 362 مى فرمايد: «تفويض به اين معنا كفر صريح است و ادله عقلى و نقلى بر امتناع آن دلالت دارد و مرحوم صدوق و مفيد نيز به آن تصريح كرده اند و در روايت آمده است كه حضرت رضا عليه السلام فرمود: «من زعم انّ اللَّه فوّض امر الخلق والرزق الى حججه فقد قال بالتفويض والقائل بالتفويض مشرك»، سپس فرموده در روايت ديگرى آمده است كه: «عن ياسر الخادم قال: قلت للرضا عليه السلام ما تقول فى التفويض؟ فقال: انّ اللَّه تبارك و تعالى فوّض الى نبيّه امره و نهيه فقال ما اتيكم الرسول فخذوه» فاما الخلق والرزق فلا ثم قال: انّ اللَّه عزوجل خالق كل شى ء و هو يقول: «الذى خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم قل هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شى ء، سبحانه و تعالى عما يشركون». و در روايت ديگرى آمده است كه شيعيان درباره تفويض خلقت و رزق به ائمه عليهم السلام اختلاف داشتند سپس به محمد بن عثمان كه از نواب اربعه بود مراجعه كردند، ايشان در توقيعى از طرف حضرت صاحب الامر عليه السلام اين جمله را آورد: «انّ اللَّه تعالى هوالذى خلق الاجسام و قسّم الارزاق، لانه ليس بجسم و لاحالّ فى جسم، ليس كمثله شى ء و هوالسميع البصير، فامّآ الائمة فانهم يسألون خلقت به صورت استقلال به ائمه عليهم السلام عقيده اى كفرآميز است». پايان كلام مرحوم خويى. آيةاللَّه خوئى ولايت تكوينى و تشريعى را براى ائمه عليهم السلام پذيرفته است ولى ولايت تكوينى را به معنى آن دانسته كه ائمه عليهم السلام علت غائى از ايجاد مخلوقين هستند و ولايت تشريعى را به معنى اولويت در تصرف در اموال و انفس مردم مى داند. «مصباح الفقاهة» ج 5، ص 35 و 38». امّا ولايت در خلقت را ذكر نكرده است. آيةاللَّه سبحانى نيز فرموده است: «تفويض به معنى آن كه خداوند امر خلق و تدبير را به دست آنان داده باشد خلاف عقل و برهان و برخلاف قرآن بوده و شرك است. و اگر به معنى آن است كه فاعل حقيقى و سبب واقعى خداوند است و پيامبر و ائمه عليهم السلام از جمله اسباب خلقت عالم هستند يعنى آنان در مرتبه اسباب و علل مى باشند اين قول موجب شرك نيست ولى صحيح نيست زيرا پيامبر و ائمه عليهم السلام از جمله اسباب خلقت نيستند بلكه خود آنان نيز از اسباب و علت هاى طبيعى استفاده مى كنند و حيات مادى آن متوقف بر همين اسباب و علل است. بله اين صحيح است كه عالم مادى داراى اسباب و علت هايى است امّا امام و پيامبر عليه السلام از اسباب خلقت و تدبير عالم نيستند، و آنان تنها واسطه بين خداوند و خلق در تبليغ احكام مى باشند. و اگر در روايات آمده است كه «لولا الحجة لساخت الارض باهلها» مقصود آن است كه آنان غايت و هدف از خلقت مى باشند. يعنى عالم آفريده شده است براى آن كه انسان كامل در آن پديد آيد و بهترين مصداق انسان كامل آنان مى باشند»، «كليات فى علم الرجال» ص 412. آيةاللَّه مكارم نيز تفويض به اين معنا را كه تفويض كلى است يعنى خداوند پيامبر و ائمه عليهم السلام را آفريده باشد و امر خلقت عالم و تدبير آن را به دست آنان داده باشد نوعى از شرك دانسته و خلاف آيات شريفه قرآن مى داند كه تصريح كرده است كه امر خلقت و رزق و تدبير و ربوبيت فقط به دست خداوند است لاغير. «انوارالفقاهة» ج 1، ص 583

ص: 220

2- تفويض در خلق ورزق به اين معنى كه خداوند متعال كارها را با اراده ائمه عليهم السلام انجام مى دهد. پس هرگاه يك امام معصوم اراده كندكه چيزى را بيافريند خداوند آن را خلق مى كند آنگونه كه در معجزات اراده از ولى خدا است ولى قدرت از خداوند است و فاعل حقيقى اوست و به عبارت ديگر هرگاه آنان چيزى را اراده كنند خداوند خواسته آنان را ردّ نمى كند.

تفويض به اين معنى بر خلاف عقل نيست ولى روايات صريحاً آن را نفى مى كنند،(1) و اگر


1- . علامه مجلسى فرموده: «وهذا و ان كان العقل لايعارضه كفاحاً، لكن الاخبار السالفة تمنع من القول به فيماعدا المعجزات ظاهراً بل صراحاً. مع انّ القول به قول بما لايعلم اذلم يرد ذلك فى الاخبار المعتبرة فيما نعلم، و ما و رد من الاخبار الدالة على ذلك كخطبة البيان و امثالها فلم يوجد الّا فى كتب الغلاة و اشباههم مع انه يحتمل ان يكون المراد كونهم علة غائيّة لايجاد جميع المكونات». «بحارالانوار» ج 25، ص 347. آيةاللَّه مكارم فرموده: «تفويض به اين معنا كه مشيت خداوند بر خلق و رزق قرار گرفته است مقارن با اراده و مشيّت ائمه عليهم السلام اين را علامه مجلسى مى گويد خلاف عقل نيست ولى فرموده است ظاهر اخبار بلكه صريح آنها برخلاف آن بوده و لااقل قول به غير علم است. سپس خود ايشان فرموده: به نظر من نه تنها روايات بلكه آيات شريفه قرآن نيز مخالف تفويض به اين معنا است و اين كه امر خلق و رزق و احياء و اماته بيد خداوند و به مشيت خداوند است لاغير. و اگر در روايات چيزى برخلاف آن بود مثلًا در خطبه البيان آمده است كه امر خلقت به دست حضرت على عليه السلام است اولًا اين روايات ضعيف بوده و غير قابل اعتماد هستند، ثانياً اينها مشتمل بر نوعى شرك بوده و خلاف قرآن مى باشند و مردود هستند، ثالثاً اگر كسى بخواهد آنها را بپذيرد بايد آنها را توجيه كند به اين كه اين روايات علّت غايى را مى گويند مثل جمله «لولاك لما خلقت الا فلاك» يا «بيمنه رزق الورى» كه اينها هدف از خلقت را بيان مى كند و ائمه علت فاعلى نيستند»، «انوار الفقاهه» ج 1، ص 584. آيةاللَّه اراكى نيز فرموده: «واسطه در فيض بودن ائمه عليهم السلام به معنى آن است كه آنان علت غائى آفريدن موجودات هستند نه بيشتر از آن. ولى آنان هرگز معطى وجود و مالك وجود نيستند و اين خلاف ضرورت متشرعه است بلكه آنان افاضه وجود ندارند- مع كونهم بمعزل عن الافاضة رأساً- بله آنان تنها حق اطاعت به عهده مردم دارند»، «كتاب البيع» 2، ص 16

ص: 221

در روايات چيزى آمده است كه خلق و رزق و احياء و اماته از آنان است به معنى آن است كه آنان علت غايى ايجاد هستند، مثلًا وقتى در نهج البلاغه آمده است «نحن صنايع ربنا والناس بعد صنائع لنا»(1) به معنى آن است كه ما علت غائى آفرينش اشياء هستيم و خداوند آسمان و زمين را به بركت آنان آفريده است نه به معنى آن باشد كه آنان علت فاعلى اشياء باشند. و شاهد اين معنا آن است كه امام عليه السلام اين جمله را خطاب به معاويه نوشت و معاويه دنبال عيب و ايراد بر امام مى گرديد كه به شاميان بگويد و اگر معناى اين جمله آن بود كه امام خالق و فاعل اشياء است معاويه به مردم نادان آن زمان شام مى گفت على عليه السلام ادعاى ربوبيت و الوهيت دارد و بيشترين طعن را به امام مى زد. پس بايد معنى اين كلام چيز ديگرى باشد. يعنى همان علت غايى بودن نه علت فاعلى. و به عبارت ديگر «إذا شاؤا امراً لايردّ اللَّه مشيّتهم».(2) از آنچه گذشت تصور نشود كه بنابراين ولايت تكوينى را انكار كرديم، زيرا ولايت تكوينى بر ائمه عليهم السلام ثابت است و در آينده در بحث از فصل دوم از باب دوم كتاب آقاى قفارى بحث خواهد شد. ولى آنچه اينجا مهم بود اين بود كه تفويض به معنى واگذارى تدبير امور جهان و خلق و رزق به ائمه به طورى كه خداوند هيچ كارى نداشته باشد و ائمه مستقل در تصرف باشند را انكار كرديم و يا آن كه هميشه اراده خلق و احياء و اماته به دست ائمه عليهم السلام باشد و قدرت به دست خداوند به طورى كه فقط اراده از ائمه عليهم السلام باشد نه از خداوند.

3- تفويض در دين و در تشريع احكام، به معنى آن كه ائمه عليهم السلام هرچه را بخواهند حلال مى كنند و هرچه را بخواهند حرام مى كنند و تشريع حلال و حرام به دست آنان باشد نه وحى و يا الهام الهى. اين گونه تفويض را هيچ شخص متدينى و بلكه هيچ عاقلى نمى گويد و اين روشن است كه گاهى پيامبر اكرم عليه السلام براى پاسخ دادن به يك شخص منتظر وحى مى ماند، پس معلوم مى شود از نزد خود چيزى را حلال يا حرام نمى كردند. و چون آقاى قفارى اين گونه تفويض را به شيعه نسبت داده است ادله بطلان اين تفويض و


1- . «نهج البلاغه»، نامه 28، ص 326
2- . «بحارالانوار» ج 25، ص 347

ص: 222

معنى روايات را در آينده پس از ذكر اقسام تفويض ذكر مى كنيم.

4- چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله- و نه ائمه عليهم السلام- كاملترين انسان است و هيچ خواسته اى غير از خواسته خداوند ندارد و اراده اى غير از اراده خداوند ندارد ممكن است خداوند اين اختيار را به او داده باشد كه بعض امور جزئى را در دين- نه تشريع تمام احكام يا تشريع كليات- تشريع نمايد و اين نيز حتماً با وحى و الهام الهى است مثل زياد كردن ركعت سوم و چهارم نماز.

5- تفويض امور مخلوقات از قبيل تعليم و تربيت، سياست، تبليغ احكام و ... و آن كه قرآن فرموده است: مَا آتَاكُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ(1) مراد اين گونه امور است.

6- تفويض بيان علوم و احكام به حسب آنچه كه مصلحت مى دانند، و چون عقل مردم يكسان نيست و همه در يك سطح نيستند بايد براى بعضى ظاهر دين را بگويند و براى برخى باطن آن را، براى بعضى تفسير آيات را بگويند و براى برخى تأويل آيات شريفه را، و براى بعضى طبق تقيه جواب دهند، و براى بعضى بدون تقيه. و مقصود از حديثى كه مى گويد: «عليكم المسألة و ليس علينا الجواب»(2) كه سؤال كردن بر شما لازم است ولى پاسخ دادن بر ما لازم نيست، همين است يعنى بر ما لازم نيست كه حكم اللَّه واقعى را براى همه مردم بگوييم.

7- تفويض به معنى قضاوت و ولايت، كه حكم خداوند را گفته و آن را در ميان مردم اجراء كنند.

8- تفويض در خرج كردن و به مصرف رساندن بيت المال كه به چه كسى عطا كنند و به چه شخصى اعطاء نكنند هَذَا عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ.(3)

آنچه كه ذكر شد اقسام تفويض بود. چهار قسم اخير تفويض حكمشان روشن است و قطعاً پيامبر و ائمه عليهم السلام داراى آنها مى باشند و نيازى به بحث و استدلال نداشته و از آياتى


1- . سوره حشر: 59، آيه 7
2- . «بحارالانوار»، ج 25، ص 349
3- . سورهص: 38، آيه 39

ص: 223

چون: النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ،(1) و إِنَّمَا وَلِيُّكُمْ اللَّهُ وَرَسُولُهُ ...(2)، أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ(3) و برخى روايات به روشنى استفاده مى شود. آنچه كه مهم است تفويض به معناى سوم و چهارم است.

تفاوت قسم سوم و چهارم در اين است كه در قسم سوم تفويض در تشريع به صورت كلى است يعنى جعل و وضع و رفع هر قانونى به دست امام عليه السلام باشد و ربطى به وحى نداشته باشد، و در قسم چهارم تفويض در تشريع جزئى است به معنى تطبيق احكام كلى بر مصاديق آن و يا در مواردى حكمى را جعل كردن كه در راستا و در حيطه مطابقت با احكام كلى باشد.

به نظر ما قسم سوم تفويض باطل است زيرا:

الف: قرآن كريم تِبْيَاناً لِكُلِّ شَىْ ءٍ(4) است و هرچه كه مربوط به صلاح و هدايت و دين مردم است در آن وجود دارد، پس اگر ائمه عليهم السلام چيزى بگويند كه خلاف قرآن باشد اعتبار نخواهد داشت، و در احاديث نيز آمده است كه تمام احكام در قرآن است: «عن سماعة عن ابى الحسن موسى عليه السلام قال قلت له: أكلّ شى ء فى كتاب اللَّه و سنة نبيّه اوتقولون فيه؟ قال: بل كل شى ء فى كتاب اللَّه و سنة نبيّه».(5) پس تمام احكام در قرآن و سنت رسول اللَّه وجود دارد. و در بعضى روايات آمده است كه «حلال محمد صلى الله عليه و آله تا روز قيامت حلال است و حرام آن حضرت تا قيامت حرام خواهد بود»،(6) و در بعضى روايات آمده است كه: «كتاب على عليه السلام كه املاء رسول خدا صلى الله عليه و آله است نزد ما است و در اين كتاب تمام احكام حتى ارش خدشه نيز وجود دارد»،(7) اين روايات دلالت مى كنند كه تمام احكام در قرآن و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله وجود دارد و تا روز قيامت ثابت خواهند بود. و ائمه عليهم السلام مكرراً


1- . سوره احزاب: 33، آيه 6
2- . سوره مائده: 5، آيه 55
3- . سوره نساء: 4، آيه 59
4- . سوره نحل: 16، آيه 89
5- . «اصول كافى» ج 1، ص 62، ح 10
6- . همان مدرك، ص 59، ح 19
7- . همان مدرك، ص 57، ح 14؛ و ص 242، ح 6

ص: 224

فرمودند كه ما چيزى از نزد خود و به رأى خود نمى گوييم.(1) و در روايات متعددى آمده است كه تمام كلمات ائمه عليهم السلام حديث پيامبر خدا است.

و سند تمام احاديث ائمه اهل بيت عليهم السلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى رسد چه آن كه صريحاً اين سند را ذكر كرده باشند يا خير.(2) در كتابهاى كلامى شيعه نيز هميشه براى وجوب نصب امام استدلال مى كنند به اين كه امام حافظ شريعت است و مبيّن احكامى است كه رسول خدا كليات آنها را بيان كرده امّا فرصت و زمينه بيان جزئيات آنها پيش نيامده است.(3) و هيچ كتاب كلامى شيعه نگفته است كه چون احكام دين ناقص بود امام آمده است تا احكام را بگويد و دين را كامل كند يا آنچه را پيامبر گفته است امام آنها را تغيير بدهد. به هرحال به عقيده شيعه نصب امام بر خداوند واجب است تا امام حافظ شريعت باشد و اگر امام نباشد ممكن است افراد منحرف خلل به دين وارد كنند و چيزى از آن كم يا زياد كنند، پس امام براى حفظ دستورات و امر و نهى الهى است و اگر امام بخواهد از نزد خود چيزى را حلال يا


1- . همان مدرك، ص 58، ح 21، «مهما اجبتُ فيه بشى ء فهو عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لسنا نقول برأينا فى شى ء»
2- . «اصول كافى» ج 1، ص 53، ح 14، مرحوم آيةاللَّه بروجردى اين نكته را به خوبى تبيين كرده است كه عين كلام ايشان را نقل مى كنيم: «زعم شانئى اصحابنا الامامية أنّ أخبارهم الصادرة عن ائمتهم لم ينته الى النبى صلى الله عليه و آله بل هى مقصورة عليهم عليهم السلام، بخلاف الاخبار الواردة من طرق العامة فانّها باسرها تنتهى اليه صلى الله عليه و آله. و هوزعم فاسد نشأمن عنادهم لمذهب الامامية او من جهلهم بطريقة اهل البيت عليهم السلام و عدم معرفتهم بهم عليه السلام فانّهم تراجمة الوحى والتنزيل، لايعلم الكتاب بما فيه من التنزل والتأويل الّاهم عليه السلام و هم ابواب مدينة علم الرسول ... فما يصدر عنهم فكأنّما يصدر عن النبى صلى الله عليه و آله بل هوهو و إن لم يسندوه إليه، مضافاً الى انّه كان عندهم كتاب باملاء رسول اللَّه صلى الله عليه و آله الى على عليه السلام و كان بخطّ على عليه السلام و كان فيه جميع مايحتاج اليه الناس مما بيّنه اللَّه تعالى لنبيّه، و قد بيّنه هولوصيه و خليفته من بعده و مستودع علمه على عليه السلام فورثه الائمة عليه السلام واحداً بعد واحد و كثيراً ما كانوا ينسبون مااجابوابه او ابتدئوا به إلى دالّ كتاب و انّهم كذلك و جدوه فيه، و ربّما كانوا يسندون رواياتهم كلٌّ إلى ابيه حتى نيتهى الى على عليه السلام و هو عن جدهم رسول اللَّه صوات اللَّه عليهم و هو عن اللَّه تعالى. فأىّ سند اقرب الى الحق من هذالسند؟ و هل يقاس الى هذه الروايات ما وقع فى طريقها من لم يقم على حجية قوله سلطان، لولم نقل بقيام الدليل على ميل كثير منهم عن طريق الصدق و سلوكهم سبيل الغىّ واللجاج فأىّ نفع فى اسناد هذه الروايات بمثل هذه الطريق الى النبى صلى الله عليه و آله»، «زبدة المقال» ص 9- 10
3- . «انوارالملكوت»، ص 211؛ «قاموس البحرين» ص 335؛ «كشف الفوائد» ص 80

ص: 225

حرام كند اين نقض غرض از نصب امام مى شود.

آيةاللَّه مكارم چند دليل آورده است كه امام ولايت تشريعى به معناى كم و زيادكردن احكام خداوند و تحريم حلال و تحريم حرام ندارد: دليل اوّل ايشان آن است كه تفويض در تشريع به معنى وجود «منطقة الفراغ» در احكام است، يعنى مواردى باشد كه خداوند حكم آن را بيان نكرده باشد و لذا امام آن را بيان كند. و يا آن كه امام حكمى را كه خداوند بيان كرده است بخواهد تغيير دهد. اما قسم اوّل باطل است زيرا مصداق ندارد و هيچ واقعه اى نيست كه حكم شرعى نداشته باشد و خدا و رسول حكم آن را نگفته باشند تا امام بخواهد حكم آن را بيان كند. و قسم دوم نيز باطل است زيرا اجتهاد در مقابل نصّ از نظر شيعه باطل است. دليل دوم آن كه: همه مى دانند كه شيعه قائل به تخطئه است و معناى اين كلام آن است كه در هر واقعه اى حكمى وجود دارد و اگر حكمى را كه يك مجتهد يا يك حديث مى گويد خلاف حكم خدا بود آن حكم يا حديث اشتباه است پس معلوم مى شود منطقة الفراغ نداريم».(1) اين كلام ايشان از چند جهت جاى تأمل دارد، زيرا اولًا ولايت تشريعى ائمه عليهم السلام كه مورد بحث است صرفاً به معنى بيان احكامى كه خداوند بيان نكرده است نمى باشد بلكه اين نيز مورد بحث است كه اگر در جايى خداوند حكمى را بيان كرده است آيا ائمه عليهم السلام مى توانند آن حكم را تغيير دهند، بنابراين لازم نيست كه تنها بحث را بر روى وجود يا عدم «منطقة الفراغ» متمركز كنيم. ثانياً بحث از اجتهاد در مقابل نصّ مربوط به غير از ائمه عليهم السلام است، زيرا احاديث آنان هرگز اجتهاد آنان نيست تا گفته شود چون اجتهاد در مقابل نقص حرام است پس معلوم مى شود ائمه عليهم السلام برخلاف احكام خدا چيزى نمى گويند. و ثالثاً مسأله تخطئه نيز مربوط به تخطئه در اجتهاد است و كلمات ائمه عليهم السلام ربطى به بحث تصويب و تخطئه ندارد زيرا آنان مجتهد نيستند بلكه كلامشان عين كلام پيامبر است بنابراين بهتر همان است كه استدلالهايى كه ذكر شد مورد توجه و تأكيد قرار گيرد.


1- . «انوار الفقاهة»، ج 1، ص 560

ص: 226

كلمات علماى شيعه در مورد تفويض در تشريع

1- شيخ صدوق فرموده است: عقيده ما درباره غلات و مفوّضه آن است كه آنان كافر به خداوند مى باشند.(1) 2- شيخ مفيد نيز كلام صدوق را تصديق كرده و پذيرفته است.(2) گرچه احتمال دارد اين كلام مرحوم مفيد درباره تفويض در خلقت باشد نه تفويض در تشريع.

3- صاحب معالم فرموده است: «معهود و معروف از احوال ائمه عليهم السلام آن است كه آنان حافظان شرع هستند و تنها طبق آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله نزد آنها قرار داده است حكم مى كنند و آنان پس از انقطاع وحى هيچ حكمى را تغيير نمى دهند و امكان ندارد كه حكمى را نسخ كنند. و اگر در روايتى آمد كه آنان چيزى را واجب مى كنند مقصود ولايت بر مال است يعنى وقتى چيزى را به كسى ببخشند آن را بر او حلال كرده اند و اگر نبخشند آن را تحريم كرده اند».(3) 4- شبيه كلام فوق را مرحوم بحرانى دارد.(4) 5- آيةاللَّه مكارم فرموده: «امام معصوم شارع نيست بلكه حافظ شرع است و تفويض در تشريع نوعى از شرك است»،(5) و نيز فرموده: «جعل قانون و تشريع احكام تنها سزاوار خداى متعال است».(6) 6- بعضى از علماى شيعه به كار بردن لفظ «شارع» را نه تنها بر ائمه عليهم السلام، بلكه حتى بر پيامبر عليه السلام نوعى غلوّ مى دانند.(7) 7- ائمه عليهم السلام هيچ گونه حكمى از نزد خود جعل نمى كنند.(8)


1- . «مرآة العقول» ج 3، ص 146؛ «منهاج البراعة» ج 4، ص 385
2- . «شرح عقائد الصدوق او تصحيح الاعتقاد» چاپ شده ضمن «اوائل المقالات»، ص 240
3- . «منتقى الجمان» ج 2، ص 439
4- . «الحدائق الناضرة» ج 12، ص 355
5- . «انوار الفقاهة» ج 1، ص 583
6- . همان، ص 561
7- . «كليات فى علم الرجال»، ص 415
8- . «كتاب البيع» آيةاللَّه اراكى، ج 2، ص 16

ص: 227

با توجه به آنچه گذشت روشن گرديد كه اگر معناى تفويض در تشريع يا ولايت تشريعى اين باشد كه خداى متعال هيچ حكمى ندارد و احكام شرع را ائمه عليهم السلام از نزد خود جعل مى كنند يا آن كه خداى متعال احكامى دارد ولى ائمه عليهم السلام مى توانند آن احكام را از نزد خود كم و زياد كنند يا حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كنند اين چنين اعتقادى باطل و بلكه ضرورى البطلان است.(1) و هيچ شيعه و عاقلى آن را نمى گويد. ولى اگر مقصود آن باشد كه خداوند احكامى را جعل كرده است ولى در يك موارد جزئى، اصل حكم كلى و قانون را خدا جعل كرده ولى بيان حدود و تحديد ضوابط آن را به ائمه عليهم السلام واگذار كرده است در اين صورت اين ولايت تشريعى صحيح است.(2) پس معلوم شد كه قسم سوم تفويض باطل است ولى قسم چهارم آن قابل پذيرفتن است.

شايد بهترين حديثى كه عقيده شيعه را در مورد تفويض در تكوين بيان مى كند اين حديث باشد كه حضرت رضا عليه السلام فرمود خدايا من از كسانى كه گمان مى كنند خلقت و رزق مردم به دست ما است بيزارى مى جويم،(3) و علامه مجلسى- كه آقاى قفارى معمولًا به كلمات او اعتماد مى كند و مذهب شيعه را دين مجلسى مى نامد نه مذهب اهل بيت عليهم السلام(4)- نيز فرموده: «اعتقاد به الوهيت ائمه عليهم السلام يا اين كه آنان شريك خداوند در


1- . «مراة العقول» ج 3، ص 146؛ «بحارالانوار» ج 25، ص 347؛ «منهاج البراعة» ج 4، ص 369؛ «كليات فى علم الرجال» ص 413
2- . «بحوث فى الفقه، كتاب الخمس» ج 2، ص 26
3- . اين حديث را شيخ صدوق در اعتقادات خود نقل كرده است كه: «كان الرضا عليه السلام يقول فى دعائه: اللهم انّى برى ء اليك من الحول والقوّة ولاحول و لاقوة الّا بك، اللهم انّى ابرء اليك من الذين ادعوا لنا ماليس لنابحقّ، اللهم انّى ابرء اليك من الذين قالوا فينا مالم نقله فى انفسنا، اللهم لك الخلق و منك الرزق و اياك نعبد و اياك نستعين، اللهم انت خالقنا و خالق آبائنا الاولين و آبائنا الاخرين، اللهم لاتليق الربوبية الّا بك ولا تصلح الالهية الّا لك، فالعن النصارى الذين صغّروا عظمتك، و العن المضاهئين لقولهم من بريتك، اللهم انّا عبيدك لا نملك لانفسنا نفعاً و لاضراً و لا موتا و لاحياة و لا نشوراً، اللهم من زعم انّا ارباب فنحن منه براء، و من زعم انّ الينا الخلق و علينا الرزق فنحن منه براء كبراءة عيسى بن مريم عليه السلام من النصارى، اللهم انّا لم ندعهم الى مايزعمون فلاتؤاخذنا بما يقولون واغفرلنا ما يدعون ولاتدع على الارض منهم دياراً انك ان تذرهم يضلّوا عبادك ولايلدوا الّا فاجراً كفاراً»، «مرآة العقول» ج 3، ص 146؛ «بحارالانوار» ج 25، ص 343
4- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 469

ص: 228

معبود بودن باشند يا در خلق و رزق شريك خدا باشند يا جزء خدايى در آنان حلول كرده باشد يا متحد با خدا شده باشند يا اين كه آنان علم غيب دارند بدون وحى و الهام از طرف خداوند يا اين كه كسى بگويد معرفت آنان انسان را از هرگونه عبادتى بى نياز مى كند و هرگناهى مجاز مى شود تمام اينها غلو و الحاد و كفر و خروج از دين است و دليل عقلى و نقلى بر آن دلالت دارد. و ائمه عليهم السلام نيز از كسانى كه چنين اعتقاداتى داشته اند تبرى جسته و حتى امر به قتل آنان كرده اند. و اگر چيزى در روايات به گوش شما خورد كه احتمال اين امور را داشت يا آن احاديث تأويل صحيح دارند و يا اين كه از مجعولات غاليان مى باشند».(1) و بهترين حديث در مورد تفويض در تشريع اين است كه مى فرمايد: «ما هرگز طبق رأى و هواى نفس خود چيزى به مردم نمى گوييم كه در اين صورت هلاك مى شويم بلكه ما آنچه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزد ما است به مردم مى گوييم كه اينها را از ائمه عليهم السلام پيشين ارث برده ايم».(2) بنابراين آنان هرگز چيزى را از نزد خود و برخلاف حكم خدا و سنت پيامبر نمى گويند.

آيةاللَّه مصباح يزدى فرموده است: «ولايت تشريعى آن است كه خداوند قانون و امر و نهى مقرر داشته است، و اگر كسى براى خداوند ربوبيت تشريعى قائل نباشد نخستين مرتبه اسلام را فاقد است، زيرا نصاب توحيد كه براى مسلمان بودن ضرورت دارد اعتقاد به توحيد در خالقيت و ربوبيت تكوينى و تشريعى است، ابليس با آن كه خداوند را خالق و ربّ تكوينى مى دانست و به معادهم اعتقاد داشت از ديدگاه قرآن كافر است به دليل انكار ربوبيت تشريعى الهى و سرپيچى از فرمان حق تعالى. خداى متعال در قرآن در مقام ملامت يهوديان و مسيحيان مى گويد: اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ(3) شكى نيست كه نه يهود و نه نصارى بزرگان كنيسه و كليسا را خدا و آفريننده و


1- . «بحارالانوار»، ج 25، ص 346؛ «منهاج البراعة» ج 4، ص 360. و قريب به آن در «مرآة العقول» ج 3، ص 146
2- . «بحارالانوار» ج 2، ص 172 كه يازده حديث به اين مضمون نقل كرده است
3- . سوره توبه: 9، آيه 31

ص: 229

هستى بخش نمى دانستند بلكه آنان را فقط صاحب اختيار در تشريع و قانونگذارى مى دانستند در واقع اينان احبار و راهبان را ربّ تشريعى قلمداد مى كردند، يعنى اختيار امر حلال و حرام كارها را به دست بزرگان كنيسه و كليسا مى دادند. ولى مسلمانان معتقدند كه همانگونه كه خلقت و تكوين منسوب به خدا است تشريع و قانونگذارى هم منتسب به اوست و هيچ كس ديگر را در كنار خدا صاحب حق قانونگذارى نمى شمارند، بنابراين در نظر مسلمانان هم ربوبيت تكوينى و هم ربوبيت تشريعى منحصراً از آن خدا است، بنابر ربوبيت تشريعى الهى همه شؤون تدبير و اداره جامعه بايد به خداوند انتساب يابد».(1) پس معلوم شد كه به عقيده شيعيان حق تشريع و امر و نهى منحصراً از خداوند است و پيامبر و ائمه عليهم السلام مى توانند در امور جزئى و اجرائى حكومت از باب اذن و اجازه الهى و با امضاى خداى متعال امر و نهى كنند و اينها در طول امر و نهى خدا است نه در عرض آن و دين پيامبر كامل بوده و چيزى باقى نمانده كه به ائمه عليهم السلام تفويض شود يا آنان از دلخواه خود بخواهند حكم كنند، و هرچه حكم كرده اند گرفته شده از نور وحى و رسالت است.

و چون آنان در تدبير و سياست و حكومت و اجراى احكام الهى ولايت دارند بر مردم نيز واجب است كه از آنان اطاعت كنند و مردم بايد در تحت ولايت آنان باشند نه آن كه عبد آنان باشند.(2) و اطاعت از آنان اطاعت خدا است مَنْ يُطِعْ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ(3)، «من اطاعكم فقد اطاع اللَّه».(4) و معنى حق اطاعت اين است كه او امر آنان در مردم نافذ است و بر مردم واجب است كه از دستورات آنان پيروى كنند.


1- . سوره توبه: 9، آيه 31
2- . يكى از ظلم هايى كه به ائمه عليهم السلام شده است اين تهمت هايى است كه به آنان زده شده است: «... قلت يقولون انكم تدعون انّ الناس لكم عبيد. فقال اللهم فاطر السموات والارض عالم الغيب والشهادة انت شاهد بأنّى لم اقل ذلك قط ولاسمعت احداً من آبائى عليه السلام قاله قط». «بحارالانوار» ج 49، ص 170، ح 7. و نيز: «... فقال: خبرّونى انكم تقولون أنّ جميع المسلمين عبيدنا و جوارينا، فقال له موسى عليه السلام كذب الذين زعموا أنّنا نقول ذلك و اذا كان الامر كذلك فكيف يصحّ البيع والشراء عليهم و نحن نشترى عبيداً و جوارى ... و الذى سمعته غلط من قائله و دعوى باطلة و لكن نحن ندعى انّ ولاء جميع الخلائق لنا يعنى ولاءالدين و هولاء الجهال يظنّون ولاء الملك»، «بحارالانوار» ج 48، ص 146، ح 21
3- . سوره نساء: 4، آيه 80
4- . زيارت جامعه كبيره «بحارالأنوار» ج 102، ص 129

ص: 230

پس از اين توضيح كه درباره عقيده شيعه درباره تفويض و ولايت تشريعى بيان شد اكنون به بررسى كلمات آقاى دكتر قفارى مى پردازيم:

ايشان فرمود: «يكى از اركان توحيد، ايمان به آن است كه تنها مشرّع خداوند است ... ولى به نظر شيعه خداوند تشريع حلال و حرام را به ائمه عليهم السلام تفويض نموده است»(1) با توجه به آنچه گذشت روشن شد كه عقيده شيعه آن است كه تنها مشرّع خداوند است و به كار بردن لفظ «شارع» حتى در مورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جايز نيست و اختصاص به خداوند دارد. و هركدام از علماى شيعه كه به اين بحث پرداخته اند تفويض در تشريع را نوعى شرك و الحاد دانسته اند و كلمات آنان نقل شد. و آقاى قفارى كه به بحارالانوار مراجعه كرده است احاديث ج 25، ص 342 را ديده است امّا توضيح علامه مجلسى در ص 343 را يا نديده يا نخواسته است كه ببيند كه علامه صريحاً تفويض در تشريع را شرك دانسته و مى گويد عقيده شيعه چيزى غير از توحيد در تشريع نيست. به هرحال آقاى قفارى مصداق اين شعر است كه مى گويد:

قل للذى يدعى فى العلم فلسفةحفظت شيئاً و غابت عنك اشياء

و امّا دو حديثى كه آقاى قفارى به عنوان شاهد بر تهمت خود به شيعه نقل كرده است: «... و فوّض امورها اليهم من التحليل و التحريم والعطاء والمنع»(2) و «من احللنا له شيئاً اصابه من اعمال الظالمين فهو حلال ...»،(3) اولًا جاى اين سؤال هست كه چرا آقاى قفارى به توضيحى كه علامه مجلسى درباره اين احاديث ذكر كرده است مراجعه نكرده تا معنى حديث را بفهمد؟! ثانياً چرا به ساير احاديث كه صريحاً جعل حلال و حرام را مخصوص خداوند مى داند و توحيد در تشريع و قانونگذارى را مطرح كرده است مراجعه ننموده است؟! ثالثاً وقتى علماى شيعه تصريح كرده اند كه عقيده به تفويض در تشريع نوعى شرك است چگونه باز آقاى قفارى يك حديث را يافته و آن را به عنوان


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 484
2- . «بحارالانوار» ج 25، ص 340
3- . همان مدرك، ص 341

ص: 231

عقيده به تمام شيعيان نسبت داده و حكم به كفر و شرك شيعيان نموده است؟! رابعاً مهمّ فهم معناى حديث است در حديث اوّل كلمه «واو» در جمله «والعطاء والمنع» عطف تفسيرى است و در حديث دوم جمله «اصابه شى ء من اعمال الظالمين» كاملًا روشن و واضح است كه مالى را مى گويد كه از اعمال ظلمه به دست كسى مى رسد و اين همان معناى هشتم از اقسام تفويض است يعنى ائمه عليهم السلام ولايت بر بيت المال داشته و مصرف كردن آن به دست ائمه عليهم السلام است پس اگر آنان چيزى از بيت المال را به كسى بدهند بر او حلال است وگرنه حرام است و چون در زمان امام باقر عليه السلام هنوز بنى اميه در رأس حكومت بودند و بنى اميه را ما كافر مى دانيم نه مؤمن فاسق- گرچه به نظر آقاى قفارى افرادى مثل يزيد كه وحى را قبول نداشت و هرگناهى را مرتكب مى شد خليفه پيامبر و رئيس حكومت اسلامى بودند(1)- و بيت المال در دست بنى اميه بود پس اگر بنى اميه چيزى را به كسى مى دادند آن مال برگيرنده آن حرام بود، زيرا بيت المال از غير طريق ولايت شرعى به دست او رسيده است و اگر ائمه عليهم السلام كه صاحبان ولايت شرعى هستند اجازه مى داند آن مال حلال مى شد وگرنه حرام بود. و بسيار عجيب است كه آقاى قفارى اين نكته واضح را نفهميده و فراوان در اينجا بحث كرده كه شيعيان ائمه خود را ربّ در تشريع مى دانند و از اين گونه تهمت ها فراوان به شيعه زده است.

و امّا آن كه آقاى قفارى مى گويد: «امامان آنان مى گويند: مردم عبد ما در اطاعت هستند»(2) پاسخ اين كلام گذشت كه خود ائمه عليهم السلام فرمودند يكى از ظلم هايى كه به ما شده است همين تهمت است كه مى گويند آنان گفته اند مردم عبد ما هستند در حالى كه ما هرگز چنين سخنى نگفته ايم. و اگر مردم عبد ما بودند پس چگونه ما در اين بازار مسلمانان خريد و فروش مى كنيم بله ما گفته ايم مردم بايد ولايت ما را دين دين داشته باشد و آنان اين سخن را تحريف كرده اند.(3) و امّا مسأله كتمان كردن پاسخ يا جواب هاى متناقض دادن پاسخ اين كلام آن است


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 484
2- . همان
3- . «بحارالانوار» ج 48، ص 146، ح 21؛ ج 49، ص 170، ح 7

ص: 232

كه يكى از مغالطه هاى آقاى قفارى آن است كه سكوت را با كتمان مترادف دانسته است.

در حالى كه سكوت با كتمان تفاوت دارد از جهت معنى و از جهت حكم. حكم سكوت جواز است و حكم كتمان حق حرمت است. و تمام احاديثى كه آقاى قفارى نقل كرده است تنها دلالت دارند بر آن كه امام عليه السلام مى تواند در جواب سائل سكوت كند. و سكوت از گفتن حق جايز است و حتى در بعضى روايات سكوت از گفتن حكمى را به خداوند نيز نسبت داده اند «انّ اللَّه سكت عن اشياء لم يسكت عنها نسياناً».(1) ولى آقاى قفارى اين احاديث را شاهد آورده است بر آن كه امام مى تواند كتمان حق نمايد. و به تعبير دقيق تر مى توان گفت خود اين عمل آقاى قفارى نوعى كتمان حق است كه حديث سكوت را مى گويد ولى آقاى قفارى به آن اشاره اى نكرده و بگويد امامان شيعه مى توانند كتمان حق نمايند.

و امّا جواب هاى متناقض دادن ائمه عليهم السلام اين نيز يكى از مغالطه ها و بلكه بهتر بگوييم از تهمت هاى آقاى قفارى است زيرا در روايات جوابهاى مختلف وجود دارد امّا متناقض وجود ندارد- مگر آن كه آقاى قفارى فرق بين مختلفين و متناقضين را نداند كه در اين صورت گناهى بر ما نيست و تنها بى سوادى آقاى قفارى است- و علت اين اختلاف در جواب اين است كه ظرفيت سؤال كنندگان يكسان نيست و چون بايد هركسى را به اندازه عقل او پاسخ داد قهراً جوابها متفاوت مى شوند اگر آقاى قفارى به بحارالانوار مراجعه مى كرد يك باب كامل در اين موضوع مى يافت كه خود ائمه عليهم السلام علت آن را توضيح داده اند.(2) و ممكن است به جهت تقيه گاهى مختلف جواب دهند. و يا آن كه براى يك شخص تفسير آيه اى را بگويند و براى ديگرى تأويل آن آيه را و براى شخص ديگر باطن ديگرى از باطن هاى قرآن را. و اين عين هدايت است و ربطى به ضلالت ندارد. همچنانكه مسأله تقطيع روايات، نقل به معنا شدن روايات، ضايع شدن و از بين رفتن برخى روايات، تدريجى بودن بيان احكام و شنيدن يك عام بدون خاص يا خاص


1- . «من لا يحضره الفقيه» ج 4، ص 53
2- . «بحارالانوار» ج 2، ص 212، باب 27. ضمناً در «منهاج البراعة» ج 4، ص 372 و نيز «بحارالانوار» ج 25، ص 349، علت اختلاف پاسخهاى ائمه عليهم السلام در روايات ذكر شده است

ص: 233

بدون عام و ... مى تواند از علت هاى اختلاف روايات باشد. كما اين كه نيازهاى مختلف افراد و ذهنيت آنان و محل و منطقه اى كه آن سائل يا راوى در آنجا بوده است و امام طبق نياز او پاسخ داده است مى تواند علت ديگرى بر اين اختلاف روايات باشد.

در پايان اين بحث اشاره به اين نكته مى كنيم كه امامان شيعه عليه السلام هرگز حلالى را حرام و حرامى را حلال نكردند در عين حال آقاى قفارى تهمت عوض كردن احكام خدا را به آنان وارد كرد، ولى رؤساى مذهب اهل سنت و نيز حنبليان حلال خدا را حرام و حرام را حلال كرده اند و آقاى قفارى از كنار آنها با سكوت- و به قول خودش با كتمان- مى گذرد مثل:

الف: با اين كه علماى اهل سنت قبول دارند كه در معنى «سجود» تراب و ارض نهفته است و بايد سجود بر ارض باشد،(1) ولى ابن تيميه- كه تغيير احكام خدا به او تفويض شده است- مى گويد: «با اين كه مهر مستحب است ولى چون شعار شيعه شده است بهتر است اين مستحب ترك شود زيرا مصلحت جدايى از شيعيان و مخالفت با آنان از مصلحت انجام مستحب بيشتر است».(2) برخى ديگر از علماى وهابى نيز چنين فتوايى داده اند.(3) ب: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله «الصلاة خير من النوم» جزء اذان صبح نبود و سپس به آن اضافه شد.(4) ج: آيه شريفه فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ(5) كلمه «ارجلكم» كه منصوب است عطف بر محل «برؤسكم» است نه آن كه عطف بر «ايديكم» باشد زيرا فاصله شدن به جمله يا حتى به مفرد بين معطوف و معطوف عليه جايز نيست. پس قرآن دلالت دارد بر مسح پا ولى اهل سنت پا


1- . «السنن الكبرى» بيهقى، ج 2، ص 102؛ «الفتاوى الهنديه» ج 1، ص 21
2- . «منهاج السنة»، ج 2، ص 147
3- . «غاية المنتهى فى الجمع بين الاقناع والمنتهى» ج 1، ص 135: «يكره ان يخصّ المصلى جبهته بما يسجد عليه لأنّه من شعار الروافض»
4- . «كنزل العمال» ج 8، ص 357، ح 23252
5- . سوره مائده: 5، آيه 6

ص: 234

را مى شويند.

ه: متعه نساء در متن قرآن مجيد آمده است(1) و در صحيح مسلم آمده است كه در زمان پيامبر و ابوبكر جايز بود و سپس عمر از آن نهى كرد.(2) و قوشچى از عمر بن خطاب نقل كرده كه او سه چيز را حرام كرد.(3) د: آيه فوق دلالت مى كند كه وضو بايد از آرنج به طرف سرانگشتان باشد ولى اهل سنت بر خلاف آيه در وضو از انگشتان به طرف آرنج مى شويند.

و: جهر به «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» كه در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است.(4) و امثال اينها بسيار است. آيا آقاى قفارى اينها را تحليل حرام و تحريم حلال نمى داند و يا آن كه چون توسط عمر بن خطاب انجام شده است اشكال ندارد و شرك نيست ولى اگر غير عمر اين كارها را انجام دهد شرك مى باشد؟!


1- . سوره نساء: 4، آيه 23
2- . «صحيح مسلم» تك جلدى، ص 599، ح 15 و 16 از باب متعه و نيز ص 539، ح 1238؛ «مسند احمد بن حنبل» ج 4، ص 436
3- . «شرح تجريد العقائد» ص 484: «ثلاث كنّ على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و انا انهى عنهنّ و احرمهنّ و اعاقب عليهنّ: متعة النساء و متعة الحج و حىّ على خيرالعمل»
4- . «التفسير الكبير» لفخر الدين الرازي، ج 1، ص 180

ص: 235

شفا بودن تربت قبر امام حسين (عليه السلام)

فصل ششم: شفا بودن تربت قبر امام حسين عليه السلام

اشاره

آقاى قفارى مى نويسد:

«مشركان نفع و ضرر را از سنگ مى طلبند، شيعيان نيز شباهت به آنان داشته و برخلاف نقل و عقل و طب و برخلاف حس و مشاهده مى گويند تربت امام حسين عليه السلام تنها وسيله شفا از همه دردها و امراض است و اين برخلاف آياتى است كه مى فرمايد: وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ(1) و وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِين(2) و در روايات آنان آمده است كه اين تربت شفاى از هر دردى است. و شيعيان هنگام مريضى به اين بت كه آن را «تربت» مى نامند پناه مى برند و خواصى را بر اين تربت قائل هستند كه جز خداى متعال بر آن قدرت ندارد ولى شيعيان آن تربت را ربّ و اله خود قرار داده اند. و استشفاء به اين تربت سخن ناروايى است كه تنها در مذهب شيعه است نه در دين اسلام و دين اسلام مى گويد تنها بايد به خداوند پناه برد همچنانكه هر مسلمانى بايد به اسباب طبيعى شفا نيز تمسك كند. و امّا خوردن تربت چيزى است كه در هيچ جايى نظير ندارد مگر در دين شيعيان».(3)


1- . سوره يونس: 10، آيه 107
2- . سوره شعراء: 26، آيه 80
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 490- 493

ص: 236

نقد و بررسى

اولًا هرگز شيعيان نمى گويند «تنها وسيله شفاء از دردها، تربت امام حسين عليه السلام است»، بلكه تربت را يكى از وسائل شفاء از دردها مى دانند. و چگونه آقاى قفارى مى گويد اين برخلاف عقل و نقل و حسّ و مشاهده است كه در تربت امام حسين عليه السلام شفا باشد آيا ايشان احاديث خود اهل سنت را ملاحظه كرده است؟ ثانياً هرگز شيعيان از خود تربت طلب شفا نمى كنند بلكه تربت را همانند دارو مى دانند. و عجيب است كه آقاى قفارى از طرفى مى گويد شفا فقط به دست خداوند است و از طرف ديگر مى گويد اسباب طبيعى را ما قبول داريم. اگر اين دو كلام را قابل جمع مى داند پس بايد تربت را نيز در رديف علل و اسباب قرار دهد. ثالثاً در رواياتى كه آقاى قفارى نقل نكرده است- و عمداً از كنار آنها گذشته است زيرا اگر آنها را نقل مى كرد ديگر نمى توانست تهمت شرك و كفر به شيعه دهد- مكرراً جملاتى آمده است كه دلالت مى كند شفا به دست خداوند است و هرگز كسى شفا را از تربت نمى خواهد بلكه مى گويد خدايا تو شفا را در اين تربت قرار بدهد كه اينك برخى از اين روايات را اشاره مى كنيم:

الف: هركس مى خواهد از تربت امام حسين عليه السلام استفاده كند اين دعا را بخواند:

«اللهم ربّ هذه التربة المباركة و ربّ الوصى الذى وارثه صلّ على محمد و آل محمد و اجعله علماً نافعاً و رزقاً واسعاً و شفاءً من كلّ داء».(1) ب: «اللهم انّى اسألك بحق هذه الطينة و بحق الملك الذى اخذها و بحق النبى الذى قبضها و بحق الوصى الذى حلّ فيها صل على محمد واهل بيته واجعل فيها شفاء من كلّ داء».(2) و دهها روايت نقل شده كه همه آنها با همين تعبيرات است.(3) ج: «هو امان باذن اللَّه».(4)


1- وسائل شيعه ج 14 ص 526 ح 11 باب 70 از ابواب مزار
2- همان مدرك ص 524 ح 9
3- ر. ك «بحارالانوار» ج 101 ص 118 ح 23
4- . «وسائل الشيعه» ج 14، ص 523، ح 6

ص: 237

د: «شفاه اللَّه من تلك العلة».(1) اين روايات صريحاً دلالت مى كنند كه شفا به دست خداوند است و كسى كه از تربت استفاده مى كند بايد معتقد باشد كه خداوند شفا را در اين تربت نهاده است بنابراين چيزى راازخودتربت طلب نكرده است تاآقاى قفارى خيال كند شرك شده است. البته شرط آن كه تربت امام حسين براى شفاى از مرض اثر كند آن است كه آن شخص يقين و اعتقاد به آن تربت داشته باشد،(2) و لذا اگر آقاى قفارى مى گويد ديديم كه تربت اثر نكرد به جهت اين فقدان شرطبوده است، علاوه بر آن كه تربت هيچ گاه علت تامه براى شفاى از مرض نيست.

تحليل عقلى مسأله تربت

گاهى ممكن است يك چيز داراى دوگونه سبب و علت باشد يكى طبيعى و عادى و ديگرى غيرعادى. مثلًا زمين خوردن يك نفر ممكن است به وسيله هجوم يك شخص باشد، و گاه ممكن است به جهت چشم زخم باشد. در هر دو صورت نيز خداى متعال مؤثر بوده است، و تفاوتى بين اين دو علت نيست مگر از آن جهت كه رابطه علت معلولى در يكى براى ما قابل توضيح و تفسير است و در ديگرى قابل توضيح نيست امّا اين به معنى انكار رابطه نيست. بنابراين چه اشكالى دارد كه كسى بگويد خداى متعال اين اثر و قدرت را به خاك امام حسين بخشيده است كه برخى از امراض را شفا مى بخشد، آن گونه كه خداوند كارى مى كند كه عيسى عليه السلام كور مادرزاد يا برص را شفا مى دهد،(3) يا خاك زيرپاى رسول (جبرئيل) داراى اين اثر شده است كه گوساله اى را زنده كند(4) و يا پيراهن يوسف بتواند چشم يعقوب را شفا بخشد،(5) و تمام اينها علل و اسباب غيرطبيعى هستند. و خاك قبر سيدالشهداء عليه السلام نيز نمونه اى از اين قبيل مى باشد.

و در روايات اهل سنت نيز نمونه هاى بسيار زيادى از تبرك صحابه به خاك، محل


1- . «بحارالانوار» ج 101، ص 119، ح 4
2- . «وسائل الشيعه»، ج 14، ص 522، ح 2؛ «بحارالانوار» ج 101، ص 123، ح 12
3- . سوره آل عمران: 3، آيه 49
4- . سوره طه: 20، آيه 96
5- . سوره يوسف: 12، آيه 96

ص: 238

نشستن، آب، موى و لباس پيامبر صلى الله عليه و آله وجود دارد و اين شاهد مى شود كه تبرك پيدا كردن به خاك قبر امام حسين كه فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است اشكالى ندارد.

الف: صحابه به منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله تبرك مى جستند.(1) ب: پيامبر صلى الله عليه و آله موى سر خود را حلق نموده و آن را براى تبرك به مردم داد.(2) ج: مردم لباس پيامبر صلى الله عليه و آله را براى استشفاى مريضها استفاده مى كردند.(3) د: پيامبر موى خود را اصلاح مى كرد و اصحاب آن موها را جمع مى كردند براى تبرك.(4) ه: مردم عرق پيامبر را جمع مى كردند براى تبرك خود و فرزندانشان.(5) و: آب دهان پيامبر صلى الله عليه و آله سبب شفاى درد چشم حضرت على عليه السلام شد.(6) ز: تبرك جستن مردم به يك نخ موى پيامبر صلى الله عليه و آله.(7) ح: مردم از ظرفى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آب مى آشاميده است تبرك مى جستند.(8) ط: و امّا برداشتن تربت امام حسين عليه السلام توسط پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در منابع بسيار زيادى نقل شده است كه چون نقل كردن آنها بسيار گسترده و طولانى است نمونه اى از آنها را نقل و به ذكر آدرس بقيه اكتفا مى كنيم.(9) 1- «نعي الىّ الحسين و اتيتُ بتربته و اخبرت بقاتله»(10) خبر ناگوار حسين براى من


1- . «المغنى والشرح الكبير» ج 3، ص 561؛ «الغدير» ج 5، ص 146
2- . «صحيح مسلم» تك جلدى، ص 560، ح 323 تا 326 از باب 56
3- . همان مدرك، ص 925، ح 10 از باب 2 از كتاب اللباس
4- . همان مدرك، ص 1013، ح 74 از باب قرن النبى من الناس و تبركهم به
5- . همان مدرك، ص 1015، ح 84 از باب طيب عرق النبى صلى الله عليه و آله
6- . «صحيح بخارى» تك جلدى، ص 525، ح 2942
7- . همان مدرك، ص 57، ح 170
8- . همان مدرك، ص 1028، ح 5638
9- . «السجود على الارض» ص 135، كه به بيش از سى كتاب و منبع معتبر از اهل سنت ارجاع داده است؛ «احقاق الحق» ج 11، ص 339 كه منابع بسيارى را نقل كرده است؛ «السجود على التربة الحسينية» ص 267 الى 361؛ «البيان فى تفسير القرآن» ص 561. و نيز رجوع شود به «مسند احمد بن حنبل» ج 5، ص 68؛ «البدايةوالنهايه» ج 7، ص 113؛ «تاريخ الاسلام» ج 3، ص 10؛ ج 13، ص 655؛ «مجمع الزوائد» ج 9، ص 187
10- . «كنزل العمال» ج 12، ص 129، ح 34327

ص: 239

آورده شد و نيز تربت او برايم آورده شد و قتل او نيز برايم ذكر شد.

2- «نعي الىّ حبيبى حسينٌ اتيتُ بتربته».(1) خبر شهادت دوستم حسين برايم آورده شد و تربت او نيز برايم آورده شد.

3- اى عايشه فرشته اى كه هرگز بر من وارد نشده بود اكنون بر من وارد شد و خبرم داد كه اين فرزندم كشته مى شود و آن فرشته دست برد و مقدارى تربت او را به من داد.(2) 4- جبرئيل به من خبر داد كه اين فرزندم شهيد مى شود و تربت او را به من داد.(3) 5- جبرئيل به من خبر داد كه فرزندم شهيد مى شود. گفتم تربت او را به من نشان ده، او مقدارى خاك قرمز برايم آورد.(4) 6- پيامبر صلى الله عليه و آله تربت امام حسين را به ام سلمه تحويل داد.(5) با توجه به آنچه گذشت باز معلوم شد كه در اين مسأله نيز همچون مسائل قبلى آقاى دكتر قفارى از آثار و منابع اهل سنت بى خبر بوده است. و عجيب آن است كه محمد بن عبدالوهاب هرگونه تبركى را كفر مى داند(6) و نيز ابن تيميه آن را كفر مى داند در حالى كه وقتى ابن تيميه مرد مردم به ديدن و بوسيدن جنازه او تبرك مى جستند، و حتى آبى كه براى غسل ميت ابن تيميه آورده شده بود و اضافه آمد آن را به عنوان تبرك خوردند، و باقى مانده سدر غسل او را و حتى لباس هاى ابن تيميه را با قيمت گزاف خريده و به عنوان تبرك بردند و پس از دفن او تا مدتها مردم شب و روز به قبر او مى رفتند تبرك مى جستند.(7) گويا اين مردم سخنان ابن تيميه را قبول نداشتند.

به هرحال فرقى بين خاك قبر امام حسين و موى سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و آب دهان آن حضرت نيست و همه آنها مى توانند به اذن خداوند مؤثر باشند.


1- . همان مدرك، ح 34324
2- . همان مدرك، ح 34323
3- . همان مدرك، ح 34231
4- . همان مدرك، ح 34319
5- . همان مدرك، ح 34313
6- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 578
7- . «البداية والنهاية» ح 13، ص 157، ضمن وقايع سال 728

ص: 240

فصل هفتم: دعا كردن شيعيان به طلسم و استغاثه به مجهول

اشاره

آقاى قفارى گفته است:

«نوعى ديگر از شرك شيعيان آن است كه حرزها و حجابهايى دارند كه آنها را مى نويسند و از آنها شفا مى طلبند، قرآن فرموده است وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا(1) و چون اين حرزها خواندن غير خدا است چون اسماء خدا توقيفى است و همان است كه در كتاب و سنت آمده است پس اينها شرك به خداوند مى باشند و اين كلمات بى معنا است مثل كلمه «آهيا شراهيا» همچنانكه استغاثه آنان به مجهول و ميت و شخص غايب از ديده ها شرك اكبرى است كه خداوند آن را نمى بخشد و استغاثه به جن دارند در حالى كه قرآن فرموده استغاثه به جن از روش جاهليت اولى است و شرك به خداوند است».(2)

نقد و بررسى

حجاب يعنى دعا و تعويذى كه براى دفع چشم زخم بندند.(3) و حرز يعنى مهره اى كه براى دفع چشم زخم بسته مى شود يا به گردن آويزند.(4) و طلسم يعنى خط و


1- . سوره اعراف: 7، آيه 180
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 494
3- . «الرائد» ج 1، ص 656
4- . همان مدرك، ص 667

ص: 241

شماره هايى كه جادوگر به كار مى برد يا سخن پيچيده و معما گونه و مبهم.(1) در اين مسأله آقاى قفارى با شيعيان موافق است كه استعانه و استعاذه به اسماء الهى و به كلمات خداوند جايز است و شرك نيست. گرچه اسم خداوند غير از ذات مقدس الهى است و آقاى قفارى مكرر مى گويد استعاذه به غير خداوند جايز نيست امّا به هرحال بايد بپذيرد كه اسم خداوند و كلمات خداوند غير از ذات مقدس الهى بوده و در عين حال استعاذه به آنها صحيح است. و با آن كه صدها حرز و استعاذه و حجاب- بدون مبالغه كلمه صدها را به كار برده ايم- در جلد 94 بحارالانوار نقل شده است و همه آنها با عباراتى از قبيل: «اللهم اليك التجأتُ»، «بسم اللَّه و باللَّه، ربّ احترزت بك و توكلت عليك»، «اعوذ بكلمات اللَّه»، «اعيذ نفسى باللَّه الذى ...»، «اعيذك يا فلان بالاحد الصمد» و ...(2) مى باشد چگونه آقاى قفارى اينها را نديده است و آيا اينها شرك است يا توحيد.

نكته ديگر آن است كه بايد خداوند را به اسماء حسنى خواند. و اين روشن است كه اسماء الهى توقيفى هستند و بايد در كتاب يا سنت نقل شده باشد امّا ضرورتى ندارد كه حتماً به زبان عربى باشد، بنابراين اگر احاديث يكى از نامهاى خداوند را از زبان عبرى نقل كنند و يا بگويد در «تورات» خداوند به اين اسم خوانده مى شده است باز جايز است خداوند را با آن اسم عبرى خواند. و كلمه «آهيا شراهيا» نام خداوند است به زبان عبرى يا سريانى،(3) و در روايات نيز نقل شده است پس هم خواندن نام خدا است و هم آن كه خلاف توقيفى بودن اسماء نيست. و درخواست شفا و سلامتى از اين كلمات در واقع درخواست شفا و سلامتى از خداى متعال است، تنها گاهى يك نفر خدا را با اسم هاى عربى و ديگرى با نامهاى فارسى يا عبرى يا ... مى خواند. و آيا به گمان آقاى قفارى آيه


1- . همان مدرك، ج 2، ص 1130
2- . «بحارالانوار» ج 94، ص 198- 406، در ص 192 بحار، ح 2 آمده است كه هر تعويذ و رقيه اى جايز است به شرط آن كه نام خداوند در آن باشد
3- . «كتاب التوحيد» شيخ صدوق، ص 219، و آقاى على اصغر صدرالمعانى معروف به «ملاباشى» سركارى در حاشيه «مهج الدعوات» ص 9، گفته است: «اهيا شراهيا» كلمه اى است يونانى و به معنى ازلى و ابدى است»، «به معنى الازلى الذى لم يزل»، بنابر اين باز روشن است كه اين كلمه نام مبارك خداوند است

ص: 242

شريفه: مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَىْ ءٍ(1) آن است كه حتى اسماء خداوند در ساير زبانها نيز در قرآن كريم آمده است؟!، احتمال دارد مقصود از كتاب در اين آيه شريفه لوح محفوظ باشد و در اين صورت هيچ چيزى نيست كه در آن كتاب نباشد، و اگر مراد قرآن كريم باشد معنايش آن است كه هيچ چيز مربوط به هدايت نيست كه در قرآن نيامده باشد و جواز خواندن خداوند به اسم هاى غيرعربى از بعضى آيات شريفه استفاده مى شود.(2) و تمام آنچه را كه آقاى قفارى ذكر كرده است يا نام هاى خداوند به زبان هاى ديگر است و يا رمز به نامهاى مبارك خدا است.

و امّا پناه بردن به جن مقصود آن است كه: «كسى در كارهاى خود از راه كهانت از جن پناه بطلبد و لذا برخى در تفسير آيه شريفه گفته اند: «معنى آيه آن است كه مردمى از انسانها به مردهاى ديگرى پناه مى برند تا از اذيت و شرّ جنيان رهايى يابند»(3) بنابراين علت حرام بودن اين عمل آن است كه به سراغ كاهنان و جادوگران رفته اند، و سحر و كهانت حرام است. ولى اگر شخصى به انسان ديگرى پناه ببرد و از او استغاثه جويد و معتقد باشد كه موثر اصلى خداوند است و هيچ كس و هيچ چيزى مستقلًا و در عرض خداوند نمى تواند داراى اثر باشد بلكه تأثير كردن و كمك كردن آنها همه به اذن اللَّه است اين هرگز خلاف توحيد نيست. و روشن است كه جنيان نيز موجوداتى مثل انسانها هستند كه حيات دارند و شعور و اراده داشته و حركتى سريع دارند و مومن و صالح و فاسق و كافر در آنان هست. و همچنان كه مى توان به يك انسان ديگر گفت كه كمك به ما بكند اگر مسلمانى از يك جنّى كمك بخواهد اين شرك نيست. و يكى از سخنان عجيب آقاى قفارى آن است كه در اين جا فرموده: «استغاثه به شخص غايب از ديده ها شرك اكبر است» گاهى آقاى قفارى ملاك در توحيد و شرك را اين مى داند كه استغاثه به افراد زنده جايز است و به افراد مرده شرك است، و گاهى مى گويد استغاثه به افراد زنده در آنچه قدرت بر آن دارند توحيد است و استغاثه به كسى در آنچه قدرت ندارد شرك است و در


1- . سوره انعام: 6، آيه 38
2- . مثل سوره اعراف: 7، آيه 180
3- . «الميزان» ج 20، ص 116؛ ذيل آيه 6، از سوره جن: 72

ص: 243

اينجا مى گويد ملاك و مرز بين توحيد و شرك حضور و غيبت كسى است كه او را مى خوانند اگر نبود بلكه در اطاق ديگرى بود كه شما او را نمى ديديد در اين صورت صدا كردن او را و كمك خواستن از او شرك مى باشد. پس كسى را كه به چشم نمى بينيم نبايد صدا كنيم وگرنه شرك مى شود!!!. و امّا آيه شريفه وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ(1) هرگز منافاتى با توسل به اسباب و عوامل طبيعى و غيرطبيعى ندارد، زيرا انسان هرگاه به هر وسيله اى نيز تمسك كند در واقع خداوند است كه كشف ضرّ نموده است و سر هر سفره بنشستم خدا رزاق بود.


1- . سوره يونس: 10، آيه 107

ص: 244

فصل هشتم: استخاره

اشاره

يكى از مباحث مشترك در كتابهاى حديثى شيعه و اهل سنت مسأله «استخاره» است ابتدا سخن آقاى قفارى را نقل و نقد خواهيم كرد آنگاه به توضيح حقيقت استخاره مى پردازيم:

آقاى قفارى مى گويد:

«اعراب جاهلى هرگاه مى خواستند مسافرت يا جنگ بروند بر يك كاغذ يا چوب مى نوشتند «انجام ده» و بر ديگرى مى نوشتند «انجام نده» و يك عدد ديگر را خالى گذاشته و چيزى نمى نوشتند و سپس يكى از آنها را بيرون آورده و طبق آن عمل مى كردند و اين را «ازلام» گويند، انصاب شرك در عبادت است و ازلام شرك در علم و طلب دانستن علم غيب الهى. و شيعيان اين ازلام را گرفته و نام آن را استخاره گذاشته اند، و استخاره آنان گرچه ابتداء با ازلام تفاوت دارد به جهت نماز و دعا- هرچند آن نماز بدعت است- ولى سرانجام شبيه همان ازلام مشركين است. و چند نمونه از استخاره ها را بيان كرده و مى گويد اينها ريشه جاهلى دارد كه مى خواهند لباس اسلام به آن بپوشند. و استخاره اى كه در اسلام آمده آن است كه بخارى و احمد حنبل نقل كرده اند كه هرگاه شخصى مى خواهد كارى را انجام دهد دو ركعت نماز غيرواجب بخواند و دعايى را تلاوت كند. اين استخاره در كتابهاى مسلمانان- يعنى اهل سنت- آمده و اين گرچه در كتابهاى آنان نيز وجود دارد ولى آن را از باب تقيه مى دانند ولى استخاره خودشان را

ص: 245

قبول دارند و مى گويند نزد قبر امام حسين باشد تا شرك آن بيشتر شود و اين در حالى است كه قرآن يافتن و به دست آوردن قسمت و مقدرات را به وسيله ازلام حرام نموده و شرك دانسته است و اين روش شيعيان است كه هرچه در كتابهاى خودشان باشد و در كتاب مسلمانان- مقصودش اهل سنت است- نباشد آن را صحيح مى دانند و استخاره به رقعه تنها در كتابهاى آنان است و لذا آن را صحيح مى دانند و به وسيله رقعه مراد و مقصود خداوند را مى خواهند به دست آورند، كه مثل عمل مشركان است».(1)

نقد و بررسى

ازلام كه در آيه 5 سوره مائده از آن به عنوان فسق ياد شده و در آيه 93 همان سوره امر به دورى كردن از آن كرده است جمع زَلْم به معنى تير كوچك چوبى است اين تيرهاى كوچك چوبى را براى فال گيرى نيز به كار مى بردند. ازلام بر سه قسم بوده است:

1- ازلام قمار كه آنها را «قداح الميسر العشره» تيرهاى دهگانه قمار مى ناميدند.

2- ازلام امر و نهى كه سه تيرى بود كه بر آن «بكن»، «نكن»، «پوچ» نوشته شده بود.

3- ازلام احكام كه مهمترين قسم ازلام بود و سه تيرى بود كه بر آن نوشته شده بود «منكم»، «من غيركم»، «العقل/ يعنى ديه داده شود»، «پوچ». و با اين ازلام در حضور بت هبل قرعه مى زدند كه مثلًا قاتل چه كسى است يا اين بچه زنازاده است يا خير.(2) و چون يك آيه تقسيم به ازلام را منع كرده است مقصود نوع اوّل و سوم ازلام است و آيه ديگر ازلام را در سياق ميسر و انصاب ذكر كرده است پس باز شاهد است كه نوع اوّل مراد است كه قمار مى باشد يا نوع سوم است كه بايد در حضور بت انجام شود.

بنابراين اين آيات ظهورى در ازلام به معنى دوم ندارند. و بر فرض كه شخصى ادعا كند


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 498- 503
2- . «اسلام و عقايد و آراء بشرى يا جاهليت و اسلام» ص 650

ص: 246

كه اين آيات شريفه اطلاق دارند، استخاره در شيعه ربطى به «ازلام» ندارد و اگر ازلام از عمل مشركان است استخاره از عمل موحدان است به برخى از دعاهاى مربوط به استخاره كه قبل از استخاره بايد قراءت نمود توجه شود:

الف: اللهم فتول يا مولاى اختيار خير الاوقات لحركتى و سكونى ....(1) ب: اللهم فارشدنى الى مرضاتك و طاعتك ...(2).

ج: اللهم انى استخيرك فيما عقد عليه رأيى ...(3).

د: يا اللَّه انى اشاورك فى امرى هذا و انت خير مستشارو مشير فاشر علىّ بما فيه صلاح و حسن عاقبة.(4) و امثال اين گونه دعاها بسيار زياد است كه در همه آنها طلب مشورت و خير از خداى متعال است. سيدبن طاوس فرموده است: «در دعاهاى استخاره گفته مى شود هركس بر مخلوقى اعتماد كند سعادت نمى يابد و كسى كه بر خداوند اعتماد كند شقى نخواهد شد و ائمه عليهم السلام تنها اعتمادشان در به دست آوردن راه صحيح بر خداوند متعال است نه بر مردم».(5) سپس آقاى قفارى مى گويد: «گرچه استخاره در ابتدا با ازلام متفاوت است به اين كه در استخاره نماز و دعا هست ولى اين نماز بدعت است و سرانجام استخاره با ازلام نيز يكى است». پاسخ اين كلام آن است كه اين نمازى كه شيعيان مى گويند با نمازى كه خود آقاى قفارى از طريق احمد حنبل و بخارى نقل كرده است هيچ تفاوتى ندارد و اگر آنچه را كه شيعيان مى گويند شرك و بدعت است پس نمازى را كه آقاى قفارى نيز مى گويد شرك است. و امّا تفاوت استخاره با ازلام در چندچيز است: اولًا استخاره براى كشف مجهول نيست بلكه نوعى تفأل است ولى ازلام براى كشف مجهول است و تفأل


1- . «فتح الابواب ...» ص 199
2- . همان مدرك، ص 201
3- . همان مدرك، ص 205
4- . همان مدرك، ص 228
5- . همان مدرك، ص 203

ص: 247

نمى باشد. و ثانياً براى تشخيص قاتل از غير قاتل و حلال زاده يا حرام زاده بودن هر شخصى شرع راههاى مشخصى قرار داده است و كسى كه از طريق ازلام بخواهد آنها را به دست آورد از راه غيرشرعى وارد شده است و علت اصلى حرام بودن رجوع به كاهنان و جادوگران همين است، ولى استخاره مربوط به مواردى است كه شرع مقدس هيچ حكمى در مورد آن ندارد و چيزى كه حكم شرعى آن روشن است جاى استخاره نيست و تنها استخاره در كارهاى مباحى است كه الزام يا منع شرعى نداشته و با مشورت نيز به نتيجه نرسد. ثالثاً استخاره اى كه در شيعه رواج دارد استخاره به رقعه و كاغذ نيست بلكه استخاره به قرآن مجيد و تسبيح است كه هيچ ارتباطى با ازلام ندارد.

نكته ديگر آن كه آقاى قفارى در اين عبارت خود مسلمانان را به اهل سنت تفسير كرده و شيعه را در مقابل مسلمان قرار داده است و اين آيا طبق كدام مدرك و سند دينى است كه مسلمان يعنى اهل سنت. آيا هركس شهادتين بگويد مسلمان نيست؟ بله اسلام وهابى گرى آن است كه هركس در يك مسأله فرعى مخالف با ابن تيميه يا ابن وهاب باشد او را غير مسلمان معرفى مى كنند و در اسلام وهابى گرى مى توان صدها شاهدى كه در كتابهاى شيعه وجود دارد و دلالت مى كند در استخاره طلب خير و يارى تنها از خداوند شده است را ناديده گرفت و بعضى احاديث ضعيف السند را ملاك قرار داده و صدر و ذيل آنها را حذف كرد تا قرائن آنها از بين برود و به دلخواه آقاى قفارى معنا كرد و آنگاه حكم به كفر آنان نمود!!.

و امّا اين كه آقاى قفارى مى گويد: «هر حديثى كه در كتابهاى شيعيان وجود داشته باشد اگر شبيه آن در كتابهاى اهل سنت وجود داشت آن را حمل بر تقيه مى كنند» پاسخش آن است كه اين كلام به صورت مطلق صحيح نيست ما هر حديثى كه در كتابهاى شيعه باشد و شبيه آن در كتابهاى اهل سنت باشد را حمل بر تقيه نمى كنيم بلكه اگر احاديث يك موضوع در كتابهاى شيعه مختلف باشد و در كتابهاى اهل سنت احاديثى وجود داشته باشد كه با يك قسم (يك طايفه) از روايات شيعه موافق باشد در اين صورت مى گوييم اين روايات احتمال تقيه دارند. و اگر در روايات شيعه آمده است كه به

ص: 248

حديث مخالف عامه تمسك كنيد زيرا رشد در مخالفت با آنان است.(1) اين به جهت آن نيست كه ما نفس مخالفت با اهل سنت را پسنديده مى دانيم بلكه به جهت آن است كه اهل سنت تعمّد داشتند كه هرچه از حضرت على عليه السلام و ساير اهل بيت عليهم السلام نقل شده است با آنها مخالفت كنند و هرچه در كلام اهل بيت مى ديدند خلاف آن را عمل مى كردند(2) به همين جهت ما مى گوييم رشد در مخالفت با عامه است.

توضيحى درباره استخاره

استخاره و دعا و روش آن در منابع اهل سنت فراوان ذكر شده است.(3) در كتابهاى شيعه نيز احاديث فراوانى درباره نقل شده است.(4) تنها تفاوت در كيفيت استخاره است و اين كه آيا واقعاً استخاره مى تواند اثر بگذارد يا خير و واقع را نشان مى دهد يا نه.

استخاره به معنى طلب خير كردن است و گاهى به معنى توكل بر خداوند در آنچه بر انسان مجهول است مى باشد. و استخاره واقع را نشان نمى دهد و لذا هرگز استخاره نمى تواند به عنوان يك دليل شرعى در فقه مورد استفاده قرار گيرد بله استخاره نوعى تفأل است كه براى رفع تحيّر در عمل مفيد است هنگامى كه هيچ راه ديگرى وجود نداشته باشد. در برخى از دعاهاى استخاره نيز اين جمله آمده است كه «اللهم انى تفألّت بكتابك» كه معلوم مى شود استخاره همان فال نيك زدن است. فال يعنى استدلال از يك حادثه بر وقوع امر خيرى و انتظار آن، و تطيّر يعنى استدلال از يك حادثه بر وقوع امر شرى و انتظار آن و در قرآن كريم از تطير مكرراً نكوهش شده است ولى در روايات به تفأل دستور داده شده است.(5) و برهان عقلى بر نفى و نيز بر اثبات تأثير تفأل بر خير بودن چيزى و تطيّر بر شر بودن حادثه اى نداريم كه اين كه بر اثبات آن نيز نمى توان برهان


1- . «اصول كافى» ج 1، ص 64
2- . «شرح نهج البلاغه» ج 11، ص 45
3- . «الدعاء المأثور و آدابه» ص 253؛ «الاذكار المنتخبة» نووى، ص 293
4- . «فتح الابواب»، 109؛ «بحارالانوار» ج 101، ص 285
5- . «الميزان» ج 19، ص 77

ص: 249

آورد. دقيقاً مثل چشم زخم(1) ولى مى دانيم بايد بين تفأل و تطير و خوب شدن يا بدشدن آن حادثه رابطه اى وجود داشته باشد هرچند براى ما قابل تحليل و تفسير نباشد، زيرا در شرع تأييد شده اند.

علامه طباطبايى فرموده است: «حقيقت امر اين است كه انسان وقتى بخواهد به كارى دست بزند ناچار است كه آن را بررسى كند و فكر خود را به كار اندازد يا مشورت كند و اگر با فكر و مشورت به نتيجه اى نرسيد چاره اى ندارد جز آن كه متوسل به خداى متعال شود و اين همان استخاره است و اين را علم غيب نمى گويند و اين را نبايد شرك ناميد. خلاصه آن كه هيچ مانع و محذور دينى در استخاره و مشورت نيست، چون استخاره يعنى تعيين يكى از دو طرف ترديد و واجبى را حرام نمى كنند و حرامى را حلال نمى كند پس تغيير حكم در آن نيست و انسان را از غيب با خبر نمى كند و تنها انسان را از حيرت و ترديد رهايى مى بخشد و مى گويد خير صاحب استخاره در چيست. ولى اين كه اثر فعل و ترك در آينده چه خواهد بود و چه حوادثى را به بار مى آورد از عهده استخاره بيرون است و آينده صاحب استخاره مثل آينده كسى كه استخاره نكرده است و كار خود را با فكر و مشورت انجام مى دهد يكى است. عين اين اشكال در استخاره با قرآن نيز وجود دارد كه به دست آوردن علم غيب است ولى پاسخ اين اشكال آن است كه روايات متعدد داريم كه پيامبر تفأل به خير مى زد و مردم را نيز توصيه به آن مى نمود. پس معلوم شد كه استخاره يا تفأل به قرآن اشكال ندارد و آنچه كه بعضى گفته اند استخاره همان ازلام است و حرام مى باشد وجهى ندارد».(2) امام خمينى نيز در تحليل استخاره فرموده: «از براى استخاره دو معنى است اوّل طلب خير كردن از خداوند در تمام كارها و بيشتر روايات اين قسم استخاره را گفته است دوم آن كه انسان به طور كلى در امرى متحيّر باشد كه با عقل و مشورت با جايى نرسد چون دو دلى و ترديد حالت بدى است اينجا از خداوند بخواهد كه ما را راهنمايى كرده و اراده


1- . «الدر المنثور» ج 6، ص 360؛ «الميزان» ج 19، ص 391؛ «العين تدخل الرجل القبر و الجمل القدر»، «اسفار» ج 6، ص 347
2- . «الميزان» ج 6، ص 162، ذيل آيه 90 از سوره مائده: 5 ونيزر. ك: «الميزان» ج 8، ص 237؛ ج 15، ج 17، ص 36

ص: 250

ما را به يك طرف قوى كند و قرآن نيز فرموده: «در حال اضطرار و بيچارگى جز خداى جهان كسى نمى تواند اجابت خواهش بيچارگان متحيّر بنمايد. در اينجا دين داران مى گويند به وسيله استخاره و توجه به خداى مهربان مى توان راهى به دست آورد. و در روايات نيامده است كه هميشه استخاره انسان را به واقع مى رساند. و اگر براى استخاره همين يك نتيجه بيشتر نباشد كه مردم دو دل را گاهى قوى الاراده مى كند و سردى ها و سستى ها را مبدل به گرمى و پشت كار مى كند براى خوبى آن بس بود».(1) گفته شد كه استخاره نوعى تفأل است، ولى چون در روايتى آمده است كه «تفأل به قرآن نزنيد»(2) فيض كاشانى فرموده: «اين حديث با آنچه كه اكنون بين مردم شايع گرديده كه استخاره به قرآن مى كنند تنافى ندارد. زيرا تفأل با استخاره تفاوت دارد. چون تفأل مربوط به امورى است كه در آينده انجام مى شود و مى خواهند با تفأل و ضعيت آن را روشن كنند مثلًا اين مريض خوب مى شود يا مى ميرد، و گم شده پيدا مى شود يا خير و در واقع نوعى به دنبال علم غيب بودن است و لذا از آن نهى نيز شده است و اين كه كسى حكم جزمى به وسيله آن نكند، ولى استخاره براى به دست آوردن راهنمايى در فعلى است كه اكنون مى خواهد انجام دهد يا ترك كند و تعيين ترك و فعل را به خداوند واگذار نموده است. و علت آن كه تفأل به غير قرآن جايز است به شرط آن كه به صورت قطعى حكم نكند اين است كه اگر در آينده واقعيت برخلاف آن فال بود مشكلى پيش نمى آيد.

امّا اگر تفأل به قرآن باشد و در آينده كشف خلاف گردد اين موجب سوءظن به قرآن مى شود. امّا اين اشكال در استخاره با قرآن پيش نمى آيد زيرا در استخاره اصل مطلب هميشه مبهم است مثلًا ممكن است در آينده ضرر آن كار روشن شود ولى ضرر غير از خير و شرّ است و چه بسا چيزى خير باشد در عين آن كه داراى ضرر است و قرآن نيز فرموده عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ.(3)(4)


1- . «كشف الاسرار» ص 90- 96، با تلخيص
2- . «اصول كافى» ج 2، ص 629؛ «بحارالانوار» ج 91، ص 244
3- . سوره بقره: 2، آيه 216
4- . «الوافى» چاپ سنگى رحلى، ج 2، ص 212؛ «سفينة البحار» ج 2، ص 851، ماده «فأل»

ص: 251

اين كلام مرحوم فيض از آن جهت كه تفاوت بين جواز تفأل به غير قرآن و كراهت تفأل به قرآن را بيان كرده است بسيار خوب است، ولى فرقى كه ايشان بين استخاره و تفأل بيان كرد قابل نقد است، زيرا اين گونه نيست كه هميشه تفأل براى معرفت پيدا كردن نسبت به چيزى باشد و استخاره براى عمل و فعل و ترك باشد نه براى معرفت. بلكه گاهى استخاره براى كشف واقعيت است و گاهى تفأل براى عمل. علاوه بر آن كه همانگونه كه قبلًا گفتيم در دعاى استخاره با قرآن جمله «اللهم انى تفألت بكتابك» آمده است كه شاهد آن است كه استخاره نيز نوعى تفأل زدن است.

ص: 252

ص: 253

بخش سوم: توحيد در ربوبيت

اشاره

فصل اوّل: ربّ يعنى امام

فصل دوم: دنيا و آخرت از نظر امام

فصل سوم: نسبت دادن حوادث جهان به ائمه عليهم السلام

فصل چهارم: حلول جزء الهى در ائمه عليهم السلام

فصل پنجم: اعتقاد به تأثير شب و روز در سود و زيان

ص: 254

ص: 255

مقدمه

اشاره

معمولًا وهابيان توحيد را بر سه قسم قرار مى دهند: 1- توحيد در الوهيت و مقصودشان توحيد در عبادت است. 2- توحيد در ربوبيت و مرادشان توحيد در خالقيت است. 3- توحيد در اسماء و صفات.

به نظر مى رسد كه بهتر است گفته شود توحيد در ربوبيت مترادف با توحيد در خالقيت نيست زيرا ربّ به معناى تدبير و تربيت و پروراندن است، و خالق به معنى تدبير و تربيت نيست، و بايد بحث توحيد در ربوبيت را از توحيد در خالقيت جدا نمود. به هرحال در كتابها شيعه توحيد در ربوبيت و خالقيت را توحيد افعالى مى نامند. شيعيان در بحث توحيد افعالى وقتى مى گويند «لامؤثر فى الوجود الّااللَّه» هم با اشاعره كه قائل به جبر هستند و تنها فاعليت را براى خدا قائل هستند مخالفند و هم با معتزله- كه قائل به تفويض بوده و انسان را فاعل مستقل مى دانند و نقشى براى خدا در افعال انسان قأئل نيستند- مخالفند.

به نظر شيعه اين جهان كه نظام علت و معلول است هر معلولى مستند به علت قبل از خود است و طبق نظام فلسفى ابن سينا اين سلسله اسباب و مسببات در نهايت به خداى متعال منتهى مى شوند و چون خداوند در رأس سلسله است پس صحيح است كه هر معلولى را به علت مباشر آن نسبت دهيم همچنانكه صحيح است هر معلولى را مستند به علت نخستين بنماييم. و طبق نظام فلسفى صدرالمتألهين لازم نيست كه تنها خداوند را در

ص: 256

رأس سلسله علت و معلول ها قرار دهيم بلكه هر معلولى عين فقر و وابستگى به خداوند است و هر علتى در تأثير خود محتاج به خداى متعال است زيرا هر ممكن الوجودى همچون نسبت يا معناى حرفى است كه دائماً بايد وابستگى به موجود مستقل داشته باشد.

پس تمام موجودات جهان هم در ذات خود و هم در تأثير داشتن خود محتاج و وابسته به خداى متعال مى باشند. و چون كل ماسوى اللَّه همه ممكن الوجود و وابسته به خداوند است پس خداوند هيچ شريكى در فاعليت و در عليت و مسبّب الاسباب بودن ندارد. به اين وسيله شيعيان هم عدالت خداوند و تنزيه خدا را پذيرفته اند و هم عموميت قدرت و سلطنت او را. ولى معتزله كه مى خواستند عدالت خدا را بپذيرند از ترس آن كه افعال زشت مردم را به خدا نسبت ندهند قدرت و اراده خدا را محدود كردند و افعال مردم را فقط به مردم و نه به خداوند نسبت دادند و اشاعره كه مى خواستند عموميت قدرت و اراده خدا را تصحيح كنند و بپذيرند قائل به جبر شده و در نتيجه اعمال زشت انسانها را نيز به خداوند نسبت دادند و تعالى اللَّه عما يقول الظالمون علواً كبيراً.

توحيد در خالقيت

براى بيان خالق و مخلوق از كلماتى چون «صانع- مصنوع»، «موجد و موجودات»، «فاعل- فعل يا مفعول»، «محدث و محدثات»، «مؤثّر و أثر»، «علت و معلول»، «مبدع و مبدعات»، «مستقل و وابسته»، «واجب و ممكن»، «اله و عبد»، «قديم و حادث»، مى توان استفاده كرد و بار معنايى متفاوتى دارند امّا ما بيشتر از تعبير قرآنى «خالق و مخلوق» استفاده مى كنيم زيرا مخاطب بحث وهابيانى هستند كه هرگونه بحث كلامى و فلسفى را حرام مى دانند.

جهان آفرينش از مخلوقاتى چون آسمان، زمين، ستارگان، دريا، انسان و درختان و ... تشكيل شده است و هركدام از اين مخلوقات داراى اثرى خاص هستند ولى تمام اينها در عين آن كه رابطه سبب و مسبّبى بينشان برقرار است مخلوق يك خداى متعال هستند و خالقيت استقلالى منحصر به خداى متعال است و چون خالقيت در انحصار خداوند است پس بايد پرستش نيز در انحصار او باشد.

ص: 257

دليل وحدت خالق اين است كه اگر خالق جهان متعدد باشد بايد آن دو خدا از جهاتى با يكديگر متفاوت باشند تا دو خدا باشند، و اگر هيچ اختلافى نداشته باشند تعدد معنا ندارد، پس اگر دو خالق متفاوت وجود داشته باشد لازم مى آيد كه وحدت تدبير نيز حاكم نباشد و نظام عالم بايد گسسته باشد، پس از وحدت تدبير مى توان فهميد كه خالق نيز واحد است.

قرآن مجيد نيز در آيات متعدد وحدت خالق را بيان كرده است مثل:

الف: هَذَا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي مَاذَا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ.(1)

ب: قُلْ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ.(2)

ج: ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ فَاعْبُدُوهُ.(3)

د: أَنَّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَلَمْ تَكُنْ لَهُ صَاحِبَةٌ وَخَلَقَ كُلَّ شَىْ ءٍ.(4)

ه: هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ.(5)

نكته مهمى كه بايد به آن توجه داشت اين است كه خالقيتى كه منحصر به خدا است استقلال در فعل است، يعنى خالقيتى كه در آفريدن خود مستقل بوده و به چيزى وابسته نيست خداى متعال است امّا اگر خالقى در فعل خود وابسته به خداوند باشد اثبات خالقيت براى او خلاف توحيد نيست بلكه عين توحيد است و لذا درباره حضرت عيسى عليه السلام فرموده: أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنْ الطِّينِ ...(6) كه عيسى مى تواند به اذن خداوند خالق باشد، و نيز فرموده: أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ.(7) به هرحال چه آن كه خالقيت به معنى اندازه گيرى و تقدير و تصويرگرى باشد و چه به معنى ايجاد و احداث از كتم عدم باشد به هرحال خلقت و خالقيت بالاستقلال منحصر به خداى متعال است و شريكى ندارد.


1- . سوره لقمان: 31، آيه 11
2- . سوره رعد: 13، آيه 16
3- . سوره انعام: 6، آيه 102
4- . سوره انعام: 6، آيه 101
5- . سوره فاطر: 35، آيه 3
6- . سوره آل عمران: 3، آيه 49
7- . سوره مؤمنون: 23، آيه 14

ص: 258

توحيد در ربوبيت

وهابيان معمولًا ربوبيت را مترادف با خالقيت مى دانند در حالى كه همانگونه كه قبلًا اشاره شد خالق به معنى كسى است كه چيزى را از كتم عدم به وجود مى آورد يا تقدير و صورتى كه قبلًا وجود نداشته است ايجاد مى كند ولى ربوبيت به معنى پروراندن و تدبير و مراقبت و سياست نمودن چيزى است مثل ربّ الدار يا ربّ الابل يا مربى كودك.(1) و شاهد بر اين تفكيك معناى دو كلمه، آيات شريفه ذيل است:

أَنَا رَبُّكُمْ الْأَعْلَى.(2) با اين كه معلوم است كه فرعون هرگز ادعا نداشت كه خالق مردم است. فَبِأَىِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(3) كه ربّ به معنى كسى است كه نعمت داده است. اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ.(4) كه آنان علماى خود را خالق نمى دانستند. رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَىَّ وَعَلَى وَالِدَىَ(5) روشن است كه رب را به معنى آن كه نعمت پروراندن به انسان داده است به كار برده است.

به هرحال مدبر و كارگردان جهان خداوند است يعنى رشد و اداره تمام موجودات از حركت ماه و خورشيد گرفته تا هر موجود ديگرى كه رشد مى كند يا نابود مى شود همه به دست خداوند است، حتى حركت برگ درخت يا سخن گفتن انسان و شنيدن او بدون اذن الهى نيست. و اراده تكوينى خداوند بر تمام جهان حاكم است و رزق، احياء، اماته، حركت و ... همه به دست خداوند است. دليل اين كه ربوبيت در انحصار خداوند است آن كه ربوبيت از شئون و توابع خالقيت است و چون تنها خالق خداوند است پس تنها ربّ نيز او مى باشد. و به تعبير بهتر تدبير نيز نوعى خلقت مى باشد. علاوه بر آن كه وحدت تدبير و وحدت و اتقان صنع نشان از وحدت رب دارد زيرا اگر دو رأى و نظر بر جهان


1- . البته اين احتمال هست كه كلمه رب از ماده «ربب» مضاعف باشد و مربى از ماده ربى معتلّ اللام و ناقص يايى باشد
2- . سوره نازعات: 79، آيه 24
3- . سوره الرحمان: 55، آيه مكرر
4- . سوره توبه: 9، آيه 3
5- . سوره احقاف: 46، آيه 15

ص: 259

حكومت كند ديگر اجزاء جهان با يكديگر پيوستگى نداشته و حكايت از طرح و نقشه و احدى نخواهند داشت بلكه يكديگر را خنثى خواهند نمود. پس ثبات و وحدت تدبير دليل است بر وحدت مدبر و ربّ جهان.

و آيات شريفه قرآن نيز مكرر وحدت ربّ جهان را معرفى كرده است و خداوند را به اسمائى از قبيل «ربّ العالمين- ربّ كل شى ء- ربّ السموات والارض- ربّ العرش العظيم- ربّ الشعرى- ربّ المشرق والمغرب- ربّ المشرقين و ربّ المغربين- ربّ المشارق و المغارب- ربّ الناس- ربّ الفلق- ربّ البيت» معرفى كرده است. و كلماتى كه دلالت بر ربوبيت دارند عبارتند از «رازق- غفّار- رافع- معزّ- مذلّ- شكور- حفيظ- مغيث- وكيل- محيى- مميت- مالك- مغنى- ضارّ- نافع- هادى- مضل».

نمونه اى از آيات شريفه قرآن درباره توحيد در ربوبيت:

الف: إِنَّ رَبَّكُمْ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ.(1)

ب: رَبُّكُمْ الَّذِي يُزْجِي لَكُمْ الْفُلْكَ فِي الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ كَانَ بِكُمْ رَحِيماً.(2)

ج: إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنْ الْحَىِّ ....* فَالِقُ الْإِصْبَاحِ وَجَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً ...* وَهُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ النُّجُومَ* ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ.(3)

گرچه قرآن كريم خداوند را تنها مدبّر و رب جهان مى داند ولى به وجود برخى مدبرات ديگر نيز تصريح دارد مثل فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً(4) و نيز يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً(5) و


1- . سوره اعراف: 7، آيه 54
2- . سوره اسراء: 17، آيه 66
3- . سوره انعام: 6، آيه 95 الى 102
4- . سوره النازعات: 79، آيه 5
5- . سوره انعام: 6، آيه 61

ص: 260

نيز فرشتگانى كه قبض روح مى كنند.(1) و جمع بندى تمام آيات شريفه به اين است كه ربوبيت استقلالى منحصراً از خداوند است ولى منافاتى ندارد كه فرشتگان يا موجودات ديگرى به اذن خداوند و به تبع او برخى كارها را انجام دهند. پس اگر ربوبيت اين موجودات در عرض خداوند و مساوى با خداوند «تسويه با رب العالمين» باشد عين شرك است، ولى اگر با اراده و اذن خداوند باشد و وابسته به خداوند و طبق فرمان الهى باشد عين توحيد مى باشد.

اين گونه توحيد در ربوبيت كه توضيح داده شد با روايات نيز موافق است، در روايتى آمده است كه امام رضا عليه السلام فرمود: «هر خالقى، از چيزى چيز ديگرى مى آفريند ولى خداى متعال خالقى است كه براى آفريدن از چيزى نمى آفريند بلكه از كتم عدم مى آفريند. سائل سؤال نمود: مگر خالقى غير از خداوند داريم؟ امام عليه السلام فرمود:

خداوند فرموده: فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ(2) و نيز فرموده عيسى عليه السلام از گل به شكل پرنده خلق نمود(3) ...»(4) قاضى سعيد قمى در شرح اين حديث فرموده: «معنى احسن الخالقين در اينجا كه افعل التفضيل است اين نيست كه خالقيت خداوند بهتر از خالقيت آنان است بلكه معنايش اين است كه وسيله خلقت و قدرت آن را خداوند در آنان قرار داده و خالقيت خداوند احاطه به خالقيت آنان دارد. يعنى صفت خالقيتى كه در آنان است اثرى و مظهرى از خالقيت خداوند است، پس خالقيت خداوند به اين است كه صفت خالقيت را به ديگر خالقين مى دهد همانگونه كه عالميت خداوند به آن است كه صفت علم را به علما بخشيده است پس در واقع عيسى عليه السلام چيزى را نيافريده است بلكه خداوند


1- . سوره انعام: 6، آيه 61
2- . سوره مؤمنون: 23، آيه 14
3- . سوره آل عمران: 3، آيه 49
4- . «كتاب التوحيد» ص 63، ح 18 باب 2: «كل صانع شى ء فمن شى ء صنع واللَّه الخالق اللطيف الجليل خلق و صنع لا من شى ء، قلت: جعلت فداك و غير الخالق الجليل خالقٌ؟ قال: انّ اللَّه تبارك و تعالى يقول «تبارك اللَّه احسن الخالقين» فقد اخبر أنّ فى عباده خالقين منهم عيسى بن مريم خلق من الطين كهئية الطير ...»

ص: 261

آفريده است مثل وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى.(1) پس استعمال خالق بر غير خدا جايز است گرچه خالقى حقيقى- حتى هنگام آفريدن ديگر خالق ها- خداوند است».(2) بنابراين به نظر شيعه صحيح آن است كه گفته شود ما علل و اسباب طبيعى را قبول داريم ولى اثر و مسبّب را اثر خود آنها نمى دانيم بلكه در واقع اثر خداوند مى دانيم. و از اين جهت فرقى بين فاعل مختار مثل انسان و فاعل هاى طبيعى مثل آتش كه فاعل سوزاندن است يا آب كه فاعل خنك كردن است نيست و اثر همه آنها به اراده خداوند و اذن او برگشت مى كند، پس آن اثر را هم مى توان گفت اثر خداوند است و هم مى توان به خود آن مؤثر نسبت داد مثل آن كه وقتى يك لامپ برق روشن است هم مى توان نور را به لامپ نسبت داد و هم مى توان به نيروگاه برق نسبت داد و هم مى توان به انسانى كه آن لامپ را روشن كرده است نسبت داد و اينها را فاعليت يا خالقيت و ربوبيت طولى مى گويند كه با يكديگر منافاتى ندارند.

صدرالمتألهين نيز پس از آن كه آيات شريفه أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ* أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ ...* أَفَرَأَيْتُمْ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ* أَأَنْتُمْ أَنشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أَمْ نَحْنُ الْمُنشِئُونَ(3) را نقل كرده مى فرمايد: «اين آيات اشاره دارند به آن كه افعالى كه به قوى مؤثره نسبت داده مى شوند مثلًا قوه مصوّره شكل دهنده اعضاء است و آب سبب خنك شدن و آتش سبب سوزانيدن و انسان فاعل اعمال خود است. در واقع اين اعمال از خداوند صادر شده است كه با تأثير خداوند است كه با كمال وحدانيت و فرد بودن او اين اعمال را خداوند انجام داده است. پس هر عملى كه از فاعلى صادر مى شود آن عمل از آن جهت كه از آن فاعل صادر مى شود از خداى متعال صادر شده است همانطور كه هر موجود ممكن الوجودى از جهت وجودى خود شأنى از شؤون خداوند و وجهى از وجوه اوست و لذا هر عملى كه به مبدأ مباشر خود نسبت داده مى شود به خداوند نيز


1- . سوره انفال: 8، آيه 17
2- . «شرح توحيد الصدوق»، ج 1، ص 335
3- . سوره واقعه: 56، آيات 63- 72

ص: 262

نسبت داده مى شود مثل آيات شريفه: قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمْ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ،(1) وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى(2).(3)

علامه مجلسى نيز در «بحارالانوار» بحثى دارد درباره توحيد در خالقيت و مى فرمايد: «بدون ترديد خالق اجسام تنها خداوند است و هيچ خالق ديگرى براى اجسام وجود ندارد، ولى اعراض به نظر اشاعره تماماً مخلوق خداوند هستند ولى شيعيان و معتزله مى گويند اعمال و حركات مردم كه از اعراض هستند با قدرت و اختيار مردم انجام مى شوند پس مردم خالق آنها هستند»،(4) علامه طباطبايى بر اين كلام علامه مجلسى تعليقه اى زده و مى گويد: «معتزله چنين شركى را مى پذيرند، امّا شيعيان چون پيرو ائمه اهل بيت عليهم السلام هستند هرگز چنين شركى را نمى پذيرند كه بگويند خداوند خالق جوهر است و انسان خالق عرض، و شما حتى در يك روايت صحيح چنين چيزى را نمى يابى كه بگويد همراه خداوند كه خالق همه چيز است خالق ديگرى نيز وجود دارد كه بخواهد جوهر يا عرض يا فعلى را بيآفريند آفريدن به معنى ايجاد. بلكه روايات فراوانى وجود دارد كه تصريح به خلاف آن دارد».(5) بنابراين شيعه هيچ گونه خالقيتى براى غير خداوند در عرض خداى متعال قبول ندارد. و در تفسير فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً(6) آمده است: «ملائكه واسطه بين خداى متعال و موجودات هستند در قبض روح و اجراى ثواب و عذاب قبر و احياء و اماته مردم و وضع ميزان و حساب و رساندن به بهشت و جهنم و نيز واسطه در نزول وحى و دفع شياطين هستند و نيز واسطه در تدبير امور اين دنيا مى باشند به دليل وَالنَّازِعَاتِ غَرْقاً* وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطاً* وَالسَّابِحَاتِ سَبْحاً* فَالسَّابِقَاتِ سَبْقاً* فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً(7) و نيز


1- . سوره توبه: 9، آيه 14
2- . سوره انفال: 8، آيه 17
3- . «اسرار الآيات» ص 93
4- . «بحارالانوار» ج 4، ص 148
5- . همان مدرك
6- . سوره النازعات: 79، آيه 5
7- . سوره النازعات: 79، آيات 1- 5

ص: 263

آيه شريفه جَاعِلِ الْمَلَائِكَةِ رُسُلًا(1) و وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ(2) پس تنها عملى كه ملائكه انجام مى دهند- علاوه بر مداومت بر عبادت و تسبيح و سجود- واسطه بودن بين خداوند وخلق است كه امرخدا را اجرا كنند و يك نوع واسطه بودن آن است كه برخى فوق بعضى باشند و بالايى دستور دهد به پايين. و اين واسطه بودن فرشتگان منافاتى با استناد حوادث به اسباب قريب مادى خود ندارد زيرا اين سببيت طولى است نه عرضى، يعنى سبب قريب سبب آن عمل است وسبب بعيد سبب سبب است. همچنانكه واسطه بودن فرشتگان منافاتى با آن ندارد كه حوادث به خداوند نسبت داده شود و خداوند تنها سبب باشد، و قرآن مجيد در عين آن كه توحيد در ربوبيت را پذيرفته است استناد حوادث را به اسباب طبيعى و استناد آنها را به فرشتگان نيز پذيرفته است. زيرا اگر اين اسباب تأثير استقلالى داشتند در اين صورت استناد به آنها منافات با استناد به خداوند داشت، در حالى كه توحيد قرآنى استقلال هر چيزى را از هر جهت نفى مى كند و هيچ چيزى مستقلًا براى خود مالك نفع و زيانى و حيات و موتى نيست. مثلًا يك نوشته را كه انسانى با دست خود و به وسيله قلم نوشته است مى توان آن را به قلم و مى توان به دست و مى توان آن نوشته را به انسان نسبت داد، و در واقع سبب مستقل بر آن نوشته دست انسان است ولى استناد به انسان منافاتى بااستناد به دست وبه قلم ندارد زيرا آنها واسطه هستند و درطول يكديگرند».(3) فيلسوفان بزرگان شيعه نيز بحثى دارند با عنوان «توحيد الواجب الذاته فى ربوبيته و انّه لاربّ سواه». علامه طباطبايى فرموده است: «چون تمام موجودات از آثار وجود خداوند هستند پس تنها خداوند متعال است كه اين نظام را پديد آورده و اوست كه تدبير كننده اين نظام است. پس خداوند ربّ اين عالم است و تمام آنچه در اين عالم است حتى اگرچه علت باشند مسخّر او مى باشند پس محال است كه در جهان ربّى غير از او وجود داشته باشد چه آن كه واحد باشد يا كثير».(4)*


1- . سوره فاطر: 35، آيه 1
2- . سوره انبياء: 21، آيه 27
3- . «الميزان»، ج 20، ص 284
4- . «نهاية الحكمة»، ص 122، فصل ششم از مرحله 12

ص: 264

اكنون پس از اين مقدمه كه بيان توحيد در خالقيت و در ربوبيت از ديدگاه شيعه بود به بررسى كلمات آقاى دكتر قفارى مى پردازيم.

ايشان در ابتداى اين بحث مى گويد:

«توحيد در ربوبيت يعنى ملك و خلقت و تدبير مخصوص خداوند است آنگونه كه خداوند فرموده: أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ(1) و نيز فرموده: وَللَّهِ مُلْكُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ،(2) و ما در اينجا مى خواهيم اين مسأله را از نظر شيعه بررسى كنيم، قرآن مى فرمايد مشركين قريش خداوند را خالق و رازق خود مى دانستند و تنها شرك در عبادت داشتند ولى شيعه كفرى بيشتر از مشركان دارند زيرا شرك در ربوبيت و اعتقاد به دو خالق حتى در ميان مشركان نيز كمتر يافت مى شود ولى شيعيان اين نوع شرك را دارند كه ضمن چند بحث بررسى خواهيم كرد».(3)

نقد و بررسى

اولًا قبلًا اشاره شد كه ربوبيت با خالقيت و ملك و مالك بودن ترادف ندارد بلكه توحيد در ربوبيت به معنى توحيد در تدبير است، و عناصر ربوبيت عبارت است از رزق، احياء، اماته و نفع و ضرر ولى اصل خلقت غير از ربوبيت است شاهد اين كلام آن است كه فرعون خود را ربّ مردم مى دانست ولى خالق آنان نمى دانست، فرعون معتقد بود كه رزق مردم و تربيت و اداره امور آنان به دست اوست.

ثانياً دو آيه شريفه اى را كه آقاى قفارى به عنوان دليل بر توحيد در ربوبيت ذكر كرده است چنين دلالتى ندارند زيرا آيه اوّل گرچه خلق و امر را به دست خداوند معرفى مى كند ولى حصر را نمى فهماند و توحيد در صورتى است كه اثبات حصر بشود. و آيه دوم نيز ملك آسمانها و زمين را از خداوند مى داند ولى اثبات انحصار تدبير آن بر خداوند نمى كند. و معلوم نيست با وجود آيات شريفه اى كه صريحاً بر توحيد ربوبيت


1- . سوره اعراف: 7، آيه 54
2- . سوره نور: 24، آيه 42
3- . «اصول المذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 508

ص: 265

دلالت دارد مثل هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ(1) چگونه آقاى قفارى به آياتى استناد كرده است كه دلالت روشنى ندارند.

ثالثاً قبلًا اين بحث مطرح شد كه كفار قريش خداوند را به عنوان خالق آسمانها و زمين قبول داشتند امّا خداوند را به عنوان ربّ و مدبر امور جهان قبول نداشتند و لذا اين كلام آقاى قفارى صحيح نيست كه ادعا مى كند همه كفار قريش توحيد در ربوبيت را داشتند ولى توحيد در عبادت را نداشتند.

رابعاً گرچه آقاى قفارى مى خواهد بگويد شيعيان دچار شركى بدتر از شرك قريش در زمان جاهليت شده اند ولى روشن است كه شرك آن است كه كسى چيزى را در عرض خداوند بداند يعنى پذيرفتن دو موجود مستقل مساوى با شرك است امّا پذيرفتن يك موجود مستقل و اين كه ساير موجودات هرچند مؤثر نيز باشند ولى مستقل نبوده بلكه عين وابستگى به خداى متعال هستند عين توحيد قرآنى است بنابراين وهابيان چون خيال مى كنند موثر بودن هر موجودى موجب شرك مى شود پس معلوم مى شود آنان موجودات را مستقل در تأثير مى دانند پس در واقع بدترين شرك در ميان آنان وجود دارد و اين چنين شركى كه پذيرفتن موجودات مستقل در عرض خداوند متعال باشد حتى در ميان كفار و مشركين نيز وجود ندارد زيرا آنان نيز بت هاى خود را مستقل و در عرض خدا نمى دانند.


1- . سوره فاطر: 35، آيه 3

ص: 266

فصل اوّل: ربّ يعنى امام

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«در روايات شيعيان آمده است كه على عليه السلام فرموده ربّ الارض كه زمين به او سكونت مى يابد من هستم. غلو را ببينيد، آيا ربّ الارض كسى غير از خداوند است؟! و نگهدارنده آسمانها و زمين تنها خالق آنها است و در حديث ديگر مى گويد من ربّ زمين هستم يعنى امام زمين هستم. و ربّ در بعضى از آيات قرآن را به امام تفسير كرده اند. و در آيه وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً مى گويند مراد از ربّ حضرت على عليه السلام است. نگوييد كه رب در لغت به معنى صاحب و سيد است زيرا اين آيات نصّ در آن است كه مراد خداى متعال است و در لغت نيز گفته اند «ربّ» وقتى با الف و لام باشد فقط بر خداوند استعمال مى شود. ابن تيميه نيز گفته است بعضى از اسماء و صفات مثل رب و اله اختصاص به خداوند دارد. و بعضى از آنها مثل حىّ و عالم و قادر بر خداوند و غير خداوند نيز به كار مى روند. ربّ كه اختصاص به خداوند دارد شيعيان آن را به امامان خود تأويل كرده اند. و اين كار كفّارى است كه مى خواسته اند شيعيان را از خداوند دور كنند».(1)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 510

ص: 267

نقد و بررسى

اولًا به مجرد آن كه يك حديث در كتاب روايى وجود داشته باشد دليل آن نيست كه ما به آن عقيده داشته باشيم زيرا در اعتقادات علم و يقين لازم است و خبر واحد يقين آور نيست.

ثانياً سه روايتى كه آقاى قفارى در اين بحث نقل كرده است هر سه روايت مرسل و ضعيف مى باشند.

ثالثاً معناى اين احاديث آن نيست كه امام همان ربّ است بلكه معنايش اين است كه خداى متعال امر كرده است به ولايت حضرت على عليه السلام، نه به ولايت ساير خلفا، و كسى كه عقيده به ولايت ساير خلفا داشته باشد براى امر خداوند شريك قائل شده است يعنى چيزى را كه خداوند امر نكرده است در عرض امر خداوند قرار داده است.

رابعاً حديثى كه مى گويد: «انا ربّ الارض الذى يسكن به» علت غايى بودن امام را نسبت به زمين مى گويد نه علت فاعلى بودن را. و اگر آيه شريفه مى فرمايد خداوند نگهدارنده زمين و آسمانها است(1) اين منافاتى ندارد كه خداوند مباشرتاً نگهدار زمين نباشد بلكه به وسيله واسطه اى، خداوند نگهدار آن باشد.

خامساً همانگونه كه خود آقاى قفارى گفته و از كتاب لغت مصباح المنير نيز نقل كرده است كلمه «رب» اگر با الف و لام باشد فقط در مورد خداى متعال به كار مى رود ولى ربّ به معنى صاحب و سيد در مورد غير خداوند نيز به كار مى رود و كلام ابن تيميه نيز همين را مى گويد. اكنون سؤال اين است كه در كدام يك از اين روايات و آيات شريفه كلمه ربّ با الف و لام بوده است؟! تمام آنچه كه آقاى قفارى نقل كرده ربّ اضافه شده است و بدون الف و لام است و استعمال آن در مورد غير خداوند جايز است مثل «انا ربّ الابل»، يا ربّ الدار و امام نيز مى تواند بگويد انا ربّ الارض.

سادساً چرا آقاى قفارى به تفاسير صافى، البرهان، قمى و عياشى(2) كه مراجعه كرده


1- . سوره فاطر: 35، آيه 41
2- . «تفسير الصافى» ج 2، ص 35؛ «تفسير القمى»، ج 2، ص 47؛ «تفسير العياشى» ج 3، ص 126؛ «تفسير البرهان» ج 2، ص 497؛ «بحارالانوار» ج 36، ص 106، ح 54

ص: 268

و مشاهده كرده است كه هركدام از اين تفاسير بيش از ده روايت نقل كرده اند كه مراد از عبادت در اين آيه آخر سوره كهف نماز است و رب يعنى خداى متعال و مراد از شرك نيز رياء است چرا اين تفسير را ناديده گرفته است و تنها يك روايت ضعيف را مستمسك قرار داده است.؟!

ص: 269

فصل دوم: دنيا و آخرت از نظر امام

اشاره

دنيا و آخرت از امام عليه السلام بوده و هرگونه بخواهد در آن تصرف مى كند. آقاى قفارى مى گويد:

«در كتاب كافى يك باب تحت عنوان «همه زمين از امام است» وجود دارد كه در يك حديث آن آمده است كه: آيا نمى دانى دنيا و آخرت از امام بوده آن را به هركس بخواهد مى دهد و اين از طرف خداوند بر امام جايز شمرده شده است. آيا اين شرك در ربوبيت خداوند نيست؟!

سپس آقاى قفارى هشت آيه شريفه را نقل مى كند مثل «للَّه ملك السموات والارض» و مى گويد پس ملك و رزق و تدبير از آن خداوند است و شريكى ندارد ولى شيعيان مقتضاى ربوبيت خدا را به امامان خود مى دهند به جهت پيروى از شياطين نه پيروى از دليل و برهان. و براى پوشش بر كفر خود مى گويند اين از طرف خداوند مى باشد و اين گونه الوهيت و ربوبيت بر امامان خود ثابت مى كنند».(1)

نقد و بررسى

اين فصل يكى از مواردى است كه كاملًا مغرض بودن آقاى قفارى را روشن


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 512

ص: 270

مى كند. احتمالًا آقاى قفارى فكر نكرده است كه شايد كسى دنبال حرفهاى او به تحقيق بپردازد و كذب سخنان او را آشكار سازد.

در كتاب كافى بابى تحت عنوان «انّ الارض كلها للامام عليه السلام» وجود دارد.(1) و موضوع اين باب آن است كه آيا بايد زكات و خراج اراضى خراجيه را به امام بدهيم يا به سلطان، و آيا خود امام نيز بايد زكات بدهد يا خير و روايات اين باب هيچ ارتباطى به مسأله ربوبيت و مالكيت حقيقى كه مربوط به خداوند است ندارد. آقاى قفارى تنها حديث چهارم اين باب را نقل كرده است و صدر حديث را نيز حذف كرده است زيرا صدر حديث صريحاً دلالت مى كند بر آن كه مقصود از اين حديث چيست. تمام حديث اين است: «عن ابى بصير عن ابى عبداللَّه عليه السلام قال: قلت له: أما على الإمام زكاة؟ فقال: أحلت يا ابامحمد، امّا علمت انّ الدنيا والاخرة للامام يضعها حيث يشاء و يدفعها الى من يشاء، جائز له ذلك من اللَّه، انّ الامام يا ابامحمد لايبيت ليلة ابداً و للَّه فى عنقه حق يسأله عنه».(2) بنابراين سؤال سائل از زكات است و اين كه آيا بر امام زكات واجب است يا خير و امام در پاسخ فرموده است سخن محالى را بر زبان آوردى، دنيا و آخرت از امام است كه آن را هرجا بخواهد قرار مى دهد. يعنى امام دليل مى آورد كه زكات بر او واجب نيست.

بنابراين حديث دلالت مى كند كه زمين ملك امام است. آيا اگر آقاى قفارى خودشان مالك قسمتى از زمين باشد اين خلاف توحيد ربوبيت خداوند است چون قرآن فرموده است كه ملكيت زمين و آسمان از خداوند است؟!

علاوه بر آن كه آقاى قفارى كه به «مرآة العقول» مكرر رجوع كرده است چرا براى اين حديث به مرآة رجوع نكرده است؟! و يا آن كه مراجعه كرده است ولى چون ديده است كه علامه مجلسى فرموده اين حديث ضعيف السند است(3) و در اين صورت ديگر آقاى قفارى نمى توانست تهمت شرك بزند لذا به سكوت برگزار كرده است. به هرحال در سند اين حديث على بن ابى حمزه بطائنى است كه خود مذهبى تأسيس كرد و در


1- . «اصول كافى»، ج 1، ص 407
2- . همان مدرك، ص 408، ح 4
3- . «مرآة العقول» ج 4، ص 350

ص: 271

رجال تضعيف شده است.(1) و امّا آن كه آقاى قفارى مى گويد جمله «من اللَّه» مشكلى را حلّ نمى كند بلكه سرپوشى بر كفر و الحاد آنان است. پاسخش آن است كه اولًا در اولين حديث اين باب اين آيه شريفه نقل شده است كه: إِنَّ الْأَرْضَ للَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ(2) آيا خداوند خود نمى تواند زمين را به كسى به ارث برساند، احتمالًا آقاى قفارى معتقد است كه اگر كسى مثل ائمه عليهم السلام وارث زمين باشند اين شرك مى شود!!. آنچه را آقاى قفارى شرك ناميده است عين توحيد مى باشد زيرا اگر مالكيت كسى بر زمين از طرف خداوند باشد هيچ ارتباطى با شرك نخواهد داشت، و آيات شريفه مربوط به مالكيت و ربوبيت خداوند نسبت به زمين با اين مالكيت اعتبارى قابل جمع است در حالى كه آقاى قفارى خيال كرده است هر نوع مالكيت انسان بر زمين مزاحم مالكيت خداوند و شرك در ربوبيت اوست!!.


1- . «رجال النجاشى» ص 249؛ «اختيار معرفة الرجال» ج 754؛ «الفهرست» ص 96
2- . سوره اعراف: 7، آيه 128

ص: 272

نسبت دادن حوادث جهان به ائمه (عليهم السلام)

فصل سوم: نسبت دادن حوادث جهان به ائمه عليهم السلام

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«هرچه در اين جهان جريان دارد به امر و تقدير الهى است و شريكى ندارد ولى كتابهاى شيعيان مى گويد اختيار اين حوادث به دست ائمه عليهم السلام است. سپس حديث سماعة بن مهران را نقل كرده كه مى گويد رعد و برق آسمان به دستور اميرالمؤمنين عليه السلام است». و آقاى قفارى مى گويد: پس به امر خداوند نيست بلكه به امر على عليه السلام است و اين همان عقايد سبأئيه است كه در كتابهاى شيعيان آمده است و اين اساطير و كفريات را چگونه مى نويسند آيا ميان آنان ديندار عاقلى وجود ندارد كه جلوى اين كفر آشكار را بگيرد، يا آن كه اگر فرياد صادقى باشد آن را با كشتن پاسخ مى دهند مثل آنچه با كسروى عمل كردند، و در روايت ديگرى مى گويند ابرها مركب رام بر على عليه السلام بوده و اوست كه ابرها را حركت مى دهد. و اين سخن سبائيّه است. سپس به روايتى طولانى اشاره مى كند و مى گويد اين روايت با آن كه مشتمل بر غلو است و چيزى است كه هرگز به دهن خطور نمى كند ولى مجلسى آن را ردّ نكرده و قبول نموده است پس قبول ساير روايات به طريق اولى است».(1)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 514- 517

ص: 273

نقد و بررسى

ما ابتدا ميزان اعتبار اين روايات را از نظر علماى شيعه بررسى كرده و سپس به مضمون آنها و نقد كلمات آقاى قفارى مى پردازيم.

حديث اوّل: «المعلى بن محمد البصرى، عن سليمان بن سماعة، عن عبداللَّه بن القاسم، عن سماعة بن مهران قال: كنت عند ابى عبداللَّه عليه السلام فأرعدت السماء و أبرقت، فقال ابوعبداللَّه عليه السلام: أما إنّه ما كان من هذا الرعد و من هذا البرق فإنّه من أمر صاحبكم. قلت: من صاحبنا؟ قال: اميرالمؤمنين عليه السلام».(1) آقاى قفارى همان چاپى كه از كتاب «اختصاص» در اختيار داشته است حتماً در پاورقى همان صفحه اى كه به آن ارجاع داده است ديده است كه درباره معلى بن محمد بصرى نوشته است: «مضطرب الحديث والمذهب». و چنين حديثى نزد شيعيان هيچ اعتبارى ندارد.

و امّا عبداللَّه بن قاسم حضرمى از او در كتابهاى رجال(2) با اين عبارتها ياد شده است: «كذاب غال»، «يروى عن الغلاة»، «لاخيرفيه»، «لا يعتّد بروايته»، «واقفى». بنابراين تمام ضعف ها در او جمع بوده است. بنابراين ديگر ترديدى در ضعف اين حديث و در اين كه غاليان آن را جعل كرده اند باقى نمى ماند.

حديث دوم: احمد بن محمد بن عيسى عن محمد بن سنان عمّن حدّثه عن عبدالرحيم القصير قال ابتدأنى ابوجعفر عليه السلام فقال ... ماكان من سحاب فيه رعد و صاعقة و برق فصاحبكم يركبه، امّا انّه سيركب السحاب و يرقى فى الاسباب اسباب السموات السبع والارضين السبع خمس عوامر و اثنتان خرابان».(3) سند اين حديث اولًا مرسل و ضعيف مى باشد زيرا عمّن حديثه معلوم نيست چه


1- . «الاختصاص» شيخ مفيد، ص 327، ح 379؛ «بحارالانوار» ج 27، ص 32، ح 4
2- . «رجال النجاشى» ص 226؛ «الفهرست» ص 106؛ «رجال الطوسى» ص 357؛ «خلاصة الرجال يا رجال العلامة الحلى» ج 2، ص 236
3- . «الاختصاص» شيخ مفيد، ص 199، ح 5؛ «بحارالانوار» ج 27، ص 32، ح 1

ص: 274

كسى بوده است. و درباره محمد بن سنان در كتابهاى رجال آمده است كه: «ضعيف جداً لايعول عليه و لايلتفت الى ما ينفرد به».(1) و عبدالرحيم بن روح قصير نيز در رجال نه توثيق شده است و نه تضعيف.(2) بنابراين سند اين حديث از سه جهت اشكال دارد. و قابل اعتماد نيست.

حديث سوم حديث سورة بن كليب كه مضمون آن شبيه مضمون حديث قبلى است سند اين حديث نيز همان اشكالات سند قبلى را دارد. زيرا محمد بن سنان در سند اين حديث نيز وجود دارد، و سورة بن كليب نيز مثل عبدالرحيم قصير است.

حديث چهارم كه حديث طولانى هشت صفحه اى است در پاورقى «بحارالانوار» آمده است كه: «هذا الحديث مرسل مروى عن كتاب مجهول منفرد به وفيه غرابة شديدة».(3) بنابراين حديث مورد اشاره از چهار جهت اشكال دارد و قابل اعتماد نيست.

از اينجا معلوم شد كه آقاى قفارى با آن كه مى دانسته است اين احاديث نزد شيعه قابل اعتماد نيستند در عين حال آنها را نقل كرده است، و او مى داند كه شيعيان در اعتقادات خود حتى بر خبر واحد صحيح السند نيز اعتماد نمى كنند تا چه رسد به اين گونه روايات ضعيف.

علامه مجلسى در پايان اين حديث طولانى مى فرمايد: «اقول هذا خبر غريب لم نره فى الاصول التى عندنا، ولانردّها و نردّ علمها اليهم عليهم السلام»(4) يعنى اين حديث مطالبى دارد كه موافق با ساير روايات نيست و در كتابهاى معتبر نيز آن را نيافتم و من آن را ردّ نمى كنم و علم آن را به ائمه عليهم السلام واگذار مى كنم مقصود اين است كه من نسبت به اين حديث متوقف هستم ولى آقاى قفارى گفته است «وقتى علامه مجلسى اين حديث را قبول كرده است ساير روايات را به طريق اولى قبول مى كند».(5) در حالى كه علامه مجلسى آن را قبول نكرده است.


1- . «رجال النجاشى» ص 328؛ «الفهرست» ص 143؛ «رجال الطوسى» ص 361
2- . «رجال الطوسى» ص 128
3- . «بحارلانوار» ج 27، ص 33، پاورقى
4- . «بحارالانوار» ج 27، ص 40
5- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 517

ص: 275

و ثانياً بر فرض كه علامه مجلسى آن را قبول كرده باشد قبول كردن ايشان دليل بر آن نيست كه تمام شيعيان آن را قبول كرده باشند. و ثالثاً قبول كردن حديث توسط علامه مجلسى يا همه شيعيان به معنى اعتقاد پيدا كردن به ظاهر حديث نيست، چه بسا حديثى را قبول داشته باشند ولى به جهت جمع بين روايات يا به جهت قرائن و دلائل عقلى آن را حمل برخلاف ظاهر نموده يا تأويل نمايند، پس قبول داشتن حديث به معنى اعتقاد به مضمون ظاهرى آن نيست.

و امّا محتواى اين احاديث- بر فرض صحّت سند آنها- اين است كه ابرها مسخّر بر حضرت على عليه السلام بوده اند، و مسخّر بودن ابرها بر ائمه عليهم السلام هيچ اشكالى ندارد بلكه مطابق با قرآن است.(1) و آن شهرهايى كه اميرالمؤمنين عليه السلام طبق روايت چهارم به آن رفت و از آن خبر داد شايد به معنى شهر «جابلقا» و «جابرصا» باشد كه مقصود عالم مثال و برزخ بين ماده و عالم عقول است كه يكى در مشرق است يعنى قبل از آن كه انسان به اين دنيا بيايد از عالم مثال منفصل به اين دنيا آمد و ديگر در مغرب است يعنى هنگام وفات از اين دنيا به آن عالم كه برزخ ناميده مى شود مى رود، و هيچ اشكالى ندارد كه حضرت على بتواند به آن عالم رفته و برگردد، و در هيچ يك از اين روايات ادعاى ربوبيت بر حضرت على عليه السلام وجود نداشت. در اين روايات سوار شدن بر ابر وجود داشت امّا در هيچ كدام از اين روايات اين نبود كه حضرت على ابرها را حركت مى دهد به طرف سرزمين هاى خشك براى باريدن گرچه آقاى قفارى چنين نسبت ناروايى براساس اين روايات به شيعيان داده است.

نقد كلمات آقاى قفارى

ايشان مى گويد: «هرچه در اين جهان جريان دارد به امر و تقدير الهى است و شريكى ندارد». آقاى قفارى بايد در امر الهى بين امر تكوينى و تشريعى تفاوت قائل شود همچنانكه شريك نداشتن به معنى شريك در عرض خداوند وجود ندارد. ولى اشكالى


1- . سوره زخرف: 43، آيه 13؛ سوره انبياء: 21، آيه 79؛ سورهص: 38، آيه 18 و 36؛ سوره حج: 22، آيه 36

ص: 276

ندارد كه در عين آن كه همه چيز به امر و تقدير الهى است امر و تقدير الهى بر آن قرار گيرد كه بعضى از موجودات نيز بتوانند اراده كنند و تقدير بعضى كارها را داشته باشند.

و امّا آن كه مى گويد: «كتابهاى شيعيان مى گويد اختيار اين حوادث به دست ائمه عليهم السلام است» اين كلام صحيح نيست زيرا همانگونه كه ملاحظه شد كتابهاى شيعيان چنين چيزى نگفته است و هرگز آن چيزى كه منحصر به خداوند است به غير خداوند نسبت داده نشده است.

علاوه بر آن كه وقتى آقاى قفارى مى گويد: «پس رعد و برق به امر خداوند نيست بلكه به امر على عليه السلام است» سخن ناروايى است زيرا هرگز حديث نگفته است كه به امر خداوند نيست، اگر حديث مى گويد به امر على عليه السلام است اين منافاتى با آن كه به امر خداوند متعال باشد ندارد. چون وهابيان معناى توحيد و شرك را به درستى نفهميده اند و تمام موجودات را در عرض خداوند و مستقل از او دانسته اند اين گونه نتيجه گرفته اند كه اگر چيزى به امر على عليه السلام بود پس به امر خدا نيست و اگر به امر خداوند بود به امر على عليه السلام نيست اين همان است كه قبلًا گفتيم بدترين نوع شرك است كه در وهابيان وجود دارد چون همه چيز را در عرض خداوند قرار داده است. و صحيح آن است كه امر على عليه السلام در طول امر خداوند متعال است كه وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ،(1) «رضا اللَّه رضانا اهل البيت».(2) و اين تفسير صحيح از توحيد و شرك هرگز به مخيّله سبأئيه نيامده است و آنان خود گرفتار كفرى بزرگترند. و از اينجا معلوم شد كه وقتى آقاى قفارى مى گويد: «آيا ديندار عاقلى وجود ندارد كه جلوى اين كفر آشكار را بگيرد» بايد به ايشان گفته شود كه آيا ديندار عاقلى وجود ندارد كه جلوى اين شرك كه در وهابيت است بگيرد كه تمام موجودات را در عرض خداوند قرار داده ايد.

علت دفاع آقاى قفارى از كسروى نيز روشن است كه چون هر دو مخالف با


1- . سوره انسان: 76، آيه 30
2- . «بحارالانوار» ج 44، ص 328؛ «اضواء على ثورة الامام الحسين عليه السلام» ص 46

ص: 277

عزادارى و توسل هستند پس مشتركاتى دارند گرچه علت قتل كسروى توهين هاى او به مقدسات و احكام دين و به رسول خدا عليه السلام بوده است و آقاى قفارى نادانسته از او حمايت مى كند.(1) و امّا سخن سبأئيه كه مى گويند: «على عليه السلام است كه ابر را مى آورد و صداى ابرها صداى على است و برق نيز تبسّم اوست»،(2) اين سخن ربطى به شيعه ندارد، و آنچه در احاديث مورد اشاره آمده است گذشته از آن كه احاديثى مجعول مى باشند هرگز به معنى آن نبود كه على عليه السلام ابر را مى آورد يا مى برد يا صداى ابر صداى على عليه السلام است، بلكه تنها ركوب بر سحاب بود. نه سيردادن ابرها. گرچه اصل ركوب سحاب نيز يك معناى كنايى است كه در بحث تأويل آيات و روايات در بخش چهارم اين رساله ذكر شده است.

نكته ديگر كه تمام مباحث اين فصل سوم آقاى قفارى را مورد ترديد قرار مى دهد آن كه تمام مستندات آقاى قفارى در اين فصل از كتاب بحارالانوار و تفسير البرهان به احاديث كتاب «الاختصاص» برمى گردد كه آقاى قفارى به صورت صريح و بدون ترديد آن را از شيخ مفيد دانسته و چون شيخ مفيد عالم بزرگ شيعه است نتيجه گرفت است كه شيعيان كافرند چون اين احاديث را قبول دارند. ولى آيةاللَّه خوئى در انتساب اين كتاب به شيخ مفيد ترديد داشته است.(3) و مصادر اوليه شرح حال شيخ مفيد هرگز كتابى به اسم اختصاص را به ايشان نسبت نداده اند. علاوه بر آن كه در اين كتاب مطالبى وجود دارد كه


1- . سيد احمد كسروى 1308 ق.- 1324 ش. توسط فدائيان اسلام كشته شد، در كتاب «تاريخ سياسى معاصر ايران» ج 1، ص 340 آمده است: «نواب صفوى روزى در مسجد هندى نجف اشرف نشسته بود ناگهان روزنامه اى از ايران به دست وى داده شد كه مقاله اى از احمد كسروى در آن درج شده بود، نواب در حين مطالعه آن مقاله متوجه شد كه نوشته هاى كسروى متضمن طعنهاى زننده در دين مبين اسلام است، نواب بعد از مطالعه آن با خشم برخاسته به نزد يكى از اساتيد حوزه رفت تا رأى استاد را درباره نويسنده مقاله بداند. استاد جواب داد: «كافر است و قتلش جائز»، نواب اين فتوى را در سينه خود پنهان و براى جستجوى كسروى عازم تهران شد و در مرتبه دوم حمله به كسروى در كاخ دادگسترى وى را به قتل رساندند و بيانه اى دادند كه دنيا از شرارت هاى كسروى آسوده شد». و عجيب است كه آقاى قفارى از كسى كه اهانت به دين و پيامبر اسلام كرده است، حمايت مى كند
2- . «الملل والنحل» ج 1، ص 174
3- . «معجم رجال الحديث» ج 10، ص 39

ص: 278

هرگز با عقايد شيخ مفيد سازگارى ندارند. آقاى سيدمحمدجواد شبيرى دو مقاله مفصل در موضوع اين كتاب نوشته و نتيجه گرفته است كه: «سرانجام با اطمينان بدين نتيجه مى رسيم كه اين كتاب تاليف شيخ مفيد نيست و مولف كتاب ناشناخته و وثاقت و عدم وثاقتش نامعلوم است».(1) پس هيچ كدام از احاديث اين فصل قابل اعتماد نيست.


1- . مجله «نور علم» ش 40 و 42، ص 173

ص: 279

حلول جزء الهى در ائمه (عليهم السلام)

فصل چهارم: حلول جزء الهى در ائمه عليهم السلام

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«در برخى از روايات شيعيان آمده است كه جزئى از نور الهى در على عليه السلام وجود دارد و به جهت اين جزء الهى معجزاتى را براى ائمه عليهم السلام اثبات كرده اند كه آنان را همانند ربّ العالمين قرار داده است گرچه گاهى براى ابهام گويى مى گويند اين قدرت آنان «من اللَّه» است»

سپس احاديثى نقل كرده كه حضرت على مردگانى را زنده كرده است سپس مى گويد:

«اين قطعاً غلو است و تصورش مساوى با فسادش است زيرا خلاف نقل و عقل است و حتى در بعضى از روايات آنان خلاف اين معجزات نيز نقل شده است ولى اينها را از باب تقيه مى دانند. و اين مسأله حلول جزء الهى در ائمه به آنجا رسيده كه افرادى مثل نراقى و فيض كاشانى وحدت وجود را پذيرفته و آن را بالاترين درجه توحيد دانسته اند و از ابن عربى به بعض العارفين تعبير كرده اند.

به هرحال بين افكار غلوآميز صوفيان و عقايد شيعه مشابهت ها و نزديكى هايى وجود دارد».(1)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 518- 520

ص: 280

نقد و بررسى

اولًا آقاى قفارى عنوان اين باب را «الجزء الالهى الذى حلّ فى الائمه» قرار داده است در حالى كه هيچ كدام از احاديثى كه در اين باب آورده است چيزى درباره جزء الهى، و حلول ندارند. و تنها در اعتقادات سبأئيه حلول جزء الهى وجود دارد،(1) و آقاى قفارى آنچه كه مربوط به سبأئيه است كه جزء غلات بوده اند و ربطى به شيعيان ندارند را به شيعه نسبت داده است.

ثانياً آقاى قفارى دو جمله از دو حديث با حذف صدر و ذيل آنها آورده است به عنوان شاهد بر اين كه جزئى از نور الهى در ائمه عليهم السلام حلول كرده است: «ثم مسحنا بيمينه فانضى نوره فينا»، «و لكن اللَّه خلطنا بنفسه».

ثانياًحديث اوّل از نظر سند ضعيف است.(2) و مقصود از فانضى نوره فينا اين است كه علامه مجلسى فرموده: «اوصل الينا العلم و ساير الكمالات»(3) يعنى خداوند علم و كمالات را به ما داد. و در اين معنا هيچ چيزى از حلول جزء الهى وجود ندارد، علاوه بر آن كه در يك نسخه بدل حديث اين گونه نقل شده است: «فاضاء نوره فينا»(4) يعنى نور خداوند در ما پرتو انداخت و ما را روشن و نورانى نمود. و ديگر چيزى به اسم حلول نخواهد بود.

و امّا حديث دوم يعنى جمله «و لكن اللَّه خلطنا بنفسه» اين جمله در دو حديث مختلف در كافى نقل شده است. يكى با اين سند: «بعض اصحابنا عن محمد بن عبداللَّه عن عبدالوهاب بن بشر ...»،(5) كه هم مرسل است و هم مشتمل بر مجهول،(6) و ديگرى با اين سند: «على بن محمد عن بعض اصحابنا»(7) كه مرسل است.(8)


1- «الملل و النحل» ج 1 ص 174
2- «مرآة العقول» ج 5 ص 186
3- همان مدرك ص 189
4- «اصول كافى» ج 1 ص 440 پاورقى
5- همان مدرك ص 146 ح 11
6- «مرآة العقول» ج 2، ص 122
7- «اصول كافى» ج 1 ص 435 ح 91
8- . «مرآة العقول» ج 5، ص 134

ص: 281

و بر فرض كه حديث صحيح و واقعاً از ائمه عليهم السلام صادر شده باشد معناى حديث آن نيست كه آقاى قفارى تو هم كرده است بلكه ملاصالح مازندرانى فرموده است: «خداوند ظلم به ما- اهل بيت عليهم السلام- را ظلم به خود معرفى كرده و فرموده: وَمَا ظَلَمُونَا وَلَكِنْ كَانُوا أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ(1) زيرا مجازات ظلم به خودشان برمى گردد، و ولايت ما را نيز ولايت خود معرفى كرده و فرموده: إِنَّمَا وَلِيُّكُمْ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا(2) يعنى ائمه. پس ظلم به ائمه مجازاً ظلم به خداوند است».(3) علامه مجلسى نيز فرموده «خلطنا بنفسه» يعنى نام ائمه را با نام خود مخلوط كرده ظلم به آنان را ظلم به خود و ولايت آنان را ولايت خود معرفى كرده است.(4) صدرالمتألهين نيز فرموده است: «وقتى كسى از خود فانى شود و خواسته اى جز خواسته خداوند نداشته باشد در اين صورت خواسته خداوند را مى توان به او نسبت داد».(5) به هرحال جمله «و لكن اللَّه خلطنا بنفسه» صدرش درباره آن است كه ظلم به اهل بيت ظلم به خداوند است، و ذيلش درباره آن است كه ولايت اهل بيت ولايت خداوند است، و عجيب آن كه آقاى قفارى صدر و ذيل حديث را حذف كرده است تا به مقصود خود كه تكفير كردن مسلمانان است برسد.

از آنچه كه گذشت بگذريم حديث ديگرى وجود دارد كه تنها آقاى قفارى به آدرس آن اشاره كرده ولى چيزى از آن را نقل نكرده است تنها مى گويد اين حديث نيز دلالت بر حلول جزء الهى در ائمه عليهم السلام دارد. و آن حديث اين است: «فخلق الكان والمكان و خلق نور الانوار ... و هوالنور الذى خلق منه محمداً و علياً»(6) اين حديث دلالت مى كند بر آن كه خداوند ابتدا نورى را آفريد و پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را از آن نور آفريد پس آن نور مخلوق خداوند است نه اين كه جزء الهى باشد كه در آنان جارى شده


1- . سوره بقره: 2، آيه 57
2- . سوره مائده: 5، آيه 55
3- . «شرح اصول الكافى» مازندرانى، ج 7، ص 125
4- . «مرآة العقول» ج 2، ص 122؛ و ج 5، ص 152
5- . «شرح اصول الكافى» ملاصدرا، چاپ سنگى، ص 377
6- . «اصول كافى» ج 1، ص 442، ح 9

ص: 282

است. گرچه اين حديث نيز مشكل سندى همانند ديگر احاديثى كه آقاى قفارى به آنها تمسك كرده است دارد، با توجه به آن كه قبلًا مكرر ذكر كرده ايم كه در اين بحث ها، مباحث سندى و صحت وسقم آن زياد كارساز و تعيين كننده نيست.

و امّا اين كه آقاى قفارى مى گويد: «روايات شيعه براى تلبيس و ابهام گويى مى گويند اين قدرت آنان «من اللَّه» است» پاسخش آن است كه اين تلبيس نيست زيرا قرآن كريم نيز اين را بيان كرده است،(1) ثانياً اين مرز بين توحيد و شرك است كه اگر موجودى قدرت داشته باشد ولى من عند نفسه باشد يعنى مستقل باشد و وابسته به غير نباشد اين وجوب و الوهيت مى شود. ولى اگر موجودى هرچه قدرت داشته باشد و هراندازه نيز زياد باشد ولى تمام آن من عنداللَّه باشد معناى اين كلام آن است كه او مستقل و واجب الوجود نيست بلكه وجودش وابسته به غير است و ممكن الوجود است و اين عين توحيد مى شود كه تنها يك موجود مستقل و غنى بالذات وجود دارد و ساير موجودات فقير و وابسته به او هستند. ثالثاً اثبات معجزه براى پيامبران عليهم السلام، ائمه عليهم السلام، اولياى الهى چيز مشكلى نيست و تنافى با ربوبيت الهى ندارد.

و امّا احاديثى كه دلالت مى كند بر آن كه حضرت على عليه السلام مرده اى را زنده نمود و آقاى قفارى آنها را دليل بر غلو و تأثير افكار ثنويه دانسته است جوابش آن كه:

اولًا علامه مجلسى اين احاديث را در باب «استجابة دعواته عليه السلام فى احياء الموتى و شفاء المرضى» آورده است.(2) بنابراين مقصود آن است كه حضرت على عليه السلام دعا كرده است كه مرده اى زنده شود نه آن كه خود آن حضرت مستقيماً مرده اى را زنده كند.

ثانياً اگر اين احاديث دلالت كنند كه حضرت على عليه السلام مرده اى را زنده كرده است هيچ اشكالى ندارد، زيرا همانگونه كه قبلًا ذكر شد خداوند مدبرانى دارد كه موكل بر قبض ارواح مؤمنين هستند و نيز موكلانى دارد كه مأمور بر احياى اموات هستند و تمام آنان قدرت خود را از خداوند گرفته اند و خودشان مستقلًا هيچ قدرتى ندارند.


1- . سوره آل عمران: 3، آيه 49
2- . «بحارالانوار» ج 41، ص 191

ص: 283

ثالثاً حديثى كه آقاى قفارى از «كافى» نقل كرده است(1) ضعيف السند است.(2) و احاديثى كه آقاى قفارى توسط بحار از كتاب خرائج نقل كرده است نه سند دارند و نه در متن اصلى كتاب خرائج وجود دارند.(3) بنابراين هيچ كدام از اين احاديث اعتبار سندى ندارند.

رابعاً نقل حديث هرگز دليل بر اعتقاد به مضمون آن نيست.

خامساً نكته اصلى آن است كه اثبات معجزه براى ائمه عليهم السلام همانند اثبات معجزه بر انبياء عليهم السلام است و از آيات شريفه قرآن درباره حضرت مريم معلوم مى شود كه ممكن است غير پيامبران نيز معجزه داشته باشند گرچه اصطلاحاً به آن كرامت گفته مى شود. و اگر آقاى قفارى مى گويد «اين خلاف نقل و عقل و نظام جهان است» پاسخش آن است كه دليل نقلى معجزات زيادى بر غير انبياء ثابت كرده است. دليل عقلى نيز مى گويد هركس روحش قوى باشد مى تواند آنچه را ديگران در خيال خود مى آفرينند او در جهان خارج بيافريند، و نظام جهان نيز مى گويد هرچيزى احتياج به علت دارد چه آن كه اين علت طبيعى باشد يا غيرطبيعى.

سادساً روايتى كه مى فرمايد: «ما قدرت بر سود و زيان نداريم»(4) اين روايات نيز صحيح است و هرگز كوچكترين اختلافى با روايات پيشين ندارد گرچه آقاى قفارى خيال كرده با آنها تناقض دارد و اين را دليل بر دروغگويى شيعه قرار داده است. زيرا اين روايت مى گويد ما مستقلًا و از نزد خودمان هيچ گونه قدرتى بر سود و زيان رساندن نداريم. و آن روايات مى گويد ائمه عليهم السلام به توسط خداى متعال قدرت بر انجام بسيارى از كارها را دارند. و هيچ كس اين روايات را حمل بر تقيه ننموده است.

و امّا مسأله وحدت وجود كه آقاى قفارى آن را اين گونه معنى كرده است: «وجود همه موجودات عين وجود خداوند است».


1- . «اصول كافى» ج 1، ص 457، ح 7
2- . «مرآة العقول» ج 5، ص 308
3- . «اصول المذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 519؛ «بحارالانوار» ج 41، ص 194 و 198
4- . «اختيار معرفة الرجال معروف به رجال كشى» ص 225

ص: 284

اولًا مسأله وحدت وجود ربطى به مسأله حلول جزء الهى در ائمه عليهم السلام ندارد در حالى كه آقاى قفارى اينها را يكى پنداشته است. بله شيعيان هميشه صريحاً مى گويند اعتقاد به حلول خداوند در جهان يا در ائمه عليهم السلام كفر است و هركسى حلولى باشد او را كافر مى دانند.

ثانياً معناى وحدت وجود آن نيست كه وجود همه موجودات عين وجود خدا است يعنى همه خدايى. اين همان معنايى است كه جهله صوفيه از وحدت وجود بيان كرده اند.

براى تفسير صحيح وحدت وجود به منابع ذيل رجوع شود.(1) ضمناً عارف ناميدن محى الدين ابن عربى نه گناه است و نه موجب كفر مى شود، هرچند كسى با عقايد او موافق نباشد.

از همه عجيب تر آن است كه آقاى قفارى با استناد به عبارتى از مرحوم نراقى درباره توكل مى گويد ايشان طرفدار وحدت وجود بوده و كافر است. مرحوم نراقى فرموده است: «توكل آن است كه انسان بگويد لافاعل الّااللَّه و خلقت و رزق و اعطاء و منع و سلامتى و مرض و مرگ و حيات را فقط به دست خداوند بداند و هرچه غير خداوند است همه را مسخّر او دانسته و هيچ استقلالى بر آنها قائل نباشد. مثلًا اعتمادش بر كشتى يا بر ابر نباشد و تنها خداوند را مؤثر بداند».(2) اين كلام هيچ دلالتى بر وحدت وجود ندارد.

و اين نيز عجيب است كه اگر شيعيان بگويند: تمام امور از قبيل خلقت و رزق و اعطاء و منع و غنا و فقر و صحت و مرض و حيات و مرگ به دست خداوند است و هيچ موجودى در اين ها دخالت ندارد- آنگونه كه مرحوم نراقى فرمود- وهابيان مى گويند اين وحدت وجود شده و كفر است. و اگر بگويند بعضى از موجودات به اذن خداوند در اين امور دخالت دارند و مدبر برخى امور به اذن خداوند هستند باز وهابيان مى گويند اين شرك است!! احتمالًا تنها چيزى را كه وهابيان مى گويند شرك نيست و عين توحيد است


1- . «الحكمة المتعاليه» ج 6، ص 376؛ «شوارق الالهام» ص 46؛ «الدرة الفاخرة» جامى، ص 45
2- . «جامع السعادات» ج 1، ص 131

ص: 285

آن باشد كه كسى خداوند را مؤثر و فاعل بداند و هر موجود ديگرى را نيز مستقل و در عرض خداوند بداند امّا ما وظيفه داشته باشيم كه سراغ آنها نرويم در اين صورت توحيد وهابى درست مى شود!!!.

نكته ديگر آن كه اعتقاد به وحدت وجود فى نفسه اشكالى ندارد مگر آن كه برگشت به انكار توحيد يا رسالت يا هرچيزى كه ضرورى دين است نمايد.

ص: 286

فصل پنجم: اعتقاد به تأثير شب و روز در سود و زيان

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«سود و زيان تنها از خداوند است به دليل آيه شريفه وَمَا بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْ اللَّهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمْ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ(1) و ستارگان و شب و روز هيچ تأثيرى در آن ندارند. امّا شيعيان معتقدند كه بعضى از ايام داراى بدى بوده و حاجتى در آن برآورده نمى شود. و سپس رواياتى درباره برخى از ايام هفته ذكر كرده است كه مثلًا چهارشنبه روز بدى است كه مردم فال بد مى زنند. و نتيجه گرفته است كه آن ايام بدى ذاتى دارند و براى شيعيان تنها سه روز هفته براى كار مناسب است شنبه و سه شنبه و پنج شنبه، و اين نوعى تطيّر است كه از اعمال زمان جاهليت و مشركان است و قرآن آن را مذمت كرد و پيامبر آن را شرك دانسته است زيرا نوعى تعلّق و وابستگى دل به غير خداوند است و در روايات شيعه نيز نكوهش طيره آمده است. پس تناقض در مذهب آنان است و تناقض نشانه فساد مذهب است. گرچه برخى از علماى شيعى بعضى از اين روايات را حمل بر تقيه كرده اند».(2) به نظر ما نفس زمان و شب و روز فى حدّ ذاته و با قطع نظر از هرچيز ديگر تفاوتى در سعد و نحس و سود و زيان ندارند، همه اجزاء زمان يكسانند همانند اجزاء مكان. بله


1- . سوره نحل: 16، آيه 53
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 521- 524

ص: 287

همچنانكه يك مكانى مى تواند بر مكان ديگر ترجيح پيدا كند به اين كه مثلًا اسم مسجد بر آن گذارده شود يا مكانى ارزش آن كم شود به جهت آن كه نام مزبله را به خود بگيرد و نماز در يك مكان مستحب و در ديگرى مكروه شود زمانها نيز اين گونه هستند مثلًا عبادت در شب يا روز جمعه يا شب و روز عيد يا ماه مبارك رمضان بر غير آن ترجيح دارد. امّا اين به جهت مناسبت ها و نسبت هايى است كه براى آن زمانها يا مكانها پديد آمده است، پس خود زمان فى حدّ ذاته نه داراى سعادت است و نه داراى نحوست.

بله قرآن مجيد كلماتى از قبيل «يوم نحس»(1) و «ليلة مباركه»(2) را استعمال كرده است. و اين بركت يا نحوست به جهت عملى است كه در آن شب يا روز انجام شده است. و نفس و ذات شب و روز از جهت خير و شرّ يكسانند.

علامه طباطبايى فرموده است: «روايات زيادى درباره سعد و نحس بودن بعضى از ايام هفته داريم كه غالب اينها حديث ضعيف، مرسل، و مرفوعه هستند مثلًا روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله نحس است اين در واقع براى تقويت روح دينى مردم است كه احترام اولياى دين را داشته باشند مثلًا روز قتل سيدالشهداء عليه السلام به دنبال حوائج خود نروند. و از اين روايات استفاده مى شود كه ملاك در نحس بودن بعضى از ايام آن است كه مردم فال بد «تطير» مى زنند و فال بد اثر مى گذارد».(3) علامه مجلسى نيز فرموده است: «رواياتى كه درباره سعد و نحس ايام است دو احتمال دارند: اوّل آن كه آنها سعادت و نحوست دارند ولى با توكل بر خدا، صدقه، توسل به خداوند اثر آنها برطرف مى شود و ما نيز موظف به دعا و توسل به خداوند هستيم. دوم آن كه اثر آن ايام به جهت آن است كه مردم فال بد مى زنند هركس توكل و اعتمادش به خداوند ضعيف باشد از آنها متأثر مى گردد و ائمه عليهم السلام سفارش كرده اند كه به اينها اعتماد نكنيد».(4)


1- . سوره قمر: 54، آيه 19
2- . سوره دخان: 44، آيه 3
3- . «الميزان» ج 19، ص 74
4- . «بحارالانوار» ج 58، ص 310

ص: 288

بررسى و نقد كلام آقاى قفارى

اولًا آنچه ايشان مى گويد كه: «سود و زيان تنها از خداوند است به دليل آيه شريفه وَمَا بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْ اللَّهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمْ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ(1) چند اشكال اساسى دارد. زيرا سود ما از خداوند است ولى زيان از خداوند نيست و اين بسيار زشت است كه كسى زيان را به خداوند نسبت دهد. قرآن كريم نيز فرموده است: مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنْ اللَّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ(2) هر نيكى كه به تو رسد از خدا است و هر بدى كه به تو رسد از خود توست و نيز فرموده است: الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ* وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ* وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ(3) يعنى آن كه مرا آفريد پس همو را هم نمايد، و آن كه طعام و آشاميدنم دهد، و چون بيمار شوم بهبودم بخشد. در اين آيات شريفه مرض و هر سيئه را به انسان نسبت داده است در حالى در توحيد وهابى آقاى قفارى اينها را بايد به خداوند نسبت داد.

اشكال ديگر آن است كه آيه شريفه سوره نحل هرگز دلالت ندارد كه ضرر را خداوند به انسان مى رساند زيرا فرموده: إِذَا مَسَّكُمْ الضُّرُّ و كلمه ضرّ فاعل است يعنى ضرر به شما برسد نه آن كه خداوند به شما ضرر بزند. بنابراين دليلى كه آقاى قفارى آورده است هيچ دلالتى بر مدعاى او ندارد.

ثانياً اگر سود و زيان به دست خداوند است اين منافاتى ندارد با آن كه بعضى از موجودات نيز به اذن و اراده خداوند سود و زيان به ديگرى برسانند.

ثالثاً روايات زيادى كه آقاى قفارى نقل كرده است كه چه روزى سفر نكنيد و چه روزى سفر بكنيد، اين روايات در كتابهاى شيعه وجود دارد،(4) امّا اين روايات هرگز

(5)


1- . سوره نحل: 16، آيه 53
2- . سوره نساء: 4، آيه 79
3- . سوره شعراء: 26، آيه 78- 80
4- . «مكارم الاخلاق» ص 241؛ «الاداب الدينية» ص
5- احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

ص: 289

دلالت ندارند كه اين روزها ذاتاً موثر در بدى يا خوبى بوده و سود و زيان مردم به دست ايام است بلكه اين روايات همانند آيات شريفه قرآن دلالت دارند كه مثلًا روز دوشنبه چون روز وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله است بد است. و اگر كسى توكل بر خدا كند يا توسل داشته باشد يا صدقه دهد بدى اين ايام برطرف مى شود.

رابعاً روايات شيعه نيز همانند روايات اهل سنت و همچون آيات شريفه قرآن فال بد زدن «تطيّر» را نكوهش كرده اند،(1) و حتى روايتى كه آن را به شرك تشبيه نموده است در منابع شيعى آمده است.(2) خامساً آقاى قفارى گفته است: «بهترين روش نقض كلام كسى آن است كه از كلام او عليه خودش شاهد آورده شود و سپس گفته است روايات شيعه در مورد روز دوشنبه متعارض است و تناقض در روايات نشانه بطلان مذهب است».(3) الف: چگونه تعارض روايات نشانه بطلان مذهب است، روايات متعارض راه حل و وجه جمع دارند، و بر فرض كه قابل جمع نباشند باز دليل بر بطلان مذهب نيست بلكه دليل بر عدم صدور و عدم صحت همان روايت است، و يا دليل آن است كه گوينده آن تقيه كرده يا به هر جهتى حكم واقعى را بيان نكرده است.

ب: اگر تناقض در روايات مربوط به تفال و تطير دليل بر بطلان مذهب است پس مذهب اهل سنت باطل است زيرا عين اين تناقض در روايات آنان آمده است به اين نمونه توجه شود:

الف: «ذكر الشؤم عند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فقال: ان كان فى شى ء ففى المرأة و فى المسكن والفرس».(4) ب: «كان اهل الجاهلية يقولون انّما الطيرة فى المراة والدابة والدار».(5) حديث اوّل بد


1- . «بحارالانوار» ج 58، ص 318، ح 9
2- . «بحارالانوار»، ج 58، 522
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 524
4- . «كنزل العمال» ج 10، ص 127، ح 28638 و 28639 و 28561 و 28573 و 28575 و 28638 و 28589 و 28596
5- . همان مدرك، ح 28557 و 28585 و 28633

ص: 290

بودن زن را به پيامبر نسبت داده است و حديث دوم آن را از آداب و اعتقادات و فرهنگ جاهليت دانسته است!! اگر شيعيان براى اين گونه موارد راه حلّ حمل بر تقيه را دارند و به اين وسيله تعارض را مى توانند حل كنند ولى اهل سنت چون تقيه را قبول ندارند بايد طبق كلام خودشان بگويند تناقض دليل بر بطلان مذهب است.

ص: 291

بخش چهارم: توحيد در اسماء و صفات

اشاره

فصل اوّل: اعتقاد به تجسيم

فصل دوم: تعطيل

فصل سوم: توصيف ائمه: به اسماء و صفات الهى

فصل چهارم: ادعاى تحريف قرآن براى اثبات مذهب تعطيل

ص: 292

ص: 293

مقدمه

اشاره

مقصود وهابيان از توحيد در اسماء و صفات اين است كه تمام الفاظى كه در قرآن و سنت درباره خداوند متعال به كار برده شده است بايد بر معناى ظاهرى و حقيقى آنها حمل شده و حمل بر مجاز يا كنايه و استعاره جايز نيست در عين حال تشبيه خدا به خلق و كيفيت اتصاف خداوند به آن صفات نيز جايز نيست كه مورد بحث قرار گيرد.(1) در شيعه بحث از «توحيد صفاتى» وجود دارد ولى مراد آن است كه صفات خداى متعال عين ذات مقدس بوده و زائد بر آن نيستند امّا مراد اهل سنت از «توحيد اسماء و صفات» اثبات امورى از قبيل «يد»، «وجه»، «نزول» «استواء»، «عين» و ... است. و بحث از اتحاد آنها با ذات مقدس و عدم اتحاد نيست بلكه بحث از اثبات اين امور و صفات با همان معناى ظاهرى آنهاست بدون هيچ گونه تأويل.


1- . «توحيد الاسماء والصفات هوالاقرار بها كماوردت فى الكتاب والسنة نفياً و اثباتاً من غير تمثيل ولا تعطيل ولا تحريف فى اللفظ والمعنى عن ظاهره اللائق باللَّه تعالى و لاتكييف»، «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 383؛ و در جاى ديگرى گفته اند: «توحيد الاسماء والاصفات يقوم على الايمان بكلّ ماورد فى القرآن والسنة الصحيحة من صفات اللَّه و وصفه بها على الحقيقة و عدم التعرض لها بشى ء من التكييف اوالتشبيه اوالتأويل اوالتحريف اوالتعطيل و اعتقاد انّ اللَّه ليس كمثله شي ء و هوالسميع البصير و هذه عقيدة علماء الدعوة فى الاسماء والصفات و هو مذهب اهل السنة والجماعة من السلف الصالح»، «رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ص 63، و شبيه آن «مجموعة التوحيد النجدية» ص 153؛ «الدرر السنية فى الاجوبة النجدية» ج 2، ص 37

ص: 294

قبل از ورود در بحث از كلمات آقاى قفارى سه بحث را به عنوان مقدمه ذكر مى كنيم: 1- تفاوت تفسير و تأويل قرآن. 2- تفاوت جرى و تطبيق با تفسير. 3- نمونه هايى از تاويلات قرآن در ميان وهابيان.

تفاوت تفسير و تأويل قرآن

از همان ابتداى نزول قرآن كريم، تفسير آيات شريفه مورد توجه مسلمانان بوده است و هركس به اندازه فهم و استعداد خود به سراغ شرح و تفسير آيات شريفه مى رفت و اين عمل را مقدس و با ارزش مى دانستند، ولى تأويل قرآن هميشه با نوعى ترديد و شك همراه بوده است و برخى آن را واجب و برخى آن را حرام مى دانستند، در عين آن كه هيچ كس نيست مگر آن كه نوعى تأويل را پذيرفته است، به گفته حاجى سبزوارى:

«ما من مذهب الّا وللتأويل فيه قدم راسخ».(1) تأويل در لغت پايان و سرانجام چيزى را گويند و در روايات باطن قرآن را تأويل آن دانسته اند. مثلًا در روايات متعددى آمده است كه قرآن داراى ظاهر و باطن است.(2) و در روايات ديگرى آمده است كه: «ظهره تنزيله و بطنه تأويله»؛(3) باطن قرآن همان تأويل آن است.

و امّا قرآن كريم در سوره آل عمران تنها به وجود تأويل براى تمام قرآن يا براى آيات متشابه و اين كه آن تأويل را غير از خداوند و راسخان در علم كسى نمى داند، تصريح شده است.(4) ولى از آيه شريفه يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ(5) و هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَاي مِنْ قَبْلُ(6) استفاده مى شود كه تأويل همان واقعيت خارجى است كه فراتر از الفاظ و عبارتها


1- . «شرح الاسماء الحسنى»، ص 81
2- . «تفسير العياشى»، ج 1، ص 2؛ «علل الشرايع» ص 606
3- . «بصائر الدرجات، ص 196، ح 7
4- . سوره آل عمران: 3، آيه 7
5- . سوره اعراف: 7، آيه 7
6- . سوره يوسف: 12، آيه 100

ص: 295

است. نفس ظهور امام زمان عليه السلام و يا روز قيامت تأويل قرآن است و نيز آمدن حضرت يعقوب با همسر و فرزندان خود نزد حضرت يوسف عليه السلام تأويل آن خواب حضرت يوسف است.

مرحوم سيدحيدر آملى مى گويد: «تأويل قرآن عقلًا و نقلًا واجب است».(1) متأسفانه پس از اين عبارت قسمتى از كتاب او حذف شده است و لذا دليل او بر اين مدعا معلوم نيست؛ امّا مى توان ادعا كرد كه آيات فراوانى در قرآن كريم وجود دارد كه اگر اين آيات تأويل نشوند و بر واقعيتى فراتر از الفاظ و عبارتها حمل نشوند، تشبيه و تجسيم لازم آمده و نسبتهاى ناروا به خداى متعال داده خواهد شد. عبارت هايى از قبيل «وجه اللَّه»، «يداللَّه»، «روح اللَّه»، «نفس»، «سمع»، «بصر»، «قول»، «كلام»، «مجى ء»، «استوار»، «غضب»، «سخط»، «مكر»، «استهزاء»، «خدعه»، «نسيان» و ... در قرآن كريم و روايات به كار رفته و معمولًا اين كلمات با لوازم مادى به كار مى روند و نسبت دادن آنها به خداى متعال معنايى غير از معناى معهود ذهنى را مى طلبد.

ملاصدرا ديدگاههاى مختلف را در باب تأويل آيات متشابهى كه اثبات يد يا استواء بر عرش نموده است چنين گزارش نموده است: «روش اهل لغت و اهل حديث حنبليان آن است كه به ظاهر الفاظ تمسك مى كنند، هر چند برخلاف عقل باشد. ولى روشن اصحاب فكر آن است كه اين آيات را طورى تأويل نمايند كه با فكر آنان هماهنگ است؛ ولى در مباحث مربوط به معاد اين الفاظ را بر همان ظاهر خود ابقا مى نمايند؛ امّا روش صحيح آن است كه اين آيات نه بر تشبيه و نه بر تنزيه حمل نشود».(2) وهابيان هرگز به سراغ تأويل نمى روند. عبدالعزيز بن باز مى گويد: «ما معتقديم كه خداوند صورتى داراى جلال و جمال داشته و نيز معتقد هستيم كه خداوند دو چشم حقيقى دارد و به اتفاق اهل سنت چشمان خداوند دو عدد است و نيز معتقد هستيم كه


1- . «تفسير البحر المحيط الاعظم»، ج 1، ص 203
2- . «مفاتيح الغيب»، ص 74

ص: 296

خداوند دو دست بزرگ و با كرامت دارد».(1) چنانكه روشن است اين كلام بر تشبيه خداوند به خلق و جسمانى معرفى كردن خداى متعال و در نتيجه محدود شدن خداوند و تركيب و همراه نقص دانستن صراحت دارد و انكار تأويل نتيجه اى غير از اين نخواهد داشت.

برخى نيز گفته اند «تأويل قرآن كريم اصلًا جايز نيست و آن را تنها در سه حديث پذيرفته اند: 1- الحجر الاسود يمين اللَّه فى الارض؛ حجر اسود دست راست خدا در زمين است؛ 2- قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرحمان؛ دل مؤمن ميان دو انگشت از انگشتان خداى مهربان است؛ 3- انى لأجد نفس الرحمان من جانب اليمن»(2)؛ من دم خداى مهربان را از سمت يمن مى يابم.

با توجه به آنچه گذشت روشن شد كه چهار نظر مشهور در باب تأويل قرآن وجود دارد:

1- افراط برخى از معتزله و نيمه فيلسوفانى كه تمام آيات مربوط به توحيد و معاد را تأويل و بر غير ظاهرشان حمل مى نمايند.

2- تفريط حنبليان كه تمام ظواهر الفاظ را پذيرفته و بر همان معناى ظاهر الفاظ حمل كرده اند؛ گويا كه قرآن هرگز تأويل ندارد.

3- نيمه اعتدال كه در ميان عالمان شيعى نيز ديده مى شود كه آيات مربوط به توحيد را تأويل مى كنند؛ امّا آنچه را مربوط به معاد و نعمت هاى بهشت يا عذاب جهنم است بر ظاهر آن حمل مى كنند.


1- . «عقيدة اهل السنة والجماعة»، ص 5؛ و نيز مى گويد: «فاهل السنة والجماعة يثبتون ماورد فى كتاب اللَّه و ماصحّ عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من اسماءاللَّه و صفاته على الوجه اللائق به جلّ جلاله من غير تحريف و لاتعطيل و لاتكييف و لاتمثيل ولازيادة ولانقصان، بل يثبتونها كما جاءت و يمرونها كما جاءت مع الايمان بانها حق»، «مجموع فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 2، ص 59، و در ص 105 مى گويد: «اهل السنة والجماعة لايؤولون آيات الصفات و احاديثها ولايصرفونها عن ظاهرها ولايفوضونها». و در جاى ديگر گفته اند: اگر اين آيات و احاديث تأويلى داشت صحابه و تابعون ذكر مى كردند، پس چون سكوت كرده اند معلوم مى شود تأويل ندارند. ر. ك: «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 553
2- . «مفاتيح الغيب»، ص 85

ص: 297

4- اعتدال واقعى: محى الدين ابن عربى مى گويد: «هر صورت حسى داراى يك روح معنوى است و صورت حسى آن ظاهر، و روح معنوى آن باطن است و صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى؛ به اين جهت بايد هميشه بين ظاهر و باطن جمع نمود و مقصود از عبرت نيز همين عبور از ظاهر به باطن است و آنان كه بر ظاهر جمود مى ورزند، از حضرت ظاهر هرگز عبور ننموده و عبرت گرفتن را تنها به تعجب نمودن منحصر دانسته اند».(1) فقهاى بزرگ معمولًا در برابر تأويل موضع منفى گرفته و باب تأويل قرآن را بسته اند، شايد بتوان گفت حق نيز با آنان است؛ زيرا مدعيان دروغگو در اينجا فراوان است و برخى براى آن كه دست برداشتن خود از ظواهر شرع را توجيه نمايند به سراغ تأويل مى روند. در عين حال بايد گفت: گرچه سوء استفاده از آن نيز فراوان بوده است، اصل تأويل حق و غير قابل انكار است.

تفسير آشكار كردن مراد و معناى الفاظ است، بويژه الفاظى كه مدلول آنها روشن نباشد. امام خمينى مى فرمايد: «به طور كلى معناى تفسير آن است كه شرح مقاصد آن كتاب را بنمايد و مهم، بيان منظور صاحب كتاب باشد. اين كتاب شريف كه به شهادت خداى تعالى كتاب هدايت و تعليم است و نور طريق انسانيت است بايد مفسّر در هر قصه از قصص آن بلكه هر آيه از آيات آن جهت اهتداء به عالم غيب و حيث راهنمايى به طريق سعادت و سلوك طريق معرفت و انسانيت را به متعلم بفهماند. مفسّر وقتى مقصد از نزول را به ما بفهماند مفسّر است؛ نه سبب نزول؛ آن طور كه در تفاسير وارد است».(2) اگر معناى تفاسير همان باشد كه امام خمينى ادعا كرده است بايد گفت: «تاكنون تفسيرى براى كتاب خدا نوشته نشده است».(3) زيرا آنگونه كه امام خمينى فرموده است. فراگيرى نكته هاى بديع و بيان و وجوه اعجاز و شأن نزول آيات و زمان نزول و مكى و مدنى و اختلاف قراءات و اختلافات مفسرين و يادگيرى قصص و حكايات و اطلاع از


1- . «الفتوحات المكية» باب 50، ج 8، ص 212
2- . «آداب الصلاة»، ص 212
3- . همان مدرك، ص 212

ص: 298

تاريخ گذشتگان همه اينها از مقصود و مراد واقعى قرآن به دور است و حتى موجب حجاب و غفلت از قرآن كريم مى باشد.(1) تفسير حقيقى قرآن وظيفه اصلى معصومين است و از عهده انسانهاى ضعيف خارج است و آنچه كه ذكر مى شود تنها به عنوان احتمالى بيش نيست(2)، و هركدام در جاى خود خوب است؛ امّا نبايد به آنها بسنده نمود و مقصود قرآن را به آن منحصر دانست.(3) از كلمات امام خمينى استفاده مى شود كه مراد ايشان از تفسير قرآن معناى اصطلاحى نيست. وقتى مى فرمايد: تاكنون براى قرآن تفسير نوشته نشده است مراد تفسير باطن قرآن و مقصود واقعى آن است؛ ولى تفسير به معناى توضيح الفاظ و مفردات و آيات قرآن كريم بسيار است و فراوان نوشته شده است.

به هرحال از روايات فراوانى استفاده مى شود كه تأويل قرآن غير از تفسير آن است و نسبت منطقى آنها تباين است؛ نه عموم مطلق. مثل: «يا حَكَم انّ لهذا تأويلًا و تفسيراً؛ اى حكم اين تأويل و تفسيرى دارد»(4)، و «... علّمنى تأويلها و تفسيرها؛ تأويل و تفسير آن را به من بياموز»(5)، «ظهره تنزيله و بطنه تأويله؛ ظاهرش تنزيل آن و باطنش تأويل آن است»(6)، البته گاهى تأويل و تفسير به جاى يكديگر بكار مى روند؛ مثلًا از ابن عباس نقل شده است كه: «تفسير بر چهار قسم است: 1- آنچه را كه هركس بايد بداند. 2- ظرافتهاى كلام كه عرب آن را مى فهمد. 3- آنچه را كه فقط عالمان مى فهمند. 4- آنچه را كه جز خداوند كسى نمى داند».(7) قسم سوم و چهار تفسير در اين كلام ابن عباس همان تأويل است كه به خداى متعال و راسخان در علم اختصاص دارد.

سيدحيدر آملى تفسير را در مقابل تأويل دانسته و مى فرمايد: «تفسير يعنى بحث از


1- . همان مدرك
2- . همان مدرك، ص 92
3- . همان مدرك، ص 205
4- . «بحارالانوار»، ج 14، ص 192
5- . همان مدرك، ج 36، ص 257
6- . همان مدرك، ج 92، ص 97
7- . «تفسير البحر المحيط الاعظم»، ج 1، ص 239

ص: 299

كيفيت، اسباب و شأن نزول آيات و امثال آن و اين جايز نيست، مگر آن كه روايت درستى در مورد آن آمده باشد تأويل به معناى صرف نمودن آيات به معناى مناسب آن است و اين بر عالمان ممنوع نيست به شرط آن كه با قرآن و سنت موافق باشد».(1) عبدالرزاق كاشانى نيز در ابتداى تأويلات خود تفسير را در مقابل تأويل قرار داده است.(2) از آنچه گذشت روشن گرديد كه:

1- تفسير به عبارت و الفاظ و توضيح واژه ها ارتباط دارد، و تأويل به واقعيت مربوط است و در بيان مصداقهاى خارجى و حقيقت عينى آيات است.

2- تفسير به مشكلات و الفاظ غريب قرآن و غوامض آيات اختصاص دارد؛ ولى تأويل تمام قرآن را فرا مى گيرد و هر آيه اى يك صورت ظاهرى و يك باطن دارد كه صورت باطن همان تأويل و حقيقت خارجى آيه است.

3- احتمال دارد كه تفسير به احكام قرآن اختصاص داشته باشد،(3) ولى تأويل همه آيات را اعم از احكام و غير آنها را دربرگيرد.(4) 4- دانش تفسير براى هركسى كه با علوم ادبى و حديث و علوم قرآن آشنا باشد ممكن است؛ ولى دانستن تأويل قرآن تنها براى راسخان در علم ميسّر است.

5- تفسير بر دو قسم است: صحيح و باطل. تفسير باطل همان تفسير به رأى است كه محظور و ممنوع است. تأويل نيز بر دو قسم است: به حق و به باطل. تأويل به حق آن است كه به هدايت و ارشاد مربوط بوده و گوينده آن راسخان در علم باشد. و تأويل به باطل تأويل اهل زيغ و اهواء است كه به منظور فتنه و خراب كردن دين و اعتقادات مردم آيات


1- . «تفسير البحر المحيط الاعظم»، ج 1، ص 239
2- . «تفسير القرآن الكريم» منسوب به محى الدين ابن عربى، ج 1، ص 4. اين كتاب به احتمال زياد همان «تأويلات» كاشانى باشد
3- . «آداب الصلاة»، ص 221
4- . در «بحارالانوار» ج 82، ص 270 و نيز ج 84، ص 254 آمده است كه: همه چيز حتى تك تك اجزاى نماز داراى تأويل مى باشند

ص: 300

متشابه را به دلخواه خود تأويل مى كنند.

از آنچه گذشت روشن شد كه استفاده هاى عرفانى بزرگانى چون محى الدين، قونوى، سيدحيدر آملى و امام خمينى از آيات شريفه قرآن هرگز تفسير قرآن نيست تا كسى توهم كند كه جزء تفسير به رأى باشد.

امام خمينى پس از آن كه غور در صورت ظاهرى قرآن را ماندگارى در زمين و از وسوسه هاى شيطانى دانسته مى فرمايد: «يكى ديگر از حجب كه مانع از استفاده از اين صحيفه نورانيه است اعتقاد به آن است كه جز آن كه مفسرين نوشته يا فهميده اند كسى را حق استفاده از قرآن شريف نيست، و تفكر و تدبّر در آيات شريفه را به تفسير به رأى كه ممنوع است اشتباه نموده اند و بواسطه اين رأى فاسد و عقيده باطل قرآن شريف را از جميع فنون استفاده عارى نموده و آن را به كلى مهجور نموده اند، در صورتى كه استفادات اخلاقى و ايمانى و عرفانى به هيچ وجه مربوط به تفسير نيست تا تفسير به رأى باشد ... مثلًا اگر كسى از قول خداى تعالى «الحمدللَّه رب العالمين» كه حصر جميع محامد و اختصاص تمامى آن است به حق تعالى استفاده توحيد افعالى كند و بگويد از آيه شريفه استفاده شود كه هر كمال و جمال و هر عزت و جلالى كه در عالم است و چشم احول و قلب محجوب به موجودات نسبت مى دهند از حق تعالى است، و هيچ موجودى را از خود چيزى نيست و لذا محمدت و ثنا خاص به حق است و كسى را در آن شركت نيست.

اين چه مربوط به تفسير است؟! تا اسمش تفسير به رأى باشد يا نباشد الى غير ذلك از امورى كه از لوازم كلام استفاده شود كه مربوط به تفسير به هيچ وجه نيست».(1) اكنون كه جدايى تأويل از تفسير به رأى روشن شد روش تأويل قرآن كريم را بيان مى كنيم: تأويل قرآن آن چنان گريزناپذير است كه به نظر امام خمينى آنان كه از تأويل پرهيز مى كنند خود به تأويلى ديگر گرفتار شده اند. ايشان در بحث از تسبيح موجودات مى فرمايد: «محجوبين از اهل فلسفه عاميه و اهل ظاهر كه منطق موجودات را نيافته اند به تأويل و توجيه پرداخته اند، و عجب آن است كه اهل ظاهر كه به اهل فلسفه طعن زنند كه


1- . «آداب الصلاة»، ص 220

ص: 301

تأويل كتاب خدا كنند، به سحب عقل خود در اين موارد، خود تأويل اين همه آيات صريحه و احاديث صحيحه كنند، به مجرد آن كه نطق موجودات را نيافته اند؛ با آن كه برهانى در دست ندارند پس تأويل قرآن را بى برهان و به مجرد استبعاد كنند».(1) در طول تاريخ نيز افرادى بوده اند كه از تأويل قرآن سوءاستفاده كرده و تأويلات غلط و نادرستى را به قرآن كريم نسبت داده اند.(2) امام خمينى در اين عبارت به منشأ اشتباه آنان اشاره كرده كه هركس به عمق فلسفه پى نبرده باشد يا تنها اهل ظاهر و حس باشد و يا در تأويلات خود از برهان و استدلال دورى كند گرفتار تأويلات غلط و گمراهانه و هواپرستانه مى گردد بنابراين تأويل كننده قرآن بايد اهل «فلسفه عاليه» و نه «فلسفه عاميه» بوده و با برهان و دل و معرفت و مشاهده به تأويل قرآن برسد.

روش امام خمينى در تأويل قرآن بر يك اصل استوار قرار دارد و آن تطابق بين كتاب تدوين و كتاب تكوين و كتاب انفس است. اگر جان انسان را كتابى از كتابهاى الهى و جهان خارج را نيز كتاب تكوينى و قرآن كريم را كتاب تدوينى الهى بدانيم، همانگونه كه از آيات شريفه قرآن و روايات و ادب فارسى به خوبى به دست آيد، در اين صورت تأويل قرآن به معناى بيان تطابق كتاب تدوين با كتاب تكوين است. همانگونه كه سيدحيدر آملى نيز به آن تصريح كرده است.(3) به هرحال تأويل قرآن اگر صحيح و همراه با برهان بوده و با معارف قرآن هماهنگ باشد مى تواند به آن هدف اصلى كه هدايت است منتهى شود و ارتباط بين آيات شريفه را برقرار كند؛ به عنوان مثال وقتى مى فرمايد: وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكاً وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى(4) و هركه از ياد من روبگرداند، زندگانى تنگى دارد و روز رستاخيز او را كور محشور مى كنيم» ويا وَمَنْ كَانَ فِي هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمَى(5) و هركه در اينجا كور باشد، در آخرت هم كور است».


1- . همان مدرك، ص 281
2- . «بحارالانوار»، ج 93، ص 95
3- . «تفيسر البحر المحيط الاعظم» ج 1، ص 240
4- . سوره طه: 20، آيه 124
5- . سوره اسراء: 17، آيه 72

ص: 302

روشن است كه بين ذكر خدا و چشم سر مناسبتى نيست؛ پس بايد مراد از چشم در اينجا چشم دل باشد، و مراد از كورى حجابهاى دل باشد كه مانع از رؤيت و مشاهده است، و مراد از ذكر معرفتى باشد كه از راه كشف و شهود به دست مى آيد؛ بر اين اساس اعراض از ذكر با كورى دل مناسبت كامل دارد.

نيز آيه شريفه: يَا حَسْرَتَى عَلَى مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ؛(1) افسوس بر من كه در اطاعت خدا كوتاهى كردم». در هنگام تفسير بايد اين گونه معنا شود كه اين اظهار تأسف و حسرت از كوتاهى در اطاعت خدا و تحصيل رضايت اوست؛ ولى تأويل آن امام معصوم است و مقصود آنها تأسف و حسرت از كوتاهى در معرفت امام و اطاعت از امام مى باشد.

در پايان ذكر اين نكته نيز لازم است كه چون طبق دليل عقلى و نقلى و نيز كشف و شهود تأويل قرآن مخصوص معصومين عليهم السلام است كه راسخان در علم هستند، هركس غير از آنان بخواهد قرآن را تأويل كند، بايد احتياط را از دست نداده و تمام آنچه را ذكر مى كند، تنها به عنوان احتمالى در معنى و حقيقت آيات ذكر كند و چيزى را به صورت قطعى به كتاب خداوند نسبت ندهد.

نمونه هايى از تأويل در وهابيان

وهابيان به هر مناسبتى مى گويند كه ما با تأويل آيات مربوط به اسماء و صفات مخالف هستيم و تأويل را در واقع به معنى نفى و انكار صفات خداوند مى دانند. به نظر آنان طريقه سلف در تمسك كردن به ظاهر قرآن است و طريقه خلف تأويل نمودن آيات است. خلف عقل ناقص خود را حكم قرار داده اند ولى سلف از صحابه تقليد مى كنند، و خلف از ترس تشبيه به تنزيه روى آورده اند ولى سلف نه تشبيه را مى گويند و نه تنزيه بله سكوت مى كنند و مى گويند سؤال كردن و تحقيق كردن بدعت است.(2) به نظر وهابيان- كه خود را سلفى مى نامند- كسى نبايد بگويد خدا جسم است و نه بايد بگويد خدا جسم نيست نه به جهت آن كه جسم بودن موجب تشبيه و محدوديت خداوند


1- . سوره زمر: 39، آيه 56
2- . «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 2، ص 98

ص: 303

مى شود بلكه به جهت آن كه قرآن و سنت و صحابه درباره جسم بودن يا جسم نبودن خداوند چيزى نگفته اند. پس واجب است در اين مسأله سكوت كنيم.(1) همانگونه كه روشن است اينان براى عقل ارزشى قائل نيستند و تقليد از صحابه برايشان مهم است. و به نظر آنان تقليد از صحابه اى كه به گمان آنان تنها عادل هستند و شخص عادل جايز است اشتباه كند كارى است پسنديده ولى تقليد از ائمه اهل بيت عليهم السلام كه معصوم هستند پسنديده نيست!!.

به هرحال وهابيان صريحاً مى گويند ما تأويل را قبول نداريم.(2) و گاهى صريحاً مى گويند: خداوند دست و گوش دارد و به معنى قدرت و علم به مسموعات نيست.(3) و گاهى مى گويند ما عقيده و ايمان داريم كه خداوند دو دست كريم و بزرگ دارد و دو چشم دارد و اجماع ما بر آن است كه چشم خداوند دو عدد است و ايمان داريم كه خداوند صورت دارد.(4) و در عين حال در موارد بسيارى وهابيان تأويل را پذيرفته اند، كه برخى از آنها را بيان مى كنيم:

الف: در آيات متعددى از قرآن كريم معيّت خداوند با خلق مطرح شده است مثل آيه وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ(5)، لَاتَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا(6) و ...

آقاى ابن باز گفته است: «خداوند دو معيت دارد: معيت عامه و معيت خاصه، معيت عامه همان احاطه تام و علم است كه خداوند بر عرش است و علم به مردم و احوال زمين


1- . همان مدرك، ص 103، و نيز آقاى ابن باز مى گويد اگر كسى بگويد همه چيز را خداوند آفريده است پس چه كسى خداوند را آفريده است. پاسخ او اين است كه صحابه كه بزرگان علم و دين بوده اند چنين سؤالى نكرده اند، پس اين سؤال بدعت است. ر. ك: «مجموع فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 1، ص 57
2- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 553 و 383؛ «مجموعة التوحيد النجديه» ص 153؛ «الدرر السنية فى الاجوبة» ج 2، ص 37
3- . مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 3، ص 84
4- . «عقيدة اهل السنة والجماعة» ص 5
5- . سوره حديد:، آيه 4
6- . سوره توبه: 9، آيه 40

ص: 304

دارد. معيت خاصه به معنى يارى، تأييد و توفيق و كمك كردن و هدايت نمودن است و آيه معيت خاصه را مى گويد. سپس مى گويد اگر معيت به معناى علم نباشد لازم مى آيد كه خداوند اختلاط با خلق پيدا كند و اين همان عقيده حلوليه است. و مى گويد: مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ(1) «معنايش اين است كه او بر عرش است ولى علم او همه جا هست».(2) و در جاى ديگرى گفته اند: «چون ادله زياد داريم كه خداوند فوق عرش است پس مقصود از هو معكم بايد اين باشد كه علم او احاطه به همه اشياء دارد».(3) و نيز كسى از صحابه نگفته است كه خداوند به ذاته در هر مكانى هست يا همه جا بر او مساوى است و تنها چيزى كه در عقيده سلف صالح است اين است كه خداوند قابل اشاره حسى است.(4) بنابراين آنان كه از تأويل فرار مى كنند در اينجا معيت را به معنى علم گرفته اند و «هو معكم» را مى گويند به معنى معيت خدا با خلق نيست بلكه معيت علم اوست با مردم و بلكه علم خداوند نيز بايد با خدا معيت داشته باشد و او كه فوق عرش است پس بايد علم خدا نيز فوق عرش باشد و تنها از بالا مردم را ببيند پس علم او نيز با مردم نيست!! تمام مشكل از اينجا پديد آمده است كه آقاى ابن باز تصور كرده كه معيت خداوند با خلق به معنى حلول و اختلاط خدا و خلق است. و يا بايد معيت به اين معنا را پذيرفت و يا بينونت كامل خدا و خلق. و اگر به سخنان اهل بيت عليهم السلام رجوع مى كردند كه فرموده اند «مع كل شي ء لا بالمقارنة و غير كل شي ء لا بالمباينه»(5) مشكل براى آنان حل مى شد. به هرحال آنان در اينجا خودشان تأويل را پذيرفته اند.

ب: آيه شريفه لَاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ(6) را به معنى لاتحيط به الابصار، عدم احاطه


1- . سوره مجادله: 58، آيه 7
2- . «مجموع فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز 7 ج 1، ص 142
3- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 546
4- . «مجموع فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 1، ص 141
5- . «نهج البلاغه»، خطبه 184
6- . سوره انعام: 6، آيه 103

ص: 305

چشم ها به خداوند گرفته است،(1) با اين كه ادراك به معناى احاطه نيست گرچه لازمه ادراك احاطه است. پس اين نيز نوعى تأويل است.

ج: لَنْ تَرَانِي(2) را به معنى نفى رويت در دنيا گرفته اند(3) با اين كه مطلق است.

د: ضحك خداوند به رحمت و رضايت او تأويل شده است.(4) ه: اقبل اللَّه اليه بوجهه به اقبال به رحمت تأويل شده است.(5) همچنانكه نزول خداوند به اقبال او تأويل شده است.(6) و: وجه خداوند گاهى به معنى جهت و گاهى به قبله تفسير و تأويل شده است.(7) ز: وَاصْنَعْ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا(8) برخى از اصحاب آن را به معنى رؤيت و در مرآى بودن خداوند تأويل كرده اند.(9) ح: استواء بر عرش به معنى علو معنوى است نه مكانى.(10) ط: بيهقى- كه كتاب او مورد قبول وهابيان است و از مهمترين مستندات آنان به شمار مى رود- بابى دارد و چند حديث نقل كرده است كه خداوند در فاصله بين نمازگزار و قبله مى باشد «انّ ربّه فيما بينه و بين القبلة» و سپس بيهقى مى گويد اين روايات


1- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 541
2- . سوره اعراف: 7، آيه 143
3- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 541
4- . «كتاب الاسماء والصفات» بيهقى، ج 2، ص 23 و ص 217؛ «السلفية مرحلة زمينة مباركة» ص 134. بيهقى در ص 223 مى گويد: متقدمين از اصحاب از اين روايات فقط ترغيب در اعمال را فهميده اند و به معنى ضحك نگرفته اند و عقيده دارند كه خداوند جوارح ندارد. اين در حالى است كه وهابيان به سلف خود نسبت مى دهند كه آنان مى گويند خداوند ضحك و جوارح دارد. از اينجا معلوم مى شود كه شيعه به ائمه خود نسبت دروغ نمى دهند كه آقاى قفارى آن را ادعا كرده است ر. ك: «اصول مذهب الشيعة الاماميه» ج 2، ص 544 و اين وهابيان هستند كه به سلف خود تهمت و نسبت دروغ مى دهند
5- . «كتاب الاسماء والصفات» بيهقى، ج 2، ص 30
6- . «السلفية مرحلة زمينة مباركة» ص 134
7- . همان مدرك
8- . سوره هود: 11، آيه 37
9- . «كتاب الاسماء والصفات» بيهقى، ج 2، ص 41
10- . «فرقان القرآن بين صفات الخالق و صفات الاكوان» ص 102

ص: 306

محتاج به تأويل هستند.(1) ى: عجيب تر آن است كه در جايى كه نياز به تأويل نيست وهابيان سراغ تأويل رفته اند و جايى كه بايد سراغ تأويل بروند نرفته اند مثلًا در حديثى آمده است: «يجي ء القرآن بين يدى صاحبه يوم القيامة» آنان گفته اند معناى حديث آن است كه ثواب قراءت قرآن روز قيامت مى آيد.(2) با اين كه در اينجا هيچ ضرورتى براى تأويل وجود ندارد.

آنچه ذكر شد نمونه هايى بود از تأويلاتى كه وهابيان پذيرفته اند در حالى كه هميشه ادعا مى كنند كه ما تأويل را قبول نداريم.

بهترين كلام در اين باب آن است كه شيخ سلامه قضاعى شافعى گفته است:

«همچنانكه تأويل بدون قيد و شرط از بدترين نوع گمراهى ها است، جمود بر ظاهر و ترك تأويل به صورت مطلق نيز فسق و بدعت بوده و چه بسا منجر به كفر صريح بشود مثلًا كسى كه ظاهر ليس كمثله شي ء را بگيرد و بگويد خداوند مثل دارد ولى آن مثل هيچ شبيه و نظيرى ندارد مشرك به خداوند شده و از اسلام بيرون رفته است. و حق آن است كه در قرآن آيات متشابه وجود دارد كه هركس راسخ در علم باشد مى تواند آنها را تأويل نمايد».(3)

جرى و تطبيق

يكى از مباحث تعيين كننده در روايات تفسيرى مسأله جرى و تطبيق است كه توجه نكردن به آن و خلط بين جرى و تفسير سبب اشتباهات بزرگ در فهم آيات شريفه و روايات مى گردد. شايد كسى كه بيش از ديگران به اين مسأله توجه كرده است علامه طباطبايى در تفسير الميزان باشد. يك تورق اجمالى در بحث هاى روائى الميزان نشان مى دهد كه ايشان مكرر مى فرمايد: اين روايت از باب جرى يا تطبيق است. ولى ايشان در هيچ جاى اين تفسير بحثى درباره جرى به صورت مستقل و مستوفى بيان نكرده كه


1- . «الاسماء والصفات» بيهقى، ج 2، ص 213
2- . همان مدرك
3- . همان مدرك، ص 97

ص: 307

توضيح دهد مقصودشان از جرى و تطبيق چيست. ما در اينجا به اندازه اى كه براى بحث خود مفيد مى دانيم به اين مسأله پرداخته و آن را توضيح مى دهيم.

اصل واژه «جرى» از اين روايت گرفته شده است: «عن الفضيل بن يسار قال سألت اباجعفر عليه السلام عن هذه الرواية»: «ما فى القرآن آية الّا ولها ظهر و بطن، و مافيه حرف الّا وله حدٌّ و لكلّ حدّ مطلع» ما يعنى بقوله: «لها ظهرو بطن»؟ قال عليه السلام: ظهر و بطنه تأويله، منه ما مضى و منه ما لم يكن بعد، يجرى كما تجرى الشمس والقمر، كلّما جاء منه شي ء، قال اللَّه تعالى وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ(1) نحن نعلمه».(2) كلمه جرى و تطبيق هر دو به يك معنى به كار مى روند و مقصود آن است كه «آيه اى را بر مورد و مصداقى تطبيق دهيم هرچند آن مصداق خارج از مورد نزول آيه شريفه باشد، و اعتبار نيز موافق با اين جرى و تطبيق است زيرا قرآن كريم به عنوان هدايت بر مردم نازل شده است و اعتقادات و رفتار صحيح را كه بر مردم بيان مى كند اختصاص به زمان خاصى و مردمى خاص ندارد بلكه براى هميشه و براى همگان است، و شأن نزول نيز موجب نمى شود كه حكم منحصر به همان واقعه گردد و با گذشت آن واقعه آن آيه شريفه نيز بگذرد و تمام شود بلكه بيانات قرآن عام بوده و لذا اگر مؤمنى را قرآن مدح كرد يا فاسقى را ذم نمود منحصر بر همان شخص مورد نزول نبوده بلكه هركس آن صفات را دارد آن مدح يا ذم شامل او نيز مى شود».(3) بنابراين معلوم است كه تفسير قرآن با بيان جرى و تطبيق تفاوت دارد زيرا:

1- تفسير مربوط به ظهر قرآن است ولى جرى و تطبيق مربوط به بيان مصاديق كه از باطن قرآن به شمار مى روند.

2- تفسير پرده برداشتن از مفاهيم است و اگر به مصداق توجه كند تنها مصاديق مورد نزول و شأن نزول را بيان مى كند ولى جرى و تطبيق بيان مصاديق زمان هاى ديگر مى باشد.


1- . سوره آل عمران: 3، آيه 7
2- . «تفسير العياشى» ج 1، ص 87، ح 36؛ «بحارالانوار» ج 92، ص 94، ح 47
3- . «الميزان» ج 1، ص 40

ص: 308

3- در تفسير بايد به قرينه سياق آيات كاملًا توجه داشت، صدر و ذيل آيات شريفه در فهم معنى آيه دخالت دارد، به عبارت ديگر تقطيع كردن آيات در بحث هاى تفسيرى جايز نيست ولى در جرى و تطبيق تقطيع نمودن آيه ممكن است، حتى ممكن است بين صفت و موصوف نيز تفكيك نمود. مثلًا علامه طباطبائى ذيل آيه شريفه وَسَيُجَنَّبُهَا الْأَتْقَى* الَّذِي يُؤْتِي مَالَهُ(1) روايتى را نقل كرده كه مى فرمايد: «اتقى» يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و «الذى يؤتى» يعنى حضرت على عليه السلام سپس مى گويد: «اين روايت گرچه ضعيف السند است ولى مربوط به جرى و تطبيق است نه تفسير، زيرا در تفسير نمى توان بين موصوف و صفت تفكيك قائل شد»(2) پس نظم آيات در باب تفسير مهم است امّا در باب جرى و تطبيق مورد توجه نخواهد بود.

4- در تفسير به اراده استعمالى آيات شريفه توجه مى شود و در جرى به مراد جدّى توجه مى شود.

5- در تفسير چون بيان مفاهيم آيات است نبايد مفهوم يك آيه را به صورتهاى مختلف بيان كرد زيرا يك لفظ در يك استعمال يك معنى بيشتر ندارد. ولى در جرى و تطبيق چون به بيان مصاديق توجه مى شود ممكن است يك مفهوم در هر زمانى مصداقى خاص داشته باشد و حتى در يك زمان چند مصداق متعدد داشته باشد و علت اختلاف رواياتى كه مربوط به جرى و تطبيق هستند همين نكته است. بنابراين اگر مثلًا يك آيه مكى باشد و در موضوع ايمان باشد. و روايتى بگويد درباره كسى نازل شده كه در مدينه ايمان آورده است اين چون از باب جرى است اشكال ندارد و اين گونه روايات بيان شأن نزول نيستند.

6- همچنانكه ظاهر و باطن قرآن در طول يكديگرند و هرگز هيچ كدام ديگرى را نفى نمى كند، تفسير با جرى و تطبيق نيز اين گونه اند، پس اگر روايتى در مقام تطبيق و جرى وارد شد هرگز آن روايت با ظاهر آيه شريفه و با تفسير آن منافاتى ندارد.


1- . سوره والليل: 92، آيه 17
2- . «الميزان» ج 20، ص 440

ص: 309

7- تشبيه نيز نوعى از بيان جرى و تطبيق است. و لذا اگر در روايتى كلمه اى از قرآن را بر موردى تطبيق نمود احتمال دارد از باب تشبيه باشد و اين نيز ربطى به تفسير ندارد.

مثلًا ذيل آيه شريفه أَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ(1) روايتى آمده است كه «نحن النحل» علامه طباطبايى فرموده است اين از باب تشبيه است.(2) يعنى همانگونه كه خداوند متعال به زنبور عسل الهام مى كند و اسم اين الهام را وحى مى گذارند خداوند به ما نيز الهام مى بخشد و اين را وحى مى نامند.

8- غالب رواياتى كه آيات شريفه قرآن را بر ائمه عليهم السلام و دشمنان آنان تطبيق داده يا فرموده در مورد ما و اعداء ما نازل شده است از باب جرى و تطبيق است نه تفسير، همچنانكه بسيارى از روايات كتابهاى «تفسير صافى»، «البرهان»، «نور الثقلين» از باب جرى و تطبيق مى باشند.

ملامحمد طاهر بن عبدالحميد نباطى در مقدمه تفسير «مرآة الانوار» كه به عنوان مقدمه تفسير «البرهان» چاپ شده است مى گويد: «احاديث فراوانى داريم كه درباره بطون قرآن است و اگر ظاهر قرآن درباره توحيد است باطن آن ولايت است و ظاهر قرآن را چون عده زيادى از علما بيان كرده اند من به بيان باطن مى پردازم. و قرآن بايد هميشه جريان داشته باشد مثلًا در عصر رسالت منكر رسول خدا صلى الله عليه و آله كافر ناميده مى شد و مى توان آياتى كه درباره كافر است در اين زمان به منكر امام زمان عليه السلام تأويل نمود».(3) وى مفصل در اين مقدمه اين نكته را به بحث گذاشته است كه آنچه در اين تفسير آورده است تأويل قرآن و بيان باطن قرآن است و هيچ تنافى با ظاهر قرآن ندارد.

مرحوم فيض كاشانى نيز در مقدمه «تفسير صافى» مى فرمايد: «اگر آيات رحمت درباره شخص خاصى نازل شد يا آيات عذاب در مورد كسى بود هرگز به او اختصاص نداشته و روايات نيز مصداقهاى اكمل يا اخفى آن را بيان مى كنند و اين تأويل مى باشد»(4)


1- . سوره نحل: 16، آيه 68
2- . «الميزان» ج 12، ص 63
3- . «مقدمه البرهان» يا «مراة الانوار» ص 5
4- . «تفسير الصافى» ج 1، ص 6

ص: 310

و مفصل اين را بيان كرده كه آنچه در اين كتاب آمده است تأويل و بيان جرى و تطبيق است.

9- همانگونه كه قبلًا نيز ذكر شد در مباحث تاريخى و تفسيرى و اخلاقى بحث از صحت سند روايات ضرورتى ندارد و ملاك صحت و سقم روايت نيز صحت و ضعف سند نيست و بحث از رجال حديث در فقه و اصول مهمترين ملاك ارزيابى حديث است نه در ساير علوم. به اين جهت در روايات تفسيرى و تفاسير مأثور ضرورت ندارد كه از سند روايات بحث شود. و تقريباً يكى از مشتركات روايات تفسيرى و نيز روايات جرى و تطبيق آن است كه غالباً همه آنها ضعيف السند و يا مرسل هستند. ولى اين تفاوت وجود دارد كه غالب روايات جرى و تطبيق را غلات نقل كرده اند لذا تمسك به روايات جرى و تطبيق احتياط بيشترى را مى طلبد.

ص: 311

فصل اوّل: اعتقاد به تجسيم

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«شيعيان در بحث توحيد اسماء و صفات چهار نوع ضلالت دارند: 1- غلو يا تجسيم.

2- تعطيل. 3- توصيف ائمه عليهم السلام به اسماء خداوند. 4- تحريف آيات. امّا بحث اوّل: غلو در اثبات صفات يا اعتقاد به تجسيم. اولين كسى كه بدعت تجسيم را بين مسلمانان رواج داد افرادى از شيعه مثل هشام بن حكم، هشام بن سالم و يونس بن عبدالرحمان بودند. و «مقالات الاسلاميين» اشعرى نيز گفته است شيعه در ابتدا قائل به تجسيم بودند و سپس عده اى از آنان گرايش به تعطيل پيدا كردند، سپس سخنان بغدادى را درباره هشام و عقايد او نقل كرده است و مى گويد عده زيادى از هشام بن حكم اعتقاد به تجسيم را نقل كرده اند. بنابراين اصل اعتقاد به تشبيه خداوند به خلق از يهود بوده كه به شيعه سرايت كرده زيرا تشيع جايگاه خوبى است بر هركس كه بخواهد به اسلام ضربه زند، ولى علماى شيعه از هشام بن حكم دفاع مى كنند و مى گويد دشمنان از روى عناد اين سخنان را به او نسبت داده اند. و اين روش شيعه است كه تكذيب واقعيات مى كنند در حالى كه كسانى كه راستگوتر و موثق تر از شيعه هستند اين را از هشام نقل كرده اند. و در روايات شيعه نيز اين تجسيم وجود دارد و روايتى را نقل كرده كه عده اى از شيعه معتقد به تجسيم بوده اند.

سپس چند روايت نقل كرده است كه ائمه شيعه عليه السلام از اعتقاد به تجسيم تبرّى مى جسته اند.

پس امامان شيعه طرفدار تنزيه بودند و بزرگان و متكلمان شيعه طرفدار تجسيم بودند و

ص: 312

اين غلو در اثبات صفات و كفر به خداوند است زيرا خداوند فرموده: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ(1)».(2)

نقد و بررسى

اين كلام كه آقاى قفارى مدعى آن است كه: «اولين كسى كه بدعت تجسيم را بين مسلمانان رواج داد افرادى از شيعه مثل هشام بن حكم بودند» صحيح نيست و حكايت از عدم اطلاع آقاى قفارى از تاريخ علم كلام دارد. زيرا هشام بن حكم متوفى سال 199 ق است در حالى كه چندين نفر از علماى اهل سنت متقدم بر هشام بن حكم عقيده به تجسيم داشته اند كه برخى از آنها را ذكر مى كنيم:

الف: مقاتل بن سليمان متوفى سال 150 ق. است و وى اعتقاد به تجسيم داشته است و عده اى از علماى اهل سنت و شيعه تصريح كرده اند كه مقاتل اعتقاد به تجسيم داشته است.(3) ب: سفيان ثورى (ابوعبداللَّه سفيان بن سعيد) متوفى 161 ق. وى معتقد به تجسيم و رؤيت خداوند بوده است.(4) ج: عبداللَّه بن مبارك مروزى متوفى 182 ق.(5) د: سفيان بن عينية بن ميمون هلالى متوفى 198 ق.(6) ه: وكيع بن جراح رواسى متوفى 197 ق.(7) و اينان حتى كتاب درباره اندام و اعضاء خداوند نوشتند و حتى موى سر خداوند را


1- . سوره شورى: 42، آيه 11
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 528- 534
3- . «تاريخ علم الكلام فى الاسلام» ص 75؛ «دلائل الصدق» ج 1، ص 237؛ «المواقف» ص،؛ «الملل والنحل» ص 104؛ «الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف» ج 2، ص 45
4- . «تاريخ علم الكلام فى الاسلام» ص 72
5- . «الملل والنحل» ج 1، ص 105؛ «تاريخ علم الكام فى الاسلام» ص 72؛ «احقاق الحق» ج 1، ص 175
6- . «تاريخ علم الكلام فى الاسلام» ص 72؛ «احقاق الحق» ج 1، ص 175
7- . همان مدرك

ص: 313

توصيف نمودند.(1) و: از خطبه هاى نهج البلاغه نيز مى توان استفاده كرد كه اعتقاد به تجسيم و تشبيه در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام وجود داشته است. خطبه اشباح كه مفصل ترين خطبه نهج البلاغه است در پاسخ كسى بيان شده است كه گفت: «صف لنا ربنا مثلما نراه عياناً»(2) پروردگار ما را براى ما طورى توصيف كن كه گويا او را به چشم مى بينيم.

و امام عليه السلام در پاسخ او ابتداء فرمود: «هر صفتى كه قرآن براى خداوند اثبات كرده است به آن اقتداء كن، و آنچه كه در قرآن و سنت پيامبر و ائمه هدى عليهم السلام نيست علم آن را به خداوند واگذار كن. سپس فرموده: شهادت مى دهم كه هركس تو را به خلق تشبيه كند اعتقاد به معرفت تو نداشته و هنوز باور نكرده است كه خداوند شبيه ندارد آنان كه خداوند را به بت تشبيه مى كنند يا با عقل خود تو را مانند مخلوقات مى دانند و يا مثل اجسام براى تو جزء قائل مى شوند آنان از خداوند عدول كرده و هركس تو را با مخلوقات مساوى بداند عدول به تو كرده و كسى كه از تو عدول كند كافر مى شود».(3) ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه گويد: «امام عليه السلام شهادت داده كه هركس عقيده تجسيم را داشته باشد كافر است. و اگر خداوند جسم داشته باشد شبيه ساير اجسام مى شود و باز امام شهادت خود را تكرار كرد كه هركس بگويد خدا جوهر يا جسم است كافر مى شود. و سپس مى گويد متكلمين كه دليل مى آورند بر آن كه خداوند جسم نيست


1- . همان مدرك
2- . «نهج البلاغه» خطبه 91، ص 124
3- . «نهج البلاغه» خطبه 91، ص 125: «فانظر ايهاالسائل: فما دلكّ القرآن عليه من صفته فائتمّ به واستضئى بنور هدايته و ما كلّفك الشيطان علمه مما ليس فى الكتاب عليك فرضه و لافى سنة النبى صلى الله عليه و آله و ائمه الهدى اثر فكل علمه الى اللَّه سبحانه فانّ ذلك منتهى حقّ اللَّه عليك ... اشهدُ أنّ من شبهّك بتباين اعضاء خلقك لم يعقد غيب ضميره على معرفتك و لم يباشر قلبه اليقين بانّه لانّد لك و كانه لم يسمع تبرّؤالتابعين من المتبوعين اذيقولون: «تاللَّه ان كنا لفى ضلال مبين اذنسوّيكم برب العالمين» كذب العادلون بك اذ شبهوك باصنامهم و نحلوك حلية المخلوقين باوهامهم و جزّأوك تجزئة المجسمات بخواطرهم و قدّروك على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم، و اشهد انّ من ساواك بشي ء من خلقك فقد عدل بك والعادل بك كافر بما تنزلت به محكمات آياتك»

ص: 314

استدلال خود را از همين خطبه گرفته اند».(1) مرحوم خوئى نيز گفته است: «غرض سائل آن بود كه خداوند را به صفات اجسام توصيف كند».(2) بنابراين معلوم مى شود كه در زمان حضرت على عليه السلام اعتقاد به تشبيه وجود داشته است و اين سؤال كننده نيز از آنان بوده است، و اين اشتباه بزرگى است كه آقاى قفارى مى گويد «هشام بن حكم اولين كسى است كه اعتقاد به تجسيم را در ميان مسلمانان رواج داد»، در حالى كه هشام متوفى 199 ق. است.

اگر آقاى قفارى مى گويد: «از شنيدن كلام هشام بن حكم كه خدا را داراى طول و عرض و عمق مى داند پوست انسان مى لرزد»(3) بهتر است كلمات علماى خودشان را ببيند كه مى گويند: «تنها از عورت و لحيه خداوند از من سؤال نكنيد كه نمى توانم پاسخ دهم- نه آن كه ندارد- ولى بقيه اعضاء را پاسخ مى دهم و معبود ما داراى جسم و گوشت و خون و دست و پا و سر و چشم و گوش است، و سر او موى بسيار دارد و كلماتى كه در قرآن آمده مثل استواء، وجه، يدين، جنب، آمدن و ... بايد بر همان ظاهرش حمل شود يعنى همان چيزى كه هنگام استعمال اين كلمات بر اجسام به ذهن مى آيد و در عين حال جسم و گوشت و خون خدا مثل ساير اجسام نيست».(4) گرچه برخى از اين علماى سنّى مذهب احتياط كرده اند و گفته اند «بگوييد خداوند يد و وجه دارد و نگوييد خدا دست و صورت دارد»(5)!!!. يعنى احتياط در عربى حرف زدن است نه فارسى حرف زدن!!.

هشام بن حكم و عقيده به تجسيم

آيا واقعاً هشام بن حكم و هشام بن سالم اعتقاد به تجسيم داشته اند در حالى كه آنان


1- . «شرح نهج البلاغه» ج 6، ص 414، و ابن ميثم بحرانى در «شرح نهج البلاغه» ج 2، ص 339 اين برهان را توضيح داده است
2- . «منهاج البراعة» ج 6، ص 287
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 529
4- . «الملل والنحل» ج 1، ص 105
5- . همان مدرك

ص: 315

از بزرگان شيعه بوده اند؟!.

در اين ترديدى نيست كه شيعيان مجسمه را كافر مى دانند. شيخ صدوق فرموده است: «هركس معتقد به تشبيه باشد او مشرك مى گردد، و هركس غير از آنچه گفته شد در باب توحيد را به شيعيان نسبت دهد او دروغگو است. و هر حديثى كه مخالف آنچه باشد كه در توحيد بيان شد جعلى و نادرست است. هر حديثى كه خلاف توحيدى باشد كه قرآن بيان كرده است باطل است، و اگر چنين حديثى در كتابهاى علماى ما يافت شود صحيح نيست و فريب است. و امّا رواياتى كه برخى از افراد نادان گمان كرده اند دلالت مى كند بر تشبيه خداوند به خلق خود، آن روايات بايد معنايشان طبق قرآن تفسير شود و حمل بر قرآن شوند».(1) اين عقيده شيعه است كه مرحوم صدوق بيان كرده است. و در آينده نيز كلمات مرحوم صاحب جواهر و آيةاللَّه خويى و ديگران نقل خواهد شد كه تشبيه را شرك دانسته و حكم به كفر و نجاست مجسمه نموده اند. امّا فعلًا آنچه مورد بحث است اين كه آيا هشام اعتقاد به تجسيم داشته است يا خير. آقاى قفارى از بزرگترين دشمن شيعه- ابن تيميه- كلماتى را نقل كرده است كه هشام چنين عقيده اى داشته است.

اولًا جميع رواياتى كه عقيده به تجسيم را از هشام نقل كرده اند ضعيف السند هستند.(2) بعضى از اين روايات مرسله و برخى مرفوعه و برخى توسط افراد فاسد المذهب نقل شده اند.

ثانياً اين روايات معارض دارند زيرا در روايات ضعيف السند آمده است كه هشام عقيده به تجسيم داشت و در روايت صحيح السند آمده است كه او عقيده به تجسيم نداشته است، اين كلام را هشام نقل كرده است كه: «غير انّه لاجسم و لاصورة ولا يحسّ و لا يدرك بالحواس الخمس لاتدركه الاوهام ...».(3) و اين روايات صحيح السند هستند.

ثالثاً اگر هشام گفته است خداوند جسم است خداوند را جسم صمدى نورانى


1- . «رسالة الاعتقادات» چاپ شده همراه شرح باب حادي عشر، ص 67
2- . «معجم رجال الحديث» ج، ص 293
3- . «اصول كافى» ج 1، ص 83 باب اطلاق القول بانه شي ء، ح 6، و شبيه اين حديث است حديث 2 از باب «باب آخر»، «اصول كافى» ج 1، ص 109

ص: 316

دانسته است نه جسم مادى «قلت لابى عبداللَّه عليه السلام: سمعت هشام بن الحكم يروى عنكم انّ اللَّه تعالى جسم صمدى نورى».(1) و روشن است كه جسم صمدى نورى مجرد از ماده خواهد بود و هيچ گونه شباهتى به اجسام مادى نخواهد داشت و اين گونه اعتقادى را تجسيم نمى گويند.

رابعاً در برخى كلمات هشام بن حكم اين گونه آمده است: «انّ اللَّه جسم ليس كمثله شي ء»(2) و چنين اعتقادى كفر نيست زيرا اين جسم با هيچ جسمى شباهت ندارد و اين با عقايد مشبّهه كه خداوند را تشبيه به خلق نموده اند تفاوت دارد. آقاى مادلونگ نيز گفته است: «به عقيده هشام بن حكم خداوند از اوّل در مكان نبود امّا هنگامى كه با حركتى مكان را ايجاد كرد بر آن (عرش) قرار گرفت وى- هشام- مى گفت: خداوند جسمى است نه همچون اجسام ديگر، جسم لا كالاجسام».(3) صاحب جواهر نيز نسبت به هشام بن حكم همين عقيده را دارد و مى گويد: «مجسمه كافر و نجس هستند ولى بايد بين «مجسمه حقيقى» يعنى آنان كه خداوند را جسمى همانند ساير اجسام مى دانند و بين «مجسمه به اسم» يعنى آنان كه مى گويند خداوند جسم است ولى همانند ساير اجسام نيست فرق گذارد. و تنها قسم اوّل است كه كافر مى باشد. و قسم دوم مسلمانند و تنها مجازاً نامى را بر خداوند به كار برده اند كه مقصودشان ظاهر آن نيست. و مؤيد اين كلام نسبتى است كه به هشام بن حكم داده شده است كه از بزرگان شيعه است. و سيدمرتضى در شافى فرموده است نسبت تجسيم كه به هشام داده شده است به جهت آن است كه وى مى گفت خداوند جسمى است كه همانند ساير اجسام نيست. و چنين عقيده اى تشبيه نمى باشد علاوه بر آن كه اكثر علماى شيعه گفته اند هشام اين كلام را به عنوان نقض كلام معتزله مى گفته است. زيرا معتزله مى گفتند خداوند شي ء لا كالاشياء است هشام گفت بنابراين مى توان گفت «جسم لا كالاجسام». نه آن كه اعتقاد خود او باشد».(4) ضمناً اشعرى نيز از هشام نقل


1- . همان مدرك، ص 104، ح 1
2- . همان مدرك، ص 106، ح 6
3- . «مكتبها و فرقه هاى اسلام در سده هاى ميانه» ص 140
4- . «جواهر الكلام» ج 6، ص 52

ص: 317

كرده است كه مى گفت: «جسم لا كالاجسام».(1) خامساً شيخ مفيد كه بسيار به آن زمان نزديك بوده است فرموده: «آنچه را معتزله از هشام بن حكم نقل كرده و به او نسبت داده اند به نظر ما تهمتى بيش نيست و ديگران نيز نادانسته اينها را نقل كرده اند در حالى كه او نه چيزى در اين باره نوشته و نه گفته است».(2) سادساً اگر هشام بن حكم اعتقاد به تجسيم داشته باشد بايد اعتقاد به رؤيت خداوند نيز داشته باشد. زيرا رؤيت خداوند از فروعات اعتقاد به تجسيم است و در كتابهاى شيعه آمده است كه مجسمه قائل به رؤيت بوده اند زيرا جسم با جواز رؤيت تلازم دارد.(3) در حالى كه هيچ كس از هشام بن حكم نقل نكرده است كه وى اعتقاد به امكان رؤيت خداوند با چشم سر در دنيا و آخرت يا تنها در آخرت داشته باشد و اين شاهد بسيار خوبى است بر اين كه وى عقيده به تجسيم نداشته است ولى وهابيان كه اعتقاد به رؤيت دارند در واقع خودشان عقيده به تجسيم دارند زيرا چيزى كه جسم نباشد قابل ديدن نيست و آنچه قابل ديدن است جسم است.

سابعاً اين احتمال وجود دارد كه كلمه «جسم» در آن زمان به معنى موجود به كار رفته باشد(4) و مراد هشام آن است كه خداوند موجودى است كه همانند ساير موجودات نيست. و اگر ائمه عليهم السلام او را تخطئه كرده اند براى اين است كه مقصود هشام و غرض او مطلب درست و صحيحى است ولى او به خوبى آن را بيان نكرده است. و اشكال به تعبير و كلام اوست نه به مقصود هشام.(5) مؤيد اين احتمال كه آن زمان كلمه «جسم» به معنى موجود به كار مى رفته است آن است كه از كراميه نقل شده است كه مى گفتند: «غرضنا من الجسم أنّه موجود»(6) بنابراين احتمال دارد هشام نيز همين مقصود را داشته باشد.


1- . «مقالات الاسلاميين» ص 32 و 207
2- . «اوائل المقالات» ص 60، و نيز روجوع شود به ص 45
3- . «انوار الملكوت» ص 83
4- . «مقالات الاسلاميين» ص 208؛ «مكتبها و فرقه هاى اسلام در سده هاى ميانه» ص 140
5- . «شرح اصول الكافى» مازندرانى، ح 3، ص 219، تعليقه آيةاللَّه شعرانى
6- . «شرح المواقف» ج 8، ص 25: «قالوا هو جسم أي موجود»؛ «دلائل الصدق» ج 1، ص 239

ص: 318

ثامناً احتمال دارد كه كلمه «جسم» به معنى موجود بالفعل به كار رفته باشد، به اين معنا كه وقتى گفته مى شود «خداوند جسم است» مقصود آن است كه خداوند واجد و داراى هر كمال موجودى است به نحو اعلى و اشرف. و چون اجسام نيز كمالاتى را دارند، خداوند نيز داراى آن كمالات است نه يعنى خداوند جسم است شبيه آن كه در فلسفه گفته مى شود: «بسيط الحقيقة كل الاشياء و ليس بشي ء منها» يعنى بسيط الحقيقة همه اشياء است از جهت وجود و از جهت كمالات آنها، و هيچ كدام از اشياء نيست از جهت ماهيت و حدود و نقايص آنها.

تاسعاً احتمال دارد كه اين كلام هشام- اگر واقعاً انتساب آن به هشام صحيح باشد- جدلى باشد، يعنى هشام بن حكم در مقام مناظره و بحث با مشبهه و حنبليان كه براى خداوند اجزاء و ابعاض قائل هستند(1)، و نيز در مقام بحث با پيروان مقاتل بن سليمان كه از مفسران مهم اهل سنت و طرفدار تجسيم و تشبيه بوده است(2)- مى گويد اگر خداوند جسم است ولى جسم بودن او همانند ساير اجسام نيست كه داراى طول و عرض و عمق باشد.

عاشراً ممكن است ادعا شود كه در آن زمان كلمه «جسم» به معنى «شي ء» به كار رفته است آن گونه كه از كلمات ابوهلال عسكرى استفاده مى شود كه چون در مقام بيان فرق بين جسم و شى ء برآمده است(3) پس بايد مشابهت و قرابت زيادى بين اين دو كلمه باشد تا لازم شود تفاوت آنها ذكر گردد.

از همه آنچه گذشت اگر چشم پوشى شود مى توان گفت عقيده هشام بن حكم درباره تجسيم از منابع مستقل و از كسانى كه مخالفت و ضديّتى با هشام نداشته باشند به ما نرسيده است و لذا در اصل اين نسبت ترديد جدّى وجود دارد، شاهد مغرضانه بودن اين نسبت آن است كه اسفراينى در كتاب خود با آن كه عقيده به تجسيم را به هشام بن حكم و نيز هشام بن سالم و نيز به مقاتل بن سليمان نسبت داده است و نيز تصريح كرده به اينكه هشام به سالم و مقاتل به سليمان زماناً متقدم بر هشام بن حكم بوده اند در عين حال


1- . «المطالب العاليه» ج 2، ص 14
2- . «التبصير في الدين» ص 71
3- . «الفروق اللغوية» باب دهم، ص 130

ص: 319

مى گويد: «اولين كسى كه معتقد به تجسم شد هشام بن حكم است»(1) به هرحال هيچ كس از شيعه اعتقاد به تجسيم نداشته(2) و به نظر شيعه مجسمه و تجسيم مساوى است با اعتقاد به محدوديت خداوند.(3) و جسم محتاج به اجزاء خود است چون از آنها تركيب يافته و احتياج با وجوب وجود و با غنى مطلق بودن سازگار نيست. ولى اعتقاد به تجسيم با حنبليان و وهابيان سازگار است زيرا آنان مى گويند «احمد بن حنبل و پيروانش معتقدند كه ما هرچه در قرآن و سنت آمده از قبيل وجه، كف، اصابع، يد، رجل، وجه و ... را ايمان داريم و آنها را تأويل نمى كنيم و در عين حال مى دانيم خداوند شبيه چيزى از مخلوقات خود نيست».(4) به هرحال اگر اين كلمات را تأويل نكنند پس همان اعتقاد به تجسيم و تشبيه درست مى شود.

اعتقاد به تشبيه و تجسيم در نظريه ابن تيميه امام و مقتداى وهابيان

الف: ابوالحسن على دمشقى گويد: «در صحن مسجد جامع اموى دمشق در مجلس ابن تيميه نشسته بودم كه او بر منبر موعظه بود، وقتى به آيات «استواء» رسيد گفت خداوند بر عرش خود آنگونه كه من بر منبر نشسته ام قرار گرفت. ناگهان مردم بر او هجوم برده و او را از منبر پايين كشيدند و شروع كردند با كفش به او كتك زدن و او را نزد قاضى بردند ...»(5) ب: وقتى تقى الدين سبكى از علماى شافعى كتاب «منهاج السنه» را ديد گفت:

ابن تيميه در اين كتاب مى خواهد مذهب حشويه كه تنها به ظواهر قرآن تمسك كرده و معتقد به تجسيم هستند را اثبات كند.(6) ج: عده اى از متأخرين چون علاءالدين قوشچى و محقق دوانى به عقيده ابن تيميه


1- . «التبصير فى الدين» صص 23، 25 و 70
2- . «دلائل الصدق» ج 1، ص 77؛ «نهج الحق و كشف الصدق» ص 55
3- . «اصول كافى» ج 1، ص 104، ح 1
4- . «الملل والنحل» ج 1، ص 104؛ «الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف»، ج 2، ص 39
5- . مقدمه مصحح بر «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 27
6- . مقدمه مصحح بر «منهاج السنة النبويه» ج 1، ص 109

ص: 320

طعنه زده و گفته اند او از مجسمه است.(1) د: عجيب تر آن است كه آقاى قفارى خود در ص 538 كتاب خود، وجود را مساوى با جسم و محسوس و داراى كم و كيف و جهت و زمان و مكان مى داند، بنابراين وقتى مى گويد خداوند وجود دارد بايد اعتقاد به وجود مادى محسوس براى خداوند داشته باشد. يعنى چيزى را كه در اينجا كفر دانسته و بر اثر آن شيعيان را تكفير كرده است خودش آن را در فصل آينده پذيرفته است!!.

مناسب است در اينجا توضيحى درباره مسأله تشبيه و تجسيم ذكر كنيم:

اعتقاد به «تشبيه» و «تجسيم» خداوند، به معناى آن است كه هستى و وجود، مساوى است با محسوس و مادّى باشد و آنچه غير مادّى است، وجود ندارد. اين در حالى است كه هركس مى داند كه عشق، اضطراب، درد و ... وجود دارند، در حالى كه مادّى نيستند.

از طرف ديگر، برخى از آيات شريفه جزء متشابهات قرآن اند و انسان ظاهر بين، تصوّر مى كند كه اين آيات، اثبات تشبيه نموده اند. در كتاب هاى اهل سنّت، بخش زيادى از روايات به اين موضوع اختصاص دارد. وهابيان تصوّر مى كنند كه در مورد خداوند- چون او غيب است و عقل در مسائل غيبى جولان گاه ندارد-، بايد تنها به نقل اعتماد كرد.

لذا به ظواهر اين آيات و روايات تمسّك جسته، تمام صفاتى را كه صفت اجسام است (از قبيل داشتن دست و چشم و صورت، نزول، ديده شدن، و ...)، براى خداوند، اثبات مى كنند و هركس كه خداوند را مافوق اين صفات بداند (و بگويد كه عقل، گرچه تمام خصوصيات و جزئيات مجرّدات را نمى داند، امّا وجود مجرّدات و برائت آنها از صفات مادّى را اثبات مى كند و اين گونه روايات، اگر مخالف صريح عقل باشند يا بايد تأويل شوند و يا ردّ شوند) او را بدون هيچ درنگى تكفير مى كنند. در اين جا پس از اشاره به سابقه تاريخى مسأله، به بررسى آيات شريفى مى پردازيم كه از آنها اعتقاد به تشبيه، استفاده شده است و سپس روايات در اين موضوع را نقد و بررسى مى كنيم.

وهابيان- كه خود را اهل حديث و سَلَفى مى نامند-، از به كاربردن الفاظ «تشبيه» و


1- . همان، ص 144

ص: 321

«تجسيم» در اعتقادات خود، پرهيز مى كنند؛ امّا آن را در قالب «توحيد اسما و صفات» معرّفى مى كنند و مقصودشان از اثبات اسما و صفات براى خداوند، اثبات صفات اجسام و صفات مادّى براى اوست.(1) گويا به نظر آنان، صفت، منحصر است به صفات مادّى.

اعتقاد به تشبيه، چيزى است كه در اسلام وجود نداشته؛ بلكه از اعتقادات عرب جاهلى است و گويا آنان نيز از يهود اين عقيده را گرفته باشند. روشن است كه شرك و بت پرستى كه در زمان جاهليت رواج داشته، همان عقيده به تجسيم و تشبيه است.

يهوديانى كه مى گفتند:

اجْعَل لَنَا إِلَهاً كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ!(2)

«آن گونه كه آنان خدايان متعدد دارند، بر ما نيز خدايى قرار ده!»

به روشنى اعتقاد به تجسيم خداوند را بيان مى كنند.

شهرستانى مى گويد: عقيده به تشبيه، در طبيعت يهود وجود دارد، به طورى كه مى گويند روزى خداوند، چشمانش درد گرفت و ملائكه به عيادت او رفتند!(3) و نيز آورده است: اعتقاد به تشبيه، منحصراً در يهود بود، ولى نه در همه آنان؛ بلكه در بخشى از آنان؛ زيرا الفاظ فراوانى را در تورات يافتند كه دلالت بر تشبيه مى نمود.(4) بنابراين، ريشه اين اعتقاد به يهود و عرب جاهلى كه متأثر از يهود بود، برمى گردد و اين انديشه، انديشه اى وارداتى به جهان اسلام است و روح دين اسلام از آن بيزار است و بعيد نيست آن را كعب الأخبار يهودى زاده، در روايات اسلامى جعل كرده باشد.

آياتى كه مستمسّك قائلان به تشبيه قرار گرفته اند

آيات قرآن كريم به «محكم» و «متشابه» تقسيم مى شوند. متشابهات قرآن كريم، غالباً در موضوعات اعتقادى است. به همين جهت، ابن شهر آشوب در رساله «محكم و


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 538
2- . سوره اعراف: 7، آيه 138
3- . «الملل والنحل»، شهرستانى، ج 1، ص 97
4- . همان مدرك، ص 84

ص: 322

متشابه» خود، بيشتر به آيات اعتقادى پرداخته است و چون محكم و متشابه، امرى است نسبى، بسيارى از آياتى كه براى افراد مبتدى جزو متشابهات اند، براى راسخان در علم، از محكمات به شمار مى آيند. اعتقادات بايد با برهان عقلى و استدلال هاى محكم فلسفى و كلامى روشن گردد و هركس در آن دو دانش متبحّر باشد، بسيارى از آيات را جزو محكمات مى داند، نه متشابهات.

به هرحال، آياتى كه وهابيان براى اثبات عقيده خود به تجسيم خداوند و تشبيه نمودن او به بندگان به آنها تمسّك جسته اند، عبارت اند از:

الف. ... يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَىَ(1)

اى ابليس! چه چيز تو را از سجده كردن برآنچه من با دو دست خود آفريدم، باز داشت؟

ب. وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيما(2)

خداوند با موسى سخن گفت.

ج. وَكَتَبْنَا لَهُ فِي الْأَلْوَاحِ مِنْ كُلِّ شَىْ ءٍ مَوْعِظَةً(3)

در آن الواح، بر او از هرچيزى موعظه اش نوشتيم.

د. آيات شريفى كه دلالت بر «استواء»، «وجه»، «قدم»، «آمدن» و ... درباره خداوند مى نمايند.

شهرستانى گويد:

احمد بن حنبل گويد: ما به تمام آنچه در قرآن و سنّت آمده است، ايمان داريم و مى دانيم خداوند، شبيه مخلوقات نيست. با اين حال، اين آيات و روايات را نيز تأويل و توجيه نمى كنيم.(4) در واقع، اينان بايد يكى از دو محذور را بپذيرند: يا عقل خود را تعطيل كنند و


1- . سورهص: 38، آيه 75
2- . سوره نساء: 4، آيه 164
3- . سوره اعراف: 7، آيه 145
4- . «الملل والنحل»، ج 1، ص 103

ص: 323

بگويند ما از اين آيات شريف، چيزى نمى فهميم و يا به اجتماع نقيضين پناه آورده، آن را بپذيرند و بگويند كه اين آيات را تأويل نكرده، به ظاهر خود باقى مى گذاريم و نيز جسم بودن خدا را نمى پذيريم. حنبليان از طرفى به آيه شريف لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ء(1) تمسّك كرده، خدا را شبيه مخلوقات نمى دانند، و از طرفى فرزند احمد بن حنبل، عبداللَّه، در كتاب السنة و نيز ابن خزيمه در كتاب التوحيد، رواياتى را نقل كرده اند كه هزاران مثل و شبيه و نظير بر خداوند اثبات نموده اند.(2) ولى شيعه با راهنمايى اهل بيت عليهم السلام معتقد است كه آيات متشابه را بايد به محكمات ارجاع داده، همه آنها را با يكديگر معنا كرد. از جسم داشتن خداى متعال از امام رضا عليه السلام سؤال شد، آن حضرت در جواب فرمود:

«سبحان من ليس كمثله شى ء لا جسم و لاصورة!»(3) منزّه است كه آن هيچ مانندى نه جسمى و نه صورتى ندارد!

و امام صادق عليه السلام فرموده است:

آيا نمى دانند كه هرجسمى محدود است، هر صورتى محدود است و هرچه محدود باشد، قابل كم و زياد شدن است و هرگاه چنين بود، مخلوق خواهد بود؟(4) اين روايت، به خوبى بر مطلبى عقلى دلالت دارد كه: صورت و شكل، از خواصّ اجسام است و هر شكلى به يك يا چند سطح، محدود و متناهى است و آنچه متناهى است، بسيارى از كمالات را نداشته، مخلوق خواهد بود.

حضرت على عليه السلام نيز در خطبه «اشباح» نهج البلاغه، در پاسخ كسى كه سؤال مى كند:

«آيا خداوند را ديده اى»؟، خطبه اى مفصّل و طولانى بيان مى كند و تمام محتواى اين خطبه آن است كه كسى كه چنين سؤالى مى كند، در واقع، خدا را نشناخته است و چنين كسى، تصوّر صحيحى از خدا ندارد. او چون خدا را مادّى پنداشته، از جسم بودن او


1- . سوره شورى: 42، آيه 11
2- . «بحوث فى الملل والنحل»، جعفر سبحانى، ج 1، ص 103
3- . «التوحيد»، الصدوق، ص 97
4- . همان مدرك، ص 99

ص: 324

سؤال كرده است و اگر مى دانست كه خداوند، خالق اجسام است، اين سؤال را نمى كرد.(1) ضمناً به صورت استحسانى مى توان گفت: اگر بتوان خدا را ديد، يا تمام خدا ديده مى شود كه در اين صورت بايد محدود باشد، و يا قسمتى از او كه در اين صورت، بايد مركّب از اجزا باشد. پس خداوند، قابل ديدن نيست، چون جسم نيست.

احاديث تشبيه

در كتاب هاى اهل سنّت، روايات فراوانى وجود دارد كه به روشنى بر تشبيه دلالت مى كنند. گرچه برخى از آنان اين روايات را تأويل مى كنند، امّا وهابيان به ظاهر اين احاديث تمسّك كرده، اعتقادات خود را با اين روايات پديد آورده اند. در اين جا برخى از اين روايات را نقل كرده، به نقد و بررسى آنها مى پردازيم:

الف. احمد بن حنبل از جرير نقل مى كند كه در شب كامل بودن ماه، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم. آن حضرت فرمود:

شما پروردگارتان را، چنان كه ماه را مى بينيد، خواهيد ديد.(2) اين قبيل روايات، در ساير منابع روايى اهل سنّت نيز نقل شده اند.

ب. خداوند در اواخر شب به آسمان دنيا نزول مى كند.(3) ج. جهنم، فرياد مى زند: «هل من مزيد؟» تا آن كه خداوند، قدم در آن مى نهد تا


1- . «نهج البلاغه»، خطبه 91
2- . ر. ك: «صحيح البخارى»، [يك جلدى]، ص 1311 ش 743 از كتاب التوحيد. اين حديث، تقطيع شده حديثى است كه بخارى در باب «فضل صلاة العصر»، باب هفدهم از كتاب «مواقيت الصلاة» ص 118، ج 554 نقل كرده است كه علاوه بر تقطيع، تفاوت در عبارت نيز دارد. همچنين ر. ك: «صحيح مسلم»، [يك جلدى]، ص 284، ح 211 632 باب فضل صلاتى الصبح و العصر و ص 129، ح 299 182 باب معرفة طريق الرؤية؛ «مسند احمد بن حنبل»، ج 3، ص 16، و ج 4، ص 407
3- . «صحيح مسلم»، ص 333، ح 168 758 باب الترغيب فى الدعاء والذكر فى آخر الليل. وى هفت روايت به اين مضمون نقل كرده است؛ «صحيح بخارى»، ص 209، ح 1145 باب الدعاء واصلاة من آخر الليل. همين حديث با اندكى تفاوت در سند در باب «الدعاء نصف الليل» ص 1130، ح 6321 نقل شده و در «مسند احمد بن حنبل» ج 4، ص 81 آمده است

ص: 325

آرام شود.(1) د. خدا چشم دارد؛ امّا اعور (يك چشم و نابينا) نيست.(2) ه. خدا بالاى عرش يا بالاى هفت آسمان است.(3) و. خداوند، انسان را به صورت خود به طول شصت ذراع آفريد.(4) در كتب اهل سنّت، اين گونه احاديث كه بر نسبت جسم بودن و شباهت داشتن خداوند به مخلوق دلالت مى نمايد، متأسفانه فراوان است و وهابيان، چون با استدلال و تفكّر منطقى- فلسفى و حتى با علم كلام مخالف اند، ظواهر اين روايات را كه معمولًا از جهت سند نيز مخدوش اند، به عنوان عقايد و اصول دين خود پذيرفته اند.

محمد بن على بن سليمان، از علماى بزرگ وهابيان، در پاسخ سؤال از كيفيت نزول خداوند در آخر هر شب از آسمان هفتم به آسمان دنيا مى گويد:

نزول خداوند، نزول حقيقى است و خداوند با هر كيفيتى كه بخواهد، نازل مى شود .... معتزله مى گويند در آخر شب، امر و رحمت خدا نازل مى شود؛ ولى اين صحيح نيست، زيرا اصل، محذوف نبودن كلمه «امر» و «رحمت» است و ثانياً، امر و رحمت خداوند، هميشه نازل مى شود. پس آنچه در ثلث آخر شب نازل مى شود، خود خداى متعال است.(5) اين شخص عالم نما، شايد هنوز نمى داند كه ثلث آخر شب در هر لحظه و ساعتى از شبانه روز، به يك منطقه از كره زمين اختصاص دارد. پس بايد خداوند، لحظه به لحظه در حركت باشد؛ زيرا هر لحظه اى ثلث آخر شب يك منطقه است!

از اين گونه اوهام در عقايد نويسنده ياد شده فراوان است كه به چند نمونه از آنها اشاره مى شود:


1- . «صحيح بخارى»، ص 885، ج 4848
2- . «مسند احمد بن حنبل»، ج 1، ص 176 و ج 3، ص 292؛ «سنن أبى داوود»، ج 4، ص 116 ح 4320
3- . «سنن أبى ماجة»، ج 1، ص 69 ح 193
4- . «صحيح البخارى»، ص 1114، ح 6227 باب بدء السلام از كتاب الاستئذان
5- . «الاسئلة النجدية على العقيدة الواسطية»، ص 81

ص: 326

الف. عقيده اهل سنت و جماعت آن است كه خداوند، به ذات خود، روز قيامت براى قضاوت مى آيد.(1) ب. به عقيده اهل سنّت، خداوند، صورت حقيقى دارد؛ امّا شبيه صورت خلق نيست.(2) ج. به عقيده اهل سنت، خداوند دو دست حقيقى دارد(3) و مهم ترين دليل ما بر آن، اين است كه واژه «يد» در قرآن، به صورت تثنيه آمده است، در حالى كه اگر «يد» به معناى قدرت باشد، نمى تواند به صورت تثنيه بيايد.

د. به عقيده اهل سنت، خداوند، دو چشم حقيقى دارد و اين دو چشم، از صفات ذاتى اوست.(4)

ه. به عقيده اهل سنت، خداوند، جداى از خلق است و بر عرش قرار دارد.(5)

و. به عقيده اهل سنت، با كلمه «أين (كجا)؟» مى توان از مكان خدا سؤال نمود.(6) ز. به عقيده اهل سنت، خداوند، «پا» و «قدم» دارد.(7) آنچه ذكر شد، تنها نمونه اى از اوهامى است كه اين عالم وهابى به عنوان عقيده معرفى كرده و چنان كه عادت هميشگى آنان است، عقايد شخصى و منحصر به فرد خود را به اهل سنت نسبت داده و هركس را كه به غير آن معتقد باشد، كافر مى داند، در حالى كه روشن است تمام آنچه ذكر شد، اثبات صفات جسمانى براى خداوند است كه خداوند از آنها منزّه است و اهل سنت راستين نيز از اين گونه اعتقادات، منزّه اند.

عقايد ياد شده، اختصاص به شيخ محمد بن على بن سليمان ندارد؛ بلكه در كتاب هايى چون تصحيح المفاهيم العقدية فى الصفات الإلهية عيسى بن عبداللَّه مانع حميرى و نيز اعتقاد أئمة السلف أهل الحديث محمد بن عبدالرحمان خميّس اين عقايد به عنوان مسلّمات مذهب سلفيه معرفى شده و حكم به كفر هركس كه خدا را مجسّم نداند، شده است.

مذهب تشبيه، اين است كه در عين پذيرفتن «ليس كمثله شى ء»، خداوند را به غير او


1- . همان مدرك، ص 45، 47، 49، 52، 63، 68 و 84
2- همان مدرك
3- همان مدرك
4- همان مدرك
5- همان مدرك
6- همان مدرك
7- همان مدرك

ص: 327

تشبيه كنند؛ يعنى از هر صفتى كه معناى محدود داشته باشد (همانند صفات انسانى كه متمايز از ساير صفات است)، همان معنا را براى خداوند اثبات نمايند و قدرت او را همانند قدرت انسان و علم او را مانند علم انسان قرار دهند. علت بطلان آن هم اين است كه در اين صورت، خداوند، محتاج به آن صفات مى شود و ديگر واجب الوجود نخواهد بود.(1) ابوقرّه از امام رضا عليه السلام پرسيد: در حديثى آمده كه خداوند، «كلام» و «رؤيت» خود را بين دو پيامبر تقسيم نموده است. كلام خود را به موسى عليه السلام و رؤيت خود را به حضرت محمد صلى الله عليه و آله اختصاص داده است. امام عليه السلام فرمود: «اين حديث با آيات شريف: لَاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ(2) و لَايُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً(3) و لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ء(4) سازگارى ندارد ...». ابوقرّه گفت: آيا مى خواهيد اين روايت را تكذيب كنيد؟ حضرت فرمود: «آرى! وقتى روايتى مخالف با قرآن باشد، من آن را تكذيب مى كنم، علاوه بر آن كه روايت مورد سؤال، مخالف با اجماع مسلمانان است؛ چون همه مسلمانان اجماع دارند بر اين كه خداوند، محاط علم كسى واقع نمى شود و چشم ها او را نمى بينند و چيزى شبيه او نيست».(5) علامه طباطبايى معتقد است كه يهوديان، معتقد به اصالت مادّه بودند. لذا احكام ماده را در مورد خداوند نيز اجرا مى كردند و گمان مى كردند كه خداوند نيز يك موجود مادى است، با اين تفاوت كه او موجودى قوى است كه بر ماده حكومت مى كند؛ امّا اين اعتقاد، اختصاص به يهود ندارد، بلكه مورد قبول تمام ديندارانى است كه به اصالت مادّه معتقدند و همان صفاتى را كه در مادّيات ديده اند، درباره خداوند نيز اثبات مى كنند. اين افراد، كارشان به يكى از دو چيز منتهى مى شود: يا تمام احكام مادّه را براى پروردگار خود قائل مى شوند (مانند دسته اى از مسلمانان كه «مشبّهه» نام دارند و نيز بعضى فرق


1- . ر. ك: «الميزان»، ج 7، ص 62 ذيل آيه 20 سوره انعام
2- . سوره انعام: 6، آيه 103
3- . سوره طه: 20، آيه 110
4- . سوره شورى: 42، آيه 11
5- . «اصول كافى»، ج 1، ص 96، همچنين، ر. ك: «الميزان»، ج 7، ص 473 ذيل آيه 91 سوره انعام

ص: 328

ديگر كه در عقيده، بى شباهت به آنها نيستند)، و يا به كلّى صفات جمال (ثبوتى) را از خدا نفى كرده اند و نتيجه اش آن است كه به چيزى ايمان آورده اند كه نمى دانند چيست و چيزى را كه نمى شناسند، مى پرستند؛ ولى انبيا عليه السلام مردم را به حدّ ميانه «تشبيه» و «تنزيه» دعوت كرده اند؛ يعنى خداوند، موجود است، امّا نه مانند موجودات ديگر؛ علم دارد؛ ولى نه مانند علم ما؛ قدرت دارد، امّا نه مانند قدرت ما؛ حيات دارد، امّا نه مانند حيات ما.

اين است روشى كه دين به آن دستور داده است.(1) بنابراين، بهترين نظر، آن است كه گفته شود: نه تشبيه و نه تنزيه، بلكه «أمر بين الأمرين» صحيح است و چون ذهن عوام زود به سوى «تشبيه» مى رود، بايد بيشتر روى «تنزيه» تأكيد نمود؛ امّا سرانجام آن، تعطيل عقل در شناخت خداوند نشود؛ بلكه همان امر بين الأمرين، صحيح است. امّا وهابيان معتقدند كه خداوند، در روز قيامت، آسمان ها را بر يك انگشت خود، زمين ها را بر روى يك انگشت ديگر، و سپس همه خلايق را بر روى انگشت ديگر نهاده، آنها را به حركت درمى آورد، همانند كسى كه به رقص درآمده است.(2) آرى، وقتى آسمان ها تنها بر روى يك انگشت خدا قرار داشته باشند، اگر خدا بخواهد در ثلث آخر هر شب به آسمان دنيا فرود آيد، چاره اى غير از آن نيست كه يك جسم پلاستيك [/ لاستيكى/ بادكنكى] داشته باشد كه حجم آن، كوچك و بزرگ شود، آن گونه كه آيةاللَّه روحانى در تعريض به آنان فرموده است(3) و همه اينها، نتيجه دورى از مكتب اهل بيت عليهم السلام و كناره گيرى از مباحث عقلى و تحريم منطق و فلسفه است كه وهابيان، گرفتار آن شده اند. و سبحان اللَّه عما يقول الظالمون علواً كبيراً.

در پايان اين بحث به معنى «مجسمه» و حكم آن اشاره مى كنيم.

مجسمه كه مترادف با مشبهه است كسانى هستند كه خداوند را جسمى شبيه مخلوقات خود مى دانند.


1- . «الميزان»، ج 1، ص 287 و 288 ذيل آيه 75 سوره بقره
2- . «صحيح البحارى»، ص 1311
3- . «بحوث مع اهل السنة والسلفية» ص 91

ص: 329

صدرالمتألهين فرموده است: «گاهى يك مفهوم واحد و ماهيت واحده انحاء مختلفى از وجود دارد كه بعضى از آنها فوق بعض ديگر است. مثلًا علم گاهى عرض است مثل علم انسان به غير خود، و گاهى جوهر است مثل علم او بذات خود و گاهى يك علم نه جوهر است و نه عرض مثل علم خداوند به خود و به غير خود. و يا در انسان علم و قدرت و اراده چندچيز متفاوت است و در خداوند اينها متحد هستند. جسم يعنى جوهرى كه قابل ابعاد است و اين جسم انحاء مختلفى از وجود را مى پذيرد كه برخى اخس و برخى اشرف و برخى اعلا هستند مثلًا جسم ارضى داريم و جسم نباتى و جسم حيوانى و جسم انسانى و انسان نيز گاهى انسان طبيعى است و گاهى نفسانى و گاهى عقلانى. انسان طبيعى اعضاى محسوس و متباين دارد و انسان نفسانى اعضاى متباين دارد ولى محسوس نيست و انسان عقلى اعضاء و حواس عقلى دارد ذوق عقلى او مثل «ابيت عند ربى يطعمنى و يسقين»، شامه عقلى مثل «انى لاجد نفس الرحمن من جانب اليمن» و لمس عقلانى مثل «وضع اللَّه يده بكتفى» پس دست عقلى و وجه عقلى و جنب عقلى و ...

دارد. و تمام آنها موجودند به وجود واحد عقلى اين چنين انسانى به صورت خداوند است و خليفه اوست. پس جسم وجودهاى مختلفى دارد. بنابراين اشكالى ندارد كه جسمى الهى وجود داشته باشد كه «ليس كمثله شي ء» و تمام اسماء و صفات الهى را دارد».(1) آيةاللَّه خويى از اين كلام ملاصدرا اين گونه استفاده كرده است كه ايشان مى گويد:

«جسم بر چند قسم است 1- جسم مادى مثل اجسامى كه ماده دارند. 2- جسم مثالى كه همان صورتى است كه بر انسان حاصل مى شود كه جسم است ولى ماده ندارد. 3- جسم عقلى كه همان كلى است كه در ذهن محقق مى شود و ماده نيز ندارد. 4- جسم الهى كه فوق همه اجسام است و هيچ ماده ندارد» سپس از اين كلام ملاصدرا تعجب كرده و فرموده: مقسم اينها جسمى بود كه داراى طول و عرض و عمق است و چيزى كه داراى ابعاد است چگونه ممكن است ماده نداشته باشد؟!(2)


1- . «التفتيح فى شرح العروة الوثقى» ج 3، ص 78
2- . «التنقيح فى شرح العروة الوثقى» ج 3، ص 78

ص: 330

اين اشكال و تعجب آيةاللَّه خويى بر سخن ملاصدرا وارد نيست زيرا اولًا ملاصدرا بُعد را مجرد مى داند و پذيرفتن بعد غيرمادى اشكالى ندارد مثلًا صور عالم مثال داراى بُعد هستند امّا مادى نمى باشند. و ثانياً آن كه آقاى خويى فرمود: «جسم عقلى همان كلى است كه در ذهن محقق مى شود» صحيح نيست و اين اشتباه از اشتراك اسم عقل بر مجردات و بر آنچه در ذهن است پديد آمده است چيزى را كه آقاى خويى فرموده، همان كلى عقلى يا منطقى است كه تنها در ذهن- و نه در خارج- وجود دارد ولى مقصود ملاصدرا از جسم عقلانى مجردات و عالم عقول است كه وجود خارجى دارند نه وجود ذهنى. و ثالثاً مقصود ملاصدرا اين نيست كه ماهيت جسم داراى ابعاد تقسيم شود به اين اقسام تا اشكال آقاى خويى وارد شود بلكه مقصود اين است كه يك مفهوم مثل مفهوم جسم امرى است كه داراى وجودات متفاوت و مشكك است گاهى اين مفهوم از يك وجود نازل مادى حكايت دارد و گاهى از يك وجود عالى. و در اين صورت تعبير جسم الهى يا به گفته هشام بن حكم جسم صمدى نورانى صحيح است.

مرحوم شهيد صدر فرموده است: «اعتقاد به جسم بودن خداوند بر سه قسم قابل تصور است: 1- اعتقاد به جسميت به همان معنى جسم متعارف با اعتقاد به لوازم جسم از قبيل تركيب از اجزاء و احتياج و شكل و محدوديت چنين عقيده اى مسلماً كفر است. 2- اعتقاد به جسميت خداوند بدون اعتقاد به لوازم آن. چنين عقيده اى معلوم نيست كفر باشد زيرا معلوم نيست كه نفى آن از ضروريات دين باشد. 3- اعتقاد به سنخ ديگرى از جسميت كه مناسب با عالم ربوبيت باشد. اين قسم نيز مسلماً اشكال ندارد».(1)


1- . «بحوث فى شرح العروة الوثقى»، ج 3، ص 311

ص: 331

فصل دوم: تعطيل

اشاره

آقاى دكتر قفارى مى نويسد:

«شيعه ابتدا غلوّ در اثبات صفات و تشبيه خدا به خلق داشت و در اواخر قرن سوم تحت تأثير معتزله به نفى صفات خداوند و تعطيل خدا از صفات خود گرايش پيدا كرد. و اين رويكرد به جهت كتابهاى شيخ مفيد و سيدمرتضى بود كه عيناً كلمات معتزله را نقل مى كردند و هيچ تفاوتى بين كتابهاى شيعه و معتزله در باب اسماء و صفات وجود ندارد. و ملاك براى آنان تنها عقل مى باشد و دين خود را بر اين پايه بنا نهاده اند.(1) و اين روش در كتاب النكت الاعتقاديه شيخ مفيد(2) و نهج المسترشدين علامه حلى وجود دارد. در حالى كه اعتماد به عقل خلاف روش شرعى و علمى و عقلى است زيرا عقل در بحث صفات خدا كه مربوط به غيب است راهى ندارد. و حتى رواياتى را جعل كرده و به ائمه عليهم السلام خود نسبت داده اند. ولى روشن است كه ائمه اهل بيت عليهم السلام طرفدار اثبات صفات بوده اند. ولى


1- . عبارت كتاب اين گونه است: «اسسوا دينهم على انّ باب التوحيد والصفات لايتبع فيه مارأوه بقياس عقولهم»، «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 535. ولى بايد صحيح آن اين گونه باشد: «الّا ما رأوه ...»
2- . اين كتاب را كه ايشان به شيخ مفيد نسبت داده است قطعاً از شيخ مفيد نيست. نگارنده اين رساله آن كتاب را تصحيح كرده و ضمن مجموعه آثار كنگره شيخ مفيد چاپ شده و در آنجا از سبك عبارتها نتيجه گرفته است كه كتاب مربوط به قرن هشتم بايد باشد و ربطى به شيخ مفيد ندارند

ص: 332

آنان رواياتى دارند درباره نفى صفات. مثلًا مى گويند خدا زمان، مكان، حركت، صفات اجسام، صورت، و ... ندارد چنين چيزى در واقع انكار وجود خدا است و اين به جهت آن است كه اينان به دنبال كفار و مشركين مثل صائبين و جهميه و فلاسفه و باطنيين رفته اند.

و شيعيان مى خواستند از تشبيه فرار كنند در حالى كه به تشبيه بدترى گرفتار شدند زيرا خداوند را به معدومات و ممتنعات تشبيه كرده اند. در حالى كه قرآن در باب صفات نفى مجمل و اثبات مفصل دارد ولى شيعيان از آن رويگردان هستند».(1) قبل از آن كه به نقد كلمات آقاى قفارى بپردازيم توضيحى درباره عقيده شيعه درباره آيات و رواياتى كه امورى از قبيل «يد»، «وجه»، «استواء» و ... را بر خداوند اثبات كرده اند ذكر مى كنيم.

اين گونه آيات و روايات جزء متشابهات آيات و اخبار مى باشند. برخى به همان ظاهر اين آيات تمسك مى كنند و برخى آنها را تأويل مى كنند. در اينجا چند اصل مورد قبول همه مسلمانان است: اوّل آن كه تشبيه خداوند به خلق جايز نيست. ثانياً تأويل اين آيات به طور دلخواه جايز نيست آنگونه كه باطنيه آيات را تأويل مى كنند، ضمن آن كه مى دانيم آيات قرآن مخصوصاً متشابهات تأويل دارند. ثالثاً اثبات صفات مخلوقات براى خداوند جايز نيست و نفى مطلق صفات از خداوند نيز جايز نيست.

صدرالمتألهين فرموده است: «مردم در فهم متشابهات قرآن و حديث بر سه طبقه اند:

طبقه اوّل: راسخان در علم كه همه اين مفاهيم را بر معناى اولى و اصلى خود حمل مى كنند بدون آن كه مفسده اى پيش آيد و نه نقصى بر خداوند مى پذيرند و نه نقض و نه تنزيه و نه تعطيل.

طبقه دوم: اهل نظر و استدلال و ظاهربينان از حكما و فلاسفه اسلامى كه همه اين آيات و روايات را طبق قوانين فلسفى خود تفسير مى كنند و تلاش مى كنند كه اين آيات و روايات چيزى خلاف مقدمات و اصول پذيرفته شده آنان نداشته باشد. عقل اينان از اين


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 535- 540

ص: 333

بحث هاى فلسفى بالاتر نرفته و باطن آنان از ماوراء عقل و علم نظرى خبر ندارد.

طبقه سوم: حنبليان و مجسمه از اهل حديث اند كه دلشان به اين عالم وابسته بوده و از ماوراء اين ظلمت كده بى خبرند، اينان گمان مى كنند كه خداى آنان جسم يا جسمانى است. خداوند از سخنان آنان منزه است.

در عين حال آنچه كه مناسب با حال عوام مردم و آنان كه در علم فرو نرفته اند همان طريقه سوم است. آنگونه كه غزالى گفته است: يا واقعاً اهل تشبيه باش يا اهل تنزيه صرف كما اين كه مى گويند يا يهودى واقعى باش وگرنه با تورات بازى نكن- يا رومى روم يا زنگى زنگ- و چون اكثر مردم نمى توانند اهل تنزيه باشند پس بايد سراغ تشبيه روند.

امّا راه صحيح آن است كه روش دوم و سوم يكى غلوّ است و ديگرى تقصير، آن كه اين آيات و روايات را تأويل مى كند و آن كه تشبيه مى كند هر دو از راه اعتدال كه روش راسخان در علم است منحرف شده اند. هركدام تنها با يك چشم به مظاهر نگاه مى كنند.

مجسمه با چشم چپ و تأويل كنندگان با چشم راست. امّا آنان كه راسخ در علم هستند با هر دو چشم و سالم نگاه مى كنند».(1) پس بهترين روش آن است كه اين اخبار و آيات شريفه را بر همان ظاهر خود نگه داشته نه به تعطيل يا توقف روى آوريم و نه به حمل آيات برخلاف معناى موضوع له آنها. اگر اين آيات و روايات معنايى غير از ظاهر خود داشته باشند پس اينها نه تنها موجب هدايت مردم نبوده بلكه سبب تحيّر مردم و گمراهى آنان نيز شده اند.(2) بله بايد


1- . «الحكمة المتعاليه» ج 2، ص 343
2- . ملاصدرا مى فرمايد: «قال بعض العلماء: المعتقد اجراء الاخبار على هيآتها من غير تأويل و لاتعطيل. و مراده من التأويل حمل الكلام على غير معناه الموضوع له. والتعطيل التوقف فى قبول ذلك المعنى كما فى هذاالبيت: هست در وصف او بوقت دليل نطق تشبيه و خامشى تعطيل و منهم من كفّر المأولين فى الآيات والاخبار، و اكثر اهل الشرع قائلون بانّ ظواهر معانى القرآن والحديث حق و صدق و ان كانت لها مفهومات و تأويلات أخر غير ماهوالظاهر منها، و يؤيده ماوقع فى كلامه صلى الله عليه و آله: «انّ للقرآن ظهراً و بطناً وحّداً و مطلعاً» و لولم يكن الآيات و الاخبار محمولة على ظواهرها و مفهوماتها الاولى من دون تجسيم و تشبيه فلافائدة فى نزولها و ورودها على عموم الخلق و كافة الناس، بل يلزم كونها موجبة لتحيّر الخلق و ضلالهم»، «الحكمة المتعالية» ج 2، ص 343

ص: 334

لوازم مادى كلمات را از آنها سلب كنيم يعنى اين كلمات بر همان معنى خود و بدون لوازم مادى حمل شده و در مورد خداوند به كار روند. و عجيب آن است كه برخى وقتى به آيات مبدأ مى رسند كلماتى مثل «يد»، «وجه»، «عين» و ... را تأويل مى كنند، امّا وقتى به آيات مربوط به معاد مى رسند مثل حورالعين و شراب، و آب و درخت آنجا حمل بر ظاهر مى كنند(1) به هرحال هر دو جا يا تأويل صحيح است يا در هيچ كدام.

به نظر شيعه صفاتى از قبيل «حياة»، «علم»، «قدرت»، «سميع و بصير بودن» و ... براى خداوند ثابت است و مقصود آن است كه جهات نقص و جهات عدمى در خداوند وجود ندارد مثلًا موت، فقدان، حاجت، فقر، ذلت، عجز و جهل و ... اينها را از خداوند نفى مى كنيم و اينها امور سلبى هستند و سلب سلب عين اثبات كمال است، وقتى مى گوييم خداوند فقير نيست معنايش اين است كه اثبات كمال و اثبات غنا بر او كرده ايم. وقتى مى گوييم او عجز و جهل و ذلت ندارد معنايش قدرت و علم و عزت براى اوست. و وقتى يك صفتى را بر خداوند اثبات مى كنيم تنها همان جهت ثبوتى و كمال آن را اثبات مى كنيم نه جهات سلبى و عدمى آن را مثلًا وقتى مى گوييم خداوند عالم است مقصود آن است كه خداوند كمال علم را دارد امّا جهات نقص و حاجت كه همراه مصاديق است در خداى متعال وجود ندارد و از او سلب مى شود مثلًا علم در انسان به اين است كه مثلًا با چشم يك صورتى را از جهان خارج بگيرد و در ذهن بياورد، اين نياز به چشم و آلالات بدنى و اخذ از خارج اينها جهات سلبى است كه در خداوند وجود ندارد. پس هر صفت ثبوتى تنها جهات كمال آن را خداوند دارد ولى جهات نقص و عدمى آن را خداوند ندارد.(2) صفاتى از قبيل يد، وجه، استواء، آمدن، و ... نيز از اين قبيل است.(3)


1- . «مفاتيح الغيب» ملاصدرا، ص 85
2- . ر. ك: «الميزان» ج 8، ص 368، ذيل آيه 160 سوره اعراف
3- . صدرالمتألهين در «مفاتيح الغيب» ص 81 فرموده است: «ثم لايخفى على ذوى الحجى ممن له تفقّه فى الغرض المقصود من الارسال والانزال أنّ مسلك الظاهريين الراكنين الى ابقاء صور الالفاظ على مفهوماتها الاولية سيما اذا قالوا: يدٌ لاكهذه الأيدى، و وجهٌ لاكهذه الوجود. و سمعٌ لاكهذه الاسماع، و بصر لاكهذه الابصار اشبه بالحقيقة الاصلية من طريقة المأولين و ابعد عن التحريف و التصريف من اسلوب المتفلسفين والمتكلمين و اصول للتحفظ على عقايد المسلمين من الزيغ والضلالة و سلوك اودية لايأ من فيه الغائلة، و ذلك لأنّ ما فهموه عامة المحدثين من اوايل المفهومات هى قوالب الحقايق و منازل المعانى التى هى مراداللَّه و مراد رسوله صلى الله عليه و آله لكن الاقتصار على هذا المقام من قصور الافهام و ضعف الاقدام». سپس ملاصدرا فرموده افراط در تأويل صحيح نيست كه كسى استواء بر عرش به معنى تصوير عظمت و كبرياء بداند و فرموده كلماتى مثل يد و وجه و اتيان در معناى مجازى به كار نرفته اند و چيز خلاف ظاهر در آنها نيست و اينها را بايد بر معناى حقيقى حمل كرد و علم آن را به خداوند واگذار نمود، و تأويل كردن آن ها سرانجام بدى خواهد داشت. سپس چند صفحه به بحث پرداخته كه بهترين روش اين روش است

ص: 335

و امّا رواياتى كه مى فرمايد: «كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه»(1) مقصود اين نيست كه خداوند هيچ صفتى ندارد تا وهابيان خيال كنند كه نفى صفات مساوى با نفى وجود است، بلكه مقصود آن است كه صفاتى كه وجودشان غير از وجود ذات مقدس است آنها را نفى مى كند يعنى صفات زائد بر ذات. معناى اين حديث آن است كه ذات مقدس خداوند مصداق همه كمالات و اوصاف الهى است بدون آن كه امر زائدى لازم باشد ضميمه به ذات مقدس شود. پس علم و قدرت او. پس اين صفات گرچه از نظر مفهوم و معنا با يكديگر متغاير و متفاوتند ولى از جهت مصداق متحد مى باشند.(2) گرچه اين روايات معناى دقيق تر عرفانى دارند ولى فعلًا آنچه مشكل ما را در بحث با وهابيان حلّ مى كند همين است و به آن اكتفا مى شود.

اكنون به نقد و بررسى كلمات آقاى قفارى مى پردازيم:

آقاى قفارى ادعا كرده كه: «شيعه ابتدا غلوّ در اثبات صفات و تشبيه خدا به خلق داشت و در اواخر قرن سوم تحت تأثير معتزله به نفى صفات و تعطيل گرايش پيدا كرد».

اين كلام از چند جهت قابل اشكال است.

اولًا شيعيان قائل به تشبيه نبوده وديديم كه حتى مجسمه راتكفيرنموده اند و هيچ كس از شيعه طرفدار تشبيه و تجسيم نبوده است. حتى كلام هشام بن حكم را نيز نقل كرديم و هفت راه حل براى آن ذكر كرديم و معلوم شد كه ايشان نيز قائل به تجسيم نبوده است.


1- . «نهج البلاغه» خطبه 1، ص 39
2- . ر. ك: «الحكمة المتعاليه»، ج 6، ص 140

ص: 336

ثانياً بر فرض كه هشام بن حكم قائل به تجسيم باشد اعتقاد يك يا دو نفر هرگز به معناى اعتقاد شيعيان نيست گرچه آنان از بزرگان متكلمين شيعه بوده اند ولى هيچ دليلى نداريم و هيچ شاهد تاريخى وجود ندارد كه شيعيان از هشام بن حكم يا هشام بن سالم در اين عقيده پيروى كرده باشند بلكه روايات كافى شاهد است بر عدم پيروى شيعيان از آنان.

ثالثاً اعتقاد به تجسيم ابتدا در اهل سنت وجود داشته و از آنان احتمالًا به بعضى از شيعيان سرايت كرده است و قبلًا نمونه هايى را ذكر كرديم كه پيش از هشام بن حكم در ميان اهل سنت معتقد به تجسيم بوده اند.

رابعاً اواخر قرن سوم را آقاى قفارى از كجا به دست آورده است؟! روايات اصول كافى دلالت دارند كه حضرت على عليه السلام در قرن اوّل و صادقين عليهما السلام در ابتداى قرن دوم شيعيان را راهنمايى به توحيد مى كردند و صريحاً تجسيم را نفى كرده اند.

خامساً آن كه آقاى قفارى مى گويد: شيخ مفيد و سيدمرتضى عيناً كلمات معتزله را نوشته و در ميان شيعيان رواج دادند صحيح نيست زيرا قبلًا عبارت شارحان نهج البلاغه را نقل كرديم كه متكلمان از خطبه اشباح حضرت على عليه السلام استدلال بر نفى تجسيم را فراگرفتند. نه آن كه از معتزله گرفته باشند. و شيعه با اشاعره و معتزله هر دو مخالف بوده است و اكنون نيز مخالف است و بلكه مخالفت شيعه با معتزله بيشتر است از مخالفت شيعه با اشاعره. زيرا به نظر شيعه اشكالات تفويض در بحث جبر و اختيار بيشتر و محذوراتش بيشتر است از اعتقاد به جبر. گرچه هر دو اشكال دارد ولى تفويض رسواتر است.

و شاهد آن كه شيعيان خصوصاً شيخ مفيد و سيدمرتضى كلمات خود را از معتزله نگرفته اند برخلاف ادعاى آقاى قفارى آن كه: شيخ مفيد در كتاب «اوائل المقالات» در بحث از صفات وقتى بحث از حيات خداى متعال مى كند مى گويد عقيده شيعه با عقيده ابوهاشم جبائى كه از رؤساى معتزله است متفاوت است، و نيز مى گويند به نظر ما اراده خداوند براى هركارى عين انجام آن است و اين مطابق روايات اهل بيت عليهم السلام است و معتزله بغداد با ما موافق هستند و معتزله بصره با ما مخالف مى باشند. و نيز عقيده ما آن

ص: 337

است كه اسماء و صفات الهى توقيفى است ولى معتزله بصره با ما مخالف هستند.(1) و همچنين در چندين مسأله ديگر نشان داده است كه شيعه متأثر از معتزله نبوده اند، بلكه اگر بهتر دقت شود معلوم مى شود كه چون علماى شيعه در بغداد بوده اند پس معتزله بغداد از علماى شيعه متأثر شده و از علماى شيعه عقايد خود را گرفته اند به خلاف معتزله كوفه.

و امّا مسأله اعتماد به عقل در دين، آقاى قفارى مى گويد: «شيعيان در دين خود تنها به عقل اعتماد مى كنند و اين برخلاف روش شرعى و علمى و عقلى است و در مباحث مربوط به غيب عقل راهى ندارد».

ارزش عقل از ديدگاه شيعه: «يا هشام انّ للَّه على الناس حجتين: حجة ظاهرة و حجة باطنة، فاما الظاهرة فالرسل والانبياء والائمة عليهم السلام و امّا الباطنة فالعقول ...»(2) اى هشام خداوند بر مردم دو حجت دارد يكى حجت آشكار كه پيامبر و انبياء و امامان هستند و ديگرى حجت باطنى كه همان عقل است. آنچه را كه اين حديث شريف بيان كرده از اين آيه شريفه نيز مى توان استفاده كرد كه وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ(3) پس آنچه انسان را از عذاب جهنم نجات مى دهد تسليم محض در برابر وحى بودن و يا تسليم عقل كامل بودن است. كتابهاى حديثى شيعه چون اصول كافى و بحار و وافى و نوادر الاخبار و ... با بيان روايت هاى مربوط به ارزش عقل شروع مى شوند و اينها حكايت از جايگاه بالاى عقل نزد شيعه دارد.

مقصود از عقل: «قوه قدسى ادراك و فهم و شعور است كه در تدبير منزل و اصلاح امور معاش و معاد و تشخيص نيك و بد و مصالح و مفاسد اعمال و احوال كه مايه امتياز و فضيلت انسان بر ديگر جانداران است او را به سود و زيان و خير و شر هرچيز و هركارى راهنمايى و از لغزشها و مهالك زندگانى نگاهبانى مى كند».(4) گرچه اين تعريف بيشتر به عقل عملى توجه دارد ولى اگر به قوه قدسى ادراك و فهم و شعور و آنچه موجب معرفت


1- . «اوائل المقالات»، ص 57- 58
2- . «اصول كافى» ج 1، ص 16، ح 11
3- . سوره ملك: 67، آيه 10
4- . «مولوى چه مى گويد» ج 1، ص 460

ص: 338

و شناخت مى گردد تأكيد شود به عقل نظرى تطبيق داده مى شود.

امّا حدّ و مرز عقل از نظر فلسفه و عرفان شيعى مشخص و معيّن است، اين گونه نيست كه شيعه در دين خود تنها به عقل اكتفا كنند آنگونه كه آقاى قفارى نسبت داده است، بلكه شيعه عقل را يك حجت در كنار قرآن و حديث قبول دارد. و هميشه شيعيان گفته اند حتى در فقه به ادله اربعه تمسك مى كنند. همچنانكه اعتماد به عقل نيز در هر جايى نيست، و آنگونه نيست كه در هر مسأله اى تنها به عقل رجوع شود و نيز آنگونه نيست كه در هر مسأله بتوان به عقل در كنار قرآن و سنت رجوع كرد. زيرا اولًا عقل بر دو قسم است: عقل جزوى و عقل كلى ياعقل مذموم و عقل ممدوح. عقل جزوى آن است كه اكثر مردم آن را داشته امّا چنين عقلى براى درك واقعيت اشياء كافى نيست و شيطنت ها مربوط به اين عقل است. ولى عقل كلى آن است كه اثبات توحيد و اصل دين متوقف بر آن است.

ثانياً اثبات وجود خداوند و ضرورت بعثت انبياء و نبوت عامه و امامت عامه يا اصل ضرورت معاد مباحث عقلى است كه عقل حجت خدا است و مردم را به پيروى از دين راهنمايى مى كند ولى در دستورات جزئى و فروع عملى دين عقل ره به جايى نمى برد. به عبارت ديگر در امور سمعى كه متوقف بر نقل هستند عقل نمى تواند چيزى را اثبات كند.

بله آنها بايد با اصول كلى و ضوابط اصلى عقول مطابق باشند. بنابراين مباحثى از قبيل اسماء الهى تنها مربوط به شرع است و نيز خصوصيات عالم غيب از قبيل اصناف و تعداد فرشتگان يا خصوصيات و جزئيات معاد و به عبارت ديگر فروع دين در انحصار نقل است و اصول دين برخى از قسمتهاى آن منحصراً مربوط به نقل است مثل جزئيات معاد و برخى از قسمتهاى آن در انحصار عقل است مثل اصل اثبات وجود خدا و ضرورت اعتقاد و پاى بندى به دين و برخى از قسمتهاى آن مشترك بين عقل و نقل است مثل امامت خاصه، يامسأله عدل الهى.

امّا مباحث مربوط به غيب و ماوراء طبيعت، نمى توان ادعا كرد كه تنها بايد آنها را از راه شرع و نقل به دست آورد بلكه اثبات اصل وجود موجوداتى كه غيب و ماوراء طبيعت هستند مربوط به عقل است بله خصوصيات آن را ما كمتر مى دانيم. كتابهاى كلامى شيعه

ص: 339

در عين آن كه به عقل اعتماد مى كنند امّا مى گويند تنها اعتماد به عقل صحيح نيست و ما امورى داريم كه مصداق «طور وراء طور العقل» مى باشند. فيض كاشانى در ابتداى كتاب خود اعتماد تنها به عقل را نكوهش كرده است.(1) صدرالمتألهين نيز فرموده كسى كه فقط به عقل اعتماد كند منحرف مى شود.(2) علامه مجلسى نيز اين را متذكر شده است.(3) براى نمونه كلماتى را از شيخ مفيد درباره ديدگاه شيعه نسبت به عقل بيان مى كنيم وى در مورد راه نداشتن عقل به طور استقلالى به احكام شرع مى فرمايد:

«شيعيان اجماع دارند بر آن كه عقل براى به دست آوردن احكام نياز به دليل نقلى دارد، و بدون پيامبر به احكام خدا نمى رسد ولى اجماع معتزليان برخلاف شيعه است».(4) و در مورد اسماء خداوند كه توقيفى هستند مى فرمايد: «جايز نيست نامى جز آنچه خود خداوند يا پيامبر و ائمه عليهم السلام بيان كرده براى خداوند قرار داد و حتى در صفات خداوند نيز چنين است و اجماع مذهب اماميه و اتفاق روايات آل محمد صلى الله عليه و آله بر اين نكته قرار دارد».(5) بنابراين تمام اسماء و صفات خداوند توقيفى است. ولى معناى اين كلام آن است كه هر صفتى كه مى خواهيم بر خداوند اثبات كنيم توقيفى است ولى نفى صفات نقص از خداوند توقيفى نيست مثلًا وقتى مى گوييم خداوند جسم نيست اين نياز به بيان شرعى ندارد و جاى توقف نيست،(6) يا مى گوييم خداوند رنگ ندارد. اينها توقيفى نيست زيرا سلب نقص است.

و امّا آن كه ايشان مى گويد: «شيعيان رواياتى را جعل كرده و به ائمه عليهم السلام خود نسبت داده اند ولى روشن است كه ائمه طرفدار اثبات بوده اند» پاسخش اين است كه اولًا جعل حديث به علماى اهل سنت بهتر مى چسبد زيرا شيعه هميشه طرفدار كتابت و نگارش


1- . «علم اليقين»، ج 1، ص 3
2- . «شرح اصول الكافى» ص 378
3- . «بحارالانوار» ج 4، ص 123
4- . «اوائل المقالات»، ص 50
5- . همان مدرك، ص 58
6- . گرچه آقاى قفارى متوقف است و نمى داند بگويد خداوند جسم است يا جسم نيست، «اصول مذهب اليشعة الامامية» ج 2، ص 532، پاورقى

ص: 340

حديث بوده است امّا اهل سنت يك قرن كامل نوشتن حديث پيامبر را ممنوع كرده بودند و روشن است كه وقتى يك قرن حديث نوشته نشود يعنى دو نسل بايد از شنوندگان و مستمعان حديث پيامبر صلى الله عليه و آله گذشته باشد و پس از آن به نگارش درآيد در اين صورت روشن است كه حجم روايات دروغ و جعلى چقدر زياد خواهد شد. و لذا احمد بن حنبل از ميان هفتصد هزار حديث تنها سى هزار عدد آن را صحيح دانسته و بقيه را مجعول مى دانست و يا محمد بن اسماعيل بخارى از ششصد هزار حديث حدود پنج هزار حديث را صحيح مى دانست.

و ثانياً ائمه اهل بيت عليهم السلام هرگز نه طرفدار اثبات به معنى اثبات صفات مخلوقين بر خداوند بودند و نه طرفدار تعطيل و بهترين نمونه آن خطبه هاى توحيدى نهج البلاغه است كه صفاتى را اثبات و لوازم مادى و نقص آنها را نفى كرده است يعنى لاتشبيه و لاتنزيه بل امر بين الامرين. همان چيزى كه از آيه شريفه: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ(1) استفاده مى شود، زيرا:

الف: صدر آيه هم اثبات مثل نموده و هم آن را نفى كرده است.

ب: ذيل آيه دلالت مى كند كه او سميع و بصير است آنگونه كه شما نيز سميع و بصير هستيد. و احتمال دارد كه ضمير منفصل دلالت بر حصر داشته باشد يعنى تنها او سميع و بصير است پس هم تشبيه است و هم تنزيه.

ج: احتمال دارد گفته شود صدر آيه تنزيه است و ذيل آيه تشبيه است. به هرحال عقيده شيعه و مطابق با آنچه در روايات آمده خداوند صفات كمال را دارد و جهات نقص و امكان و حاجت كه در برخى از صفات وجود دارد را ندارد.

و امّا اين كه آقاى قفارى مى گويد: «نداشتن زمان و مكان و حركت و صفات اجسام و محسوس بودن و صورت و ... در واقع به معنى انكار وجود خداوند است».

پاسخ اين كلام آن است كه آقاى قفارى همچون ساير علماى وهابى خداوند را به عنوان غيب قبول دارند امّا غيب از نظر آنان يعنى محسوسات و ماديات و عالم شهادت.


1- . سوره شورى: 42، آيه 11

ص: 341

آنان براى خداوند در عين آن كه غيب است زمان و مكان و صورت و محسوس بودن و حركت و انتقال از مكانى به مكانى و ... قبول دارند و اگر چيزى محسوس نبود به نظر آنان موجود نيست.(1) چنين چيزى ديگر غيب نيست بلكه شهادت و مادى و محسوس است. آقاى قفارى هستى را مساوى با مادى و محسوس بودن مى داند. احتمالًا آقاى قفارى چيزهايى از قبيل محبت، عشق، درد، اضطراب، ترس را قبول ندارد و مى گويد وجود خارجى ندارند، زيرا محسوس نيستند. و عجيب آن است كه آقاى قفارى در ص 538 هستى را مساوى با محسوس و مادى مى داند و در عين حال بر هشام بن حكم اعتراض دارد. در حالى كه خود آقاى قفارى در اينجا وجود خداوند را داراى صفات و ويژگيهاى مادى معرفى كرده است.

خدايى را كه آقاى قفارى معتقد است داراى اين صفات است:

زمان، مكان، كيفية، حركت، انتقال، صفات اجسام، محسوس، جسمانى، صورت، جزء، تركيب، جوهر يا عرض، يا عقل، يا نفس يا صورت، يا ماده يا جسم است. جهت، كم، وضع، اضافه، فعل، انفعال، رنگ، قابل ديدن، قابل ادراك.(2) و مى گويد شيعيان كه مى گويند خدا چنين نيست بايد گفت سُبْحَانَ رَبِّكَ عَمَّا يَصِفُونَ(3) و ما نيز مى گوييم خداوند هيچ كدام از صفات فوق را ندارد و آنچه را آقاى قفارى گفته است «سبحان اللَّه عما يصفون».

يكى از شاهكارهاى علمى آقاى قفارى آن است كه مى گويد: «شيعيان كه خواسته اند از تشبيه فرار كنند به تشبيه بدترى گرفتار شدند زيرا خداوند را تشبيه به معدوم كرده اند زيرا مى گويند خدا جسم نيست، زمان و مكان و كم و كيف ندارد».(4) معلوم مى شود كه آقاى قفارى هر شي ء غير محسوس را معدوم مى داند و هستى را


1- . گويا ابن سينا در ابتداى نمط چهارم اشاره با اين افراد سخن مى گويد. ر. ك: «الاشارات و التنبيهات» ج 3، ص 4
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 537
3- . سوره صافات: 37، آيه 180
4- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 539

ص: 342

مساوى با موجود مادى محسوس داراى زمان و مكان مى داند، بنابراين ديگر نبايد وهابيان عالم را به غيب و شهادت تقسيم كنند بلكه بايد تنها شهادت را قبول داشته و منكر غيب شوند. و بايد صريحاً بگويند خداوند موجودى مادى و محسوس است. «تعالى اللَّه عما يقول الظالمون علواً كبيراً».

بهتر است آقاى قفارى بداند كه هستى اعم از مادى و مجرد است و زمان و مكان و صورت و كيفيت و كم از احكام و ويژگيهاى موجود مادى است و اگر ما مى گوييم خداوند اين صفات را ندارد او را به معدومات تشبيه نكرده ايم بلكه گفته ايم خداوند شبيه موجودات مادى نيست، بلكه شبيه موجودات مجرد است كه كم و كيف ندارد، و مقصود شيعه اين است كه خداوند از نقص و حاجتى كه در موجودات مادى وجود دارد مبرّى است، و نفى نقص در واقع سلب سلب و به معنى اثبات كمال بر خداوند است.

مسأله خلق قرآن: آيا قرآن حادث است يا قديم؟

همه مسلمانان اتفاق دارند كه خداوند متكلم است، و كلام را به عنوان يكى از صفات خداوند مى دانند، امّا آنچه كه مورد بحث آنان بوده است مسأله حدوث و قدم قرآن يا كلام خداوند است. اين بحث از قديمى ترين مباحث ميان مسلمانان است و حتى شايد وجه تسميه علم كلام به «كلام» همين مسأله باشد(1) زيرا اولين بحثى كه پس از اثبات وجود خداوند براى آنان مطرح بود كلام خداوند بود.

وهابيان با آن كه خود را طرفدار سلف- صحابه و تابعين- مى دانند و هر مسأله اى را كه آنان مطرح نكرده باشند ورود در آن را جايز نمى شمرند(2) امّا در عين حال مسأله حدوث و قدم قرآن يا مخلوق بودن و مخلوق نبودن قرآن را به صورت بسيار مفصل


1- . «الميزان» ج 2، ص 343؛ «تاريخ علم الكلام فى الاسلام» زنجانى، ص 135
2- . ابن باز مى گويد: چون در كتاب و سنت نيامده است كه خدا جسم نيست پس بايد از آن سكوت نمود. ر. ك: «مجموع فتاوى و مقالات متنوعه»، بن باز، ج 2، ص 103، و نيز مى گويد: اگر كسى سؤال كند خداوند همه چيز را آفريده است ولى خود خداوند را چه كسى آفريده است در پاسخ او مى گوييم صحابه كه بزرگان علم بودند چنين سؤالى نكردند. همان مدرك، ج 1، ص 57

ص: 343

مورد بحث قرار مى دهند و هركس كه مخالف نظر آنان- قدم قرآن- نظرى بدهد بى درنگ حكم به كفر او مى كنند با اين كه اين مسأله در كلمات صحابه و تابعين وجود نداشته و شروع بحث در آن از اوائل قرن سوم بوده است.(1) مأمون و معتصم از خلفاى عباسى طرفدار معتزله بوده و مروّج تفكر حدوث قرآن بودند و به همين جهت احمد بن حنبل را هيجده ماه به جهت قول به قدم قرآن زندانى كردند ولى وقتى متوكل عباسى به خلافت رسيد او طرفدار اشاعره شده و تفكر قدم قرآن را ترويج مى كرد. مسأله محنه و دادگاه تفتيش عقايد و كشتن مسلمانان به جهت مسأله حدوث و قدم قرآن از حوادث بسيار زشت اين دوره تاريخ اسلام است.(2) احتمال دارد اصل بحث از حدوث و قدم قرآن ريشه در افكار اهل كتاب خصوصاً يوحنّاى دمشقى داشته باشد. زيرا وقتى يوحّناى دمشقى ديد كه انجيل يوحّنا عيسى را كلمه خدا معرفى كرده است،(3) همانند قرآن مجيد،(4) و انجيل يوحنا عيسى را كلمه اى مى داند كه از ازل همراه با خدا بوده است و قديم است او براى ترويج افكار مسيحى خود در ميان مسلمانان اين مسأله را مطرح كرده باشد كه كلمه خدا بايد قديم و ازلى باشد.(5) بنابراين احتمال، احمد حنبل تحت تأثير مسيحيان مسأله قدم قرآن را پذيرفته است.


1- . در «وفيات الاعيان» ج 1، ص 84 آمده است: «وقتى معتصم به خلافت رسيد يحيى بن اكثم كه قاضى القضاة بود را عزل نموده و احمد بن ابى دؤاد را به جاى او به قضاوت منصوب كرد و هركارى را تنها با نظر او انجام مى داد، او نيز دستور داد كه احمد بن حنبل را مورد بازجويى قرار دهند و او را مجبور نمود كه قائل به «مخلوق بودن قرآن كريم» بشود و اين در رمضان سال 220 ه. ق. بود». و در «تاريخ علم الكلام فى الاسلام» زنجانى، ص 136 آمده است كه: «اولين كسى كه بحث خلق قرآن را مطرح كرد جعد بن درهم در سال 123 ه. ق. بوده است». از روايات نيز معلوم مى شود كه اكثر سؤالات شيعيان درباره اين مسأله در زمان امام رضا عليه السلام به بعد بوده است گرچه تنها يك روايت نيز وجود دارد كه چنين مسأله اى از امام صادق عليه السلام نيز سؤال شده است، و امّا امام صادق در سال 148 ه. ق. شهيد شده است
2- . «سير اعلام النبلاء»، ج 11، ص 252؛ «تاريخ علم الكلام فى الاسلام» زنجانى، ص 150- 179
3- . «انجيل يوحنا» عهد جديد، ص 1، باب 1، آيه 2
4- . سوره نساء: 4، آيه 171
5- . آيةاللَّه سبحانى اين احتمال را به صورت قطعى پذيرفته است. «الالهيات» ج 1، ص 190

ص: 344

بنابراين يكى از بدعتهايى كه در قرن سوم پديد آمد مسأله حدوث و قدم قرآن است. احمد بن حنبل ادعا مى كرد: هركس قرآن را مخلوق بداند كافر است معتزله نيز در برابر او مى گفتند هركس قرآن را قديم بداند شرك به خداوند دارد.(1) و چون مسأله قدم قرآن به معنى حروف و كلماتى كه تلفظ مى شوند بسيار سست بود اشاعره براى رهايى از اين مشكل، مسأله كلام نفسى را مطرح كرده و تنها به يك شعر استناد جستند:

انّ الكلام لفى الفؤاد و انّماجعل اللسان على الفؤاد دليلًا

سخن در دل است و تنها زبان راهنماى به مقصودى است كه در دل است. با اين كه روشن است كه آنچه در دل مى باشد و به زبان ابراز نشده است كلام ناميده نمى شود.

مهمترين دليل اشاعره و وهابيان بر قديم بودن قرآن آن است كه:

اولًا قرآن نموده: الاله الخلق والامر(2) پس قرآن كريم امر را در مقابل خلق قرار داده است پس معلوم مى شود كه امر خداوند مخلوق نيست.(3) پاسخ اين استدلال روشن است زيرا احتمال دارد كه امر در اين آيه به معنى مجردات باشد يعنى هم ماديات و هم مجردات هر دو از خداى متعال مى باشند. و احتمال دارد امر به معنى دستور و تربيت و هدايت باشد يعنى مخلوقات از خداى متعال بوده و تنها اوست كه آنها را راهنمايى مى كند، و هرگز معناى اين آيه شريفه آن نيست كه امر يعنى قرآن و قرآن مخلوق نيست.

ثانياً قرآن فرموده است إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ پس اگر كسى قرآن را مخلوق بداند- با توجه به آن كه قول بشر مخلوق است- قرآن را قول بشرى دانسته است و اين آيه شريفه مى گويد مشركان قرآن را قول بشر مى دانند.


1- . «تاريخ علم الكلام فى الاسلام» زنجانى، ص 150؛ «الالهيات» ج 1، ص 207
2- . سوره اعراف: 7، آيه 54
3- . براى آگاهى از استدلالهاى اشاعره رجوع شود به «المطالب العاليه» ج 3، ص 206 و «البراهين در علم كلام» ج 1، ص 151. و استدلالهاى معتزله «شرح الاصول الخمسة» ص 528

ص: 345

پاسخ اين استدلال نيز واضح است زيرا اگر كسى بگويد قرآن قول بشر است اين كفر خواهد بود امّا اگر كسى قرآن را قول خداوند و حادث بداند اين شرك يا كفر نيست.

برخى ديگر از دليل هاى اشاعره و وهابيان بر آن كه قرآن حادث نيست و قديم است آيات و روايات ذيل است. آنان با اين ادله هم صفت كلام را اثبات كرده اند و هم قديم بودن قرآن را.

بيهقى در كتاب «الاسماء والصفات» بابى دارد تحت عنوان: «جماع ابواب اثبات صفة الكلام و مايستدل به على انّ القرآن كلام اللَّه عزوجل غير محدث ولامخلوق ولاحادث». برخى از ادله اين باب آنچه است كه در ذيل مى آيد:

الف: قُلْ لَوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ.(1)

ب: «من قاتل لتكون كلمة اللَّه هى العليا فهو فى سبيل اللَّه».(2) ج: «... استحللتم فروجهنّ بكلمة اللَّه».(3) اين استدلالها پاسخ نمى خواهد تنها اينها نشان مى دهد كه وهابيان چگونه استدلال مى كند از اين نحوه استدلال انسان به ياد اين جمله مى افتد كه: «مرحوم والد قائل به ربط نبودند».

دليل شيعه بر حدوث قرآن

1- روشن است كه قرآن كريم عين ذات مقدس الهى نبوده بلكه غير از خداوند است و هرچه غير از خداوند باشد حادث است. (البته چون اشاعره و خصوصاً وهابيان فرق بين حادث ذاتى و حادث زمانى را نمى فهمند ما به اين مسأله نمى پردازيم).(4) 2- كلام مركب از حروف و اصوات است كه تدريجى الوجودند و چنين چيزى نمى شود دفعة حادث شود. سيدمرتضى فرموده است: «نشانه هاى حدوث قرآن بيش از


1- . سوره كهف:، آيه 109
2- . «الاسماء والصفات» بيهقى، ج 1، ص 301
3- . همان مدرك، ص 303
4- . امام خمينى فرموده است اشاعره اين چيزها را نمى فهمند. ر. ك: «طلب و اراده» ص 36

ص: 346

نشانه هاى حدوث اجسام و اعراض است، زيرا كلام از امور متجدد و متصرّم و غير قار الذات است، و هر متجددى حادث است. علاوه بر آن كه قرآن ابتدا و انتها دارد و اينها از نشانه هاى حدوث مى باشند».(1) 3- قيام صفت كلام به خداوند يا قيام صدورى است و يا حلولى. اگر صدورى باشد پس حادث است و اگر حلولى باشد مستلزم تركيب در ذات مقدس الهى مى شود.

4- اگر قرآن قديم باشد معنايش آن است كه خداوند وقتى مى گفته است: «يا ايهاالناس»، «يا ايهاالذين آمنوا»، «يا ايهاالنبى» و ... مخاطبى نداشته و مثل كسى باشد كه در گوشه اى نشسته و با خودش تكلم مى كند. علاوه بر آن كه گاهى قرآن به صورت ماضى مى فرمايد: «انّا ارسلنا نوحاً»، «انّآ اوحينا اليك»، «و ضربنا الامثال» و ... و اگر قرآن قديم باشد بايد اينها به صورت مستقبل باشند نه گذشته. و بحث مستقبل قطعى الوقوع به منزله ماضى است ربطى به اينجا ندارد.(2) 5- خود قرآن كريم قرآن را به صفت حدوث توصيف كرده است: مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ يَلْعَبُونَ(3) و نيز فَبِأَىِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ(4) اين آيات شريفه قرآن را «حديث» يعنى جديد مى دانند نه به جهت آن كه نزول قرآن پس از انجيل بوده پس جديد است بلكه وصف خود قرآن جديد بودن است نه وصف نزول آن.

قرآن حادث است ولى مخلوق نيست

قبل از آن كه روايات اهل بيت عليهم السلام را در موضوع حدوث و قدم قرآن نقل كنيم لازم است به فرق بين كلمه حادث و مخلوق توجه كنيم. گرچه از نظر فلسفى حادث اعم از حادث ذاتى و زمانى- نه حادث اسمى- مخلوق خداوند مى باشند و ممكن است چيزى


1- . «رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 153
2- . «احقاق الحق»، ج 1، ص 219
3- . سوره انبياء: 21، آيه 2
4- . سوره اعراف: 7، آيه 185

ص: 347

در عين آن كه قديم زمانى باشد ولى مخلوق و معلول خداى متعال باشد، و با توجه به آن كه كتابهاى فلسفى و خصوصاً عرفانى معمولًا كلمه مخلوق را در ماديات به كار مى برند- كه آنها را حادث زمانى مى دانند- و كلمه ابداع و مبدعات را در مجردات به كار مى گيرند كه آنها را حادث ذاتى و قديم زمانى مى دانند. امّا فعلًا در بحث ما در اين رساله كلمه خلق و مخلوق به معنى مطلق ماسوى اللَّه به كار مى رود. ولى نكته مهم آن است كه حادث لفظى است مختص، امّا مخلوق لفظى است كه به معنى آفريده شده به كار مى رود و آفريده شده گاهى يعنى دروغى كه ايجاد شده است و گاهى مخلوق يعنى آفريده شده اى كه از عدم پديد آمده است و براى اين كه كسى توهم نكند مخلوق بودن قرآن به معنى دروغ بودن آن است. از به كار بردن لفظ «مخلوق» درباره قرآن بايد اجتناب نمود و تنها گفته شود قرآن حادث است.

سيدمرتضى علم الهدى فرموده است: «ما مى گوييم قرآن حادث است و نمى گوييم كه قرآن مخلوق است زيرا گاهى مخلوق در عربى به معنى مختلق يعنى دروغ به كار مى رود مثلًا: إِنْ هَذَا إِلَّا اخْتِلَاقٌ(1) و وَتَخْلُقُونَ إِفْكاً(2) و نيز در زبان عربى بين جمله «كذبت» و «خلقت كلاماً» هيچ تفاوتى نيست، قصيدة مخلوقه يعنى شعرى كه به غير گوينده اش نسبت داده شود، لذا قرآن را نبايد گفت مخلوق است. به همين جهت ائمه عليهم السلام نيز فرموده اند: قرآن نه خالق است و نه مخلوق. و در اين كلام مخلوق معناى مقابل خالق را ندارد بلكه مخلوق به معنى مكذوب است».(3) بنابراين قرآن مخلوق نيست امّا نه به معنى آن كه پس قديم است بلكه يعنى قرآن حادث است ولى لفظ «مخلوق» را به كار نبريم. و در روايتى نيز آمده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: «القرآن كلام اللَّه محدث غير مخلوق و غير ازلى ...»(4)، در اين حديث به روشنى امام عليه السلام دو صفت براى قرآن ذكر كرده


1- . سورهص: 38، آيه 7
2- . سوره عنكبوت: 29، آيه 17
3- . «رسائل الشريف المرتضى»، ج 1، ص 152، شبيه اين كلام را نيز مرحوم قاضى سعيد قمى در «شرح توحيد صدوق» ج 3، ص 242 ذكر كرده است
4- . «التوحيد» شيخ صدوق، ص 227، ح 7؛ «بحارالانوار» ج 92، ص 118، ح 6

ص: 348

است اولًا قرآن حادث است، ثانياً مخلوق نيست بنابراين معلوم است كه مراد از مخلوق نبودن همان مكذوب نبودن است.

و امّا روايات اهل بيت عليهم السلام

با توجه به آن كه مسأله حدوث و قدم قرآن كريم هيچ ثمره عملى ندارد و از نظر اعتقادى نيز هر مسلمانى بايد اعتقاد داشته باشد كه قرآن مجيد كلام خداوند است و امّا اين كه قرآن حادث است يا قديم هيچ تأثيرى و سودى ندارد. ائمه عليهم السلام گاهى شيعيان را راهنمايى مى كردند كه ضرورتى ندارد كه از اين مسأله بحث كنيد و اعراض از آن بهتر است مخصوصاً كه اشاعره و معتزله به جهت اين مسأله يكديگر را قتل عام مى كردند، براى حفظ شيعيان ائمه عليهم السلام، آنان را از ورود در اين بحث نهى مى كردند امّا در عين حال به آنان مى فهماندند كه قرآن حادث است گرچه اهميتى ندارد كه از آن بحث شود.

الف: در كافى چند حديث آمده است كه هرچه ماسوى اللَّه است مخلوق و حادث است و روشن است كه قرآن نيز داخل در «ماسوى اللَّه» مى باشد. «كل ما وقع عليه اسم شي ء- ما خلااللَّه- فهو مخلوق واللَّه خالق كل شي ء».(1) «كل شى ء سواه مخلوق».(2) «كل شي ء وقع عليه اسم شي ء فهو مخلوق ما خلا اللَّه».(3) ب: در توحيد صدوق نيز چند روايت آمده است كه مى فرمايد:

شيخ سؤال كرد آيا قرآن مخلوق است يا غير مخلوق؟ امام هفتم عليه السلام فرمود: «من تنها مى گويم قرآن كلام خداوند است نه خالق است و نه مخلوق است».(4) ج: علامه مجلسى نيز چند روايت نقل كرده است كه مى فرمايند: «قرآن نه خالق


1- . «اصول كافى» ج 1، ص 83، ح 4 و 5
2- . همان مدرك، ص 106، ح 7
3- . همان مدرك، ص 113، ح 4
4- . «التوحيد» شيخ صدوق، ص 224، ح 1 و 2 و 3 و 4 و 5

ص: 349

است و نه مخلوق و تنها كلام خداوند است».(1) ضمناً مرحوم زَبيدى فرموده: «و من المجاز خَلَقَ الكلامَ و غيره إذا صنعه اختلاقاً»(2) و چون نسبت دادن خلقت به كلام مجاز است احتمال دارد گفته شود كلمه «خَلْق» تنها درباره موجود عينى خارجى به كار مى رود نه درباره كلام.

اعتقاد شيعيان به حادث بودن قرآن

آقاى قفارى مى نويسد:

«قرآن و سنت و اجماع سلف دلالت دارند بر آن كه قرآن مخلوق نيست ولى شيعيان همچون جهميه معتقد به خلق قرآن هستند. علامه مجلسى در بحارالانوار بابى تحت عنوان «مخلوق بودن قرآن» آورده ولى ذيل آن يازده روايت آورده كه اكثر آنها برخلاف مدعاى آنان دلالت دارد. امّا علماى شيعه آنها را تأويل مى كنند. شيعيان صفت كلام را براى خداوند قبول ندارند و مى گويند خداوند كلام را در مخلوقات خود ايجاد مى كند و اين در حالى است كه روايات آنان مى گويد قرآن مخلوق نيست. ولى آنان مى گويند قرآن مخلوق نيست يعنى دروغ نيست. در حالى كه اين روايات چون در مقام ردّ و پاسخ به معتزله است كه قرآن را مخلوق مى دانند اين روايات مى گويد قرآن مخلوق نيست پس ربطى به كذب ندارد علاوه بر آن كه كسى نگفته است قرآن دروغ است تا اين روايات بخواهد آن را ردّ كنند. و برخى از آنان گفته اند اين روايات تقيه مى باشند. و اين تقيه دين آنان را خراب كرده است و لذا دين آنان دين علمايشان است نه دين ائمه عليهم السلام و بر ائمه خود دروغ مى بندند. و در كتابهاى اهل سنت فراوان از امام جعفر صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود قرآن نه خالق است و نه مخلوق. ولى آنان اين روايات را رها مى كنند تا براى خود دين درست كرده و اموال مردم را به اسم خمس بخورند، و به اسم نيابت از امام براى خود مقام و منزلت درست كنند. و برخى گفته اند قول به خلق قرآن از يهود گرفته شده است سپس مى گويد قدماى شيعه معتقد به قدم قرآن بودند ولى متأخرين آنان


1- . «بحارالانوار»، ج 92، ص 120، ح 8 و 9
2- . «تاج العروس» ج 25، ص 252

ص: 350

قائل به مخلوق بودن آن شدند. اين كه شيعيان مى گويند خدا صدا را در درخت ايجاد كرد خلاف صريح قرآن است زيرا قرآن «تكليما» را به عنوان تأكيد آورده است و لذا هيچ گونه مجازى وجود ندارد، و اگر آن گونه كه شيعيان ادعا مى كنند باشد پس موسى هيچ مزيتى بر ديگران ندارد و بايد درخت گفته باشد من خدا هستم. و شيعيان منكر اين فضيلت بر حضرت موسى بوده و مناجات خدا با او را منكرند، در حالى كه در احاديث آنان آمده است كه خداوند با او صحبت كرد و در بعضى رواياتشان آمده است كه خدا با على عليه السلام مناجات كرد. پس شيعيان هر انحرافى را مى پذيرند زيرا مى گويند «حب على عليه السلام حسنه اى است كه هيچ سيئه اى با آن ضرر ندارد» و هرچيزى را كه صحيح باشد حمل بر تقيه مى كنند و مى گويند رشد در مخالفت با عامه است و چرا نمى گويند هرچه موافق قرآن است حق است و هرچه غير قرآن است تقيه است».(1)

نقد و بررسى

آنچه را كه آقاى قفارى در اين عبارت طولانى بيان كرد اكثر آن توهين، آن هم با حالت تعصب گونه بود نه بحث علمى. ما از سخنان لغو و توهين او گذشته و آنچه كه ارزش پاسخ دادن دارد را بيان مى كنيم.

اولًا در بحث قبلى عقيده شيعه درباره حدوث و قدم قرآن از نظر دليل عقلى و نقلى اعم از قرآن و حديث بيان شد و در نتيجه معلوم شد كه آنچه آقاى قفارى به شيعه نسبت داده است جز افتراء چيزى نيست.

ثانياً عنوان بحث آقاى قفارى «اعتقاد شيعه به مخلوق بودن قرآن» است در حالى كه قبلًا ذكر شد كه شيعه مى گويد قرآن را مخلوق نمى گوييم بلكه قرآن را حادث غير مخلوق مى دانيم(2) و توضيح آن گذشت. بنابراين عنوان بحث آقاى قفارى افتراء به شيعه است.

ثالثاً اين كه آقاى قفارى مى گويد: «قرآن، سنت، اجماع سلف دلالت دارند بر آن كه


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 541- 550
2- . «رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 152

ص: 351

قرآن مخلوق نيست»(1) صحيح نيست زيرا قرآن نه تنها كوچكترين اشاره اى به قديم بودن خود ندارد بلكه دو آيه شريفه صريحاً دلالت بر حدوث آن داشت و اجماع سلف نيز بر قدم قرآن نيست زيرا قبلًا بيان شد كه دو قرن اوّل عالم اسلام اصلًا بحثى و سؤالى درباره حدوث يا قدم قرآن وجود نداشته است. بنابراين احدى از سلف بحث حدوث و قدم را نداشته ولى وهابيان چون عقيده خود را به ديگران نيز نسبت مى دهند و كل اسلام را منحصر به خودشان مى دانند در مسأله اى كه حتى يك نفر از سلف چيزى نگفته است آنان ادعاى اجماع و اتفاق سلف را دارند!!. و امّا روايات: روايات شيعه مسأله حدوث و غيرمخلوق بودن قرآن را مطرح كرده است. و روايات اهل سنت نيز دلالتى بر قديم بودن قرآن ندارند و لذا آقاى محمدبن اسماعيل بخارى نيز عقيده به قديم نبودن قرآن داشت و لذا در نيشابور مردم به او اهانت كردند.(2) و او كه نزد آنان مهمترين حديث شناس است از روايات، حدوث قرآن را فهميده بود نه قدم آن را. علاوه بر آن كه مى توان گفت چون در قرن اوّل و دوم اين مسأله مطرح نبوده است پس روايات نيز ناظر به حدوث و قدم قرآن نيستند.

ساير كتابهاى روايى اهل سنت خصوصاً در مسأله توحيد اسماء و صفات و بحث كلام كه ملاحظه شد هيچ روايتى را نگارنده از كتابهاى اهل سنت نيافت كه دلالت بر قديم بودن قرآن يا حتى اشعار و اشاره به آن داشته باشد. آرى وقتى حتى يك روايت در كتابهاى اهل سنت بر اين موضوع يافت نمى شود باز وهابيان مدعى هستند كه تمام روايات آنان دلالت بر قديم بودن قرآن دارد به طورى كه حتى اگر كسى عقيده به خلاف آن پيدا كند كافر مى شود!!.

و امّا آنچه كه آقاى قفارى مى گويد «رواياتى كه علامه مجلسى آورده اكثر آنها دلالتى بر مدعاى او ندارد»(3) پاسخ اين كلام آن است كه اكثر اين روايات در پاسخ سؤال از اين كه قرآن حادث است يا قديم فرموده اند: «تنها بگوييد قرآن كلام


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 541
2- . مقدمه شيخ قاسم شماعى رفاعى بر «صحيح بخارى» ج 1، ص 48؛ «تاريخ بغداد» ج 2، ص 32
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 541

ص: 352

خداوند است»(1) يعنى سكوت از پاسخ سؤال و روشن است كه اگر عقيده اهل بيت عليهم السلام قديم بودن قرآن بود آن چنانكه اهل سنت و دولت بنى عباس مروج آن بودند وجهى نداشت كه امام عليه السلام سكوت كند تنها مگر به جهت تقيه و حفظ جان شيعيان.

تأويل روايات دال بر «مخلوق نبودن قرآن»

آقاى قفارى به خيال خود چند شاهد پيدا كرده است كه مقصود از مخلوق نبودن حادث نبودن است و مى گويد اين روايات مى گويند قرآن حادث نيست زيرا پاسخ به شبهات معتزله مى باشند علاوه بر آن كه كسى ادعا نكرده است كه قرآن دروغ است كه اين روايات بخواهند به او پاسخ دهند. ولى آقاى قفارى متن احاديث را توجه نكرده است. اين حديث در توحيد صدوق و نيز در بحارالانوار نقل شده و آقاى قفارى نيز به آنها مراجعه كرده است: «القرآن كلام اللَّه محدث غير مخلوق و غير ازلى»(2) اين روايت صريحاً مى گويد قرآن حادث و غير مخلوق است پس روشن است كه مراد از غير مخلوق غيرمكذوب است. از اينجا معلوم مى شود كه آقاى قفارى مغرضانه به احاديث نگاه كرده است. و از اينجا معلوم شد كه علمايى كه مى گويند روايات غيرمخلوق بودن قرآن از باب تقيه است سخن گزافى نگفته اند. چون وقتى عقيده امام عليه السلام موافق با عقيده دولت و اهل سنت باشد وجهى بر تقيه نيست امّا دقّت امام در پاسخ اين سؤال كه مى گويد قرآن حادث است يا قديم مى فرمايد «من تنها مى گويم قرآن كتاب خدا است» معلوم مى شود كه امام نظرى برخلاف نظر متعارف اهل سنت داشته كه نتوانسته است اظهار كند و اين روايات نشان مى دهد كه آن موقعيت و شرايط مناسب با تقيه بوده است.

و تقيه نيز سبب حفظ دين است نه خراب شدن، خواجه نصيرالدين طوسى فرموده:

«شيعيان تقيه را جايز نمى دانند مگر براى كسى كه احساس خطر جانى بر خود يا بر اصحاب خود داشته باشد در اين صورت مى تواند چيزى را اظهار كند كه موجب فساد در


1- . «بحارالانوار» ج 92، ص 118
2- . «التوحيد» شيخ صدوق، ص 227، ح 7؛ «بحارالانوار» ج 92، ص 118، ح 6

ص: 353

امور مهم دينى نشود. ولى تقيه در امورى كه موجب فساد در دين شود به نظر شيعيان جايز نيست».(1) ملاصدرا نيز فرموده است آنچه كه مربوط به اصل دين و كارهاى مهم و بزرگ است نبايد در آنها تقيه نمود مخصوصاً علماى بزرگى كه مورد توجه و اقتداى مردم هستند نبايد تقيه كنند و نيز در مسائل مربوط به جان مردم تقيه جايز نيست تنها در امورى كه جزئى هستند به شرط آن كه خطر جانى بر خود يا نزديكان داشته باشد جايز است».(2) علامه مجلسى نيز فرموده است: «تقيه براى دفع ضرر است نه براى جلب منفعت. و شرط تقيه آن است كه موجب فساد در دين يا خراب شدن نگردد و به همين جهت امام حسين عليه السلام تقيه نكرد زيرا مى دانست اگر تقيه كند دين از بين مى رود. مثلًا تقيه كردن به آن كه به جاى مسح در وضو پاهاى خود را بشويد اين تقيه موجب فساد دين نمى گردد و حكم خدا از مسلمانان پنهان نمى شود. گرچه من نديده ام كسى كه اين تفصيل را ذكر كرده باشد».(3) تفصيلى را كه مرحوم مجلسى فرمود از عبارت خواجه نصير و ملاصدرا نيز به دست مى آمد ولى ايشان نديده بوده است. امّا به هرحال تقيه چيزى است كه در قرآن كريم آمده است و شيعه نيز آن را براى حفظ دين پذيرفته است. و جالب آن است كه در كلمات و عمل وهابيان نيز تقيه وجود دارد و آن را پذيرفته اند و در عين حال به شيعيان عيب مى گيرند. در اينجا چند نمونه از تقيه در كلمات وهابيان را ذكر مى كنيم:

الف: ابن تيميه درباره طلاق فتوى داد كه سه طلاق در يك مجلس باطل است امّا وقتى در حضور سلطان او را محاكمه نمودند خلاف فتواى خود را اظهار كرده و نوشت كه من نيز همان فتوى اهل سنت مبنى بر صحت سه طلاق در يك مجلس را قبول دارم.(4)


1- . «تلخيص المحصل» معروف به «نقد المحصل» ص 422
2- . «شرح اصول الكافى» ص 378
3- . «بحارالانوار» ج 72، ص 130، و ج 8، ص 138 و ج 75، ص 393 و 444. نگارنده نيز اين بحث را مفصل در مقدمه خود بر «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» ج 1، ص 77 ذكر كرده است
4- . «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 32. و مواردى ديگرى نيز وجود دارد كه عقايد خود را كتمان مى كرد، رجوع شود

ص: 354

بنابراين براى حفظ جان خود تقيه كرد و خلاف فتواى خود را نوشت.

ب: وهابيان معتقدند كه بايد قبّه بر قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله را خراب نمايند امّا از ترس شورش مسلمانان فعلًا اين كار را انجام نداده اند. محمد بن عبدالوهاب مى گويد: «من اگر قدرت پيدا كنم حجره پيامبر را خراب خواهم كرد».(1) ولى در جاى ديگر گفته اند: «علت آن كه تنها قبّه پيامبر را خراب نكرده اند آن است كه ديدند خراب كردن آن موجب شرّ و فتنه بزرگى مى شود و سبب تفرقه و اختلاف مسلمانان مى گردد».(2) اين چيزى غير از تقيه نيست.

ج: «بعضى از علما مى گويند اگر نهى از منكر موجب افتراق و اختلاف گردد جايز نيست».(3) آقاى ابن باز نيز فتوى داده است كه امر به معروف و نهى از منكر گرچه واجب هستند ولى اگر منجر به منكر بزرگترى شوند جايز نمى باشند مثلًا نهى از شرب خمر اگر موجب قتل شود جايز نيست.(4) تقيه اى كه شيعه به آن معتقد است نيز همين است زيرا مثلًا به نظر شيعه شستن پا در وضو و مسح ننمودن بر آن منكر است ولى اگر موجب اختلاف و يا كشته شدن گردد بايد اين منكر را مرتكب شد. و ابن جوزى نيز حديثى از امام سجاد عليه السلام نقل كرده كه ترك نهى از منكر جايز نيست مگر موقع تقيه، و به آيه شريفه إِنَّنَا نَخَافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنَا أَوْ أَنْ يَطْغَى(5) استناد نموده است.(6) د: «ما مى دانيم كه برخى از علماى سابق كه معاصر و يا پيش از شيخ محمد بن عبدالوهاب بودند همان عقايد ابن وهاب را داشتند ولى از ترس جان عقايد خود را ابراز نمى كردند يا از مردم ترس و واهمه داشتند».(7) بنابراين معلوم شد كه وهابيان نيز اعتقاد به


1- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 335
2- . «رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ص 74
3- . همان مدرك، ص 85
4- . «مجموع فتاوى و مقالات متنوعه»، بن باز، ج 2، ص 242، و نيز رجوع شود به «قواعد التعايش بين اهل الاديان عند شيخ الاسلام ابن تيميه» ص 80
5- . سوره طه: 20، آيه 45
6- . «تذكرة الخواص» ص 294
7- . «رشيد رشا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ص 37

ص: 355

همان تقيه اى كه شيعه قبول دارند داشته و به آن عمل نيز مى كنند و در عين حال شيعه را بر آن سرزنش مى كنند.

و امّا آنچه كه آقاى قفارى گفته است كه: «در كتابهاى اهل سنت از امام جعفر صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود قرآن نه خالق است و نه مخلوق» پاسخ اين كلام همان است كه قبلًا ذكر شد كه كلمه «مخلوق» در اينجا به معنى مختلق است و قرينه آن نيز ذكر شد.

مسأله خمس نيز گرچه ايشان به قصد توهين و تمسخر ذكر كرده است جوابش اين است كه در قديم اكثر قريب به اتفاق علماى شيعه خمس را واجب مى دانسته امّا معتقد به تحليل خمس بوده اند و هرگز خمس از كسى نمى گرفته اند و تنها در اين دو قرن اخير است كه خمس گرفته مى شود، و آن علمايى كه قبلًا خمس نمى گرفتند نيز معتقد به حادث بودن قرآن بوده اند.

و امّا آن كه ايشان مى گويد مسأله اعتقاد به خلق قرآن از يهود گرفته شده است پاسخش اين است كه در بيان يهود چيزى به اسم مخلوق بودن كلام خدا يافت نشد ولى در ابتداى انجيل يوحنا مسأله قديم بودن كلمه خدا وجود دارد.(1) و همانطور كه معلوم است يوحناى دمشقى كه دشمن مسلمانان بوده است اين مسأله قدم قرآن را در ميان مسلمانان منتشر كرد تا عقيده نصارى را ترويج كند.

و امّا آن كه گفته است: «قدماى شيعه معتقد به قدم قرآن بوده اند ولى متأخرين آنان قائل به مخلوق بودن آن شدند» اين كلام نيز رجم به غيب و خرص و تخمين است، زيرا قدماى شيعه كه كتابهاى آنان در دست است چون سيد مرتضى كه در اواخر قرن 4 و اوائل قرن 5 هجرى بوده است صريحاً مى گويد شيعه معتقد به حدوث قرآن است.(2) شيخ صدوق نيز در قرن چهارم بوده و معتقد به حدوث قرآن بوده است.(3) مرحوم كلينى نيز كه در 329 وفات يافته و متن روايات كافى فتوى و اعتقاد او بوده است احاديثى را نقل كرده

(4)


1- . «انجيل يوحنا» باب اوّل، آيه 2، «كتاب مقدس»، ص 250
2- . «رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 153
3- . «التوحيد» شيخ صدوق، ص 224
4- احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

ص: 356

كه دلالت مى كنند تمام ماسوى اللَّه حادث هستند،(1) بنابراين ديگر وجهى بر اين ادعاى آقاى قفارى وجود ندارد كه مى گويد قدماى شيعه قائل به قدم قرآن بوده اند.

تكلم خداوند با حضرت موسى عليه السلام

آقاى قفارى مى گويد: ايجاد صدا در درخت خلاف صريح قرآن است زيرا قرآن فرموده: وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيماً.(2)

اولًا معلوم نيست كجاى آيه صريح است در اين كه خداوند صدا را در درخت ايجاد نكرده است؟! و مگر كرد نه خداوند؟! به هرحال متكلم خداوند بوده است گرچه آلت آن درخت بوده است.

ثانياً اين آيه دلالت دارد بر فضيلت و مزيتى بر وحى بر حضرت موسى عليه السلام يعنى بالاترين مرتبه وحى به او شده است.(3) پس تأكيد دلالت بر شرافت مرتبه وحى دارد.

ثالثاً احتمال دارد تأكيد در اين آيه شريفه به معنى بدون واسطه بودن باشد زيرا وحى بر حضرت موسى بدون واسطه شدن فرشته بود(4) ولى اين تأكيد براى آن نيست كه بگوييم حضرت موسى عليه السلام مستقيماً با خدا صحبت كرد به طورى كه اصوات و حروف از دهان خداوند باشد نعوذ باللَّه. و تفضيل حضرت موسى عليه السلام به بدون واسطه بودن وحى اوست.

رابعاً اين كه آقاى قفارى ادعا كرده است تأكيد دليل بر اين است كه هيچ مجازى نيست زيرا مجاز را نمى توان تأكيد كرد احتمالًا آقاى قفارى اين مطلب را از قرطبى گرفته است گرچه هيچ اشاره اى نكرده است. قرطبى مى گويد: «تأكيد دلالت دارد بر بطلان سخن كسى كه مى گويد: خداوند سخن را در درخت ايجاد نمود و موسى عليه السلام آن را شنيد، بلكه آيه دلالت دارد كه متكلم حقيقى خداوند است و نحاس نيز گفته است نحويين


1- . «اصول كافى» ج 1، ص 83
2- . سوره نساء: 4، آيه 164
3- . «انوارالتنزيل» ج 1، ص 256؛ «تفسير صافى» ج 1، ص 412
4- . «مجمع البيان» ج 3، ص 141؛ «جوامع الجامع» ج 1، ص 303

ص: 357

اجماع دارند كه اگر فعلى را به مصدر تأكيد كنيم آن فعل مجاز نخواهد بود».(1) ولى اين كلام قرطبى و نحاس صحيح نيست زيرا محمدرشيدرضا كه خود گرايش وهابى دارد تصريح كرده كه تأكيد براى مجاز صحيح است وى مى گويد: «برخى گفته اند اگر تأكيد تكليماً وجود نداشت جايز بود گفته شود اين تكلم مجازى است و فرّاء نيز گفته است اگر تأكيد آورده شود كلام حقيقى خواهد بود. ولى برخى گفته اند اشكالى ندارد تكليم در اين آيه مجاز باشد، زيرا تأكيد با مجاز در فعل منافات دارد ولى تأكيد با مجاز در اسناد منافاتى ندارد، و جايز است كلامى كه تأكيد شده است به مبلّغ و رساننده آن نسبت داده شود مثلًا يك وزير سخن پادشاه را نقل كند جايز است اين كلام را تأكيد كرد و به وزير نسبت داد سپس رشيدضا مى گويد به نظر من چون هدف از هر كلامى رساندن پيام است به مخاطب هرچند به واسطه شخص ثالث باشد پس جايز است كلام را تأكيد كرد و به واسطه نسبت داد. و اين شعر را نقل كرده كه «عَجَّتْ عجيجاً من جُذام المطارف» يعنى لباس ابريشمى از مرض جذام او ناله كرد ناله كردنى در حالى كه معلوم است كه لباس ناله ندارد. پس جايز است فعلى را كه مجازاً به غير فاعل خود نسبت داده شده است را تأكيد نمود».(2) و امّا به نظر علماى شيعه معنى اين آيه آن است كه: «و كلّم اللَّه موسى تكليماً شريفاً. و اين آيه دليل است بر آن كه كلام خداوند محدث است براى آن كه خداى تعالى آن كلام كه با موسى گفت بر طور، پيش از آن با هيچ پيغمبر نگفت و آن را كه وقت وجود و حدوث معلوم باشد قديم نبود، قديم آن بود كه وجودش را اوّل نباشد ...».(3) وى در دنباله كلام خود دليل محكمى براى مسأله حدوث كلام خداوند ذكر كرده است.

خامساً آنچه كه آقاى قفارى مى گويد: «شيعيان منكر اين فضيلت حضرت موسى عليه السلام هستند» اين نيز تهمتى بيش نيست كتابهاى شيعه ذيل همين آيه مى گويند اين


1- . «الجامع الاحكام القرآن»، معروف به تفيسر قرطبى، ج 6، ص 18
2- . «المنار» ج 6، ص 72
3- . «تفسير شيخ ابوالفتوح رازى» ج 4، ص 73

ص: 358

بهترين نوع وحى بوده است كه به حضرت موسى شده است.(1) و خداوند كلام خود را در درخت ايجاد كرد و حضرت موسى عليه السلام آن را از همه طرف مى شنيد.(2) سادساً چرا آقاى قفارى به آيه شريفه 30 سوره قصص مراجعه نكرده است كه مى فرمايد: فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِي مِنْ شَاطِىِ الْوَادِي الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنْ الشَّجَرَةِ أَنْ يَا مُوسَى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ مرحوم طبرسى فرموده است: «حضرت موسى عليه السلام از درخت اين صدا را شنيد، زيرا خداوند كلام را در درخت ايجاد نمود و درخت محلّ كلام خداوند بود، زيرا كلام عرض است و عرض احتياج به محل دارد و حضرت موسى عليه السلام از راه معجزه مى دانست كه اين كلام خداوند است و اين بالاترين مرتبه پيامبران است كه سخن خداوند را بى واسطه بشنوند».(3) ولى علامه طباطبايى فرموده است: «ترديد نيست كه اين كلام كلام خداوند بوده است ولى آيه دلالت مى كند كه درخت مبدء نداء و تكلم بوده است. و كلام خدا قائم به درخت مثل قيام كلام هر متكلم به آن متكلم نمى باشد. بله درخت متكلم نيست ولى درخت حجابى است كه خداوند به آن محتجب شده است، پس آنگونه كه سزاوار ساحت قدس الهى است از معناى احتجاب محتجب شده است».(4) و امّا آن كه آقاى قفارى ادعا كرد: «شيعيان هر انحرافى را مى پذيرند زيرا مى گويند حب على عليه السلام حسنه اى است كه هيچ سيئه اى با آن ضرر ندارد».

پاسخ اين كلام آن است كه اين حديث را علماى اهل سنت نقل كرده اند و از كتابهاى آنان به كتابهاى شيعه آمده است. زيرا علامه مجلسى اين حديث را از كتاب «كشف الغمه» نقل كرده است.(5) و كتاب «كشف الغمه» آن را از «فردوس الاخبار» ديلمى روايت كرده است.(6) بنابراين منبع و مدرك اصلى اين حديث كتابهاى اهل سنت است.


1- . «بحارالانوار»، ج 13، ص 338
2- . «تفسير الصافى»، ج 1، ص 413
3- . «مجمع البيان» ج 7، ص 251
4- . «الميزان» ج 16، ص 31
5- . «بحارالانوار»، ج 39، ص 248، ح 10
6- . «كشف الغمه» ج 1، ص 125

ص: 359

ثانياً اين حديث اصلًا سند ندارد.

ثالثاً امام صادق عليه السلام به شيعيان دستور داده بود كه اين نامه را بنويسند و در سجاده نماز گذارده و هر روز آن را بخوانند كه: «اطاعت خداوند به انجام فرمان اوست و هركس نافرمانى او را نمايد به صورت در جهنم مى افتد و تنها چيزى كه بين انسان و خدا فايده دارد اطاعت خدا است و اگر مى خواهيد مؤمن واقعى باشيد تلاش كنيد كه اطاعت خداوند كنيد ...».(1) رابعاً به احتمال زياد معناى حديث اين است كه محبت على عليه السلام حسنه اى است كه صاحب خود را از هر آسيبى و از هر خطايى باز مى دارد. يعنى كسى كه محبت على عليه السلام را دارد نزديك گناه نمى رود و هركس بغض او را داشته باشد به هر گناهى نزديك مى شود و شرط هر عبادتى آن است كه بغض على عليه السلام را نداشته باشد، پس با بغض على عليه السلام هيچ حسنه اى فايده ندارد. و با محبت او هيچ گناهى پديد نمى آيد نه اين كه انجام دادن گناه ضرر ندارد. مؤيد اين معنا آن است كه مرحوم سيدجعفر كشفى فرموده: «بداند در حديث وارد شده است كه: «الايمان طاعة لاتضرّ معها سيئة والكفر معصية لاتنفع معها حسنة» و اين دو فقره، فرقى در معنا دارند. و آن اين است كه چون ايمان از مقوله سبب است و تأثير كردن سبب موقوف است بر نبودن مطلق مانع، پس ايمانى كه ضرر ندارد با وجود سيئه، ايمانى است خالص، كه خالى باشد از شائبه كفر كه مانع است. و ايمان خالص نيست مگر ايمان كسى كه اجتناب نمايد از تمام كبائر به جهت آن كه هر كبيره بهره اى از شرك دارد، و هر شركى بهره اى از كفر دارد. پس هر صاحب كبيره اى بهره اى از كفر دارد. پس صاحب كبيره خالص نيست و تأثير در تربيت و تزكيه نفس نمى كند- چنانكه سابقاً محقق شد كه با وجود كبيره حسنات تأثير نمى كنند، بلكه حسنات حبط و پايمال مى شوند. و امّا كفر چونكه از مقوله مانعيت است و تأثير مانع موقوف نيست بر نبودن مطلق سبب، بلكه با وجود سبب هم، مانع مقدم است. پس كفرى هم كه مشوب به ايمان باشد مثل كفر صاحب كبير مانع از نفع و تأثير حسنات مى شود. همچنانكه كفر خالص هم مانع مى شود.


1- . «روضه كافى» ص 7

ص: 360

پس منع كردن كفر، دو فرد و دو مرتبه دارد. و نفع دادن ايمان، يك فرد و يك مرتبه دارد.

و بر همين روش است معنى حديث: «حبّ على حسنة لاتضرّ معها سيئة و بغض علي سيئة لاتنفع معها حسنة» يعنى حبّ مى بايد كه غير مشوب به بغض باشد تا دفع سيئه بكند. و امّا بغض نبايد غير مشوب به حبّ باشد بلكه بغض مشوب به حبّ، و بغض خالص غير مشوب هر دو مانع از تأثير و نفع دادن حسنات مى باشند».(1) شهيد مطهرى نيز در توضيح اين حديث فرموده است: «معناى حديث اين است كه اگر محبت على عليه السلام راستين باشد هيچ گناهى به انسان صدمه نمى زند، يعنى اگر محبت على عليه السلام كه نمونه كامل انسانيت و طاعت و عبوديت و اخلاق است از روى صدق باشد و به خود بندى نباشد مانع از ارتكاب گناه مى گردد، مانند واكسنى است كه مصونيت ايجاد مى كند و نمى گذارد بيمارى در شخص واكسينه شده راه يابد. محبت پيشوايى مانند على عليه السلام كه مجسمه علم و تقوى و پرهيزگارى است آدمى را شيفته رفتار على مى كند، فكر گناه را از سر او به در مى برد، البته به شرطى كه محبتش صادقانه باشد، كسى كه على عليه السلام را بشناسد تقواى او را بشناسد، سوز و گداز او را بداند ناله هاى نيمه شبش را بداند و به چنين كسى عشق بورزد محال است كه خلاف فرمان او كه هميشه امر به تقوى و عمل مى كرد عمل كند، هر محبّى به خواسته محبوبش احترام مى گذارد و فرمان او را گرامى مى دارد، فرمانبردارى از محبوب لازمه محبت صادق است، لهذا اختصاص به على عليه السلام ندارد، محبت صادقانه رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز چنين است ...».(2) آخرين كلام آقاى قفارى در اين فصل اين بود كه: «شيعيان هرچيزى كه صحيح باشد حمل بر تقيه مى كنند و مى گويند رشد در مخالفت با عامه است و چرا نمى گويند هرچه موافق قرآن است حق است و هرچه خلاف قرآن است تقيه است». جواب اين كلام آن است ما هر حديثى كه اصل صدور آن صحيح باشد اگر معارض داشته باشد آن را حمل بر تقيه مى كنيم يعنى آنچه كه صدورش صحيح است ولى جهت صدورش صحيح نباشد حمل بر تقيه مى شود. و علت آن كه رشد را در مخالفت عامه مى دانيم اين


1- . «اجابة المضطرين»، ج 1، ص 34
2- . «عدل الهى» ص 354. شبيه مطلب فوق در «بحوث مع اهل السنة والسلفية» ص 169 نيز آمده است

ص: 361

است كه عده زيادى در زمان معاويه عمداً حديث عليه حضرت على عليه السلام جعل مى كردند و به دروغها عمل مى كردند،(1) قهراً در اين صورت مخالفت با آنان موجب رشد است. ولى در مواردى كه حديثى در كتابهاى شيعه نباشد به كتابهاى اهل سنت مراجعه مى كنيم و چنانچه سند صحيح باشد مى پذيريم.(2) و ملاك موافقت و مخالفت با قرآن نيز مورد قبول ما است و هر حديثى كه فرموده رشد در مخالفت با عامه است ابتداء ترجيح به موافقت با كتاب را بيان كرده است.(3) و اينها را آقاى قفارى خوب مى داند امّا عمداً مى خواهد كتمان نمايد، كه صدر حديث را حذف و ذيل آن را گرفته است.

مسأله رؤيت

آقاى قفارى مدعى است كه:

«بهشتيان خداوند را خواهند ديد بدون آن كه احاطه به او پيدا كنند و بدون كيفيت و آيات شريفه و روايات متواتره بر آن دلالت دارد، و صحابه و تابعون نيز اين عقيده را دارند ولى معتزله و خوارج و شيعيان منكر رؤيت هستند و سخنان آنان برخلاف كتاب و سنت و اجماع سلف است. در روايات شيعه آمده است كه چشم چيزى را مى بيند كه داراى رنگ و كيفيت باشد و خداوند خالق اينها است. آقاى قفارى مى گويند اگر خداوند رنگ و كيفيت ندارد پس وجود ندارد زيرا چيزى كه هيچ كيفيتى ندارد وجود ندارد. به همين جهت وقتى از برخى از سلف سؤال شد استواء خداوند چگونه است پاسخ داد كيفيت آن مجهول است و نگفت كيفيت ندارد. به هرحال در روايات شيعه هم نفى رؤيت آمده است و هم اثبات آن و اثبات رؤيت مذهب اهل بيت عليهم السلام است و مذهب شيعه نفى آن است».(4)*


1- . «شرح نهج البلاغه»، ج 11، ص 43؛ «انوارالنعمانيه» ج 1، ص 100
2- . «عدة الاصول» ج 1، ص 149
3- . «اصول كافى» ج 1، ص 68
4- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 551- 552

ص: 362

قبل از آن كه به نقد كلام آقاى قفارى بپردازيم ابتدا توضيحى درباره «رؤيت خداوند» ذكر مى كنيم.

از نظر شيعه عقل و قرآن و روايات متواتر اتفاق بر آن دارند كه خداوند در دنيا و آخرت قابل ديدن نيست.(1) اين مسأله در واقع از فروع مسأله تشبيه و تجسيم است، هركس خداوند را جسم بداند بايد بگويد خدا قابل ديدن است در دنيا و آخرت و هركس خدا را جسم نداند مى گويد خدا قابل ديدن نيست.(2)

دليل نفى رؤيت

رؤيت به معناى ابصار تنها به چيزى تعلق مى گيرد كه جسم بوده و داراى لون كه كيفيت است باشد علاوه بر آن كه بايد در جهت باشد. پس اگر خداوند قابل مشاهده با چشم باشد بايد جسم بوده و نيز رنگ داشته و در جهت باشد در حالى كه هيچ كدام از اين امور بر خداوند صحيح نيست.

علاوه بر آن كه اگر خداوند قابل ديدن باشد يا كلّ خداوند را مى توان ديد يا بعض او را. اگر كلّ خداوند ديده شود محدود مى باشد و اگر بعض او ديده شود بايد جزء داشته باشد. و هر دو محال است.

و ثالثاً رؤيت نوعى ادراك و احاطه پيدا كردن است در حالى كه خداوند طبق صريح قرآن مورد ادراك چشم قرار نمى گيرد لَاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ.(3) گرچه ادراك اعم از رؤيت است ولى چون در اين آيه شريفه ادراك را معلّق بر چشم كرده است پس معلوم مى شود مراد ابصار است كما اين كه اگر ادراك معلق بر بينى شود مراد استشمام است و اگر معلق بر دست شود مراد لمس است.

و امّا آيه شريفه رَبِّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَكِنْ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنْ


1- . «اوائل المقالات» ص 62
2- . «كتاب تمهيدالاصول» شيخ طوسى، ص 81
3- . سوره انعام: 6، آيه 103

ص: 363

اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي(1) و نيز آيه وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَاضِرَةٌ* إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ(2) دلالتى بر امكان رؤيت خداوند ندارد. زيرا علاوه بر آن كه نفى در «لن ترانى» براى نفى ابديت است اين آيه سوره اعراف تنها دلالت دارد بر آن كه خداوند قابل تجلّى است ولى حضرت موسى قدرت ديدن تجلّى خدا را نداشته است. و آيه سوره قيامت به معنى آن است كه برخى صورتها در قيامت خرسندند و منتظر رحمت خداوند مى باشند. علاوه بر آن كه احتمال دارد به معنى «الى نعمة ربها ناظرة» يعنى رحمت خدا را مشاهده مى كنند و يا آن كه «إلى» در اينجا حرف جرّ نباشد بلكه مفرد آلاء است و مفعول «ناظرة» است كه بر آن مقدم شده است و معنايش اين مى شود كه برخى صورتها خرسندند كه نعمت خداوند را نظاره گرند.

و امّا روايات شيعه رؤيت به معنى ديدن با چشم سر را نفى كرده و رؤيت به معنى علم حضورى، يا ديدن با دل يا لقاءاللَّه، يا تجلّى خداوند را اثبات كرده اند:

الف: حضرت على عليه السلام، در پاسخ كسى كه گفت آيا خدا را ديده اى يا خير فرمود آن را كه نديده ام نمى پرستم ولى چشم او را مشاهده نمى كند بلكه دلها با حقايق ايمان او را درك مى كنند.(3) اين خطبه ديدن ظاهرى را نفى و مشاهده قلبى را اثبات كرده است.

ب: در مناجات شعبانيه آمده است: «وانر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك».

ج: در دعاى عرفه آمده است: «يا من احتجب فى سرادقات عرشه عن ان تدركه الابصار».

د: در مناجات المحبّين آمده است: «الهى فاجعلنا ممّن اصطفيته لقربك و ولايتك و امنن بالنظر اليك علىّ».

ه: در دعاى صباح آمده است: «يا من قرب من خطرات الظنون و بعد عن لحظات العيون».


1- . سوره اعراف: 7، آيه 143
2- . سوره قيامه: 75، آيه 22 و 23
3- . «اصول كافى» ج 1، ص 98؛ «نهج البلاغه» خطبه 174 و شبيه آن در خطبه 179

ص: 364

بنابراين رؤيت به معناى علم حضورى(1) و مشاهده قلبى صحيح است ولى به معناى رؤيت ظاهرى با چشم سر صحيح نيست.

آقاى فخررازى كه خود اشعرى است و طرفدار رؤيت مى باشد پس از نقل ادلّه نفى رؤيت مى گويد ما اعتراف داريم كه آن ادله را نمى توان پاسخ داد.(2) بنابر استدلال بر عدم امكان رؤيت بسيار قوى و محكم است.

و عجيب آن است كه آقاى فضل بن روزبهان خواسته است صلح بدون رضايت طرفين ايجاد كند و گفته است: «من پس از تأمل فهميدم كه نزاع در اين مسأله نزاع لفظى است زيرا شيعيان كه منكر رؤيت هستند مى گويند خداوند در قيامت انكشاف تام پيدا مى كند و اهل سنت كه طرفدار رؤيت هستند مى گويند براى انسان در قيامت علم حاصل مى شود و فرق در اين است كه شيعيان مى گويند انكشاف به قلب است و اهل سنت مى گويند محل انكشاف چشم است».(3) به هرحال تمام اختلاف بر همين است. زيرا رؤيت به معنى علم حضورى انسان به خداوند را شيعه و اهل سنت هر دو قبول دارند كه هم در دنيا و هم در آخرت حاصل مى شود ولى رؤيت به معناى ديدن با چشم سر را اهل سنت قبول دارند و شيعه مخالف آن هستند.

نقد و بررسى كلام آقاى قفارى

اولًا آقاى قفارى در اين مسأله- برخلاف ساير مباحث كتاب- به سابقه تاريخى مسأله توجه نكرده است شايد به جهت آن كه به ضرر ايشان مى شده است. اگر تاريخ پيش از اسلام را در نظر بگيريم مى بينيم يهود طرفدار امكان رؤيت خدا بوده اند. در تورات آمده است: «خداوند گفت: روى من خواهد آمد و تو را آرامى خواهد بخشيد، به وى عرض كرد هرگاه روى تو نيايد ما را از اينجا مبر ... و گفت روى مرا نمى توانى ديد زيرا


1- . «حمت الهى عام و خاص» ج 2، ص 174
2- . «احقاق الحق» ج 1، ص 144
3- . همان مدرك، ص 132

ص: 365

انسان نمى تواند مرا ببيند و زنده بماند و خداوند گفت اينك مقامى نزد من است پس بر صخره بايست و واقع مى شود كه چون جلال من مى گذرد تو را در شكاف صخره مى گذارم و تو را به دست خود خواهم پوشانيد تا عبور كنم سپس دست خود را خواهم برداشت تا قفاى مرا ببينى امّا روى من ديده نمى شود».(1) اين گفتگو تقريباً شبيه چيزى است كه در قرآن كريم نيز آمده است.(2) بنابراين طبق قرآن و تورات انديشه رؤيت وجه خداوند با چشم ظاهرى يك انديشه اى است كه در يهود بوده است و بعيد نيست كه مسلمانان نيز تحت تأثير اين انديشه و نيز تفسير نادرست از آيات شريفه و روايات به سراغ مسأله رؤيت و امكان ديده شدن خداوند رفته اند.

ثانياً آنچه كه آقاى قفارى ادعا كرد كه آيات و روايات متواتر بر امكان و تحقق رؤيت خداوند دلالت دارند، از جهت آيات شريفه معلوم شد كه آيات كاملًا برعكس مدعاى ايشان دلالت دارند. و عجيب است كه وهابيان آيه شريفه «لاتدركه الابصار» را كه صريح در نفى رؤيت با چشم است را به معنى «لاتحيط به» گرفته اند(3) و اين صرف كردن آيه است از معناى ظاهرى خود در حالى كه وهابيان مى گويند ما قرآن را تأويل نمى كنيم و به ظاهر آن تمسك مى كنيم.

و امّا روايات شيعه اتفاق دارد بر نفى امكان رؤيت. كه اين روايات در كافى و توحيد صدوق و امالى سيدمرتضى آمده است:

الف: عربى نزد امام باقر عليه السلام آمده و گفت آيا پروردگارت را هنگام عبادت ديده اى؟

فرمود: چيزى را كه نبينم نمى پرستم. آن شخص گفت: چگونه او را ديدى؟ فرمود: چشم او را نمى بيند بلكه دلها به حقايق ايمان او را مى بينند او با مردم مقايسه نشده و به وسيله حواس ادراك نمى شود و تنها به وسيله نشانه ها شناخته مى شود.(4)


1- . «كتاب مقدس» عهد عتيق، سفر خروج، باب 32، آيه 15، ص 138
2- . سوره اعراف: 7، آيه 143
3- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 541
4- . «امالى السيد المرتضى» ج 17 ص 104، مجلس 10

ص: 366

ب: محمدحلبى به امام صادق عليه السلام گفت: آيا پيامبر خداوند را ديده است؟ فرمود: به قلب خود آرى ولى پروردگار را با چشم نمى توان ديد.(1) ج: ابوقرّه بر امام رضا عليه السلام وارد شده و گفت در حديثى آمده است كه خداوند كلام را به موسى و رؤيت را به محمد صلى الله عليه و آله داده است. امام عليه السلام فرمود: «پس چه كسى به مردم از طرف خداوند گفته است: لاتدركه الابصار، ولا يحيطون به علماً، ليس كمثله شي ء. آيا مى شود پيامبر بيايد و به مردم بگويد من از طرف خداوند آمده ام و خدا را نمى توان ديد سپس بگويد من او را به چشم ديده ام؟!!. آيا شرم نمى كنيد؟! ابوقرّه گفت بنابراين آيه شريفه: ولقد رآه نزلة اخرى چه مى فرمايد؟ فرمود: ذيل اين آيه روشن مى كند چون مى فرمايد: ماكذب الفؤاد مارآى كه يعنى آنچه او با چشم ديد قلبش نيز آن را تأييد كرد و چشم پيامبر آيات كبراى الهى را ديد. و آيات خداوند غير از خود خداوند است. اگر چشم بتواند خدا را ببيند پس به او احاطه علمى پيدا كرده است. ابوقرّه سؤال كرد: بنابراين من رؤيت را تكذيب كنم؟ امام عليه السلام فرمود: قرآن آن را تكذيب كرده است و نيز مسلمانان».(2) و امّا آنچه آقاى قفارى ادعا كرده كه صحابه و تابعون عقيده به رؤيت خداوند دارند اين كلام صحيح نيست زيرا اعلم صحابه حضرت على عليه السلام است كه در روايات متعدد صريحاً رؤيت را نفى كرده است.(3) و از توضيحى كه بيان شد معلوم گرديد كه عقيده شيعه موافق قرآن و روايات و موافق نظر اعلم صحابه است ولى عقيده وهابيان خلاف قرآن و خلاف برخى از روايات و موافق با يهوديان و عوام از صحابه و تابعين است.

يكى از گفتار بسيار عجيب آقاى قفارى كه در چند جاى ديگر اين كتاب نيز آمده است آن است كه در اينجا مى گويد: «اگر خداوند رنگ و كيفيت ندارد پس وجود ندارد


1- . همان مدرك، ص 103
2- . همان مدرك
3- . «اصول كافى» ج 1، ص 98؛ «نهج البلاغه» خطبه 174

ص: 367

زيرا چيزى كه هيچ كيفيتى ندارد وجود ندارد»(1) از اينجا روشن مى شود كه وهابيان هستى را مساوى با ماده و با محسوسات مى دانند و اصلًا چيزى به نام مجردات قبول ندارند.

احتمالًا آقاى قفارى براى خود و همكيشان خود هيچ آبرويى قائل نيست زيرا آبرو و شخصيت امر محسوس نيست و رنگ ندارد پس وجود ندارد. به نظر آقاى قفارى كه هستى مساوى ماده است انسانيت انسان به بدن اوست پس انسانهاى چاق انسانيت بيشترى نسبت به انسانهاى لاغر دارند. به نظر آقاى قفارى چيزى به اسم عشق، محبت، اضطراب، ترس و خوف، رحمت، مهربانى، مغفرت، علم، تقوى، معنويت بايد وجود نداشته باشد زيرا اينها رنگ ندارند و هرچه رنگ و كيفيت محسوس ندارد وجود ندارد.

آقاى قفارى كه مى گويد شيعيان منكر وجود خدا هستند،(2) خودش معتقد به خدايى است كه محسوس و مادى است و اين ماده پرستى مى شود نه خداپرستى.

نكته ديگر آن است كه چگونه آقاى قفارى به شيعيان اعتقاد به تجسيم و تشبيه را نسبت مى دهد و از طرف ديگر مى گويد شيعيان رؤيت را قبول ندارند در حالى كه اگر كسى تجسيم را قبول دارد بايد قائل به امكان رؤيت باشد و چگونه متوجه اين نكته نشده است كه شيعه چون معتقد به عدم امكان رؤيت هستند پس بايد قائل به عدم تجسيم باشند. و وهابيان چون معتقد به امكان رؤيت هستند بايد قائل به تجسيم باشند.

و آنچه كه ايشان مى گويند: «در روايات شيعه هم اثبات و هم نفى رؤيت آمده است» پاسخ آن اين است كه در روايات شيعه اثبات رؤيت قلبى و نفى رؤيت به چشم آمده است و هيچ مشكلى ندارد.

نزول ربّ

آقاى قفارى در اين مسأله مى گويد:

«روايات مستفيض و اتفاق سلف، بر پذيرفتن نزول خداوند آنگونه كه سزاوار اوست مى باشد. امّا شيعيان رواياتى دارند كه منكر نزول رب است و در عين حال برخى


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 551
2- . همان مدرك

ص: 368

از روايات آنان اثبات نزول رب مى كند و اين در تفسير قمى و توحيد صدوق و بحارالانوار نيز آمده است. و به هرحال يكى از اين دو طايفه روايات آنان بايد صحيح باشد و آن رواياتى است كه موافق با قرآن و سنت باشد گرچه علماى شيعه به جهت پيروى از معتزله منكر آن هستند. به هرحال متقدمين شيعه قائل به تجسيم و متأخرين آنان قائل به تعطيل و ائمه عليهم السلام معتقد به حدّ وسط هستند. سپس رواياتى را نقل كرده كه امر مى كند به اخذ به صفاتى كه قرآن اثبات كرده است و فرموده نه تشبيه صحيح است و نه تنزيه. و حد وسط عبارت است از اثبات صفات بدون تشبيه. ولى شيعيان به روش قرآن و سنت تمسك نمى كنند».(1)

نقد و بررسى

مسأله نزول خداوند از عرش به آسمان دنيا در هر شب يا در شب جمعه چيزى است كه در روايات اهل سنت آمده است امّا كتابهاى شيعه حديث معتبرى در اين موضوع ندارند. و بر فرض كه حديثى بر آن دلالت كند اگر خبر واحد باشد حتى اگر چه صحيح السند باشد قابل پذيرفتن نيست ولى اگر احاديث مستفيض يا متواتر بود در اين صورت بايد آنها را توجيه نمود. زيرا نزول مناسب با اعتقاد به تجسيم و پذيرفتن حركت در خداوند است و اينها هر دو بر خداى متعال محال مى باشد. جسم مساوى با تركيب و حدوث است و حركت نيز ملازم با فقدان و احتياج به حركت و اثبات نقص بر اوست علاوه بر آن كه نزول مساوى با محدود بودن است و به معنى آن است كه نسبت مكانها نسبت به او يكسان نيستند و از اين گونه تالى فاسدهاى متعدد خواهد داشت.

ملاصدرا فرموده است: «در روايات اهل سنت آمده است كه خداوند در ثلث آخر شب به آسمان دنيا آمده و فرياد مى زند آيا كسى هست كه استغفار كند. و مجسمه و كسانى كه جمود بر ظاهر الفاظ ندارند به ظاهر اين احاديث تمسك مى كنند ولى اهل توحيد آنها را تأويل مى كنند تا موجب اعتقاد به تجسيم و حركت نشود».(2)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 553- 555
2- . «شرح اصول الكافى» ص 301

ص: 369

آيةاللَّه شعرانى نيز فرموده است: «برخى مى گويند ما تجسيم را قبول نداريم ولى نزول را به معناى حقيقى آن مى پذيرند و تأويل آن را ضلالت و گمراهى مى دانند در حالى كه هركس لوازم جسميت را بپذيرد او جزء مجسمه است چه آن كه تصريح به جسم بودن خدا بنمايد يا خير. روشن است كه كسى كه خدا را حقيقتاً فوق عرش بداند و بگويد هر شب به آسمان دنيا نزول مى كند و در عين به كار بردن لفظ تجسيم را حرام مى داند او خدا را جسم دانسته است گرچه لفظ جسم را به كار نبرده است».(1) مسأله نزول خداوند، فوقيت حقيقى بر عرش، مبانيت خدا از خلق، در جهت بالا بودن خداوند و ... همه اينها از لوازم تجسيم است و چون ابن تيميه و پيروان او معنى «موجود مجرد» را نشناخته و هستى را مساوى با مادى دانسته اند گرفتار اين اوهام و خيالات شده اند.

و امّا روايات شيعه بر سه طايفه است: 1- رواياتى كه دلالت مى كنند كه خداوند نزول و حركت و انتقال ندارد و دلالت بر آن دارند كه احاديثى كه اهل سنت درباره نزول خداوند نقل كرده اند آنها كذب و افتراء مى باشند.(2) و اين احاديث بسيار زياد است. 2- احاديثى كه نزول خداوند را پذيرفته اند.(3) در اين خصوص تنها يك روايت نقل شده كه در سند آن 5 نفر راوى وجود دارد كه هيچ گونه توثيقى نداشته بلكه از افراد مجهول مى باشند. و اين روايت گرچه طبق نسخه بحارالانوار نزول ربّ را دارد(4) ولى بحارالانوار آن را از توحيد صدوق نقل كرده است در حالى كه در متن توحيد صدوق روايتى كه نقل شده مسأله نزول ربّ را ندارد.(5) 3- رواياتى كه احاديث اهل سنت در مورد نزول رب را توجيه مى كنند مثل اين كه: «ابراهيم بن ابى محمد گويد به امام رضا عليه السلام گفتم: اهل سنت نقل كرده اند از پيامبر صلى الله عليه و آله كه خداوند هرشب به آسمان دنيا نزول مى كند. فرمود: خداوند


1- . «شرح اصول الكافى»، مازندرانى، ج 4، ص 72
2- . «اصول كافى» ج 1، ص 125، ح 1 و 3 و 4
3- . «بحارالانوار» ج 3، ص 331، ح 35
4- . همان مدرك
5- . «كتاب التوحيد» ص 248، ح 1

ص: 370

كسانى كه كلمات را از جاى خود منحرف مى كنند لعنت كند. به خداى سوگند رسول خدا چنين نگفته است بلكه فرمود: خداوند در ثلث آخر هر شب فرشته اى را به آسمان دنيا نازل مى كند و او ندا مى كند آيا توبه كننده اى وجود دارد تا او را ببخشم».(1) روايت فوق شاهد جمع براى روايات طايفه اوّل و دوم است بنابراين بايد معتقد به عدم امكان نزول رب بود و آن كه نازل مى شود فرشته است. با توجه به آن كه نزول، رؤيت با چشم، حركت و ... از احكام و لوازم جسم مادى است و شيعه خدا را جسم نمى دانند پس لوازم اين تجسيم را نيز منكرند.

و امّا عقايد وهابيان درباره نزول ربّ چيزى غير از اعتقاد به تجسيم نيست. مثلًا ابن تيميه در صحن مسجد جامع اموى دمشق نشسته بود و مى گفت: استواء خداوند بر عرش همانند اين نشستن من است بر كرسى، كه ناگهان مردم بر او هجوم بردند.(2) محمد بن عبدالوهاب نيز خداوند را در جهت بالا و فوق عرش مى داند و معيت خدا با خلق را قبول ندارد.(3) عبداللَّه بن باز نيز مى گويد: صفاتى از قبيل يد، استواء، عين و ... را بايد به همان ظاهرشان باقى گذارده و تأويل ننمود و نبايد كسى بگويد خداوند جسم نيست زيرا قرآن چنين چيزى را نگفته است و بايد عقيده داشت كه اولًا خدا در آسمان است، ثانياً خدا فوق عرش است، ثالثاً دست ها را به طرف بالا به سوى او دراز كنيم زيرا او در طرف بالا است.(4) به نظر او هيچ چيزى نيست كه تأويل بخواهد.(5) به عقيده ابن تيميه- كه وهابيان نيز مقلّد او هستند- خداوند برفراز آسمانها بر عرش جلوس دارد و اين سخنان صحيح نيست كه مى گويند: «خداوند در همه جا هست و نسبت او به همه مكانها يكى است و قابل اشاره حسى نيست». زيرا كسى از صحابه چنين سخنانى نگفته است بلكه چون صحابه وقتى مى خواستند شهادت بدهند با انگشت به طرف بالا اشاره مى كردند پس خداوند


1- . «بحارالانوار» ج 3، ص 314، ح 7
2- . «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 27
3- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 546
4- . «مجموع فتاوى و مقالات متنوعه» ابن باز، ج 2، ص 105
5- . همان مدرك، ج 3، ص 70

ص: 371

قابل اشاره حسّى است. به نظر ابن تيميه موجود مجرد قائم به نفس و غيرقابل اشاره حسى و غير قابل رؤيت وجود ندارد.(1) آنگونه كه از اين كلمات به دست مى آيد ابن تيميه سخت طرفدار تجسيم است و مشكل اصلى او اين است كه موجود مجرد از ماده را قبول ندارد و موجود را مساوى با مادى بودن مى داند لذا محقق دوانى نيز او را طرفدار تجسيم معرفى مى كرد.(2) بله ابن تيميه از لفظ تجسيم فرار مى كند امّا تمام لوازم و آثار تجسيم را پذيرفته است و اختلاف در اسم آن نيست بلكه خداى مورد قبول ابن تيميه خدايى است كه بالا است و جسم است و محدود است و مركب مى باشد و .. و اشكالاتى كه به شيعه گرفته است به خود او بهتر وارد است. مثلًا او مى گويد خدايى كه مجرد باشد وجود ندارد سپس مى گويد موجود مجرد از ماده و مجرد از علم و قدرت نمى تواند خدا باشد و سپس ذات خداوند را متلازم با صفات خود مى داند.(3) دقت در اين كلام نشان مى دهد كه اشكالى كه او به شيعه گرفته است بر خودش وارد مى شود. زيرا دو چيزى كه با يكديگر تلازم دارند عين يكديگر نيستند و هركدام بدون ديگرى قابل تصور است بنابراين خداوند اگر عين صفات خود باشد و صفات با او متحد باشد ديگر متلازمين نخواهند بود بلكه وحدت است. اگر متلازم بودند اگر ذات خداوند محتاج به آن صفات نباشد اين همان ذات مجرد بدون علم و قدرت است كه مى گويد نمى تواند خدا باشد و اگر محتاج به آن صفات باشد پس بايد احتياج و تركيب را در خداوند بپذيرد، چيزى كه به شيعه نسبت داده است. با توجه به آن كه وهابيان و خصوصاً ابن تيميه موجود مجرد از ماده را قبول ندارند و از طرفى مى گويند پيامبر در عرش همراه خداوند مى نشيند(4) پس معلوم مى شود كه خدا را از عرش كوچكتر نيز مى دانند!!.

عقيده وهابيان چيزى است كه اين حديث بيان كرده است: «مردى از اهل كتاب آمد نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و گفت: خداوند آسمانها را بر يك انگشت و زمينها را برانگشتى ديگر و


1- . «منهاج السنة النبويه» ج 1، ص 233؛ «دائرة المعارف بزرگ اسلامى» ج 3، ص 181
2- . مقدمه «منهاج السنة النبويه» ج 1، ص 144
3- . «منهاج السنة النبويه» ج 1، ص 236
4- . مقدمه «آلاء الرحمن» ج 1، ص 98

ص: 372

درختان را بر يك انگشت، و خلايق را بر يك انگشت خود قرار داده و مى گويد: «انا الملك، انا الملك» پس پيامبر ضمن تعجب و تصديق گفته او به قدرى خنديد تا دندانهايش پيدا شد.(1) طبق اين حديث صحيح و مورد قبول وهابيان خداوند چهار انگشت دارد نه پنج عدد و نعوذ باللَّه رقص دارد و اين جمله را تكرار مى كند «انا الملك، انا الملك». نتيجه دورى از اهل بيت عليهم السلام و كنار گذاردن عقل چيزى جز پذيرفتن اين خرافات نيست.

نقد و بررسى كلام آقاى قفارى

اولًا ايشان مدعى است كه روايات مستفيض دلالت بر نزول خداوند در شبها به آسمان دنيا دارد. پاسخ اين كلام آن است كه روايات مستفيض كه تنها ادله ظنى هستند وقتى دلالت بر چيزى دارند كه خلاف مسلمات عقلى و خلاف آيات روايات است قابل پذيرفتن نيست. وقتى مى دانيم خداوند جسم نبوده و نزول از خصوصيات و لوازم جسم است يا بايد اين روايات را طرح نمود و يا آن كه تأويل نماييم به چيزى كه خلاف مسلّمات عقل و دين نباشد. علاوه بر آن كه اين روايات در كتابهاى شيعه وجود ندارد تا شيعيان ملزم به آنها باشند.

ثانياً آنچه را آقاى قفارى ادعا مى كند كه در روايات شيعه حديث نزول ربّ آمده است پاسخ آن اين است كه تنها يك روايت در شيعه وجود دارد كه نزول خداوند را مطرح كرده است و اين روايت 5 راوى ضعيف در سند آن وجود دارد و هرگز قابل اعتماد نيست و نمى تواند با روايات صحيح مقابله كند علاوه بر آن كه به قرينه ساير روايات مقصود از اين نزول، نزول فرشته به امر خداوند است نه نزول خداوند.

ثالثاً وقتى دو طايفه روايت وجود داشت بايد چيزى را پذيرفت كه موافق قرآن و سنت است و چون قرآن و سنت تجسيم و تشبيه را نفى كرده اند پس صحيح رواياتى است كه منكر نزول ربّ مى باشند و روايتى كه نزول را مى گويد چون خلاف سنت است قابل


1- . «صحيح البخارى» تك جلدى، ص 1308، ح 7414 و 7415 از باب 19، از ابواب توحيد

ص: 373

پذيرفتن نيست. پس شيعه در مسأله انكار نزول ربّ پيرو اهل بيت عليهم السلام بوده اند. و متقدمين و متأخرين شيعه از اين جهت كه خداوند جسم نيست و قابل رؤيت يا نزول نيست اختلافى ندارند. امّا وهابيان به پيروى از ابن تيميه منكر وجود موجود مجرد از ماده شده و در نتيجه چون خدا را جسم مى دانند- گرچه از لفظ جسم و نه از حقيقت آن پرهيز دارند- تمام لوازم جسم را نيز بر خداوند حمل كرده اند. و چون صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله خدا را جسم نمى دانستند آنگونه كه نهج البلاغه شاهد آن است و خدا را بالا نمى دانستند و دست بالا كردن هنگام دعا و يا اشاره به بالا هنگام شهادت تنها به عنوان تعظيم و احترام است و تشبيه معقول به محسوس پس اهل سنت در صدر اسلام طرفدار تنزيه بوده و اعراب نجد و پيروان ابن تيميه و ابن عبدالوهاب طرفدار تجسيم گرديده اند. به هرحال عقيده شيعه آن است كه صفاتى كه قرآن و سنت بر خداوند اثبات كرده است مى پذيرند و صفات خداوند را شبيه صفات مخلوقات ندانسته و لوازم مادى صفات را نيز از خداوند نفى مى كند. و امّا صفاتى كه در قرآن و سنت نيامده است از طرفى معتقد به توقيفى بودن اسماء الهى بوده و از طرفى هر كمالى را براى خداوند اثبات و لوازم مادى و آنچه موجب نقص و حاجت است را از او سلب مى كنند.

در پايان اين بحث توجه به اين نكته نيز مهم است كه اگر وهابيان نزول خداوند در ثلث آخر هر شب را قبول دارند، با توجه به آن كه شب در هر نقطه دنيا متفاوت است و هر لحظه ثلث آخر شب در يك منطقه است بنابراين در تمام 24 ساعت خداوند بايد دائماً در حال رفت و آمد و بالا و پايين شدن باشد!! از طرف ديگر چون زمين كروى است و وهابيان با اشاره حسى خداوند را تنها در جهت فوق عربستان مى دانند و جهت فوق عربستان براى ساير نقاط دنيا جهت فوق به شمار نمى رود پس بايد ساير نقاط زمين نيز تنها به طرف بالاى سر عربستان اشاره كنند نه طرف بالاى سر خودشان!!!.

ص: 374

توصيف ائمه (عليهم السلام) به اسماء و صفات الهى

فصل سوم: توصيف ائمه عليهم السلام به اسماء و صفات الهى

اشاره

اين فصل- كه دقيقاً ده صفحه از كتاب آقاى قفارى به آن اختصاص دارد- به بررسى دو مسأله پرداخته است. اول آن كه او ادعا كرده كه شيعيان اسماء و صفات الهى را بر امامان خود اثبات كرده و درنتيجه معتقد به الوهيت ائمه عليهم السلام هستند. و دوم بحث از علم غيب و اين كه شيعه معتقد به ثبوت علم غيب بر ائمه عليهم السلام است. و درواقع مسأله علم غيب نسبت به مسأله اول مثل ذكر خاص پس از عام مى باشد. ما ابتدا به توضيح كوتاهى پيرامون عقيده شيعه و سپس به نقل و نقد كلام آقاى قفارى مى پردازيم.

ائمه عليهم السلام و اسماء الهى

خداى متعال اسماء بى شمارى دارد كه در قرآن و روايات ذكر شده اند. از نظر لغت آنچه انسان را به ذات شى ء راهنمايى كند آن را «اسم» او گويند راغب مى گويد: «الاسم ما يعرف به ذات الشي ء».(1) و گاهى گفته مى شود كه اسم علامت بر معنا و بر مسماى خود است.(2) بنابراين هر لفظ يا هر چيزى كه انسان را به ذات چيزى ديگر راهنمايى كند اسم آن شى ء است. و كلماتى از قبيل «اللَّه»، «رحمن»، «صمد» و ... اسم خداوند مى باشند.


1- . «معجم مفردات الفاظ قرآن» ص 250
2- . «شرح دعاى سحر» ص 122

ص: 375

طريحى فرموده است: «اسماء نسبت به ذات مقدس الهى بر سه قسم مى باشند: 1- آنچه كه نبايد بر خداوند استعمال شود مثل اسم هايى كه عقل آنها را بر خداوند محال مى داند زيرا دلالت بر نقص و حاجت و امور جسمانى دارند. 2- آنچه كه عقلًا كاربرد آن بر خداوند جايز بوده و در كتاب و سنت نيز به كار رفته است. 3- آنچه عقلًا استعمال آن درمورد خداوند جايز بوده ولى در شرع به كار نرفته اند. مثلًا جوهر به معنى موجود قائم بذات خود عقلًا جايز است بر خداوند اطلاق گردد ولى چون عقل احاطه به همه جهات و امور غيبى ندارد نبايد درباره خداوند به كار برده شود. و اين است معنى آن كه گفته شده اسماء الهى توقيفى هستند».(1) پس از روشن شدن معنى لغوى و اصطلاحى اسم، اكنون گوييم كه اسم هاى خداوند بر دو قسم بوده برخى از آنها اسم خداوند هستند و برخى اسم اسم. و به عبارت ديگر بعضى از اسماى الهى اشيائى هستند كه موجودات خارجى و عينى هستند و برخى از آنها الفاظ و مفاهيم هستند. صدرالمتألهين فرموده است: «خداى متعال اسماء و صفاتى دارد كه لوازم ذات مقدس او هستند، و مقصود از اسم در اينجا الفاظى از قبيل «العالم و القادر» نيست زيرا اينها در اصطلاح عرفا اسم اسم مى باشند».(2) و حاجى سبزوارى در تعليقه خود بر آن فرموده است: «وجود عينى متعين اسم خدا است».(3) در كافى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه: «انّ اللَّه تبارك و تعالى خلق اسماً بالحروف غير متصوّت و بالفظ غير منطق».(4) علّامه طباطبايى فرموده است: «اين حديث صريح است در آن كه مقصود از اين اسم لفظ نمى باشد و هيچ معنا و مفهوم ذهنى كه مدلول لفظ باشد نيز نيست زيرا لفظ را به اين اوصافى كه در حديث فوق آمده است متصّف نمى كنند پس مقصود از اسم در اين حديث بايد مصداق خارجى باشد».(5)


1- . «مجمع البحرين» ج 1، ص 224
2- . «الحكمة المتعالية» ج 6، ص 280
3- . همان مدرك، پاورقى
4- . «اصول كافى» ج 1، ص 112؛ و شبيه آن در «كتاب التوحيد» صدوق، ص 190
5- . «الميزان» ج 8، ص 380

ص: 376

با توجه به آنچه گذشت معلوم شد كه هر چه ما را راهنمايى به سوى ذات مقدس خداوند كند اسم خدا مى باشد چه آن كه لفظ باشد يا شى ء خارجى باشد. امام خمينى فرموده است: «اسم علامت است و هرچه از حضرت غيب به وجود آمده است نشانه خداوند و مظهرى از مظاهر او و اسمى از اسماء اوست».(1) بنابراين هر شى ء و هر موجودى كه ما را دلالت بر خداوند و راهنماى به سوى او باشد مى توان او را اسم خداوند ناميد. به اين جهت صحيح است كه گفته شود ائمه عليهم السلام اسماء حسناى الهى هستند يعنى انبياء و اوصياى آنان چيزى هستند كه دلالت بر خداى متعال دارند. زيرا آنان واسطه بين خدا و خلق بوده و چون هيچ انانيت ندارند آنان آشكاركننده صفات الهى هستند.(2) نكته ديگر آن است كه اسماء الهى از جهت مظهر داشتن و نداشتن بر دو قسم هستند برخى از اسماء مثل «قيّوم»، «صمد بودن»، «وجوب بالذات»، «غنىّ بودن»، «الوهيت» هيچ مظهر نداشته و در غير خداوند نيز يافت نمى شوند اما برخى از اسماى الهى چون «عالم»، «قادر» و ... مشترك بين خداى متعال و بعضى از مخلوقات اوست.

البته در اين اسماء بايد بين «بالذات» و «بالغير» تفاوت گذارد، مثلًا خداى متعال عالم است بالذات و هر موجود ديگرى كه علم داشته باشد او عالم بالغير است و علمش از ناحيه خودش نيست. علاوه بر آن كه عالم بودن خداوند و غير خداوند بصورت تشكيكى است يعنى خداوند بالاترين درجه علم را كه علم بى نهايت است دارد ولى غير خداوند علمشان مرتبه ضعيف و محدود مى باشد. باتوجه به آنچه گذشت معلوم شد كه ائمه عليهم السلام مى توانند مظهر علم يا قدرت الهى شده و در اين گونه امور اسم خداوند باشند و مردم با ديدن علم و قدرت ائمه عليهم السلام به ياد علم و قدرت خداوند بيافتند ولى كسى در وجوب وجود يا در صمد و غناى مطلق نمى تواند مظهر اسم خدا شود.

بحث ديگرى كه بايد اينجا مورد توجه قرار گيرد آن است كه به نظر شيعه اسم خداوند عين ذات مقدس او نيست ولى اشاعره مى گويند اسم همان مسمى است و با آن


1- . «شرح دعاى سحر»، ص 122
2- . ر. ك. «الميزان» ج 8، ص 384

ص: 377

اتحاد دارد. فخر رازى- كه خود نيز اشعرى است- گفته است: «اگر اسم عبارت از لفظى باشد كه دلالت بر مسمى دارد و مسمى عبارت از آن شى ء خارجى باشد در اين صورت روشن است كه اسم غير از مسمّى است ولى اگر اسم به معناى ذات شى ء باشد هم چنان كه مسمّى نيز همان ذات شى ء است در اين صورت اسم عين مسمّى است.(1) و چون وهابيان پيرو اشاعره بوده و اسم را عين مسمّى مى دانند تصور مى كنند وقتى گفته مى شود ائمه عليهم السلام اسماى حسناى الهى هستند اين كفر و شرك بوده و اعتقاد به الوهيت ائمه عليهم السلام است. در حالى كه از نظر شيعه اسم غير از مسمّى است و در روايات متعددى نيز به اين نكته تصريح شده است.(2) بنابراين چون اسم خداوند غير از ذات مقدس الهى است مى توان گفت ائمه عليهم السلام اسماء الهى هستند. و آقاى قفارى نيز اين روايات را ملاحظه كرده است اما چون بناء بر تكفير شيعه داشته است به هر طريقى كه امكان داشته باشد، لذا اصلًا اشاره اى نكرده و طبق مذهب خودش كه اسم را عين مسمّى مى داند گفته است اگر ائمه عليهم السلام اسم خداوند باشند پس اعتقاد به الوهيت ائمه پديد مى آيد!!.

* پس از اين توضيح اكنون به نقل و نقد و بررسى كلمات آقاى قفارى مى پردازيم:

وى مى گويد: «پيشينيان از شيعه طرفدار تجسيم بوده و خداوند را به صفات مخلوقين معرفى مى كردند سپس در مقابل آن طرفدار تعطيل گرديده و خداوند را به معدومات و جمادات و ممتنعات تشبيه كردند و سپس مذهب سومى را پذيرفتند كه ائمه عليهم السلام- كه مخلوق خداوند هستند- را تشبيه به خالق كردند و از اين جهت شبيه مسيحيان گرديدند، اين سومين بدعت آنان است كه ائمه را اسماء خداوند مى دانند و در روايات متعددى اين را نقل كرده اند. و اين همان اعتقاد به الوهيت ائمه است كه باطنيان نيز آن را پذيرفته اند»(3) و سپس آقاى قفارى چندين روايت را نقل كرده است كه دلالت مى كنند كه ائمه عليهم السلام اسماء الهى هستند ويا آن كه ائمه عليهم السلام «يد اللَّه»، «وجه اللَّه»،


1- . «لوامع البينات» معروف ب «شرح اسماء اللَّه الحسنى»، ص 18- 19
2- . «اصول كافى» ج 1، ص 113
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 556

ص: 378

«جنب اللَّه» و ... هستند، آن گاه مى گويد: «شيعه روايتى را نقل كرده است كه بدن مؤمنان به جهت آن مى لرزد و آن اين است كه مى گويد: «ما- ائمه عليهم السلام- روز قيامت بر عرش پروردگار خود مى نشينيم»، نعوذ باللَّه از اين بهتان.(1) پاسخ

اولًا همانگونه كه قبلًا بيان شد اصحاب ائمه عليهم السلام چون هشام بن حكم و هشام بن سالم اعتقاد به تجسيم نداشته و مقصود آنان از جسم، موجود بوده است. و اگر اشكالى به آنان بوده است به جهت توقيفى بودن اسماء اللَّه است، آن چنان كه اطلاق واجب الوجود بر خداوند به عنوان اسم او، صحيح نيست. و توضيح داده شد كه اعتقاد به تجسيم اكنون در وهابيان وجود دارد گرچه از لفظ آن پرهيز دارند ولى تمام لوازم و خصوصيات تجسيم را پذيرفته اند.

ثانياً آقاى قفارى چون هستى را منحصر در محسوسات و ماديات مى داند گفته است شيعيان خداوند را به معدومات و ممتنعات تشبيه كرده اند، او تصور مى كند موجودى كه قابل ديدن نبوده و نزول و حركت ندارد موجود نيست لذا چنين نسبتى را به شيعه داده است و خود اين كلام شاهد آن است كه خود ايشان اعتقاد به تجسيم دارد.

ثالثاً هيچ كس در شيعه مخلوق را تشبيه به خالق نمى كند، به نظر ما خداوند وجوب وجود دارد و عالم و خالق بالذات و بالاستقلال است و هيچ كس چنين صفاتى را ندارد.

صفات خالق همان الوهيت و ربوبيت بالذات و قيوم و صمد بودن است كه هرگز اين صفات در غير خداوند وجود ندارد و هر موجودى غير از خداوند اين صفات را بالعرض و بالغير دارد.

رابعاً ائمه عليهم السلام را اسم خداوند دانستن به معناى اعتقاد به الوهيت آنان نيست زيرا گذشت كه اسم غير از مسمّى است، مقصود از اسم خدا بودن آن است كه آنان سبب توجه و هدايت و راهنمايى مردم به سوى خداوند مى باشند.

خامساً آقاى قفارى سه بدعت را به شيعه نسبت داده است: 1- ابتداء اعتقاد به تشبيه


1- . همان مدرك، ص 559

ص: 379

داشته اند. 2- سپس طرفدار تعطيل و تنزيه خداوند گرديدند. 3- الوهيت ائمه عليهم السلام. در حالى كه عقيده شيعه عبارتست از «لا تشبيه و لا تنزيه بل امر بين الامرين». مرحوم ميرداماد فرموده است: «معرفت حقيقى خداوند به خروج از حدّ تعطيل و حدّ تشبيه است. پس تمام اسماء جمال و جلال بر خداوند اطلاق مى گردد و معانى آنها بر خداوند اثبات مى شود و اين خروج از حدّ تعطيل است، از طرف ديگر معلوم است كه تمام اين اسماء و صفات بالاتر از چيزى است كه در عقل ما قرار دارد پس تشبيه نيز باطل است پس هر اسم و صفت الهى انيّت آن بر خدا اثبات شده و ماهيت آن از عقل ما خارج است. و به عبارت ديگر تمام اين اسماء و صفات در مرتبه ذات احديت ثابت هستند نه در مرتبه متأخر از ذات آن گونه كه در همه ماهيات چنين است. پس نه تشبيه صحيح است و نه تعطيل. و اين خروج از دو حدّ قانون كلى است در تمام صفات و افعال الهى».(1) بزرگان شيعه اعتقاد به نفى تشبيه و تنزيه را از ائمه اطهار عليهم السلام گرفته اند كه امام صادق عليه السلام فرمود: «فاعلم رحمك اللَّه أنّ المذهب الصحيح فى التوحيد ما نزل به القرآن من صفات اللَّه جلّ و عزّ فانف عن اللَّه تعالى البطلان و التشبيه فلا نفى و لا تشبيه».(2) بدان- خداى تو را رحمت كند- كه مذهب صحيح در باب توحيد آن است كه قرآن بيان كرده است از صفات خداوند. پس تعطيل و تشبيه را از او دور بگردان كه نه نفى [تعطيل] صحيح است و نه تشبيه.

و آقاى قفارى اين حديث را ديده است و شروح كافى را نيز ملاحظه كرده است


1- . «كتاب القبسات» ص 478، و نيز شبيه آن را در ص 342 بيان كرده است. مرحوم ميرداماد در اين عبارت گويا ناظر به كلام فارابى در «كتاب الجمع بين رأيى الحكيمين» ص 106 است كه مى گويد: «لمّا كان الباري جلّ جلاله بانيّته و ذاته مبايناً لجميع ما سواه، و ذلك لانّه بمعنى أشرف و افضل و اعلى، بحيث لا يناسبه فى انيّته و لا يشاكله و لا يشابهه حقيقةً و لا مجازاً، ثمّ مع ذلك لم يكن بدّ من وصفه و اطلاق لفظ فيه من هذه الألفاظ المتواطئة عليه، فانّ من الواجب الضرورى أن يعلم انّ مع كلّ لفظة نقولها في شي ء من اوصافه معنىً بذاته بعيدٌ من المعنى الذى نتصوّره من تلك اللفظة، و ذلك كما قلنا بمعنى اشرف و اعلى، حتى اذا قلنا انّه موجود علمنا مع ذلك أنّ وجوده لا كوجود سائر ما هو دونه، و اذا قلنا انّه حىّ علمنا انّه حىّ بمعنى اشرف مما نعلمه من الحىّ الذي هو دونه، و كذلك الامر فى سائرها»
2- . «اصول كافى» ج 1، ص 100

ص: 380

اما در اينجا آنچه در روايت و كتاب هاى شيعه آمده است اصلًا حتى مورد اشاره قرار نداده و اعتقاد به تجسيم كه مورد پذيرش خود اوست را به شيعه نسبت داده است.

و اما رواياتى كه دلالت دارند بر آن كه ائمه عليهم السلام وجه اللَّه يا يد اللَّه مى باشند هيچ مشكلى در اين روايات وجود ندارد، زيرا وجه- همان گونه كه آقاى قفارى نقل كرده است-(1) به معنى چيزى است كه از جهت و طرف او مى توان به سوى خداوند رفت و روشن است كه به واسطه اهل بيت پيامبر مى توان به توحيد رسيد و آنان بهتر از هر شخص ديگرى خداوند را بيان مى كردند و شاهدش آن است كه امروزه كسانى كه اعتقاد به توحيد را از محمد بن عبدالوهاب و ابن تيميه گرفته اند نه از ائمه اطهار چگونه به تجسيم گرفتار شده اند. و مقصود از «جنب اللَّه» اين است كه جنب در لغت به معناى طاعت است و پذيرفتن ولايت اهل بيت نوعى اطاعت خداوند است.(2) و احتمال دارد به معنى ناحيه و جانب باشد يعنى اهل بيت همان طرفى هستند كه خداوند امر كرده است به رجوع به آن طرف.(3) علاوه بر آن كه باب مجاز در كلام عرب شايع و واسع است.

و اما حديثى كه مى گويد: «انا الاول و انا الآخر و انا الظاهر و انا الباطن».(4) معناى اين حديث آن است كه حضرت على عليه السلام اولين كسى است كه به پيامبر ايمان آورد و آخرين كسى است كه نزد جنازه رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و علم ظاهر و باطن نزد آن حضرت است.(5) و عجيب آن است كه آقاى قفارى به خوبى مى داند كه مقصود از اين روايات چيست اما تغافل نموده تا به اين وسيله بهانه اى براى تكفيركردن شيعيان بيابد.

و اما حديثى كه آقاى قفارى مى گويد: «باعث لرزش بدن مؤمنان مى گردد يعنى اين كه ائمه عليهم السلام روز قيامت بر عرش پروردگار مى نشينند».(6) پاسخ آن اين است


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 558
2- . «كتاب التوحيد» ص 165؛ «بحارالانوار» ج 24، ص 198
3- . «بحار الانوار» ج 24، ص 202
4- . «بحارالانوار» ج 42، ص 189
5- . «بحار الانوار» ج 42، ص 189: «اما قولى انا الاول فأنا اول من آمن باللَّه و اسلم، و اما قولى انا الآخر فانا آخر من سجّى على النبى صلى الله عليه و آله ثوبه و دفنه، و اما قولى انا الظاهر و الباطن فانا عندى علم الظاهر و الباطن»
6- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 558

ص: 381

كه چرا آقاى قفارى از ديدن اين حديث در كتاب هاى شيعه مى گويد بدن مؤمنان به لرزه مى افتد در حالى كه عين اين حديث در كتاب هاى خودشان هست و موجب لرزش بدن وهابيان نشده است؟! و يا آن كه وهابيان و من جمله آقاى قفارى كتاب هاى خودشان را نديده و مطالعه نكرده اند؟!. شيخ الاسلام وهابيان ابن تيميه- كه گفته هاى او براى آنان چون وحى منزل است و هميشه به سخنان او استناد مى كنند- گفته است: «خداوند بر كرسى- مقصود عرش است- نشسته و در آنجا قسمتى را نيز خالى گذارده كه پيامبر آنجا همراه با خداوند بنشيند».(1) آيا اين كلام شرك صريح نيست كه پيامبر بر عرش همراه با خدا بنشيند؟ و آيا معناى اين كلام آن نيست كه به نظر او خداوند حتى به اندازه عرش نيز نبوده و كوچك تر از آن است؟ و تهى كردن و جا دادن به پيامبر نيز دلالت روشنى بر آن دارد كه ابن تيميه خداوند را جسم مى داند. و اما احاديث اهل سنت در اين موضوع مى گويد: «اخرج ابن جرير عن مجاهد فى قوله تعالى عَسَى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَاماً مَحْمُوداً(2) قال يجلسه معه على عرشه».(3) و در حديث ديگرى از ابن عمر نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «يجلسه على السرير»(4) و در حديث ديگرى مى گويد: «يجلسنى معه على السرير».(5) و در حديث ديگر: پيامبر و ابوبكر و عمر و عثمان و على هزار سال قبل از خلقت آدم نورهايى بر طرف راست عرش خدا بودند.(6) چگونه آقاى قفارى اين احاديث را نديده است و بدنش از آنها نلرزيده است، ولى با ديدن يك حديث در كتاب هاى شيعه بدنش لرزيده است؟!.


1- . «كشف الظنون» ج 2، ص 1438: «كتاب العرش و صفته لابن تيمية، ذكر فيه أنّ اللَّه تعالى يجلس على الكرسى و قد أخلى مكاناً يقعد معه فيه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ذكره ابوحيان فى النهر فى قوله سبحانه «وسع كرسيه السموات و الارض» و قال قرأت فى كتاب العرش لاحمد بن تيمية ما صورته بخطّه»
2- . سوره اسراء: 17، آيه 79
3- . «الدر المنثور» ج 4، ص 198
4- . همان مدرك
5- . همان مدرك
6- . «الصواعق المحرقه» ص 82

ص: 382

و ثانياً حديث نشستن ائمه عليهم السلام بر عرش در كتاب هاى شيعه هيچ سندى نداشته و مرسل و غيرقابل اعتماد است.(1) و ثالثاً اين حديث آن گونه كه در بحارالانوار آمده است چنين است: «فيجلس على العرش ربّنا».(2) و آقاى قفارى اين را در پاورقى تفسير عياشى نيز ديده است اما مغرضانه حتى اشاره اى به آن ننموده است. و نگارنده در آثار خود نوشته است كه: مصادر بحارالانوار بايد طبق بحار تصحيح شوند نه آن كه بحارالانوار طبق آنها. زيرا دقيق ترين نسخه هاى خطى اين كتاب ها نزد علامه مجلسى بوده است.(3) سپس آقاى قفارى گفته است:

«شيعيان برخى از صفات خداوند را به ائمه عليهم السلام نسبت داده اند مثلًا علم غيب را بر آنها اثبات مى كنند و رواياتى در اين خصوص نقل كرده اند. ولى اينها درواقع بيان الوهيت ائمه عليهم السلام است. و اين تهمت ها را به ائمه نسبت مى دهند و اين همان كفر صريح است. آن گاه پس از نقل كلام علامه مجلسى مى گويد اينها كفر و الحاد است و اگر جمله «انا الاول» را توجيه مى كنند بايد كلام فرعون كه مى گفت: «انا ربكم الاعلى» را نيز توجيه كنند، و اينجا جاى مجاز نيست زيرا مجاز قرينه اى مى خواهد كه از حمل لفظ بر معناى حقيقى انسان را بازدارد و در رواياتى كه نقل كرده اند چه قرينه و مناسبتى وجود دارد.

علم غيب اختصاص به خداوند دارد و آياتى را به عنوان شاهد نقل كرده و مى گويد:

غيب بر دو قسم است: مطلق و مضاف. غيب مطلق اختصاص به خداوند دارد ولى غيب مضاف يعنى آنچه كه از بعضى از مخلوقين غايب است مثل آنچه فرشتگان از عالم فرشتگان باخبرند بدون مردم اين غيب را برخى مى دانند. و ائمه شيعه خودشان اعتراف كرده اند كه علم غيب ندارند. و اين روايات آنان متناقص است و اعتقاد به غلوّ و توهين به اهل بيت در آنان وجود دارد».(4)


1- . «تفسير العياشى» ج 2، ص 312؛ «بحار الانوار» ج 8، ص 47
2- . «بحارالانوار» ج 8، ص 47
3- . مقدمه «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» ج 1، ص 74
4- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 565

ص: 383

نقد و بررسى

آقاى قفارى در اين عبارت بين مسأله علم غيب ائمه عليهم السلام و مسأله مظهر صفات الهى بودن آنان جمع كرده است. در حالى كه در بحث قبلى توضيح داده شد كه مقصود از «انا الاول» چيست و گفتيم طبق يك روايت مراد اولين شخصى است كه ايمان آورده است و يا آن كه مظهر اين اسم الهى بودن است و يا آن كه حمل بر مجاز و كنايه مى گردد.

و هر كلامى كه مجاز است احتياج به قرينه صرف از معنى حقيقى و تعيين معناى مجازى دارد و حديثى كه از حضرت على عليه السلام نقل كرديم مشتمل بر اين قرينه بود و چون جمله اى كه از فرعون نقل شده قرينه ندارد پس حمل بر معناى حقيقى آن مى شود و معناى حقيقى آن نيز كذب و كفر است.

مسأله علم غيب

آقاى قفارى تصور كرده است كه اثبات علم غيب براى ائمه عليهم السلام پذيرفتن اعتقاد به الوهيت آنان بوده و برخلاف قرآن است در حالى كه اثبات علم غيب بر آنان مطابق با قرآن و روايات و دليل عقلى است و هيچ ارتباطى به مسأله الوهيت ندارد. توضيح آن كه: علم غيب حقيقتاً و مستقلًا از خداى متعال است و هيچ كس از آن خبر ندارد، ولى جايز است اين علم كه بالذات از خداوند است به انسانى نيز داده شود كه در اين صورت آن انسان مستقلًا و بالذات علم غيب را ندارد ولى به تعليم الهى ممكن است داراى علم غيب گردد. بنابراين علم غيب اكتسابى نيست بلكه موهبتى الهى است كه هر شخصى كه مورد رضايت الهى بود مى تواند از آن بهره مند گردد.

علم غيب براى پيامبر و اهل بيت عليهم السلام از راه عقل و نقل (آيات و روايات) قابل اثبات است. اما دليل عقلى مى گويد به تجربه ثابت شده است كه هر شخصى مى تواند در خواب به برخى از امور غيبى اطلاع يابد و اشكالى ندارد كه در بيدارى نيز همان را بدست آورد. همچنانكه دليل عقلى مى گويد صورت جزئيات اين عالم در مبادى عاليه

ص: 384

نقش بسته است و نفس انسان كامل كه بهترين مظهر اسماى الهى است مى تواند به آن امور دست يابد.(1) و اما دليل نقلى قرآنى. برخى از آيات دلالت دارند كه علم غيب مخصوص خداوند است(2) و گاهى نفى علم غيب از پيامبر مى كنند.(3) و در مقابل اين آيات شريفه تعداد ديگرى از آيات قرآن وجود دارد كه اثبات علم غيب براى غير خداوند نموده است.(4) وجه جمع اين آيات آن است كه همانند آيات مربوط به وفات و توفى كننده كه گاهى آن را اختصاص به خداوند داده، و گاهى براى ملك الموت و گاهى براى ساير فرشتگان اثبات كرده است.(5) كه معلوم مى شود همچنانكه توفى كردن اصالة و استقلالًا از خداوند است و ملائكه و ملك الموت به اذن خداوند و به تسبيب او اين عمل را انجام مى دهند علم غيب نيز اين گونه است. پس پيامبران از طرف خود علم غيب ندارند و به اذن خداوند مى باشد. و به عبارت ديگر انبياء با طبيعت بشرى خود علم غيب ندارند(6)


1- . ر. ك. «شرح الاشارات و التنبيهات» ج 3، ص 400
2- . مثل: «وَللَّهِ غَيْبُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ» سوره نحل: 16، آيه 77. «وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَايَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ» سوره انعام: 6، آيه 59. «إِنَّ اللَّهَ لَايَخْفَى عَلَيْهِ شَىْ ءٌ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ» سوره آل عمران: 3، آيه 5
3- . مثل: «قُلْ لَايَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ» سوره نمل، 27، آيه 65. «قُلْ لَاأَقُولُ لَكُمْ عِندِي خَزَائِنُ اللَّهِ وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ» سوره انعام، 6، آيه 50. «وَلَوْ كُنتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنْ الْخَيْرِ وَمَا مَسَّنِي» سوره اعراف: 7، آيه 188. «قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعاً مِنْ الرُّسُلِ وَمَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ» سوره احقاف: 46، آيه 9
4- . مثل: «عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنْ ارْتَضَى مِنْ رَسُولٍ» سوره جن: 72، آيه 27. «تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ» سوره هود: 11، آيه 39. «ذَلِكَ مِنْ أنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ» سوره آل عمران: 3، آيه 44. «وَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ» سوره آل عمران: 3، آيه 49. «قَالَ لَايَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ» سوره يوسف: 12، آيه 37. «وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشَاءُ» سوره آل عمران: 3، آيه 179
5- . ر. ك. سوره زمر: 39، آيه 42، و سوره انعام: 6، آيه 61 و سوره سجده: 32، آيه 11
6- . مثل: «قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا» سوره اسراء: 17، آيه 93. «قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِنْدَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ» سوره عنكبوت: 29، آيه 50. «مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِىَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ» سوره غافر: 40، آيه 78

ص: 385

ولى با تعليم الهى و با نورانيت خود آن را به اذن خداوند مى دانند، مردم آن زمان تصور مى كردند كه هر كس پيامبر است بايد داراى قدرت مطلقه باشد و خودش همه چيز را بداند پيامبر طبق قرآن به آنان فرمود كه من نمى دانم كه با من چگونه رفتار مى شود يعنى من خودم از ناحيه خود چيزى ندارم. و وقتى طبق آيه سوره جن ثابت شد كه هر كس مورد رضايت خداوند بود مى تواند علم غيب داشته باشد مى توان ادعا كرد كه ائمه عليهم السلام نيز مورد رضايت الهى هستند و لذا داراى علم غيب هستند و اگر كسى بگويد آنچه اين آيه بر آن دلالت دارد اين است كه آن شخص مورد رضايت بايد رسول باشد و شامل غير رسول نمى شود در اين صورت مى گوييم وقتى آن عمومى كه مى گويد غير خداوند كسى علم غيب را ندارد قابل تخصيص باشد و يك مورد استثناء داشته باشد ساير موارد تخصيص و استثناء نيز با دليل ديگر جايز است.

و اما رواياتى كه دلالت بر ثبوت علم غيب بر پيامبر و ائمه عليهم السلام دارند بسيار زياد است و در اصول كافى بابى وجود دارد با عنوان «انّ الائمه عليهم السلام اذا شاؤا ان علموا اعلموا»(1) و مقصود آن است كه ائمه عليهم السلام به حسب بدن عنصرى خود و بالاستقلال علم غيب ندارند ولى به حسب نورانيت خود و به تعليم و الهام الهى همه چيز را مى دانند و آنان هرگاه اتصال به آن نورانيت خود داشته باشند همه چيز را مى فهمند ولى وقتى كه با آن اتصال نداشته باشند همانند ساير مردم مى باشند. رواياتى كه دلالت دارند بر آن كه پيامبر خبر از حوادث مستقبل داده است فوق حدّ احصاء است و اينها علم غيب است كه آن حضرت به توسط تعليم الهى بدست آورده است.

ولى از اين كلام چنين برداشت نمى شود كه ممكن است ائمه عليهم السلام با تعليم الهى تمام علم غيب را به دست آورند، زيرا خداوند يك «اسم مستأثر» دارد كه غير از خداوند هيچ كس از آن خبر ندارد و اين اسم چون هيچ مظهرى ندارد و هميشه غيب محض است و هيچ گونه تعيّنى ندارد هيچ كدام از پيامبران و فرشتگان نيز از آن خبر ندارند.

هم چنان كه ممكن است گفته شود تعيين تاريخ دقيق قيامت نيز چنين است.


1- . «اصول كافى» ج 1، ص 258

ص: 386

نتيجه اين بحث آن است كه چون تنها خداوند موجودى است كه نامحدود است و احاطه به تمام اشياء دارد پس تنها علم غيب را او مى داند و غير خداوند چون محيط به تمام هستى نيستند نمى توانند علم غيب داشته باشند، اما اشكالى ندارد كه خداوند آگاهى از برخى امور غيبى را به برخى از پيامبران و ائمه عليهم السلام داده باشد.

اگر در بعضى روايات شيعه نفى علم غيب از ائمه كرده است به جهت اين است كه آنان با توجه به جنبه بشرى و عنصرى و اين دنيايى خود علم غيب ندارند و همانند مردمند و يا به جهت ذات خودشان و مستقلًا علم غيب ندارند ولى به جهت نورانيت آنان و جنبه ملكوتى آنان و با تعليم پيامبر و اذن الهى داراى علم غيب مى باشند و هيچ تناقصى در روايات وجود ندارد.

با بيانى كه گذشت معلوم شد كه اعتقاد به علم غيب براى ائمه عليهم السلام هرگز مساوى با غلوّ يا اثبات الوهيت بر آنان نمى باشد، آنچه غلوّ بوده و همانند الوهيت است اثبات علم غيب بالذات و بالاستقلال است، نه علم غيبى كه بالعرض و به اذن خداوند باشد.

مرحوم ميرزا حبيب اللَّه خويى پس از ذكر آيه شريفه: إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْحَامِ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَداً وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَىِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ(1) مى گويد: «وجه جمع ادله اى كه اثبات علم غيب بر انبياء و ائمه عليهم السلام كرده با ادله اى كه نفى علم غيب از آنان نموده اين است كه: 1- علم غيب استقلالى و بالذات از خداوند است ولى انبياء و ائمه عليهم السلام به واسطه فيض و لطف الهى و با استفاده و الهام از خداوند دارند. 2- علمى كه غيب عند الكل است كه به آن علم مكفوف گويند مخصوص خدا است ولى علمى كه نزد برخى غيب و نزد برخى شهادت است و به آن علم مبذول مى گويند نزد ائمه عليهم السلام وجود دارد. 3- پنج موردى كه در آيه شريفه ذكر شده اختصاص به خداوند دارد و ساير موارد غيب را ائمه عليهم السلام نيز مى دانند».(2) شاهد آن كه گفته شد ائمه عليهم السلام به صورت استقلالى علم غيب ندارند ولى به تعليم


1- . سوره لقمان: 31، آيه 34
2- . «منهاج البراعة» ج 8، ص 212

ص: 387

الهى آن را به دست مى آورند رواياتى است كه مى گويد: «انّ الامام اذا اراد أن يعلم شيئاً اعلمه اللَّه تعالى به»(1) كه علم غيب توسط خداوند به آنان تعليم مى شود. پس رواياتى كه نفى علم غيب از آنان كرده است يا براى نفى احتمال ربوبيت آنان است و براى اين كه مردم اعتقاد به الوهيت ائمه پيدا نكنند و يا براى آن است كه به مردم بفهمانند كه ائمه نيز تحت تدبير الهى قرار داشته و خداوند احاطه به آنان نيز دارد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه گفته شود: معصومين عليهم السلام دو نوع علم دارند: يك علم ظاهرى كه براساس ظواهر و اسباب عادى به دست مى آيد و ديگرى علم باطنى يا غيبى. آنان عليهم السلام در كارهاى عادى و روزمره خود از علم ظاهرى استفاده مى كنند و در بيان احكام شرعى از علم غيب بهره مى گيرند. پس آنان گرچه همه چيز را با علم غيب خود مى دانند ولى علمى را كه در اختيار دارند اظهار ننموده و به صورت عادى و طبق اسباب و مسببات معمولى با مردم برخورد مى كنند، و به اخبار مردم و نامه و مشاهدات و ... اعتماد مى كنند بنابراين ظواهر اعمال آنان طبق همان علم عادى است و چه بسا چيزى را سؤال مى كنند يا اظهار نداشتن آن را مى كنند ولى اين دليل بر علم غيب نداشتن نيست.

و اما عقيده وهابيان درباره علم غيب اين است كه ابن باز مى گويد: «اعتقاد به علم غيب براى هر شخصى باعث خروج انسان از اسلام مى گردد»،(2) «پيامبر صلى الله عليه و آله علم غيب ندارد»،(3) «و هر كس معتقد باشد كه امام حسين يا حضرت على عليه السلام علم غيب دارند او به اجماع اهل علم كافر است».(4) آنچه را ايشان ادعا كرده است و به اجماع اهل علم نسبت داده است عقيده شخصى اوست و اين روش وهابيان است كه عقيده خودشان را مى گويند اجماع اهل علم يا اجماع مسلمانان است و اگر تمام مسلمانان برخلاف نظر آنان باشند نظر آنان را به كفر نسبت مى دهند. بهتر بود آقاى قفارى و آقاى ابن باز كتاب هاى


1- . «اصول كافى» ج 1، ص 303، ح 3؛ «بحار الانوار» ج 50، ص 84
2- . «مجموع فتاوى و مقالات متنوعة» ج 2، صص 22، 80، 381؛ ج 3، ص 97؛ ج 1، ص 42
3- . همان مدرك، ج 2، ص 80
4- . همان مدرك، ج 1، ص 42

ص: 388

خودشان را مى ديدند كه رهبرانشان نيز گفته اند آيه 179، آل عمران و آيه 27، سوره جن دلالت دارند كه پيامبران علم غيب دارند،(1) و ابن كثير كه از دوستان صميمى ابن تيميه است در كتاب خود فصل مشبعى درباره خبرهاى غيبى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آورده است.(2) فخر رازى و علامه طباطبايى نيز گفته اند آيه شريفه: أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ و ...(3) دلالت صريح دارد بر آن كه حضرت عيسى خبر غيبى مى داده است.


1- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 524
2- . «البداية و النهاية» ج 6، صص 173، 202، 211
3- . سوره آل عمران: 3، آيه 49؛ «التفسير الكبير» ج 3، ص 229؛ «الميزان» ج 3، ص 218

ص: 389

فصل چهارم: ادعاى تحريف قرآن براى اثبات مذهب تعطيل

در اين فصل آقاى قفارى ضمن توهين و افتراءات فراوان به مذاهب شيعه ادعا كرده است كه شيعيان براى اثبات تعطيلى و نفى صفات خداوند از او آيات شريفه قرآن را تحريف كرده اند و تنها دو مثال براى ادعاى خود ذكر كرده است اول حديثى كه مى گويد آيه شريفه: إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمْ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ(1) را فرموده: الّا أن يأتيهم اللَّه بالملائكة فى ظلل. بوده است و حديثى كه مى گويد آيه كُلُّ شَىْ ءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ(2) اين گونه بوده است كه كل شي ء هالك الّا دينه.(3) پاسخ:

اولًا صرف وجود يك روايت در منابع روايى دليل بر صحت و درستى و اعتقاد به مضمون آن نيست. ثانياً اين روايات دلالتى بر تحريف قرآن نداشته و تنها دلالت مى كنند كه تفسير آيه و يا تأويل آن چنين است. حديث اول مى گويد چون خداوند همه جا حضور داشته و خداوند جسم نيست پس مراد از آمدن خداوند اين است كه خداوند فرشتگان را بياورد. و حديث دوم نيز مى گويد چون خداوند جسم نيست پس وجه ندارد و بايد مراد از وجه در آيه دين باشد.


1- . سوره بقره: 2، آيه 210
2- . سوره قصص: 28، آيه 28
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 566

ص: 390

يكى از شواهد روشن براى مغرض بودن آقاى قفارى آن است كه وى در اين فصل كه تنها دو حديث نقل كرده است حديث اول را از كتاب توحيد صدوق نقل كرده است و حديث دوم را از احتجاج طبرسى. با اين كه حديث دوم نيز در توحيد صدوق وجود دارد و توحيد صدوق معتبرتر و قديمى تر از كتاب احتجاج است و حديث در توحيد اين گونه است: «انّ اللَّه عز و جل اعظم من ان يوصف بالوجه و لكن معناه كل شي ء هالك الّا دينه»،(1) و همانگونه كه روشن است اين حديث صريحاً مى گويد معناى آيه شريفه اين است كه هر چيزى هلاك است مگر دين خدا. و چون آقاى قفارى با اين حديث نمى توانسته است نسبت كفر به شيعه دهد با اين كه اين حديث را ديده است ولى به كتاب غير معتبر احتجاج ارجاع داده است كه آنجا مى گويد: «انّما انزلت».(2) و عجيب تر آن است كه آقاى قفارى صدر و ذيل اين حديث را حذف كرده است تا بتواند حديث را تحريف كند، صدر حديث چنين است: «سأنبئك بتأويل ما سألت عنه»(3) پس معلوم مى شود كه آنچه در اين حديث آمده است تأويل قرآن است نه تنزيل و در همين حديث تصريح شده كه تأويل غير از تنزيل است.(4)


1- . «كتاب التوحيد» شيخ صدوق، ص 149
2- . «الاحتجاج» ج 1، ص 377
3- . همان مدرك، ص 367
4- . همان مدرك، ص 372

ص: 391

بخش پنجم: ايمان و اركان آن

اشاره

فصل اوّل: ايمان و اركان آن

فصل دوم: اركان ايمان

ص: 392

ص: 393

فصل اوّل: ايمان

اشاره

ابتدا به بررسى «مفهوم ايمان» از نظر شيعه پرداخته و سپس به سخنان آقاى قفارى و اتهاماتى كه به شيعه روا داشته است مى پردازيم.

ايمان در لغت به معنى تصديق و اذعان است(1) و در برخى از آيات شريفه نيز به همين معنى لغوى به كار رفته است مثل: وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا(2) يعنى تو تصديق نمى كنى و باور ندارى سخنى را كه ما مى گوييم، و نيز آيه يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ(3) يعنى تصديق مى كنند و باور دارند سخنان كاهنان و ساحران را.(4) و اين كلمه ايمان، در شرع نقل پيدا كرده است به معنايى خاص و محدود شده است علامه حلى فرموده: «ايمان در لغت تصديق باشد ولى در شرع به تصديق به خدا و رسول و آنچه معلوم باشد كه آن حضرت آورده نقل پيدا كرده است»،(5) و مقصود از تصديق، صِرف علم نيست بلكه مراد باور قلبى و عقد قلب است، زيرا علم كار عقل است و ايمان و اعتقاد مربوط به دل است.

مرحوم خواجگى شيرازى گويد: «تصديق يعنى گرويدن دل به حقيّت هر چه پيامبر صلى الله عليه و آله به


1- . «صحاح اللغة» ج 5، ص 2071
2- . سوره يوسف: 12، آيه 17
3- . سوره نساء: 4، آيه 51
4- . ر. ك. «سرمايه ايمان» ص 164
5- . «انوار الملكوت فى شرح فص الياقوت» ص 179

ص: 394

آن مبعوث شده و معلوم باشد به بديهه كه پيغمبر آن را آورده است مثل وجوب صلوات خمس و تحريم خمر و امثال اين، از براى آن كه از مجموع آيات و روايات و احاديث معلوم شده كه ايمان فعل قلب است و بس، و مناط و مدار ايمان بر تصديق يقينى قلبى است».(1) و اما نقش عمل در ايمان: در حديث معروفى آمده است كه: «ايمان اعتقاد به دل، و اقرار به زبان، و عمل به اركان است».(2) و مسلمانان به بحث پرداخته اند كه رابطه ايمان با عمل چگونه است. و چون خوارج راه افراط پيش گرفته و گفتند هر كس عمل ندارد و فسقى را انجام دهد كافر مى گردد يعنى عمل جزء ايمان است و با انتفاى عمل ايمان نيز فوت مى گردد، عكس العمل كار آنان اين بود كه مرجئه راه تفريط را پيش گرفته و گفتند ايمان فقط مربوط به دل است و عمل هيچ نقشى در آن ندارد. از نظر شيعه ايمان كار قلب است زيرا در قرآن كريم ايمان به قلب نسبت داده شده است مثل وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ،(3) أُوْلَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمْ الْإِيمَانَ،(4) وَلَمَّا يَدْخُلْ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ(5) و از بعضى از آيات شريفه استفاده مى شود كه ايمان با معصيت قابل جمع است مثل:

وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنْ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا،(6) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمْ الْقِصَاصُ فِي الْقَتْلَى،(7) الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ(8) و چون در آيات بسيارى كلمه «عملوا الصالحات» عطف بر ايمان شده است ظاهر عطف اقتضاى مغايرت معطوف و معطوف عليه را دارد، پس عمل صالح عين ايمان نيست. بنابراين عمل جزء ايمان نيز نيست ولى آيا شرط آن است يا خير؟ بهتر آن است كه گفته شود ايمان بر دو قسم است


1- . «النظامية فى مذهب الاماميه» ص 187
2- . «معانى الاخبار»، ص 186
3- . سوره نحل: 16، آيه 106
4- . سوره مجادله: 58، آيه 22
5- . سوره حجرات: 49، آيه 14
6- . سوره حجرات: 49، آيه 9
7- . سوره بقره: 2، آيه 178
8- . سوره انعام: 6، آيه 82

ص: 395

«ايمان حقيقى»، «ايمان كمالى».(1) مقصود از ايمان حقيقى اصل اعتقاد به خدا است يعنى پايين ترين درجه ايمان و عمل در اين ايمان نقش ندارد. بله اقرار به زبان شرط اجراى احكام ايمان بر چنين شخصى است. و اما ايمان كمالى يعنى درجات بالاى ايمان.

و روشن است كه عمل در چنين ايمانى نقش دارد. به همين جهت مى توان گفت اصل اين بحث كه آيا عمل در ايمان نقش دارد يا خير يك بحث و اختلاف لفظى است زيرا اگر ايمان به معنى تصديق قلبى و اصل اعتقاد به خدا باشد عمل در آن تأثيرى ندارد، و با نبود عمل ضررى به اين ايمان وارد نمى شود- بله ممكن است سست شود اما از بين نمى رود- و ايمان به معنى درجات بالاى آن و عمل به طاعات روشن است كه تلازم با عمل دارد.

و احاديثى كه مى گويند عمل جزء ايمان است(2) نيز بايد بر همين معنا حمل شوند گرچه شهيد ثانى فرموده: «اين احاديث يا سند درستى ندارند و يا دلالت آنها بر مدعا تمام نيست».(3) وجه جمعى كه ذكر شد از كلمات مرحوم اردبيلى استفاده مى شود.(4) علامه طباطبايى در اينجا تفصيلى را ملتزم شده است كه آن را در كلمات ديگران نيافتم، وى فرموده است: «ايمان گرچه با عصيان از بعض لوازم قابل جمع است ولى با عصيان تمامى لوازم قابل جمع نيست. زيرا ايمان يعنى اذعان و تصديق به شى ء به اين كه لوازم آن را ملتزم شود و لذا قرآن هميشه ايمان را با عمل صالح توأم ذكر مى كند.

و صرف اعتقاد به چيزى ايمان نيست مگر با التزام به لوازم و آثار آن. چون ايمان يعنى علم به شى ء با سكون و اطمينان به آن، و اين سكون منفكّ از التزام به لوازم آن نيست ولى علم قابل انفكاك است».(5) به هر حال ايمان از ريشه امن به معنى سكون و اطمينان و آرامش نفس است، يعنى چيزى كه سبب خوف و ناراحتى را ندارد، و اين آرامش در صورتى است كه التزام عملى نيز داشته باشد پس ايمان با انجام تمام معاصى و ترك تمام


1- . آن گونه كه شهيد ثانى فرموده است. ر. ك. «حقايق الايمان» ص 56
2- . «معانى الاخبار» ص 186
3- . همان مدرك، ص 88
4- . «زبدة البيان» ص 9؛ «قاموس البحرين» ص 313
5- . «الميزان» ج 15، ص 3

ص: 396

واجبات قابل جمع نيست زيرا چنين اعتقادى هيچ آرامش نمى آورد ولى اگر كسى بعضى از گناهان را انجام دهد و نسبت به برخى ديگر مقيّد به ترك باشد او داراى ايمان است.

علاوه بر آن كه چون ايمان دقيقاً مترادف با علم نيست پس بايد اين باور قلبى التزام عملى باشد نه صرف دانستن و علم عقلى، بدون هيچ گونه عملى.

از آنچه گذشت معلوم شد كه ايمان عبارتست از اعتقاد صحيح و تصديق و باور قلبى به آنچه پيامبر آورده است. و به نظر علامه طباطبايى بايد اين اعتقاد همراه با التزام عملى باشد گرچه لازم نيست التزام عملى به تمام دستورات دين باشد. و اگر كسى اعتقاد ندارد اما اقرار دارد او منافق است، و كسى كه نه اعتقاد دارد و نه اقرار او كافر است، و كسى كه اعتقاد و اقرار دارد اما عملى ندارد او فاسق است، و اما اگر كسى اعتقاد داشت ولى عملى نداشت ظاهر كلام خواجه و علامه حلى آن است كه او ايمان ندارد زيرا ايمان مركب است از اعتقاد قلبى و اقرار به زبان.(1) ولى به نظر ما اقرار به زبان جزء ايمان نيست بلكه شرط اجراى احكام ايمان بر هر شخصى آن است كه اقرار به زبان داشته باشد. علاوه بر آن كه ممكن است شخصى بر اثر تقيه و هر ضرورت ديگرى نتواند اقرار كند در حالى كه ايمان قلبى را دارد. و مرحوم فاضل مقداد فرموده: اقرار به زبان كاشف از تصديق قلبى و عمل به اركان ثمره آن تصديق است.(2) و چون در ايمان لازم است اعتقاد به تمام آنچه كه پيامبر صلى الله عليه و آله آورده است باشد و نمى توان آن را تجزيه نموده و برخى از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را قبول داشت بدون بعضى ديگر، و يكى از مهمترين امورى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از نزد خداوند آورده است مسأله امامت است پس يكى از اجزاى ايمان اعتقاد به امامت و ولايت ائمه اثناعشر است و بدون چنين عقيده اى اصل ايمان نيز منتفى مى گردد.

مرحوم كاشف الغطاء فرموده است: «اسلام و ايمان مترادف بوده و به معنى اعتقاد به توحيد و نبوت و معاد و عمل به اركان پنج گانه اسلام: نماز و روزه، و زكات و حج


1- . «كشف المراد» ص 426
2- . «اللوامع الالهية فى المباحث الكلامية» ص 440

ص: 397

و جهاد مى باشند. بنابراين دين مركب از علم و عمل است. و شيعه علاوه بر امور فوق اعتقاد به امامت را نيز اضافه كرده اند يعنى بايد اعتقاد داشته باشد كه امامت منصبى الهى است و امام همان وظايف نبوت را دارد ولى به امام وحى نمى شود و امام احكام را از پيامبر مى گيرد پيامبر از خدا خبر مى دهد و امام از پيامبر خبر مى دهد. و اگر كسى اعتقاد به امامت داشته باشد او نزد شيعه مؤمن به معناى اخص است ولى اگر اعتقاد به امامت نباشد ولى ساير اصول و اركان را قبول داشته باشد او مسلمان و مؤمن به معناى اعم است و تمام احكام اسلام از قبيل احترام مال و عرض و جان را دارد و هرگز كسى با عدم اعتقاد به امامت از اسلام خارج نمى شود پس در دنيا تمام مسلمانان مساوى هستند اما در آخرت اثر امامت آن است كه درجات و منازل آنان در بهشت متفاوت است».(1) اكنون پس از اين مقدمه به بررسى سخنان آقاى قفارى مى پردازيم.

وى در بحث از ايمان و وعده و وعيد، پنج مسأله عنوان كرده است.

مسأله اول: مفهوم ايمان نزد شيعه

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«شيعيان ايمان به ائمه اثناعشر عليهم السلام را داخل مفهوم ايمان دانسته و بلكه ايمان را همان قرار داده اند. و معتقدند ثواب در آخرت بر ايمان است نه اسلام، و آيه 137 سوره بقره را به ايمان به ائمه خود تفسير كرده اند».(2)

نقد و بررسى

با توجه به آيه شريفه قَالَتْ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا(3) معلوم مى شود كه اسلام با ايمان تفاوت دارد، و در آيات شريفه و روايات گاهى كلمه


1- . «اصل الشيعة و اصولها» صص 126- 129، با تلخيص
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 572
3- . سوره حجرات: 49، آيه 14

ص: 398

اسلام و ايمان مترادف به كار مى روند و گاهى به معناى ديگرى كه اخص است. و چون اسلام همان گونه كه آقاى قفارى نقل كرده است اقرار ظاهرى به شهادتين است، و روشن است كه چنين اقرار ظاهرى نمى تواند ملاك ثواب و عقاب اخروى باشد، زيرا شايد كسى بدون هيچ عملى چنين اقرارى داشته باشد. اين اقرار تنها باعث حفظ خون مى گردد و احكام ظاهرى اسلام بر او مترتب مى شود اما ثواب اخروى مترتب بر اعتقاد قلبى است كه همان ايمان است. و چون به نظر شيعه مسأله امامت از مهمترين دستوراتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از طرف خداوند آورده است و بايد هر شخص مسلمانى به تمام آنچه پيامبر آورده است اعتقاد داشته باشد تا مؤمن بر او صدق نمايد لذا اعتقاد به امامت ائمه عليهم السلام را جزء ايمان قرار داده اند.

و اما آيه شريفه فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ مَا آمَنتُمْ بِهِ فَقَدْ اهْتَدَوا(1) آقاى قفارى مى گويد: «شيعيان اين آيه را اين گونه تفسير كرده اند كه اگر مردم ايمان آوردند به مثل آنچه شما به آن ايمان آورده ايد يعنى به على و فاطمه و حسن و حسين و ساير امامان عليهم السلام ...».(2) و مدرك حديثى كه بر آن دلالت دارد كتاب كافى است.(3) و ساير كتاب ها چون تفسير صافى و البرهان از آن گرفته اند. و آقاى قفارى كه معمولًا به «مرآة العقول» مراجعه مى كرد در اينجا عمداً به مرآة مراجعه نكرده است زيرا علامه مجلسى فرموده است: «اين حديث از نظر سندى مجهول است و تفسير آيه آن است كه اگر بنى اسرائيل ايمان آورند همانند ايمان شما، هدايت مى يابند. و تأويل آيه- نه تفسير آن- اين است كه خطاب به مردم موجود در زمان رسول خدا و پس از آن باشد ...»،(4) و تفسير آيه آن است كه اگر بنى اسرائيل ايمان آورند به آنچه شما مسلمانان به آن ايمان آورده ايد از توحيد و رسالت هدايت خواهند يافت.(5)


1- . سوره بقره: 2، آيه 137
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 572
3- . «اصول كافى» ج 1، ص 415، ح 19
4- . «مرآة العقول» ج 5، ص 22
5- . ر. ك. «مجمع البيان» ج 1، ص 142

ص: 399

مسأله دوم: شهادت ثالثه

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«شيعيان جمله «اشهد انّ عليا ولى اللَّه» را جزء ايمان خود قرار داده اند و در اذان و پس از نماز تكرار مى كنند. و براى محتضر و اموات نيز اين شهادت را تلقين مى كنند، و چون اين شهادت را جزء ايمان قرار داده اند خود اين دليل بر بطلان مذهب آنان است.

زيرا چيزى است كه در قرآن و روايات نيامده است، و لذا ابن تيميه گفته است اين كلام كه شيعيان مى گويند امامت مهمترين مسأله دين است كفر است زيرا معلوم است كه ايمان به خدا و رسولش مهمتر از مسأله امامت است. و شيعيان كه طرفدار امامت هستند در عين حال منكر آن هستند زيرا هر پرچمى كه قبل از قيام مهدى (عج) باشد را پرچم جاهليت مى دانند علاوه بر آن كه صرف اعتقاد بدون عمل چه سودى دارد؟!».(1)

نقد و بررسى

شهادت ثالثه «اشهد انّ علياً ولى اللَّه» از شعار شيعيان است كه آن را در اذان و مواقع مختلف تكرار مى كنند، و همه شيعيان نيز اين را قبول دارند كه شهادت ثالثه جزء اذان نيست و نبايد به قصد جزئيت گفته شود و تنها به عنوان ذكر در اذان و به قصد رجاء گفته مى شود، و گفتن آن مستحب نيست بلكه خوب است.(2) بنابراين تكرار كردن چيزى كه حقّ است و يقيناً از امورى است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از طرف خداى متعال آورده است نه تنها اشكالى ندارد بلكه از كمال ايمان است بله اين جمله جزء فصول اذان نيست. و اگر آقاى قفارى ادعا مى كند كه شهادت ثالثه در قرآن و روايات نيامده است پاسخش اين است كه ساير فصول اذان نيز در قرآن مجيد نيامده اند. و اما در روايات مسأله ولايت


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 574
2- . رساله «كلمات الاعلام حول الشهادة الثالثة» چاپ شده در كتاب «ده رساله» ص 383، كلمات بيش از نود نفر از فقهاى شيعه را در اين مسأله نقل كرده است

ص: 400

اميرالمؤمنين عليه السلام فوق حدّ تواتر آمده است، علاوه بر آن كه خود آقاى قفارى در اذان «الصلاة خير من النوم» را مى گويد كه در زمان پيامبر اكرم چنين چيزى وجود نداشته است. و اما آنچه را كه از ابن تيميه نقل كرده كه هر كس امامت را مهمترين مطلب دين قرار دهد كافر مى گردد پاسخش اين است كه ايمان به خدا و رسول براى تحقق و پديدآمدن اصل ايمان مى باشند، و پس از آن كه ايمان- به معنى اعم- محقق شد مهمترين چيزى كه در دين وجود دارد مسأله امامت است. يكى از اشتباهات بزرگ آقاى قفارى آن است كه مى گويد: «شيعيان كه طرفدار امامت هستند در عين حال منكر آن هستند زيرا هر پرچمى كه قبل از قيام مهدى (عج) باشد را پرچم جاهليت مى دانند» گويا آقاى قفارى خيال كرده است كه شيعيان معتقد به ضرورت وجود امام هستند و امامت هر فاسق و فاجرى را بايد قبول داشته باشند و چون طرفدار امامت هستند پس بايد طرفدار بنى اميه و بنى عباس و ... باشند، در حالى كه شيعيان معتقد به ضرورت وجود امام معصوم هستند و هر پرچم امام معصوم و هر كس نايب امام باشد را قبول دارند. و اما مسأله فايده صرف عقيده بدون عمل در آينده مورد بررسى قرار خواهد گرفت و فعلًا در اينجا اين نكته ذكر مى شود كه معرفت ائمه و اعتقاد به امامت آنان ارزش و موجب كرامت است و عمل به دستورات آنان كرامتى بالاتر است. روشن است كه مسلمانى كه عقيده صحيحى دارد هر چند عمل نداشته باشد بهتر است از كسى كه حتى آن عقيده را نيز ندارد، گرچه بهتر آن است كه مسلمان علاوه بر عقيده به تمام دستورات شرع نيز عمل نمايند.

مسأله سوم: ارجاء يا تأخير عمل

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«شيعيان چون ايمان را همان اقرار به ائمه اثناعشر مى دانند پس نفس اين عقيده به نظر آنان براى دخول در بهشت كافى است و لذا پيرو مذهب مرجئه شده اند. و در روايات آنان آمده است كه با وجود ايمان- حب ائمه- هيچ گناهى با آن ضرر ندارد.

و اگر محبت ائمه كافى است پس ديگر قاعده لطف و اثبات امامت چه سودى دارد و اين سخنان همديگر را نقض مى كنند. و تنها فرق شيعه با مرجئه آن است كه مرجئه

ص: 401

مى گويند ايمان يعنى معرفت خداوند ولى شيعيان مى گويند ايمان يعنى معرفت يا محبت امام.- و پس از نقل برخى از روايات مربوط به حبّ ائمه عليهم السلام مى گويد:- بنابراين اگر شرط دخول بهشت حبّ على عليه السلام است پس قرآن موجب گمراهى مردم شده است كه آن را بيان نكرده است، و چگونه است كه حب خدا و رسول موجب نجات از عذاب نيست ولى حبّ على عليه السلام موجب نجات است، بلكه اين اعتقاد آنان خلاف آيه شريفه مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ است و خلاف عقائد خودشان نيز هست زيرا اگر شيعه اى گناه كند و خداوند او را عقاب نكند پس خداوند ترك واجب نموده است. و خلاف روايات خودشان نيز هست زيرا ائمه آنان در دعاهاى خود گريه مى كردند و از عذاب به خداوند پناه مى بردند. و اگر تنها كسى جهنم مى رود كه بغض على عليه السلام را داشته باشد پس اين كلام آنان صريح است در آن كه فرعون و هامان و قارون و ساير رؤساى كفر نيز جهنم نمى روند زيرا آنان بغض على عليه السلام را نداشتند، و اين عقيده آنان نيازى به پاسخ ندارد».(1)

نقد و بررسى

آقاى قفارى تصور كرده است كه شيعيان مى گويند انسان بايد تنها ولايت و محبت ائمه عليهم السلام را داشته باشد در اين صورت آن شخص اهل نجات خواهد بود و نسبت به هر گناهى مجاز است و درنتيجه لوازم باطل و نادرستى را بر آن مترتب كرده است. اين صحيح است كه با محبت على عليه السلام هيچ گناهى زيان نمى رساند ولى اين مثل آن است كه گفته شود با وجود عصمت هيچ گناهى ضرر ندارد. يعنى وقتى انسان شيعه و دوستدار على عليه السلام است كه هيچ گناهى انجام ندهد و اگر گناه كند در واقع دوست على عليه السلام نبوده است. بسيارى از علماى اخلاق گفته اند علامت محبت آن است كه هيچ معصيتى از محبّ سر نزند و بايد دائماً مواظب بر انجام عبادت ها بوده و هميشه خواسته خداوند را برخواسته خود ترجيح دهد.(2) مرحوم مظفر نيز فرموده است: «به نظر ما كسى شيعه نيست مگر اين كه مطيع دستورات خداوند بوده و گناه نكند و به دستورات ائمه عليهم السلام عمل نمايد


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، صص 575- 577
2- . «الانوار النعمانيه» ج 3، ص 193؛ «المحجة البيضاء» ج 8، ص 69؛ «حيات جاويد» ص 109

ص: 402

و هرگز محبت آنان به تنهايى كافى نبوده و سبب نجات نمى شود آن گونه كه برخى مستمسك بر خود قرار داده و از امر و نهى الهى سرپيچى مى كنند به اسم آن كه دوست اهل بيت عليهم السلام هستند. به نظر ائمه عليهم السلام كسى دوست آنان است و ولايت و محبت وقتى سبب نجات مى شود كه همراه با عمل صالح باشد».(1) اكنون برخى از روايات را نقل مى كنيم تا رابطه ولايت و تشيّع با عمل كردن به دستورات شرع روشن گردد:

الف: به خدا سوگند تنها كسى شيعه ما است كه اطاعت خداوند نمايد.(2) ب: اى جابر آيا صرف ادعاى شيعه و دوستى اهل بيت كافى است؟! به خدا سوگند تنها كسى شيعه ما است كه تقوى و اطاعت از خداوند داشته باشد، و اين را به وسيله نماز، روزه، نيكى به والدين و ... مى توان شناخت، خداوند با كسى خويشاوندى نداشته، اى جابر به خداى سوگند تنها با اطاعت مى توان به خداوند نزديك شد. هر كس مطيع خداوند باشد ولىّ ما است و هر كس گناهكار باشد دشمن ما است و ولايت ما را تنها با عمل مى توان به دست آورد.(3) ج: هر كس مطيع خداوند باشد ولايت ما بر او سودمند است و هر كدام از شما كه نافرمانى خداوند كند ولايت ما بر او سودى ندارد، فريب نخوريد، فريب نخوريد.(4) د: اى خيثمه به شيعيان من بگو ما در برابر خداوند بر آنان سودى نداريم و آنان به ولايت ما نمى رسند مگر با ورع.(5)


1- . «عقائد الاماميه» ص 99
2- . «اصول كافى» ج 2، ص 73، ح 1: عن ابى جعفر عليه السلام قال: ... فواللَّه ما شيعتنا الّا من اطاع اللَّه عزّ و جلّ
3- . همان مدرك، ص 74، ح 3: عن ابى جعفر عليه السلام قال: يا جابر أيكتفى من ينتحل التشيع ان يقول بحبّنا اهل البيت فواللَّه ما شيعتنا الّا من اتقى اللَّه و اطاعه و ما كانوا يعرفون يا جابر الّا بالتواضع و التخشّع و الامانة و كثرة ذكر اللَّه و الصوم و الصلاة و البرّ بالوالدين و التعاهد للجيران ... ليس بين اللَّه و بين احد قرابة، يا جابر و اللَّه ما يتقرب الى اللَّه تبارك و تعالى الّا بالطاعة و ما معنا براءة من النار و لا على اللَّه لاحد من حجة من كان للَّه مطيعاً فهو لنا ولىّ و من كان للَّه عاصياً فهو لنا عدّو، و ما تنال ولايتنا الّا بالعمل و الورع
4- . همان مدرك، ص 76، ح 6
5- . همان مدرك، ص 176، ح 1

ص: 403

و امثال اين گونه روايات بسيار زياد است. علامه مجلسى نيز در شرح اين روايات فرموده است: «كسى كه در قول و عمل خود خلاف حضرت على عليه السلام باشد محبت آن حضرت او را سودى ندارد، خداوند با شيعيان خويشاوندى ندارد تا آنان را مورد مسامحه قرار دهد و غير شيعيان را مسامحه ننمايد با اين كه عمل شيعيان مثل ديگران باشد. راه تقرّب بين انسان و خداوند تنها عبادت و تقوى است، خداوند قسم نخورده است كه شيعيان على عليه السلام اگر عمل نداشته باشند را مورد مغفرت قرار دهد».(1) از آنچه گذشت معلوم گرديد كه چنين نيست كه شيعيان بگويند نفس ولايت و اعتقاد به امامت ائمه عليهم السلام سبب مغفرت است و نيازى به عمل نباشد، بلكه كسى شيعه است كه عمل او نيز مطابق و در جهت و مشابه عمل ائمه عليهم السلام باشد. ضمناً اين نيز روشن است كه شيعه اى كه گناه مى كند همانند غير شيعه گناهكار نيست زيرا شيعه تنها مخالفت عملى را دارد ولى غير شيعه گناهكار هم مخالفت عملى دارد و هم مخالفت اعتقادى.

و مقصود از اين رواياتى كه مى گويد ولايت ما براى شما سودى ندارد و تنها ملاك تقوى و عمل و ورع است آن است كه براى رسيدن به درجات بالاى قرب الهى و نجات از جهنم علاوه بر ولايت عمل نيز لازم است هم چنان كه روشن است كه عمل بدون ولايت نيز كافى نمى باشد.

و اگر در روايتى آمده است كه با وجود حب على عليه السلام هيچ گناهى ضرر ندارد مقصود آن است كه اگر محبت على عليه السلام وجود داشته باشد ديگر گناهى محقّق نمى شود و چنين عقيده اى هيچ ارتباطى با عقيده مرجئه ندارد زيرا آنان هيچ نقشى براى عمل قائل نبوده در حالى كه به نظر شيعه، شيعه واقعى كسى است كه تمام دستورات الهى را عمل نمايد. و اين گونه محبت به اهل بيت عليهم السلام مؤكد قاعده لطف در تكاليف است. زيرا طبق قاعده لطف خداوند بايد ائمه عليهم السلام را نصب كند تا مردم را به طاعات راهنمايى كنند و محبت و ايمان به آنان نيز مؤيد و تأكيدكننده اين عمل است. و قرآن كريم نيز ولايت حضرت على عليه السلام كه در ركوع صدقه داد و محبت و مودّت اهل بيت عليهم السلام را بيان كرده است.


1- . «مرآة العقول» ج 8، ص 52

ص: 404

و اما آن كه آقاى قفارى مى گويد: «چگونه است كه حب خدا و رسول موجب نجات از عذاب نيست ولى حبّ على عليه السلام موجب نجات است» پاسخش آن است كه وقتى مثلًا گفته مى شود نماز يا صدقه موجب نجات از عذاب است آيا آقاى قفارى تصور مى كند كه نماز و صدقه مهمتر از اصل ايمان به خدا شده است؟ روشن است كه هيچ چيزى مثل ايمان به خدا و رسول نيست ولى ايمان به خداوند شرط لازم براى نجات از عذاب است ولى تنها شرط نجات از عذاب ايمان به خداوند نمى باشد بلكه بايد علاوه بر ايمان به خدا و رسول امور ديگر اعتقادى و عملى را نيز داشته باشد، و اگر آقاى قفارى تصور مى كند كه تنها ايمان به خدا و به رسول شرط نجات از عذاب است اين همان عقيده مرجئه است كه او به آن ملتزم شده است اما به شيعه نسبت داده است. از آنچه گذشت معلوم شد كه در كلمات شيعه در اين باب چيزى خلاف عقايد شيعه يا خلاف روايات وجود ندارد.

و اما آن كه آقاى قفارى مى گويد: «اگر تنها كسى به جهنم مى رود كه بغض على عليه السلام را داشته باشد پس اين كلام آنان صريح است در آن كه فرعون و هامان و قارون و ساير رؤساى كفر نيز به جهنم نمى روند» نيازى به پاسخ ندارد زيرا معلوم مى شود آقاى قفارى هنوز معنى كلماتى چون «صريح» يا «لازم كلام» را نمى داند و فرقى بين اينها نمى گذارد.

و بهتر بود ايشان بگويد: لازمه اين كلام آن است. و ثانياً قبلًا اين روايت نقل شد كه هر كس معصيت كند و نافرمانى خدا را بنمايد او دشمن اهل بيت عليهم السلام است بنابراين رؤساى كفر بزرگترين دشمنان اهل بيت عليهم السلام بوده اند. و ثالثاً جهنم دركات مختلف و متفاوتى دارد وشايد معناى اين احاديث آن باشد كه يك دركه خاصى از جهنم مخصوص كسانى باشد كه بغض على عليه السلام را دارند وساير افراد كافر و گنه كار به دركات ديگر جهنم مى روند.

مسأله چهارم: وعد

اشاره

آقاى قفارى نوشته است:

«شيعيان رواياتى جعل كرده و طبق آنها وعده به ثواب بر اعمالى كه حرام و بلكه شرك است داده اند مثل ثواب لعن صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله كه آن را از بهترين عبادات

ص: 405

مى دانند يا آنچه در عزاى امام حسين عليه السلام انجام مى دهند و يا استحباب روزه برخى از ايام سال و ... و در برخى از روايات آنان آمده است كه ائمه عليهم السلام بهشت را براى برخى افراد ضمانت كرده اند مثل على بن يقطين. گويا آنان علم غيب دارند يا اختيار همه چيز به دست آنان است. اينان هدفشان خراب كردن دين است».(1)

نقد و بررسى

مقصود از «وعد» در اينجا آن است كه خداوند اگر وعده به ثوابى دهد آن را انجام مى دهد و تخلّف ندارد. عبارت فوق از آقاى قفارى مشتمل بر چند مغالطه روشن است.

زيرا شيعيان وعد را قبول دارند و ثوابى براى لعن صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل نكرده اند و اين نوعى مغالطه است زيرا شيعيان لعن و تبرّى از برخى افرادى كه نزد پيامبر بودند اما ايمان به آن حضرت نداشتند و بلكه به دين خدا ضربه مى زدند را ثواب مى دانند اما لعن صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن هم به صورت جمع و كلى را هرگز جايز نمى دانند. به نظر ما اگر صحابى يعنى هر كس كه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده است در اين صورت برخى از آنان مشرك، و برخى منافق و برخى مسلمان فاسق و بعضى مسلمان عادل و بعضى مسلمان معصوم بوده اند. و اگر صحابى يعنى كسى كه آن حضرت را ملاقات كرده و ايمان به او آورده باشد در اين صورت صحابى به سه قسم اخير تقسيم مى شود و لعن مسلمان فاسق يا دروغگو جايز است، نه مسلمان عادل. و شيعيان اكثر صحابه را مسلمان عادل دانسته و لعن چنين كسى را جايز نمى دانند.

و اما آنچه درمورد عزاى امام حسين عليه السلام ادعا كرده است پاسخش آن است كه ما نمى خواهيم از تمام اعمالى كه در عزادارى ها انجام مى شود دفاع كنيم زيرا ممكن است در برخى موارد كارهاى خلاف شرع انجام شده باشد ولى مدعاى ما آن است كه اصل عزادارى بر امام حسين عليه السلام چيزى است مسلّم و قطعى و در روايات شيعه و اهل سنت به صورت متواتر نقل شده است.

استحباب برخى از اعمال از قبيل روزه نوروز و يا نماز جعفر طيار و ... چيزى است


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 579

ص: 406

كه طبق روايات بوده است و اين نيز روشن است كه در مستحبات تسامح در ادله سنن جارى است و احمد حنبل نيز گفته است كه: «جايز است در فضائل اعمال امورى كه به صورت قطعى ثابت نشده است نقل گردد».(1) ضمانت كردن ائمه عليهم السلام بهشت را براى برخى از افراد نيز چيز مشكلى نيست زيرا اطلاع آنان از علم غيب اشكال ندارد همان گونه كه قبلًا ثابت شد. و شبيه آن در احاديث اهل سنت به عنوان عشره مبشّره به بهشت نقل شده است.(2) سپس آقاى قفارى مى گويد: «يكى از كسانى كه ش يعيان بهشت را براوضمانت كرده اند على بن يقطين است در حالى كه على بن يقطين طبق كلام طبرى در حوادث سال 169 به عنوان زندقه به قتل رسيد».(3) از عجايب آن است كه آقاى قفارى كه خود عرب است و رساله او به عنوان رساله ممتاز دكترى دانشگاه هاى عربستان معرفى مى شود معناى يك عبارت ساده از تاريخ طبرى را متوجه نشده است. طبرى مى گويد: «و فى هذه السنة اشتّد طلب موسى، الزنادقة فقتل منهم فيها جماعة فكان ممّن قتل منهم يزدان بن باذان كاتب يقطين و ابنه على بن يقطين من اهل النهروان»(4) همان گونه كه روشن است كلمه «ابنه على بن يقطين» مجرور است و عطف بر «يقطين» مى باشد نه آن كه منصوب باشد و عطف بر «يزدان». ومعناى اين كلام آن است كه خليفه عباسى موسى، در اين سال به دنبال دستگيرى زنديقان بود و گروهى از آنان را كشت، يكى از كسانى كه كشته شد يزدان بن باذان كه كاتب يقطين و كاتب على بن يقطين و از اهل نهروان بود مى باشد. و شاهد روشن مدعاى ما آن است كه تاريخ وفات على بن يقطين سال 182 ق. است- نه سال 169 ق.- كه در زندان هارون الرشيد مرد و كشته نشد و حتى در برخى از روايات آمده است كه امام موسى بن جعفر عليه السلام بر او ضمانت كرده بود كه هرگز گرمى شمشير به او نرسد.(5) و علت زندانى شدن على بن يقطين نيز ارتباط شديد او با امام هفتم عليه السلام بوده است.


1- . «اضواء على السنة المحمدية» ص 327
2- . «نور اليقين فى اصول الدين» ص 245، كه ادعاى تواتر اين حديث را نموده است
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 579
4- . «تاريخ الطبرى» ج 6، ص 408
5- . «قاموس الرجال» ج 7، ص 611؛ «معجم رجال الحديث» ج 12، ص 247

ص: 407

مسأله پنجم: وعيد

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«گرچه شيعه مى گويند هر مسلمانى كه مرتكب كبيره گردد فاسق مى شود و از اسلام خارج نمى شود و خلود در جهنم مخصوص كفّار است ولى شيعيان مفهوم كفر را توسعه داده و تمام بدعت گزاران را كافر مى دانند و هر كس با حضرت على عليه السلام جنگ كرده او را كافر و مخلّد در آتش مى دانند و اين حكم را درباره تمام مخالفين خود جارى مى دانند، و روايات زيادى دارند كه شيعيان عذاب نمى شوند پس خود را مثل مرجئه مى دانند و عذاب را فقط بر غير شيعيان اثبات مى كنند».(1)

نقد و بررسى

كلمه «وعد و وعيد» گاهى به معنى معاد و گاهى به معنى احباط و تكفير به كار مى روند،(2) ولى مقصود از «وعيد» در اينجا آن است كه آيا يك مسلمان به سبب انجام يك گناه كبيره مخلّد در آتش جهنم مى شود يا خير.(3) و مقصود آقاى قفارى از «وعيد» آن است كه وعيد به عذاب براى چه كسانى است به نظر شيعه ثواب هميشه از باب تفضّل است نه استحقاق. و مواردى كه در آيات شريفه و روايات درباره عذاب نقل شده است به معنى استحقاق عذاب است نه به معنى فعليت آن، زيرا كسى كه گناهى را انجام دهد و بدون توبه بميرد مستحق عقاب است ولى شايد عفو و تفضّل الهى شامل او گردد يا مورد شفاعت واقع شود و عذاب نگردد، هم چنان كه احتمال عذاب شدن او نيز وجود دارد. ولى هر كس مؤمن باشد و مرتكب گناه كبيره شود اگر عذاب شود عذاب او موقت و منقطع خواهد بود و مخلّد ابدى در آتش نمى باشد.(4) و اگر در برخى آيات شريفه


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 581
2- . ر. ك. «رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 131؛ «تمهيد الاصول» ص 249؛ «تلخيص المحصل» ص 463 و 467
3- . «رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 147
4- . «كشف الفوائد» ص 95

ص: 408

و روايات آمده است كه كسى كه مرتكب قتل نفس شود يا غيبت كند يا شرب خمر نمايد مخلّد در آتش است اين آيات را خواجه نصير فرموده است بايد تأويل نمود(1) ولى بهتر آن است كه گفته شود نيازى به تأويل نيست زيرا خلود به معناى ابديت و هميشگى بودن عذاب نيست بلكه خلود يعنى مكث طويل.(2) و مقصود آن است كه هر كس هر چند مؤمن باشد اگر مرتكب قتل نفس شود مدت زيادى در آتش مى ماند، بله هرگاه در قرآن كلمه خلود به همراه كلمه «ابداً» باشد به معناى ابديت خواهد بود. به نظر شيعه شخص فاسق چون تعريف مؤمن بر او صدق مى كند مخلّد در آتش نيست و خلود- به معنى ابديت- در نار مخصوص كفار است.(3) و اما توسعه اى كه در مفهوم داده شده است به جهت اين است كه در قرآن كريم كفر در مقابل شكرگزار به كار رفته است،(4) و در فارسى كفران نعمت فراوان به كار مى رود و در روايات ترك نماز را كفر شمرده است و توهين به قرآن كفر شمرده شده است.(5) بنابراين بايد گفت كفر داراى مراتب مختلف است كه يك مرتبه آن ناسپاس بودن است و مرتبه ديگر آن انكار ولايت حضرت على عليه السلام و مرتبه شديد آن انكار ايمان به خداوند و بلكه اعتقاد به ضدّ آن است. به نظر شيعه كسانى كه با امام معصوم عليه السلام جنگ كرده اند، حقيقتاً كافرند و تمام احكام كفر بر آنان مترتب است و در روايات متعددى نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است: بغض على كفر است و جنگ با او جنگ با من است.(6) ولى شيعيان اين حكم را درباره اهل سنتى كه با حضرت على عليه السلام جنگ نكرده اند جارى ندانسته بلكه آنان را مسلمان مى دانند. ودر مسأله قبلى معلوم شد كه شيعيان هرگز نسبت به


1- . «كشف المراد» ص 415
2- . «كشف الفوائد» ص 93
3- . «عقائد الامامية الاثنى عشرية» ص 278
4- . سوره انسان: 76، آيه 3
5- . «حقايق الايمان» ص 106
6- . «المناقب» خوارزمى، ص 200 و 327؛ و در «كفاية الطالب» گنجى شافعى در ص 68 يك باب دارد به عنوان «ان محبة على آية الايمان و بغضه آية النفاق» و در ص 82 بابى دارد به عنوان «فى كفر من سبّ علياً»

ص: 409

خود اعتقاد به ارجاء نداشته و درمورد مخالفان خود نيز آن گونه فكر نمى كنند كه تمام آنان را اهل عذاب بدانند بلكه رحمت خداوند را بسيار زياد مى دانند.

و اما آنچه كه ايشان مى گويد شيعيان روايات زيادى نقل كرده اند كه آنان مورد عذاب واقع نمى شوند پاسخش آن است كه اين روايات را آقاى قفارى به باب 18 از كتاب ايمان و كفر بحار الانوار ارجاع داده است و اى كاش آقاى قفارى به باب بعدى يعنى باب 19 همان كتاب مراجعه مى كرد كه عنوان باب اين است: «صفات الشيعة و اصنافهم و ذم الاغترار و الحث على العمل و التقوى»(1) و علامه مجلسى در اين باب 48 روايت نقل كرده است كه دلالت مى كند كه شيعيان نيز اگر گناهى انجام دهند ممكن است مورد عذاب واقع شوند. يكى از روايات اين باب آن است كه امام صادق عليه السلام فرمود: «و اللَّه تنها كسى شيعه على عليه السلام است كه عفت بطن و فرج داشته باشد و براى خداوند كار كند و اميد ثواب او و خائف از عذاب او باشد».(2) بنابراين چگونه آقاى قفارى ادعا مى كند كه شيعيان مى گويند از گناهان آنان چشم پوشى شده است؟!. هر كس كمترين آشنايى با حديث داشته باشد مى داند كه بايد جمع بين احاديث نمود و نمى توان يك حديث را گرفت و از ساير احاديث چشم پوشى كرد. آرى وهابيان نسبت به غير خودشان وعيدى بوده و هر شخص مسلمان غير وهابى را مشرك و مخلّد در نار مى دانند و نجات و رحمت خداوند را وقف خود كرده اند!! هم چنان كه در مسأله رابطه ايمان و عمل وهابيان عقيده خوارج را پذيرفته و مى گويند هر كس عمل ندارد كافر است.(3) پس بهتر است كه آقاى قفارى به جاى اتهام وعيدى به شيعيان بگويد: وهابيان خودشان جزء خوارج بوده و نسبت به ساير مسلمانان وعيدى هستند.


1- . «بحار الانوار» ج 68، ص 149
2- . همان مدرك، ص 168، ح 26: عن ابى عبداللَّه عليه السلام قال: و اللَّه ما شيعة على عليه السلام الّا من عفّ بطنه و فرجه و عمل لخالقه و رجا ثوابه و خاف عقابه
3- . ر. ك. «كشف الشبهات» ص 54؛ «القوادح فى العقيدة» ص 30

ص: 410

فصل دوم: اركان ايمان

اشاره

اركان ايمان به نظر آقاى قفارى عبارتند از: ايمان به خداوند و به ملائكه و كتاب هاى آسمانى و پيامبران و روز قيامت و ايمان به قدر. و چون بحث از ايمان به خداوند در بخش دوم مفصل بيان شد اينجا به بحث از ساير اركان ايمان مى پردازيم.

ايمان به فرشتگان

اشاره

آقاى قفارى مى گويد:

«اعتقاد به امامت بر اين مسأله نيز اثر گذارده است در بعضى از روايات شيعه آمده است كه فرشتگان از نور ائمه عليهم السلام آفريده شده اند و برخى از فرشتگان كارى جز گريه بر امام حسين ندارند. و جبرئيل را خادم ائمه عليهم السلام مى دانند و اين توهين به فرشتگان است.

آنان مى گويند تنها وظيفه فرشتگان اطاعت از امر ائمه است و اگر فرشته اى مسأله امامت را نپذيرد عذاب مى شود مثل فطرس، و بلكه وظيفه فرشتگان را اعمال شرك آلود نزد قبر امام حسين دانسته وبلكه انكار وظايف اصلى فرشتگان در واقع انكار وجود فرشتگان است».(1)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 584

ص: 411

نقد و بررسى

يكى از اركان ايمان، ايمان به فرشتگان است و ايمان به آنها از ضروريات دين است.(1) اين فرشتگان داراى اوصاف مختلفى مى باشند مثل:

الف: معصوم هستند.(2) ب: بندگان گرامى خدا هستند.(3) ج: موجوداتى غيرمادى بوده و خوردن و آشاميدن نداشته و هميشه در حال عبادت و انجام وظايف خود هستند.(4) و اما وظايف فرشتگان: فرشتگان واسطه بين خداوند و خلق در تدبير امور مى باشند و قرآن و روايات وظايف مختلفى براى آنان بيان كرده است مثل: حامل عرش بودن، تدبير امور، مراقبت از مردم و حفظ آنان، ثبت و ضبط اعمال مردم، مأموران اماته، مأموران عذاب، مأمور وحى، مأموران امداد و نجات مؤمنان در جنگ.

تفاوت درجات فرشتگان: قرآن مجيد فرموده: وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ(5) از اين آيه استفاده مى شود كه فرشتگان مجرد هستند و حركت ندارند ولذا داراى مقام معلوم بوده، و نيز به دست مى آيد كه تمام آنان در يك مرتبه قرار ندارند برخى از فرشتگان مقرّب بوده كه به آنان كروبيان يا مهيمنين گفته مى شود و برخى ديگر از فرشتگان آنان هستند كه دائماً در حال عبادتند، و بعضى ديگر فرشتگانى اند كه تدبير امور اين دنيا از قبيل نزول باران، احياء، اماته، رزق و ... به دست آنهاست. جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل جزء قسم اخير هستند. به عبارت ديگر مى توان گفت برخى فرشتگان حاملين عرشند و بعضى ملائكه ارضى هستند كه مدبر امور مى باشند، و برخى ديگر فرشتگان آسمان ها هستند كه مشغول به عبادتند.(6)


1- . طبق آيه شريفه 177 و 285 سوره بقره
2- . سوره الحاقه: 69، آيه 17؛ «مفاتيح الغيب» ملاصدرا، ص 225؛ «الرسائل التوحيديه» ص 200؛ «نصوص الحكم بر فصوص الحكم» ص 390
3- . سوره انبياء: 21، آيه 26
4- . «مفاتيح الغيب» ملاصدرا، ص 188
5- . سوره صافات: 37، آيه 164
6- . ر. ك. خطبه اول و نود و يكم «نهج البلاغه» و «شرح نهج البلاغه» خوئى، ج 6، ص 368؛ «شرح نهج البلاغه» ابن ميثم بحرانى، ج 2، ص 354؛ «رياض السالكين» ج 2، ص 10؛ «علم اليقين» ج 1، ص 279

ص: 412

نكته ديگر كه درواقع محور اصلى اشكال آقاى قفارى است مسأله افضليت فرشتگان نسبت به انبياء عليهم السلام است. در اينجا آقاى قفارى طرفدار معتزله شده و ملائكه را بر انبياء مقدم مى داند؛ هم چنان كه ابن ابى الحديد گويد:

يا برق ان جئت الغرى فقل له اتراك تعلم من بارضك مودع

فيك ابن عمران الكليم و بعده عيسى يقفّيه و احمد يتبع

بل فيك جبريل و ميكال و اسرافيل و الملأ المقدس اجمع

در شرح آن آمده است كه: «وى از پيامبران شروع كرد و اضراب نموده و ملائكه را ذكر كرد زيرا به نظر معتزله ملائكه برتر از پيامبران هستند».(1) ولى به نظر شيعه انبياء و ائمه عليهم السلام افضل از ملائكه هستند. زيرا قرآن فرموده است كه خداوند اسماء را به آدم تعليم داد در حالى كه فرشتگان آن را نمى دانستند.(2) و ثانياً سجده فرشتگان بر آدم(3) دليل بر ترجيح مقام آدم نسبت به آنان است. ثالثاً در برخى روايات معراج آمده است كه جبرئيل گفت: «اگر به اندازه انگشتى نزديك تر شوم مى سوزم»(4) در حالى كه پيامبر نزديك تر شد. و رابعاً فرشتگان تنها عقل دارند و انسان هم عقل دارد و هم شهوت پس فرشتگان مانعى از عبادت ندارند به خلاف انسان، پس اگر انسان اطاعت خدا نمايد با وجود آن كه مانع از عبادت داشته است اين انسان ترجيح خواهد داشت بر آن كه بدون هيچ مانعى عبادت كرده است.(5) خامساً در ترتيب دعاهاى صحيفه سجاديه چنين است كه دعاى دوم صلوات بر پيامبران و معصومين عليهم السلام است. و دعاى سوم صلوات و درود بر فرشتگان است. و ظاهراً اين ترتيب ادعيه توسط حضرت امام باقر عليه السلام كه راوى صحيفه از پدر بزرگوار خود است مى باشد. بنابراين اگر انبياء و ائمه افضل از فرشتگان باشند


1- . «الروضة المختارة» ص 136
2- . سوره بقره: 2، آيه 31
3- . سورهص: 38، آيه 72
4- . «بحار الانوار» ج 18، ص 382
5- . ر. ك. «جامع السعادات» ج 1، ص 70

ص: 413

خدمت كردن فرشتگان به آنان و حتى به انسان هاى معمولى هيچ اشكالى ندارد زيرا روشن است كه مراد از اين فرشتگان، فرشتگان ارضى است نه مقرّبين و كروبيان، و آيه شريفه: لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ(1) نيز دلالت دارد كه برخى از فرشتگان در خدمت مردم هستند.(2) و به همين جهت آفريده شدن فرشتگان از نور ائمه عليهم السلام هيچ اشكالى ندارد.

و اما مسأله فطرس كه در روايتى آمده است كه وى معصيت كرده بود و به بركت امام حسين عليه السلام مورد بخشش قرار گرفت.(3) ولى علامه طباطبايى فرموده است: «تمام فرشتگان طبق صريح قرآن و تواتر روايات، معصومند، و قصه فطرس كه خلاف اين عصمت را بيان مى كند خبر واحدى است كه خلاف قرآن است و خالى از ابهام نيست پس قابل پذيرفتن نمى باشد»،(4) ولى شهيد مطهرى صحّت اين گونه روايات را نفى نكرده است وى مى فرمايد: «بايد گفت ملائكه مختلفند، بعضى از ملائكه، ملائكه مقرّب هستند يا به اصطلاح فلسفى آنها را مجرد مى دانند. البته مى دانيد كه ما اينها را بايد از منابع نقلى بگيريم و دليل عقلى و فلسفى ندارد. ولى آن مقدارى كه فهميده مى شود اين طور است كه مثلًا حضرت على عليه السلام مى فرمايند ملائكه اى هستند كه «سجودٌ لا يركعون و ركوعٌ لا ينتصبون» اينها از اولى كه خداوند آنها را آفريده است نمى دانند كه غير از خودشان هم مخلوقى هست يا نيست و به طورى غرق در خداوند هستند كه غافلند از ماسواى پروردگار، ولى همه ملائكه اين طور نيستند، بعضى از ملائكه را در اخبار و احاديث «ملائكه ذمى» مى گويند، موجوداتى هستند نامرئى اما شايد خيلى به انسان شبيه اند، يعنى تكليف مى پذيرند، احياناً تمرّد مى كنند- حقيقت اينها بر ما روشن نيست- و لهذا در بعضى اخبار راجع به بعضى از ملائكه دارد كه تمرّد كرد و بعد مغضوب واقع شد. پس درباره ملائكه به طور كلى نمى شود گفت كه حسابشان آن طور حسابى است، حتى در


1- . سوره رعد: 13، آيه 11
2- . «علم اليقين» ج 1، ص 279
3- . «بحار الانوار» ج 44، ص 182؛ اين حديث سند قابل اعتمادى ندارد
4- . «الرسائل التوحيدية» ص 193

ص: 414

اخبار آمده است كه بعضى از ملائكه را از عنصرهاى اين عالم آفريده اند».(1) و اما آنچه كه آقاى قفارى آن را عمل شرك آلود نزد قبر امام حسين عليه السلام ناميده است قبلًا پاسخ آن گذشت و معلوم شد كه توسل و عزادارى نه تنها شرك نيست بلكه از مصاديق روشن عبادت به درگاه خداوند است. ضمناً چون در مجردات حركت و استكمال وجود ندارد بنابراين بايد معناى صعود و نزولى كه به روح- كه از اعظم فرشتگان است- نسبت داده مى شود صعود و نزولى كه براى اجسام قابل تصور است نباشد بلكه مراد از نزول آنان بر پيامبر يا بر قبر آن حضرت از باب تمثل ملكوتى يا ملكى است و به گفته امام خمينى:

«ملائكة اللَّه را قوّه و قدرت دخول در ملك و ملكوت است به طور تمثل، و كمّل اولياء را قدرت بر دخول در ملكوت و جبروت است به طور تروّح و رجوع از ظاهر به باطن».(2)

ايمان به كتاب هاى آسمانى

اشاره

يكى ديگر از اركان ايمان، عقيده داشتن به كتاب هايى است كه خداوند براى پيامبران نازل كرده است كه قرآن كريم آخرين اين كتاب هاى آسمانى است. آقاى قفارى در اين جا بسيار مفصّل وارد شده و اتهامات و افتراءات فراوانى را بر مذهب شيعه وارد كرده است. اگر از شعارها و اهانت هاى او به مذهب شيعه صرف نظر شود سخنان او را اين گونه مى توان خلاصه كرد:

«درباره ايمان به كتاب هاى آسمانى از نظر شيعه دو مسأله وجود دارد: نزول كتاب هاى آسمانى بر ائمه عليهم السلام و وجود كتاب هاى آسمانى پيشين نزد آنان. اما مسأله اول آن كه شيعه مى گويد چند كتاب آسمانى غير از قرآن مجيد و پس از قرآن بر ائمه آنان نازل شده است و اين درواقع ادعاى نبوت براى امامان خود است. آنان اين ها را درست كرده اند تا به اين وسيله اموال مردم را به اسم خمس و به نيابت از امام بخورند. مثلًا مصحف فاطمه در روايات آنان آمده است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان تعزيت


1- . «توحيد» ص 342
2- . «آداب الصلاة» ص 368

ص: 415

و تسليت بر حضرت فاطمه نازل شد در حالى كه كتابى كه خبر از وفات فرزندان او دارد چگونه مى تواند تعزيت و تسليت باشد. آنان مى گويند حجم اين كتاب سه برابر قرآن است و محتواى اين كتاب علم غيب بر فاطمه را اثبات مى كند چيزى كه حتى پيامبر نداشته است. در حالى كه خود رواياتى كه محتواى اين مصحف را بيان مى كنند خود متناقض هستند و اگر اين مصحف صحيح بود و نزد ائمه بود بايد آنان اين مقدار سختى نداشته باشند و از حوادث آينده باخبر باشند و از آنها پرهيز كنند و چرا به اين وسيله امامت را به خود برنگرداندند. و درواقع با وجود اين كتاب بايد بى نياز از قرآن باشند. باز شيعيان ادعا كرده اند كه قبل از وفات پيامبر كتابى بر آن حضرت نازل شد در حالى كه اين احاديث اثبات جهل بر پيامبر مى كند و نيز ثابت مى كند كه شيعه تا زمان امام صادق عليه السلام احكام دين خود را نمى دانسته اند. و باز شيعه اعتقاد به لوح فاطمه و نزول دوازده صحيفه آسمانى دارند و آقاى قفارى تصوير اين لوح را از كتاب هاى شيعه آورده و مى گويد صريح قرآن مى گويد هيچ كتابى غير از قرآن نازل نشده است و كتاب ديگرى نداريم وحتى روايات شيعه مى گويد شريعت پيامبر باقى است ولى شيعيان اين ها را جعل كرده اند تا به اين وسيله مدرك بر دين خود درست كنند و ثانياً اين گونه بر دين اسلام كيد نمايند.

و اما مسأله دوم: شيعه ادعا مى كنند تمام كتاب هاى آسمانى پيشين نزد امامان آنان وجود دارد و گاهى مى گويند آنها درجفر و در يك پوست گوسفند قرار دارد در حالى كه آن همه كتاب در يك پوست جاى نمى گيرد و اگر چنين بود كه امامان آنان همه چيز را مى دانستند مسير تاريخ عوض مى شد. و شيعيان مى گويند امامان آنان براى اهل هر دينى طبق كتاب خودشان قضاوت مى كنند در حالى كه اين خروج از اسلام است. ضمناً به نظر شيعه تورات و انجيل تحريف نشده است در حالى كه قرآن مى گويد آن كتاب ها تحريف شده است. سپس مى گويد چند سؤال در اينجا بى جواب باقى مى ماند: اين كتاب ها كجا و نزد چه كسى هستند؟ هدف از وجود اين كتاب ها چيست آيا مى خواهند با آنها دين اسلام را تكميل نمايند؟ چرا اين كتاب ها را بر يهود و نصارى عرضه نمى كنند تا آنان هدايت شوند؟».(1)


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 586

ص: 416

نقد و بررسى

آقاى قفارى در اين بحث مفصل خود مى خواهد اين را به خواننده القا كند كه شيعيان خاتميت را قبول نداشته و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله را رسول خاتم ندانسته و پس از آن حضرت نيز اعتقاد به تجديد نبوت داشته و حتى كتاب ها آسمانى پس از قرآن را قبول دارند، و تنها دليل و مدرك او رواياتى است كه دلالت بر «مصحف فاطمه» دارند. در حالى كه عقيده صحيح نزد تمامى شيعيان آن است كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله آخرين پيامبر است و پس از آن حضرت وحى قطع شده است و قرآن آخرين كتابى است كه براى مردم نازل شده است. و قرآن همان است كه الآن نزد مردم است بدون آن كه چيزى از آن كم يا بر آن افزوده شده باشد، بله وحى الهى كه بر پيامبر نازل شده است دو قسم است:

وحى قرآنى و وحى غير قرآنى. تمام دستورات پيامبر كه در قرآن نيامده است آنها وحى بوده اما وحى غير قرآنى است، و اگر اين وحى غير قرآنى جمع آورى شود حدود هفده هزار آيه مى گردد.(1) به عقيده شيعه نزول فرشتگان اختصاص به پيامبران نداشته و ممكن است فرشتگان بر انسان هايى كه از اولياى الهى هستند نازل گردند آن گونه كه قرآن مجيد فرموده فرشته بر حضرت مريم كه پيامبر نبود نازل مى گرديد،(2) بنابراين نزول فرشته بر حضرت فاطمه هيچ اشكالى ندارد، و عجيب آن است كه وهابيان نزول فرشته بر عمر را مى پذيرند و عمر را محدَّث مى دانند(3) و اگر نزول فرشته بر حضرت فاطمه عليها السلام به معنى اعتقاد به نبوت آن حضرت است بنابراين وهابيان نيز اعتقاد به نبوت عمر داشته و خاتميت


1- . «علم اليقين» ج 1، ص 567
2- . سوره آل عمران: 3، آيه 42
3- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 444؛ «التحرير و التنوير» ج 25، ص 196، اين دو مصدر عمر را محدَّث معرفى كرده اند ولى در «التحرير و التنوير» ج 22، ص 210، صريحاً مى گويد فرشته وحى بر عمر نازل مى شد!!، و نيز «صحيح البخارى» باب مناقب عمر، ص 653، ح 3469؛ «صحيح مسلم» ص 1039، ح 2398؛ «مسند احمد بن حنبل» ج 6، ص 55. نزول فرشته وحى بر عمر را مى گويند

ص: 417

حضرت محمد صلى الله عليه و آله را بايد قبول نداشته باشند.

مصحف فاطمه عليها السلام

و اما مسأله «مصحف فاطمه» اولًا لفظ «مصحف» به معنى كتاب است و آقاى قفارى براى منحرف كردن مردم به جاى لفظ «مصحف» از لفظ «قرآن» استفاده كرده است!!. و ثانياً تمام علوم ائمه عليهم السلام و حضرت فاطمه توارث از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است،(1) و آنان چيزى از نزد خود ندارند مگر آنچه از پيامبر گرفته اند. و مصحف حضرت فاطمه طبق صريح روايات قرآن نيست و چيزى از قرآن نيز در آن نبوده است «ليس فيه شي ء من القرآن»،(2) و اين صحيفه مشتمل بر اخبار و حوادث گذشته و آينده است(3) و اگر حلال و حرام در آن وجود دارد تمام آنها املاء رسول خدا وخط حضرت على عليه السلام است، و در كتاب هاى اهل سنت نيز اشاراتى به آن وجود دارد.(4) در مجموع مى توان گفت «مصحف امام على» نيز قرآنى بوده است كه قرآن را با بيان تفسير و تأويل آن دارا بوده است،(5) و «مصحف فاطمه» كتاب اخبار از ملاحم و فتن و حوادث بوده است نه حلال و حرام(6) و اگر چيزى از حلال و حرام بوده است همان چيزى است كه پيامبر فرموده وحضرت على نوشته ونزد حضرت زهرا بوده است،(7)وچگونه است كه اگر حضرت على عليه السلام سخنان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حلال و حرام را بنويسد وهابيان برآشفته شده و آن را كتابى در مقابل قرآن مى دانند، اما وقتى عمر مكرراً كتاب هاى يهود و نصارى را مى نويسد و مى خواهد ميان مسلمانان رواج دهد به طورى كه پيامبر برآشفته شده و مى فرمايد اسلام چه چيزى كم داشت كه عمر رفته و از كتاب هاى يهود و نصارى استنساخ كرده


1- . «بصائر الدرجات» ص 299؛ «روضة الواعظين» ص 204؛ «زبدة المقال» ص 74؛ «معالم المدرستين» ج 2، ص 389
2- . «بصائر الدرجات» صص 154، 155، 156؛ «دلائل الامامة» ص 27
3- . «بحار الانوار» ج 26، ص 40: الظاهر من اكثر الاخبار اشتمال مصحفها عليها السلام على الأخبار فقط
4- . «صحيح البخارى» كتاب الاعتصام بالكتاب و السنة، ص 1258؛ و نيز ص 47، ح 111؛ «عفواً صحيح البخارى» ص 23
5- . «كتاب سليم بن قيس» ص 86؛ «بحار الانوار» ج 42، ص 89
6- . «بصائر الدرجات» ص 154: ليس فيه من الحلال و الحرام و لكن فيه علم ما يكون
7- . «اصول كافى» ج 1، ص 241؛ «بصائر الدرجات» ص 142

ص: 418

و آورده است؟!(1) اين را وهابيان مطابق با قرآن و اسلام دانسته و از آن دفاع مى كنند.(2) و اما آنچه آقاى قفارى ادعا كرده است كه اگر «مصحف فاطمه» خبر از حوادث آينده دارد اين باعث تسلّى خاطر آن حضرت نشده بلكه باعث ناراحتى او مى شود زيرا خبر از مصائب فرزندان آن حضرت و شهادت آنان مى باشد پاسخش اين است كه در آن صحيفه خبر از ظهور حضرت مهدى عليه السلام و انتقام از ظالمان دارد و لذا موجب تعزيت و تسلّى مى باشد. و سه برابر حجم قرآن بودن نيز روشن شد كه مقصود آن است كه وحى غير قرآنى رسول خدا- كه بيان حلال و حرام بوده كه در قرآن نيامده و رسول خدا صلى الله عليه و آله به عنوان تبيين احكام بيان كرده است- سه برابر قرآن است. مسأله علم غيب نيز قبلًا توضيح داده شد و معلوم شد كه گرچه آقاى قفارى مى گويد: «پيامبر علم غيب نداشته است»(3) ولى اگر او به كتاب هاى وهابيان مراجعه مى كرد مى فهميد كه وهابيان ذيل آيه شريفه وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشَاءُ(4) صريحاً گفته اند كه پيامبران علم به غيب داشته اند،(5) به نظر شيعه نيز علم غيب بالذات اختصاص به خداى متعال دارد و ممكن است خداوند بندگان برگزيده خود- اعم از انبياء و غيرانبياء- را بر آن مطلع سازد، گرچه اسم مستأثر خداوند از علم غيبى است كه غير خداوند كسى اطلاع بر آن ندارد.

و چون علم غيب تكليف آور نيست و ائمه در زندگى خود بايد طبق علم متعارف عمل كنند و تنها در بيان احكام الهى از علم غيب استفاده كنند بنابراين نمى توان گفت هر كس علم غيب دارد يا از حوادث آينده باخبر است بايد از آنها پرهيز كند و يا به اين وسيله امامت را به خود برگردانند. و چون مصحف فاطمه چيزى از قرآن را ندارد و حلال و حرام در آن نيست بنابراين وجود آن كتاب كسى را از قرآن بى نياز نمى كند.


1- . «تقييد العلم» ص 51؛ «تدوين السنة الشريفة» ص 343
2- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 417- 419
3- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 628
4- . سوره آل عمران: 3، آيه 179
5- . «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 524

ص: 419

چند نكته درباره «مصحف فاطمه»

الف: در اكثر روايات شيعه آمده است كه مصحف فاطمه به خط حضرت على عليه السلام است.(1) ولى طبق آنچه در «دلائل الامامه» طبرى آمده است اين مصحف از طرف خداى متعال نوشته شده و ملائكه آن را بر حضرت فاطمه نازل كرده اند.(2) و ترجيح با طايفه اول روايات است زيرا اولًا شهرت با آنهاست، و روايت طبرى شاذ است.

و ثانياً راوى اين حديث جعفر بن محمد بن مالك فزارى است كه نجاشى فرموده او فاسد المذهب و الرويه است و او از كسانى است كه حديث جعل مى كرده است.(3) و آيةاللَّه خوئى فرموده: «تمام عيوب افراد ضعيف در او جمع بوده است».(4) بنابراين هيچ اعتمادى به اين حديث وجود ندارد، گرچه آقاى- طبق عادت خود- گفته است اين حديث و اين كتاب مورد اعتماد شيعيان است.(5) و ثالثاً احتمال دارد مقصود از «كتابت خداوند» آن باشد كه محتواى آن را خداوند فرض و لازم نموده يا مقدّر كرده است.

ب: آيا پس از وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جبرئيل نازل شده است، آيا مگر با وفات آن حضرت وحى قطع نگرديده است؟. پاسخ اين سؤال آن است كه نبوت پيامبر اسلام ختم نبوت است اما نزول فرشته پايان نيافته است زيرا هر سال در شب قدر ملائكه نازل مى گردند. مرحوم سيد محسن امين فرموده است: «هيچ استبعادى نيست كه جبرئيل عليه السلام با حضرت زهرا سخن بگويد با توجه به آن كه در روايات صحيح نقل شده است. زيرا آصف بن برخيا وزير سليمان بود و يا طبق صريح قرآن وحى بر مادر موسى نازل شد و آنان مهمتر از حضرت فاطمه نبوده اند بنابراين چه اشكالى دارد كه جبرئيل بر حضرت


1- . «بصائر الدرجات» ص 153، ح 5 و 14 و 19؛ «بحار الانوار» ج 47، ص 271، ح 3 و 73 و 94
2- . «دلائل الامامة» ص 27
3- . «رجال النجاشى» ص 122، ش 313
4- . «معجم رجال الحديث» ج 4، ص 117
5- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 593

ص: 420

فاطمه نازل شود، و در كتاب هاى اهل سنت آمده است كه جبرئيل پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شده و اهل بيت آن حضرت را تعزيت مى گفت و آنان صداى جبرئيل را مى شنيدند اما خود او را نمى ديدند، بنابراين اشكالى ندارد كه حضرت زهرا نيز چنين باشد».(1) ج: آيا «مصحف فاطمه» و «كتاب الجفر» دو كتاب است يا يك كتاب؟. آقاى اكرم بركات عاملى در تحقيقى گسترده ثابت كرده است كه حضرت فاطمه عليها السلام يك كتاب داشته است كه به اين دو نام شناخته مى شده است.(2) و اما حديثى كه مربوط به نزول كتاب بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قبل از وفات آن حضرت است،(3) اين حديث كه آقاى قفارى آن را از مسلّمات شيعه دانسته است هيچ اعتبارى نداشته و علامه مجلسى فرموده «مجهول است و بسيارى از علماى رجال شيعه نيز تصريح كرده اند كه راوى اين حديث مجهول است»(4) و آقاى قفارى نيز اين را مى داند اما تغافل نموده است. ثانياً سؤال كردن پيامبر از جبرئيل دليل بر اثبات جهل و توهين به پيامبر نيست بلكه همان گونه كه در بحث علم غيب بيان شد معصومين عليهم السلام علم غيب دارند ولى اين علم مشروط به مشيّت و اراده است. و ثالثاً اگر آقاى قفارى معتقد است كه پيامبر نسبت به چيزى جهل ندارد تا بخواهد از جبرئيل سؤال كند پس بايد بگويد پيامبر علم غيب داشته و عالم به ما كان و ما يكون است در حالى كه قبلًا صريحاً ادعا كرد پيامبر علم غيب ندارد. و اما آنچه ايشان مى گويد: شيعيان تا زمان امام صادق عليه السلام احكام دين خود را نمى دانستند، بهتر است ايشان به كتاب هاى خودشان مراجعه مى كرد تا ببيند صريحاً گفته اند اهل سنت در زمان تابعين نماز و حج خود را نمى دانستند: «لا يعرفون كيف يصلون و لا كيف يحجّون».(5)


1- . «اعيان الشيعة» ج 1، ص 314
2- . «حقيقة مصحف فاطمة عند الشيعة» ص 194؛ «حقيقة الجفر عند الشيعة» ص 86
3- . «اصول مذهب الشيعة الاماميه» ج 2، ص 596
4- . «مرآة العقول» ج 3، ص 193
5- . «الموطأ» ج 1، ص 93؛ «مروج الذهب» ج 3، ص 38؛ «جامع بيان العلم» ص 244

ص: 421

مسأله لوح فاطمه عليها السلام

اين حديث در شيعه بسيار معروف است،(1) و آقاى قفارى آن را دليل كفر شيعه قرار داده و بلكه مى گويد به جهت اين حديث شيعيان كفرى شديدتر از يهود و از همه كفار دارند.(2) در حالى كه اين حديث هم در كتاب هاى اهل سنت نقل شده است(3) و هم كتاب هاى شيعيان.(4) و سندهاى آن بيش از چهل سند است(5) كه متواتر مى باشد، بنابراين در اصل صحت و درستى اين حديث ترديدى باقى نمى ماند. و محتواى حديث نيز اين است كه لوحى است كه خداوند توسط جبرئيل به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هديه داد و در آن اسامى ائمه اطهار عليهم السلام وجود داشته است. و هيچ چيز مشكلى در آن نيست جز آن كه نام ائمه اثنى عشر وجود دارد، و اين چيزى در مقابل قرآن نيست بلكه تأييد قرآن كريم است.

و اما وجود كتاب هاى آسمانى ديگر نزد ائمه عليهم السلام. قبلًا بيان شد كه مصحف فاطمه و كتاب جفر آن حضرت هر دو يك كتاب مى باشند و وقتى در آن كتاب علم غيب وجود داشته باشد و تورات و انجيل واقعى وجود داشته باشد دانستن و علم ائمه به آنها هيچ اشكالى ندارد. وچنين چيزى مسير تاريخ را عوض نمى كند زيرا همان گونه كه قبلًا توضيح داده شد علم غيب تكليف آور نيست مگر در بيان احكام نه در اجراى آنها.

و قضاوت كردن براى هر اهل دينى طبق دين خودشان خروج از اسلام نيست زيرا اولًا فقهاى اهل سنت نيز چنين فتوايى دارند كه بين اهل كتاب طبق دين خودشان قضاوت


1- . «حقيقة مصحف فاطمة عند الشيعة» ص 49
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 603
3- . «فرائد السمطين» ج 2، ص 136، ب 32؛ «احقاق الحق» ج 5، ص 114 از كتاب «بحر المناقب» ابن حسنويه، و نيز «احقاق الحق» ج 13، ص 54 نقل كرده است؛ «اثبات الوصية» ص 165
4- . «كشف الغمه» ج 3، ص 298؛ «بشارة المصطفى لشيعة المرتضى» ص 225؛ «دلائل الامامة» ص 27؛ «الحاشية على الهيات الشرح الجديد للتجريد» ص 451؛ «جامع الاثر» ص 185
5- . روى هذه الصحيفة عن جابر نيّف و اربعين [كذا و الظاهر اربعون] رجلًا، «الصراط المستقيم الى مستحقى التقديم» ج 2، ص 138

ص: 422

مى شود.(1) و ثانياً آيات شريفه كه مى فرمايد: فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ(2) روشن است كه حكمى كه خداوند در تورات و انجيل واقعى داشته قسط است و حكم خدا است.(3) پس قضاوت طبق تورات واقعى خروج از اسلام نيست.

و اما پاسخ اجمالى سؤالات آقاى قفارى

1- اين كتاب ها اكنون نزد امام زمان عليه السلام است.

2- هدف از وجود اين كتاب ها ودائع امامت و نبوت است و وجود آنها براى تأييد گرفتن بر اسلام و شاهد آوردن از آن كتاب ها براى مطالب اسلامى است نه تكميل دين اسلام.

3- علت عرضه نكردن آنها را بر يهود و نصارى نيز آن است كه آنان اين كتاب ها را قبول ندارند هم چنان كه امروز نيز برخى از قسمت هاى تورات و بعضى از اناجيل وجود دارد كه آنان اينها را نمى پذيرند.

ايمان به پيامبران عليهم السلام

اشاره

آقاى قفارى گويد:

«در اين مسأله شيعيان چندين گمراهى دارند مثلًا اعتقاد دارند كه بر امامان آنان وحى نازل مى شود و آنان را معصوم مى دانند و پيروى آنان را واجب مى شمرند و به اين وسيله گرچه لفظ نبوت را درباره امامان خود به كار نبرده اند ولى حقيقت نبوت را بر آنان اثبات كرده اند و چند نمونه از اين عقيده آنان نقل مى شود: 1- آنان ائمه خود را برتر از انبياء مى دانند در حالى كه محمد بن عبدالوهاب گفته است هر كس شخصى غير از انبياء


1- . «الجامع لاحكام القرآن» قرطبى، ج 6، ص 185: اما الحكم فيما يختص به دينهم من الطلاق و الزنى و غيره فليس يلزمهم ان يتدينوا بديننا و فى الحكم بذلك بينهم اضرار بحكامهم و تغيير ملّتهم و قال الزهرى: مضت السنة ان يردّ اهل الكتاب فى حقوقهم و مواريثهم الى اهل دينهم الّا ان يأتوا راغبين فى حكم اللَّه فيحكم بينهم بكتاب اللَّه؛ «المغنى» و الشرح الكبير، ج 10، ص 623
2- . سوره مائده: 5، آيه 42
3- . «وَكَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَعِنْدَهُمْ التَّوْرَاةُ فِيهَا حُكْمُ اللَّهِ» سوره مائده: 5، آيه 43

ص: 423

را مساوى يا برتر از آنان بداند به اجماع علما كافر خواهد بود. در حالى كه روايات بسيار زيادى از شيعيان وجود دارد كه امامان آنان را برتر از انبياء معرفى مى كند و چيزهايى مى گويند كه از شنيدن آن بدن مؤمنان مى لرزد. و اين غلو در مذهب است كه ائمه را حتّى بر پيامبر اسلام ترجيح مى دهند و در چند روايت حضرت على را بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مقدم شمرده اند. در حالى كه در حدود هشتاد روايت نقل شده از حضرت على، كه ابوبكر و عمر را بر خود ترجيح داده است و اين از آثار فرقه علبائيه است در حالى كه دليل عقلى مى گويد وقتى امام نايب پيامبر است معقول نيست كه امام بر پيامبر ترجيح پيدا كند و در بعضى روايات شيعه نيز آمده است كه انبياء افضل از ائمه هستند. 2- مسأله معجزه، به نظر اهل سنت معجزه اختصاص به انبياء عليهم السلام دارد ولى شيعيان مى گويند امامت استمرار نبوت است و لذا امام داراى معجزه است. كسى تصور نكند كه اين تنها يك اختلاف لفظى است و آنچه را ديگران كرامت مى نامند شيعيان آن را معجزه مى گويند زيرا آنان امامان خود را حجت خدا مى دانند و چند كتاب درباره معجزات ائمه عليهم السلام نوشته و داستان هاى زيادى نقل كرده اند و آنها را به غايب منتظر و گاهى به قبر و ضريح نسبت داده اند. و اين ها دروغ هايى است براى گرفتن اموال مردم و كنار گذاردن عقل و همه اين ها از آثار زرتشتيان است و امامانى كه هيچ سود و زيانى بر خود ندارند چگونه براى مردم مفيد باشند؟!».(1)

نقد و بررسى

گرچه عنوان بحث آقاى قفارى «ايمان به پيامبران» است ولى مى خواهد ادعا كند كه شيعيان امامان خود را پيامبر مى دانند و ثانياً عقيده صحيحى به پيامبران ندارند. اما اعتقاد شيعيان به پيامبران روشن بوده و در كتاب هاى كلامى آمده است كه تمام پيامبرانى كه خداوند فرستاده قبول داشته و آنان را معصوم از هر گناهى چه قبل از نبوت و چه پس از آن مى دانند، و حتى شيعيان- بر خلاف جمهور اهل سنت- انبياء عليهم السلام را بر ملائكه


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 628

ص: 424

ترجيح داده و افضل از آنان مى دانند.(1) امامت نزد شيعه يعنى: «رابطه بين خدا و مردم در گرفتن فيوضات باطنى الهى و رساندن آن به مردم، آن گونه كه نبوت نيز رابطه اى است بين خدا و خلق در گرفتن فيوضات ظاهرى يعنى شرايع الهى و رساندن آن به مردم. پس امام دليل و راهنما است كه دل ها را به مقامات معنوى هدايت مى كند و پيامبر دليل و راهنمايى است كه مردم را به اعتقادات صحيح و اعمال صالح راهنمايى مى كند و گاهى نبوت و امامت در يك شخص جمع مى شوند».(2) امامت نزد شيعه امتداد نبوت است اما معنى اين كلام اعتقاد به وجود پيامبر پس از پيامبر خاتم نيست، بلكه معناى اين امتداد آن است كه همان قاعده لطف كه اقتضاء مى كند خداوند پيامبر بفرستد تا مردم به انجام تكليف و قرب الى اللَّه هدايت شوند اقتضاء مى كند كه پس از پيامبر هميشه امام وجود داشته باشد تا همان وظيفه را عمل كند بدون آن كه وحى بر امام نازل شود.(3) دليل عصمت امام نزد شيعه نيز همان دليلى است كه دلالت بر وجوب عصمت پيامبر دارد.(4) و آيات شريفه(5) و در كلمات حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه(6) و روايات(7) شواهد فراوانى بر عصمت ائمه عليهم السلام وجود دارد كه اين جا جاى بحث از كيفيت دلالت آنها نيست. اما اهل سنت عصمت را در امام و خليفه شرط نمى دانند تا به اين وسيله بتوانند خلافت ابوبكر را تصحيح نمايند.(8) و عجيب آن است كه عصمت امت


1- . ر. ك. «كشف المراد» ص 360؛ «عقائد الامامية» ص 51
2- . «الميزان» ج 14، ص 334
3- . «المقصود بامتدادية الامامة للنبوة هو حفظ الشرع علماً و عملًا، فلزمت عصمة الائمة للزوم ضرورة نقل التشريع الالهى للاجيال اللاحقة على طريق نقيّة و أصلية»، ر. ك. «حقيقة الشيعة الاثنى عشرية» ص 30
4- . «كشف المراد» ص 364
5- . مثل: «قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَايَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ» سوره بقره: 2، آيه 124، و آيه تطهير و آيه اطاعت و ...
6- . مثل: «ما شككت فى الحق مذاريته، و اللَّه ما كتمت و شمة و لا كذبت كذبة، انّى لم اردّ على اللَّه و لا على رسوله ساعة قط، لا يقاس بآل محمد من هذه الامة احد و ...»
7- . مثل حديث ثقلين و حديث دوران حق با على و سفينة نوح و ...
8- . «كشف الفوائد» ص 78

ص: 425

را مى پذيرند و آن را دليل و مدرك بر احكام و حتى بر اعتقادات خود قرار مى دهند بدون آن كه اعتقاد به عصمت صحابه داشته باشند، ولى واقعيت آن است كه آنان گرچه تنها تصريح به عدالت صحابه مى كنند نه به عصمت آنان، ولى عدالتى را كه اهل سنت درباره صحابه مى گويند شبيه عصمتى است كه شيعه درباره امامان خود مى گويد، زيرا صِرف عادل بودن يك شخص باعث نمى شود كه كلام او به عنوان حجت و دليل بر فقه مطرح شود مگر آن كه ثابت شود كه آن شخص حتى اشتباه و نسيان نيز ندارد و اين را آنان درباره صحابه قبول دارند و لذا به عمل و اقوال آنان در فقه استناد مى كنند، چيزى كه شيعه نام آن را عصمت مى گذارد و تنها درمورد اهل بيت پيامبر عليهم السلام قبول دارد. ملا عبدالرزاق لاهيجى فرموده است: «مراد ما از عصمت در امام نيست مگر عدالت، ليكن عدالت شخصى هرگاه منصوص عليه به امامت و خلافت باشد محقّق و ثابت باشد، و واجب باشد بقاى او بر حكم عدالت، و روا نبود خروج از مقتضاى آن، و عدالت غير منصوصٌ عليه چنين نبود، پس فى الحقيقه عصمت نباشد مگر تأكّد عدالت و وجوب بقاء بر حكم آن».(1) گرچه اين كلام كاملًا دقيق نيست زيرا نفس تأكيد عدالت و ضرورت بقاى عدالت مساوى با عصمت نيست بلكه بايد نفى سهو ونسيان و خطا نيز به آن ضميمه گردد.

و مسأله «وجوب اطاعت و پيروى از ائمه عليهم السلام» از مسلمات مذهب شيعه است.

گرچه آقاى قفارى به غلط تصوّر كرده است كه اگر كسى وجوب اطاعت داشته باشد بايد پيامبر باشد!! در حالى كه فرزند بايد از پدر خود اطاعت كند و زوجه از همسر خود بايد اطاعت كند در حالى كه آنان نبوت ندارند. مقصود از آن كه ما مى گوييم پيروى از ائمه عليهم السلام واجب است آن است كه در اوامرى كه ائمه براى تبليغ احكام شرع و به عنوان بيان حلال و حرام الهى صادر مى كنند روشن است كه اطاعت از ائمه اطاعت كردن از احكام الهى است و اين از جمله قضايائى است كه دليل آن با خودش است، و اما ضرورت اطاعت از آنان در اوامر شخصى ايشان نيز مطابق با عقل و سازگار با آن است.


1- . «گوهر مراد» ص 464

ص: 426

عقل مى گويد آنان واسطه در ايجاد و در افاضه فيض هستند و چون منعم بر ما هستند شكر منعم واجب است و اطاعت كردن از آنان نوعى سپاسگزارى از آنان است، و در قرآن كريم نيز فرموده: «پيامبر سزاوارتر است به مؤمنان از خودشان»،(1) «اطاعت كنيد خداوند را و اطاعت كنيد پيامبر و اولى الامر را».(2) و اما آن كه آقاى قفارى مى گويد: «شيعيان ائمه خود را برتر از انبياء عليهم السلام مى دانند و هر كس شخصى غير از انبياء را مساوى يا برتر از آنان بداند به اجماع علماء كافر است» پاسخش آن است كه شيعيان ائمه خود را بر انبياء ترجيح مى دهند و بر اين ترجيح دليل دارند(3) اما هرگز ائمه خود را بر پيامبر خاتم ترجيح نمى دهند ولى شما وهابيان در كلمات خود و در روايات خود به روشنى عمر را بر پيامبر خاتم ترجيح مى دهيد،(4) مكرر براى پيامبر خطا و جهل اثبات مى كنيد اما مى گوييد خداوند در چند مورد كلام عمر را بر كلام پيامبر ترجيح داد!!. آرى به نظر وهابيان نزول فرشته وحى و تكلّم او با عمر(5) موجب نبوت نمى شود و اشكالى ندارد اما نزول فرشته بر اهل بيت پيامبر موجب لرزيدن بدن وهابيان مى گردد!!. شيعيان در هيچ روايتى حضرت على عليه السلام را بر پيامبر صلى الله عليه و آله ترجيح نداده اند، بله اين صحيح است كه گفته شود حضرت على همسرى دارد كه بر همسران رسول خدا ترجيح دارد و يا على عليه السلام فرزندانى دارد كه پيامبر مانند آنها را نداشته است، و اين به معنى ترجيح دادن و فضيلت نفسانى بر حضرت على عليه السلام نسبت به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيست.

و اما روايتى كه آقاى قفارى به آنها اشاره كرده كه حضرت على، ابوبكر را بر خود ترجيح داده است اولًا اين روايات را تنها پيروان ابوبكر و عمر نقل كرده اند و بر ما حجت نيستند و ثانياً در نهج البلاغه خلاف اين روايات براى ما نقل شده(6) و چون اين روايات معارض


1- . سوره احزاب: 33، آيه 7
2- . سوره نساء: 4، آيه 59
3- . ر. ك. «لماذا اخترت مذهب الشيعة» ص 349
4- . ر. ك. «المناظرات بين فقهاء السنة و فقهاء الشيعة» ص 28
5- . «صحيح البخارى» باب مناقب عمر، ص 655، ح 3689
6- . «نهج البلاغه» خطبه 2 و 3: لا يقاس بآل محمد من هذه الامة احد، متى اعترض الريب فىّ مع الاول منهم ...

ص: 427

دارند قابل اعتماد نيستند.

دليل عقلى مورد اشاره آقاى قفارى بر فرض صحت تنها دلالت مى كند كه نايب ترجيح بر منوب عنه ندارد بلكه يا مساوى و يا پايين تر از او مى باشد اما هرگز اثبات نمى كند كه نايب يك پيامبر بايد پايين تر از ساير پيامبران باشد، مخصوصاً با توجه به آن كه خود پيامبران از نظر فضيلت و مرتبه يكسان نيستند. و اگر در كتاب هاى شيعه آمده است كه ولايت بالاتر از نبوت است معناى اين كلام آن نيست كه امامان ما از تمام پيامبران حتى پيامبر خاتم بالاترند، بلكه وصى هر پيامبرى تابع پيامبر است(1) بنابراين پيامبر خاتم بر تمام ائمه ترجيح دارد.

معجزه

و اما مسأله معجزه، آقاى قفارى تصور كرده كه چون امامت استمرار نبوت است و معجزه نيز بر امام ثابت شده پس امامت همان نبوت است. پاسخ اين كلام از سخنان قبل روشن شد، زيرا استمرار نبوت بودن به معنى حفظ شرع است و اجراى احكام الهى نه به معنى اضافه كردن تشريع احكام. و معجزه يا خوارق عادت يا تصرف در تكوين براى انسان كامل ثابت است و اين خرق قانون عليت و معلوليت نيست آن گونه كه برخى تصور كرده اند،(2) بلكه انسان كامل مى تواند با نفس قوى خود جزء سلسله علل مؤثر در اين عالم قرار گيرد.(3) و قرآن كريم نيز امورى را بر افرادى كه پيامبر نبوده اند مثل حضرت مريم و آصف بن برخيا و ... اثبات نموده است. بنابراين اشكالى ندارد كه ائمه عليهم السلام داراى معجزه باشند. و ائمه هرگز ادعاى نبوت نداشته اند و معجزه عملى است خارق العاده


1- . «بحر المعارف» ص 321: «فلا يتوهم من كلامهم انّ الولاية اعظم من النبوة و النبوة اعظم من الرسالة كون الولى اعظم من النبى بل الامر ليس كذلك لان النبى له مرتبة النبوة و ليس للولى ذلك لانّ مرتبة الولاية خاصة فلا يكون الولى اعظم من النبى و لا النبى اعظم من الرسول لانّ كل واحد منهم تابع للآخر و التابع لا يلحق المتبوع من حيث هو تابع فالولى تابع للنبى دائماً و الّا لا يكون ولياً و النبى تابع للرسول دائماً و الا لم يكن نبياً فلا يكون اعظم منه و هذه قاعدة مطردة لاريب فيها»
2- . «شرح العقائد الامامية» ج 2، ص 121
3- . «شرح الاشارات و التنبيهات» ج 3، ص 416

ص: 428

براى اثبات ادعاى نبوت. ولى ادعاى حجت خدا بودن را داشته اند و اين هيچ اشكالى ندارد. و معناى حجت خدا بودن اين است كه: «شخصى از جانب خدا و رسول براى ارشاد و هدايت خلق مورد تصريح قرار گيرد»(1) ظهور امور خارق عادت بر چنين شخصى به عنوان دليل بر صدق گفتار او صحيح است. و اما آنچه در كتاب هاى مربوط به معجزات ائمه عليهم السلام آمده است ما ادعا نمى كنيم كه تمام آنها صحيح است بلكه بسيارى از آنها با سند ضعيف نقل شده اند و تقريباً تمامى احاديثى كه آقاى قفارى در اين بحث نقل كرده چنين است. اما به هرحال اصل وجود معجزه در دست ائمه عليهم السلام با خبر متواتر نقل شده است. و امامان عليهم السلام مستقلًا و بدون اذن الهى قدرت بر انجام سود و زيان را ندارند ولى باذن اللَّه قدرت تصرف در طبيعت و تكوين را دارند. به نظر وهابيان تسبيح گفتن سنگ ريزه در دست ابوبكر و عمر و عثمان و نيز جارى شدن آب رود نيل به وسيله نامه عمر و صداكردن عمر در مدينه و شنيدن لشكر صداى او را در شام و ...(2) اين گونه معجزات- آن هم بالفظ معجزه نه كرامت- براى خلفا اشكال ندارد!! اما براى اهل بيت پيامبر عليهم السلام اشكال دارد و كفر مى شود!!.

(3)

اما آنچه آقاى قفارى ادعا كرده است كه: «در كتاب هاى شيعه آمده است كه حضرت على عليه السلام فرمود بهترين اين امت پس از پيامبر اكرم ابوبكر و عمر است»(4) پاسخ اين كلام آن است كه آقاى قفارى اين عبارت را از كتاب «تلخيص الشافى» نقل كرده است و شيخ طوسى اين حديث را در آن كتاب نقل كرده و پاسخ داده است. شيخ طوسى فرموده: «اولًا راوى اين حديث عثمانى است يعنى ابوحباب كلبى و او منحرف از اهل بيت بوده است. ثانياً صدر حديث اين است كه حضرت على بر منبر كوفه فرمود:

چيست اين دروغى كه مى گويند بهترين اين امت پس از پيامبر اكرم ابوبكر و عمر است.

و ثالثاً اين حديث معارض است با حديث طير مشوى. و رابعاً چگونه اهل سنت اين


1- . «گوهر مراد» ص 457
2- . «اعلام السنة المنشورة» ص 250
3- احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.
4- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 619

ص: 429

حديث را نقل مى كنند در حالى كه خودشان مى گويند ابوبكر گفت من خليفه شما شدم در حالى كه بهترين شما من نيستم.(1) از اينجا نحوه استدلال كردن وهابيان روشن مى شود، حديثى كه اصلًا در منابع شيعى وجود ندارد و تنها شيخ طوسى آن را نقل كرده است تا پاسخ دهد و شيخ مى گويد در منابع ما نيامده و در كتاب هاى اهل سنت نيز از طريق دشمنان اهل بيت نقل شده و نيز تقطيع شده و معارض دارد، در عين حال آقاى قفارى وجود چنين حديثى را به كتاب هاى شيعه نسبت داده است!!.

ايمان به آخرت

اشاره

آقاى قفارى در اين بحث مى گويد:

«شيعيان بدعت هاى زيادى دارند كه بسيار مفصل است و هيچ شاهدى از قرآن و سنت بر آنها نيست مثلًا آنان آيات شريفه قرآن مربوط به معاد را به رجعت تأويل مى كنند تا دل مردم را از آخرت غافل نمايند، آخرت را تنها از امام مى دانند در حالى كه قرآن فرموده آخرت از خدا است. و معتقدند كه بهشت از نور امام حسين آفريده شده و مهر حضرت زهرا است در حالى كه مهر را بايد شوهر بدهد آن هم در دنيا و مى گويند غذاى بهشت را فقط در دنيا پيامبر و وصى پيامبر مى خورد و حضرت زهرا را فراموش كردند بگويند شايد به جهت آن كه شامل ساير دختران پيامبر نشود. تربت امام حسين را در قبر سبب نجات مى دانند، مى گويند شيعيان در قبر قرآن ياد مى گيرند تا در دنيا آن را فراموش كنند، اهل قم را مى گويند وارد محشر نشده و مستقيم به بهشت مى روند، حضرت على را قيم بهشت و جهنم دانسته و حساب و ميزان را به دست او مى دانند.

بهشت را مخصوص شيعه مى دانند همانند عقيده يهود درباره خود، اعتقاد به بهشتى در دنيا دارند غير از «جنّت الخلد» در حالى كه ابن تيميه گفته است حضرت آدم نيز در جنة الخلد بوده است».(2)


1- . «تلخيص الشافى» ج 3، ص 225
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 637

ص: 430

نقد و بررسى

يكى از عقايد شيعه اعتقاد به رجعت است، و اين عقيده به معنى انكار معاد نيست و نصوص مربوط به معاد نيز تأويل به رجعت نمى شود بلكه هر كدام از اين دو مسأله معاد و رجعت ادله خاص خود را دارد. مقصود از رجعت- و كرّت- آن است كه پس از ظهور امام زمان عليه السلام و قبل از قيام قيامت بخشى از مردم- كه بهترين افراد و شقى ترين افراد هستند- زنده مى شوند و به پاداش يا مجازات برخى از اعمال خود مى رسند. اكثر علماى شيعه اين عقيده را قبول دارند هر چند تعدادى از قدماى شيعه(1) و بعضى از معاصرين مثل سيد محمد حسين فضل اللَّه آن را انكار مى كنند.(2) ولى اكثريت با كسانى است كه آن را قبول دارند. از نظر عقلى نيز رجوع بعضى انسان ها به دنيا هيچ اشكالى ندارد و نه مخالف قدرت الهى است و نه موجب اعتقاد به تناسخ مى گردد و از طرف ديگر در امت هاى پيشين نيز نمونه هايى داشته است و بهترين دليل بر امكان چيزى وقوع آن است علاوه بر آن كه از ابتداى زندگى بشر روى كره خاكى هميشه جنگ براى تحقق عدالت ونفى ظلم وجود داشته است وهيچگاه حق كاملًا فراگير نشده است و تنها در روز ظهور محقق مى شود، و طبق برخى روايات، هفت سال پس از ظهور، امام زمان عليه السلام شهيد مى گردد، بنابراين چندين هزار سال جنگ به عنوان مقدمه براى تحقق عدالت مى باشد و ذى المقدمه اگر تنها هفت سال باشد اين زيبا نيست كه مقدمه هزار برابر نسبت به ذى المقدمه باشد و به عبارت ديگر آن قدر ارزش ندارد كه چندين هزار سال تلاش براى يك عدالت هفت ساله. و چون بقاء جهان بدون انسان كامل و امام معصوم ممكن نيست پس بايد دوباره معصومين عليهم السلام رجوع به دنيا داشته باشند تا عدالت فراگير، باقى بماند.

دليل نقلى بر مسأله رجعت

الف: وَيَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآيَاتِنَا(3) روزى كه از هر


1- . «بحار الانوار» ج 53، ص 138
2- . «الفوائد البهية» ج 2، ص 319
3- . سوره نمل: 27، آيه 84

ص: 431

جمعيتى گروهى كه آيات ما را تكذيب مى كردند محشور مى كنيم. در حالى كه مى دانيم حشر در قيامت مربوط به تمام مردم است وَحَشَرْنَاهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً.(1)

ب: آيه شريفه أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَابَّةً مِنْ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ،(2) طبق روايات بسيار زيادى اين آيه به حضرت على عليه السلام تفسير شده كه به دنيا برمى گردد.(3) ج: إِنَّا لَنَنصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهَادُ(4) اين آيه نيز به يارى در هنگام رجعت تفسير شده است.

د: آياتى كه دلالت مى كند بر مردن و زنده شدن برخى از افراد در امت هاى گذشته مثل آنان كه بر اثر صاعقه مردند و سپس زنده شدند.(5) وكسى كه در بنى اسرائيل كشته شده بود و با ذبح گاو او زنده شد(6) و نيز داستان عزير(7) و نيز زنده شدن مردگان توسط حضرت عيسى عليه السلام.(8) و مردن و زنده شدن عده اى از بنى اسرائيل.(9) از نظر تاريخى، معمولًا علماى اهل سنت اعتقاد به رجعت را گرفته شده از عقايد


1- . سوره كهف: 18، آيه 47
2- . سوره نمل: 27، آيه 83
3- . ر. ك. «البرهان» ج 3، ص 210، ح 9؛ «بحار الانوار» ج 39، ص 243، ح 32. ظاهراً تمامى مصادر شيعى كه دابة الارض را به حضرت امير عليه السلام تفسير كرده اند به كتاب «تفسير القمى» ج 2، ص 130 منتهى شده و از آن گرفته اند و كتاب هاى اهل سنت نيز از ابن حجام گرفته اند. ولى تفسير مجمع البيان و التبيان به حضرت على عليه السلام تفسير نكرده اند. ضمناً اصل حديث اين گونه است: «انّى لصاحب العصا و الميسم و الدابة التى تكلّم الناس» و چون همه علماء الدابه را مرفوع خوانده اند گفته اند حضرت على عليه السلام دابة الارض است در حالى كه احتمال دارد مجرور باشد و در اين صورت معناى اين مى شود كه آن حضرت صاحب دابه است
4- . سوره غافر: 40، آيه 52. 3
5- . سوره بقره: 2، آيه 56: «وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمْ الصَّاعِقَةُ وَأَنْتُمْ تَنظُرُونَ* ثُمَّ بَعَثْنَاكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»
6- . سوره بقره: 2، آيه 73
7- . سوره بقره: 2، آيه 260
8- . سوره آل عمران: 3، آيه 50
9- . سوره بقره: 2، آيه 244

ص: 432

زمان جاهليت(1) و يا از جعليات و ساخته هاى زنديقان مى دانند،(2) در حالى كه اين عقيده به نظر شيعيان از خود قرآن كريم استفاده شده است، و اولين كسى كه صريحاً مسأله رجعت را مطرح كرد عمر بن خطاب بود كه وقتى پيامبر از دنيا رفت او فرياد زد: «به خدا سوگند پيامبر نمرده است بلكه نزد خدا رفته و دوباره رجعت به دنيا مى كند».(3) و عجيب آن است كه در روايات اهل سنت آمده است كه ابولؤلؤ كه قاتل عمر است هر شب در كنار درياى عمان زنده مى شود و عذاب مى شود و روايات متعددى از آنان نقل شده است كه افرادى از صحابه پس از مرگشان دوباره زنده شدند و نه تنها رجعت را در مورد انسان ها نقل كرده اند كه رجعت حيوانات را نيز نقل كرده اند، فضل بن شاذان پس از نقل موارد فوق مى گويد: «ما منكر قدرت خداوند در زنده كردن مردگان نيستيم ولى عجيب آن است كه اگر شيعه چيزى را بگويد اهل سنت آن را زشت دانسته و بر آن عيب گيرى مى كنند و حال آن كه خودشان بيش از اين را دارند. شيعه حتى يك حديث از اهل بيت نقل نكرده اند كه مرده اى پس از مرگش به دنيا برگشته باشد ولى اهل سنت فراوان اين گونه روايت دارند، وقتى آنان اين حديث را نقل مى كنند كه تمام آنچه در بنى اسرائيل رخ داده بايد ميان مسلمانان نيز تحقق يابد و روشن است كه رجوع به دنيا در بنى اسرائيل بوده است پس بايد در مسلمانان نيز باشد پس چرا اين را بهتان مى دانند و شيعه را بر آن سرزنش مى كنند؟!».(4) بنابراين معلوم شد كه عقيده به رجعت مطابق با قرآن و حتى با روايات اهل سنت(5) است ولى آقاى قفارى از آثار خودشان بى اطلاع است.

و اما آنچه كه آقاى قفارى مى گويد: «شيعيان آخرت را تنها از امام مى دانند در


1- . «النهاية فى غريب الحديث و الاثر» ج 2، ص 202
2- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 637
3- . «قام عمر فقال: ان رسول اللَّه ذهب الى ربه كما ذهب موسى بن عمران و اللَّه ليرجعنّ رسول اللَّه فليقطعنّ ايدى رجال و ارجلهم ...»، «تاريخ الامم و الملوك» معروف به تاريخ طبرى، ج 2، ص 422؛ «الكامل فى التاريخ» لابن الاثير ج 2، ص 323؛ «تاريخ الاسلام» عهد الخلفاء الراشدين، ص 5
4- . «الايضاح» ص 426
5- . ر. ك. پاورقى «الايضاح» ص 413

ص: 433

حالى كه قرآن فرموده: آخرت از خداوند است» پاسخ اين كلام آن است كه اين سخن شبيه كلام خوارج است كه مى گفتند: «لا حكم الّا للَّه لا لك يا على» آقاى قفارى تصور كرده است كه خداوند در عرض مخلوقات خود است پس اگر چيزى از امام بود ديگر از خدا نيست و اگر از خدا بود از امام نخواهد بود، در حالى كه هم چنان كه اگر حكم تنها از خداوند است بايد اين حكومت الهى توسط يك انسان الهى اعمال گردد در مسأله اختيار آخرت داشتن نيز چنين است كه چون امام هيچ خواسته اى جز خواسته خداوند ندارد و اراده و خواست او در طول اراده الهى است پس دنيا و آخرت از خداوند است ولى اين تنها به وسيله امام اعمال مى گردد و مسأله قسيم الجنة و النار و حساب و ميزان نيز اين گونه است.

و اما مهر بودن بهشت براى حضرت زهرا عليها السلام، اولًا بهشت از نور امام حسين آفريده شده است نه از بدن يا جسم آن حضرت و نور آن حضرت تقدم زمانى دارد، به گفته ابن فارض:

انّى و ان كنت ابن آدم صورةفلى فيه معنى شاهد بأبوّتى

وبه گفته جامى:

من به ظاهر گرچه ز آدم زاده ام ليك درواقع جدّ پدر افتاده ام

و مهر را بايد شوهر بدهد اما چه اشكالى دارد كه شخص ثالثى مهر را به زوج تمليك كند و يا شخص ثالثى چيزى را به زوجه هبه نمايد تا او به ازدواج با اين شخص راضى شود؟! و دادن مهر در دنيا ضرورت ندارد هم چنان كه اشكالى ندارد كه مهر يك امر معنوى و اخروى باشد كه اكنون در دنيا به زوجه داده مى شود ولى اثر آن در آخرت ظاهر مى گردد.

و اما غذاى بهشتى در دنيا براى حضرت مريم طبق نصّ قرآن كريم ممكن بوده است و حضرت زهرا عليها السلام گرچه پيامبر نيست ولى از بسيارى پيامبران بالاتر است و لذا مى تواند غذاى بهشتى در اين دنيا بخورد.

ص: 434

بحث از تربت و تأثير آن قبلًا چون ذكر شد تكرار نمى كنيم.

فراگيرى قرآن در قبر نيز به معنى ترغيب به فراگيرى قرآن در اين دنيا است زيرا مى گوييم اگر كسى انسان خوبى بود اما قرآن نخوانده بود بهشت نمى رود مگر به فراگيرى و قرائت قرآن، پس اگر كسى مى خواهد اين معطّلى را پيدا نكند بايد اينجا قرآن را بياموزد و قرائت كند.

باز شدن يكى از درهاى بهشت در قم كنايه از اهل حق و فرقه محقّه بودن مردم قم است كه هميشه در طول تاريخ اين شهر شيعه نشين بود، و ياقوت حموى مى گويد: «وقتى به قم مى رسيم ديگر ذكر دين و مذهب آنان لازم نيست چون اظهر من الشمس است كه همگى مذهب جعفرى دارند»،(1) و قميين- البته با شرايطى كه در جاى خود ذكر شده- حشر به قيامت دارند اما در موقف مربوط به ولايت معطل نمى شوند و زود به بهشت مى روند.

به نظر شيعه بهشت مخصوص شيعيان نيست بلكه فردوس مخصوص شيعيان است و اين دو تفاوت بسيار دارند. به نظر شيعه جاهل قاصر حتى اگر چه شيعه نباشد به جنّت مى رود، و اهل نجات زيادند گرچه اهل فردوس اندكند.

نكته آخر آن است كه شيعه اعتقاد به عالم برزخ دارد وعده اى در آنجا متنعّم وعده اى در حال عذاب هستند و اين بهشت غير از بهشت عالم آخرت است اما آقاى قفارى چون عالم برزخ يا عالم مثال يا ملكوت را قبول ندارد- طبق برهان قاطع و غير قابل خدشه خود يعنى كلام ابن تيميه- مى گويد حضرت آدم در جنّت الخلد بوده است و در آنجا مخلّد نماند و اخراج گرديد!! و آيا تصور نكرده است كه اگر به تصريح خود او آدم به جنة خلد رفت پس چرا مخلّد نماند و از آن هبوط كرد؟!، در حالى كه روشن است كه بهشت آدم و حوا بهشت اخروى نبوده است زيرا در اين بهشت تكليف وجود داشت و آنجا تكليفى نيست، اين بهشت قابل خروج است برخلاف آن. در اين بهشت شيطان مى تواند داخل شود برخلاف آن بهشت.


1- . «معجم البلدان» ج 4، ص 397

ص: 435

ضمناً در پايان اين بحث به يك نمونه از امانت در نقل كلام و روش اشكال كردن وهابيان اشاره مى كنيم: آقاى قفارى اين كلام را از مرحوم شيخ عباس قمى نقل كرده است: «قد وردت روايات كثيرة عن ائمة اهل البيت فى مدح قم و اهلها و انّها فتح اليها باباً- كذا- من ابواب الجنة»،(1) سپس آقاى قفارى تعجب كرده است كه چگونه يك عالم شيعه كلمه «باباً» را منصوب آورده است در حالى كه نايب فاعل است و بايد مرفوع باشد، در حالى كه كلمه «باباً» مفعول است نه نايب فاعل. عين عبارت مرحوم قمى چنين است:

«قد وردت روايات كثيرة عن ائمة اهل البيت عليهم السلام فى مدح قم و اهلها و أنّها مما سبقت الى قبول الولاية، فزيّنهااللَّه تعالى بالعرب و فتح اليه باباً من ابواب الجنة».(2) به هر حال تمام مطالبى كه آقاى قفارى در اين بحث آورده است اعتماد كردن به رواياتى است كه به صورت خبر واحد نقل شده و چون مباحث اعتقادى هستند تعبّد به خبر واحد ظنى صحيح نيست اگر چيزى به صورت قطعى ثابت شد و خلاف ادله عقلى و نقلى ديگر نبود قابل انتساب به شيعه است به شرط آن كه در روايات و كتاب هاى قابل اعتماد شيعه باشد و گرنه خير.

ايمان به قدر

اشاره

يكى از اركان ايمان به نظر وهابيان ايمان به قدر است و قدر را به گونه اى تفسير مى كنند كه تصور كرده اند موجب جبر نمى شود. آقاى قفارى مى گويد:

«قدماى شيعه قدر را قبول داشتند ولى كم كم تحت تأثير معتزله واقع شده و آن را انكار كردند و مى توان گفت شيعه بر سه فرقه اند: 1- طرفداران قدر 2- طرفداران اعتزال و نفى قدر 3- كسانى كه متوقف بوده و نمى دانند قدر صحيح است يا خير و اينان مى گويند لا جبر و لا تفويض. و كتاب هاى شيعه نيز مى گويد افعال مردم مخلوق خداوند نيست در حالى كه اعمال مردم مخلوق خداوند است و حتى درمشركين عمل شرك آنان


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 633
2- . «الكنى و الالقاب» ج 3، ص 87

ص: 436

مخلوق خدا است گرچه به مشيت الهى نيست، سپس مى گويد تنها خالق خداوند است و مردم خالق چيزى نيستند ولى يك مورد استثناء شده كه درمورد عيسى عليه السلام اين لفظ به كار رفته است اما تعميم آن به غير حضرت عيسى جايز نيست. سپس مى گويد شيعه مخالف قدر هستند در حالى كه در روايات شيعه آمده است لا جبر و لا تفويض و مقصود آنست كه مردم خالق اعمال خود نيستند، و اهل سنت طرفدار جبر نيستند بلكه مى گويند خداوند خالق افعال مردم است. پس شيعه تحت تأثير معتزله معتقد به نفى قدر شدند هم چنان كه عقيده به عدل را از معتزله گرفتند و مقصودشان از عدل آن است كه قدر را انكار كنند و روايات خود شيعه نيز هرگز نفى قدر نكرده است بلكه تنها نفى سخن معتزله مى باشد. پس قدرى اثبات ظلم بر خداوند كرده است و معتزلى اثبات شريك بر خداوند نموده و صحيح آن است كه بگوييم امر بين الامرين صحيح است كه اهل سنت مى گويند و تفسير اين جمله آن است كه حد وسط به معنى پذيرفتن هر دو طايفه از ادله است آيات شريفه اثبات قدرت و مشيئت بر مردم نموده و از طرف ديگر بعضى از ادله مى گويد قدرت و مشيئت مردم تابع قدرت الهى است. اما شيعه از تفسير كردن جمله امر بين الامرين طفره مى روند».(1)

نقد و بررسى

آقاى قفارى در كلام خود مى خواهد بگويد عقيده اهل سنت آن است كه نه جبر صحيح است و نه تفويض، بلكه امر بين الامرين صحيح است اما به شيعيان نسبت داده است كه آنان گرچه مى گويد «امر بين الامرين»، ولى چون منكر قدر هستند پس ايمان به قدر و تقدير الهى ندارند، و از اين جهت شيعه را پيرو معتزله معرفى كرده است. براى روشن شدن مغالطه اى كه در اين مبحث براى ايشان پيش آمده است مى گوييم: در روايات لفظ قدرى از الفاظ اضداد بوده مثل لفظ «قرء» كه به معنى پاكى و هم ناپاكى است، قدر نيز بر طرفدار جبر اطلاق شده است و هم بر طرفداران تفويض.(2) در روايات


1- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 646
2- . «المصطلحات الاسلامية» ص 152

ص: 437

اهل سنت گاهى آمده است: «القدرية مجوس هذه الامة»(1) و گاهى آمده است: «مجوس هذه الامة الذين يقولون لا قدر»،(2) به هرحال مقصود وهابيان از قدرى كسى است كه نافى و منكر قَدَر باشد،(3) و لذا آنان سخت در اين مسأله طرفدار بيهقى هستند كه كتابى مفصل به نام «اثبات القدر» دارد و كسى را مجوسى معرفى مى كند كه منكر قدر باشد و طرفدار قدر را موحّد مى داند. ولى چون روشن است كه مجوس قائل به دو مبدأ بوده يكى براى خيرات و ديگرى براى شرور، و كسى كه تنها خداوند را فاعل افعال خير دانسته و شرور را مربوط به مردم بداند او نيز قائل به دو مبدأ شده است پس بايد گفت كسى كه منكر قدر است و تقدير الهى را قبول ندارد و يا خالقيت خداوند را به امور خير اختصاص مى دهد چنين كسى قدرى و مجوس اين امت مى باشد.

قدر به نظر وهابيان يعنى خداوند اشياء را طبق تقدير خود ايجاد كرده است.(4) و براى آن كه اين كلام منجر به جبر نشود گاهى مى گويند فعل، فعلِ انسان است و در عين حال مخلوق خداوند مى باشد.(5) و گاهى مى گويند: خداوند خالق همه چيز است و هرچه موجود مى شود به اراده اوست و چون پيامبر فرموده است جبر نيست پس خالق بودن خداوند بر همه چيز و اراده خداوند كه به همه چيز تعلق گرفته است جبر نمى باشد.(6) و براى تشبيه و تقريب به ذهن اين سه مثال را ذكر مى كنند كه كبوترى كه داخل قفس است نسبت به غذايى كه براى او داخل قفس مى گذارند اختيار دارد ولى نسبت به مكان قفس اختيار ندارد. و نيز كسى كه داخل كشتى است نسبت به قدم زدن داخل كشتى مختار است اما نسبت به امواج دريا و حركت كشتى اختيار ندارد.(7) و معنى آيه شريفه وَمَا


1- . «اثبات القدر» ص 172
2- . همان مدرك، ص 173
3- . «العقيدة الاسلامية و أسسها» ص 656
4- . همان مدرك، ص 626
5- . همان مدرك، ص 639
6- . «اثبات القدر» ص 116
7- . «العقيدة الإسلامية و أسسها» ص 644

ص: 438

رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى(1) نيز اين است كه اصل رمى و تيرانداختن از پيامبر است ولى اصابت و رسيدن آن به هدف فعل خداوند است نه فعل پيامبر.(2) سپس وهابيان احاديثى را از حضرت على عليه السلام و امام حسن مجتبى و امام صادق عليهما السلام نقل مى كنند كه آنان فرموده اند «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين»(3) و امر بين الامرين را مى گويند يعنى پذيرفتن ادله اى كه مى گويد انسان اراده و اختيار دارد و نيز ادله اى كه مى گويد قدرت و اراده انسان تابع مشيت و اراده الهى است.(4) به نظر ما اگر وهابيان تنها بگويند ما طرفدار امر بين الامرين هستيم و آن را تفسير نكنند و توضيح ندهند بهتر است زيرا در مثال كبوتر و مسافر داخل كشتى و نيز در آيه رمى به روشنى شرك را پذيرفته اند زيرا نسبت به كار داخل قفس كبوتر اراده و اختيار دارد و فعل فعلِ اوست و نسبت به بيرون قفس فعل ربطى به او ندارد. و يا حركت داخل كشتى فعلِ مسافر است اما حركت كشتى در دريا كار او نيست و در مثال تيرانداختن اصل تيراندازى عمل پيامبر است و اصابه عمل خداوند است پس اين همان شركى است كه وهابيان مى خواهند از آن بگريزند اما گرفتار آن شده اند. و اين نيز عجيب است كه وهابيان مى گويند هر عملى كه پديد مى آيد به اراده خداوند بوده و خداوند خالق آن است و براى اين كه جبر پيش نيايد مى گويند چون پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است جبر نيست پس جبر نمى شود.

بهتر آن است كه گفته شود اولين بار بنى اميه عقيده به جبر را ميان مسلمانان ترويج كردند(5) و اشاعره يا صريحاً طرفدار قدر و جبر شدند و يا به چيزى معتقد شدند كه لازمه آن جبر است هر چند از لفظ آن اباء دارند.(6) و معتزله طرفدار تفويض شدند و درنتيجه


1- . سوره انفال: 8، آيه 17
2- . «اثبات القدر» ص 118
3- . «العقيدة الإسلامية و أسسها» ص 659
4- . «اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 646
5- . «تاريخ علم الكلام فى الاسلام» ص 33
6- . «اصل الشيعة و اصولها» ص 143

ص: 439

انسان را در اعمال خود شريك خداوند قرار داده و خدا را از بعضى از كارهاى خود عزل نموده اند، و صحيح همان «امر بين الامرين» است و مقصود از اين كلام آن است كه اولًا ما علم خداوند به اشياء پيش از حدوث آنها را قبول داريم هم چنان كه تقدير و مشيت الهى و عموميت قدرت الهى نيز صحيح است و اراده الهى نيز عموميت داشته و شامل تمام موجودات مى شود. و ثانياً هر عملى كه از انسان صادر مى شود آن را هم مى توان عمل انسان معرفى كرد و هم مخلوق خداوند،(1) و براى اين كلام چند تفسير مى توان ذكر كرد:

الف: براى انجام هر فعلى از انسان يك اراده و يك قدرت لازم است و اراده از انسان است و قدرت از خداوند، اگر انسان اراده شرب آب نمايد خداوند قدرت آن را مى دهد و اگر اراده شرب خمر كند قدرت آن را مى دهد. و شايد معنى «بحول اللَّه و قوته اقوم و اقعد» همين باشد.

ب: انسان و تمام اعمال او ممكن الوجود هستند، و هر ممكن الموجودى محتاج به علتى است، و آن علت نيز اگر ممكن الوجود باشد نياز به علتى ديگر دارد تا منتهى به واجب الوجود گردد. پس هر عملى كه از انسان صادر مى شود يك علت قريب دارد كه انسان است و فاعل مباشر مى باشد، و يك علت بعيد دارد كه خداى متعال است.

و صحيح است كه گفته شود فعلى، مخلوق انسان است در عين آن كه مى توان آن را به خداى متعال نسبت داد و گفت خداوند خالق آن است. و به بيان ديگر انسان و تمام اعمال او ممكن الوجود به امكان فقرى هستند و هر چيزى كه موجودى فقير و وابسته و محتاج است بايد به موجودى كه غنى بالذات و غير وابسته است متكى باشد پس تمام اعمال انسان كه از او صادر مى شوند در عين آن كه انسان فاعل آنهاست خداى متعال نيز فاعل و خالق آنهاست و چون اين دو فاعليت يا خالقيت در طول يكديگرند نه در عرض


1- . مرحوم مظفر فرموده: «انّ أفعالنا من جهة أفعالنا حقيقة و نحن اسبابها الطبيعية و هى تحت قدرتنا و اختيارنا، و من جهة أخرى هي مقدورة للَّه تعالى و داخلة فى سلطانه لانه هو مفيض الموجود و معطيه ... و لم يفوّض الينا خلق أفعالنا حتى يكون قد أخرجها عن سلطانه بل له الخلق و الأمر»، «عقائد الامامية» ص 23

ص: 440

همديگر شرك نيز پيش نمى آيد.

و اما آنچه كه آقاى قفارى از «مقالات الاسلاميين» اشعرى و از ابن تيميه نقل كرده است كه شيعه بر سه فرقه اند پيروان قدر و منكران قدر و آنانكه متوقف بوده اند، گرچه اين كلام را اشعرى و ابن تيميه به شيعه نسبت داده اند(1) ولى اين نسبت هيچ واقعيت نداشته و شعار شيعه هميشه اين بوده است كه: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين».(2) شيخ مفيد پس از آن كه فرموده: «اجماع شيعه و تواتر روايات آنان بر اين است كه مردم در اعمال خود مختار هستند در عين آن كه خالق آنان خداوند متعال است» مى گويد: «مردم فاعل و صانع اعمال خود هستند اما ما نمى گوييم آنان خالق اعمال خود هستند و كلمه خالق را تنها در مواردى به كار مى بريم كه قرآن كريم به كار برده است»(3) مقصود شيخ مفيد آن است كه اعمال انسان هم به انسان نسبت داده مى شود و هم به خداوند ولى كلمه خالق را تنها درباره خداوند به كار مى بريم و اين را مطابق با اجماع شيعه مى داند، البته به نظر ما گرچه احتياط همان است كه شيخ مفيد فرموده است ولى به كار بردن لفظ خالق درباره غير خداوند اشكال ندارد زيرا خالق به معناى معطى الوجود نيست بلكه هر كس با تقدير و اندازه گيرى خود صورتى و شكلى به ماده اى ببخشد او خالق آنها مى باشد آن گونه كه حضرت عيسى مى فرمود: أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنْ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ(4) كه صورت گرى خود را خالقيت قرار داده است و موارد متعدد ديگرى كه در قرآن و روايات آمده است. بنابراين به كار بردن لفظ خالقيت درمورد غير خداوند اشكالى ندارد گرچه خالق حقيقى كه معطى الوجود باشد فقط خداوند است و مردم نيز در اعمال خود مجبور نيستند. پس شيعه تنها همان مذهب امر بين الامرين را دارد و كسى از شيعه از اين جهت متحيّر و سرگردان و متوقف نيست. بله آن گونه كه شيخ مفيد فرموده برخى از دشمنان از روى حسادت و دشمنى حرفهايى را كه كذب محض است به بعضى از بزرگان


1- . «مقالات الاسلاميين» ج 1، ص 114
2- . «الملل و النحل» ج 1، ص 166
3- . «اوائل المقالات» ص 64
4- . سوره آل عمران: 3، آيه 49

ص: 441

شيعه نسبت داده اند كه هيچ واقعيتى ندارد.(1) و طبق برخى از روايات نيز وقتى از ائمه عليهم السلام سؤال مى شد كه آيا غير از خداوند خالقى وجود دارد ائمه عليهم السلام با استشهاد به آيه فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ مى فرمودند ميان مردم نيز خالق وجود دارد.(2) و مقصود از احسن الخالقين كه معنى افعل التفضيلى دارد آن نيست كه خالقيت خداوند بيشتر و فراگيرتر است بلكه به معنى آن است كه خداوند وسيله خلقت و قدرت بر آن را در مردم قرار داده است و لذا خالقيت خداوند محيط به خالقيت آنان است و خالقيت مردم چيزى غير از مظهر خالقيت خداوند بودن نيست و لذا عيسى عليه السلام تنها مظهر خالقيت خداوند است.(3) به هرحال خالقيت مردم در طول خالقيت خداوند است و رشحه و پرتوى از خالقيت الهى است نه آن كه در عرض آن باشد.

و اگر در كتاب هاى شيعه آمده است كه افعال انسان مخلوق او بوده نه مخلوق خداوند، مقصود از اين نفى كردن از انتساب به خدا آن است كه انسان فاعل قريب و مباشر آنها است نه خداوند و تنها خداوند فاعل و خالق بعيد آنها است، و استثناء يك مورد كه وهابيان مى گويند انسان خالق چيزى نيست و تنها در يك مورد استثناءً حضرت عيسى خالق بوده است از سخنان عجيب است كه آيا در مسائل عقلى استثناء معنى دارد؟! و چه تفاوتى بين حضرت عيسى و ديگران از اين جهت مى باشد؟!. و اما آن كه مى گويد اهل سنت طرفدار قدر هستند ولى جبر را قبول ندارند جوابش اين است كه اين درواقع به معنى جمع بين نقيضين است زيرا پذيرفتن قدر به معنى آن كه خداوند فاعل و خالق قريب اعمال انسان است و انسان از خود هيچ اختيارى ندارد عين جبر است و نفى جبر وجهى ندارد. و هم چنان كه بيان شد عقيده شيعه نه شباهتى به عقيده اشاعره دارد و نه شباهتى به عقيده معتزله دارد. معتزله براى فرار از جبر و قدر به تفويض گرفتار


1- . «اوائل المقالات» ص 60
2- . «التوحيد» ص 56
3- . «شرح توحيد الصدوق» ج 1، ص 334

ص: 442

شدند كه خود آن اشكالات فراوان دارد، در حالى كه مذهب شيعه در امر بين الامرين آن اشكالات را ندارد. مراد شيعيان از اثبات عدل آن است كه ظلمى كه لازمه مذهب قدرى ها نسبت دادن آن به خداوند است را از خداوند نفى كنند. و اين نيز از عجايب است كه آقاى قفارى خيال كرده جمع بين ادله معنى امر بين الامرين مى باشد در حالى كه آن گونه كه وهابيان مى گويند جمع بين ادله نشده است زيرا پذيرفتن هم جبر است در برخى امور و پذيرفتن اختيار است در بعضى از امور ديگر هم چنان كه در مثال قفس و حركت در كشتى و تيراندازى بيان شد.(1) ولى مذهب شيعه نفى جبر و تفويض است نه اثبات هر دو. و تفسير امر بين الامرين نيز بيان شد.


1- . آقاى ابن باز اين مثال را نيز ذكر كرده است كه پرنده اى كه در هوا پرواز مى كند و باد او را به اطراف مى برد او هم مختار است و هم مجبور پس بايد بگوييم انسان مخيّر است و مسيّر يعنى انسان مختار و مريد است ولى با اراده انسان چيزى موجود نمى شود مگر با اراده خدا، «مجموعة فتاوى و مقالات متنوعة» ج 3، ص 34. لازمه اين كلام نيز همان جبر است

ص: 443

خاتمه

از اين تحقيق به دست آمد كه:

1- آقاى قفارى در اين تحقيق كه بهترين تحقيق دانشگاه محمد بن سعود معرفى شده است هرگز اصول و روش تحقيق را رعايت نكرده و در نقل كلمات شيعه امانت دارى نكرده است.

2- ايشان تعمّد داشته است كه به هر طريقى اثبات كفر و شرك بر شيعيان بنمايد هرچند به وسيله تحريف كلمات شيعيان باشد.

3- وى به آنچه در مقدمه كتاب شرط كرده است كه روايات ضعيف و شاذ را نقل نكند و سراغ كتاب هاى معتبر شيعه برود، وفادار نمانده است و بلكه اصلًا به آن عمل نكرده است و گرچه ادعا كرده سراغ كتاب هاى معتبر مى رود ولى اين شرط را نيز كاملًا وفا نكرده است.

4- آقاى قفارى گرچه تسلط خوبى بر كتاب هاى شيعه داشته اما چون در بحثها گزينشى عمل كرده است دچار انحراف گرديده است.

5- اشكالى كه در تمام كتاب آقاى قفارى مشاهده مى شود اين است كه صِرف وجود يك روايت در كتاب هاى حديثى شيعه را به عنوان عقيده شيعه معرفى كرده و طبق آن به تكفير شيعه پرداخته است در حالى كه نقل يك حديث دليل بر اعتقاد به مضمون آن نيست.

ص: 444

6- آقاى قفارى همچون همه وهابيان تمام مخلوقات را در عرض خداوند دانسته و لذا توحيد را به نفى نظام علت و معلول مى دانند و طبق اين تفسير نادرست از توحيد و شرك هركس علت يا سببى را در طول خداى متعال قبول داشته باشد او را تكفير و تفسيق مى نمايد.

7- گرچه شيعيان در موضوع توحيد عبادى كمتر كار كرده اند ولى شايد علتش آن باشد كه چون اين را ضرورى و بديهى دانسته ضرورتى براى بحث از آن احساس نمى كرده اند.

8- بحمداللَّه تمام اشكالات آقاى قفارى در باب دوم پاسخ داده شد و معلوم گرديد آنچه به شيعه نسبت داده است به مذهب خودش بيشتر وارد است.

و آخر دعوانا ان الحمد للَّه ربّ العالمين

احمد عابدى

ص: 445

كتابنامه

1- قرآن كريم

2- «آداب الصلاة» سيدروح اللَّه موسوى (امام خمينى). به اهتمام سيد احمد فهرى، موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، مشهد، 1366 ش.

3- «آشنايى با بحارالانوار» احمد عابدى، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1378 ش.

4- «آلاء الرحمن في تفسير القرآن» محمدجواد بلاغي، تحقيق مؤسسه بعثت، قم، 1420 ق.

5- «آموزش عقايد» محمدتقى مصباح يزدى، سازمان تبليغات اسلامى، تهران، چاپ ششم، 1370 ش.

6- «ابن تيميه، حياته و عصره، آراؤه و فقهه» محمد ابوزهرة، دارالفكر العربى، قاهره، 1420 ق.

7- «ابن تيميه حياته، عقائده، موقفه من الشيعة و اهل البيت» صائب عبدالحميد، مركز الغدير للدراسات الاسلاميه، قم، 1414 ق. 1994.

8- «اثبات القدر» بيهقى، تحقيق محمد زبيدى، دارالبشائر الاسلامية، بيروت، 1421 ق.

9- «احقاق الحق و ازهاق الباطل» قاضى نوراللَّه شوشترى، با تعليقات آيةاللَّه مرعشى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، قم، 1376 ش.

ص: 446

10- «احياء علوم الدين» ابوحامد غزالى، دارالكتاب العربى، بيروت، بى تا.

11- «اختيار معرفة الرجال» معروف به «رجال كشى» محمد بن الحسن طوسى، تصحيح حسن مصطفوى، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، مشهد، 1348 ش.

12- «اخلاق ناصرى» خواجه نصيرالدين طوسى، تصحيح مجتبى مينوى و عليرضا حيدرى، شركت سهامى انتشارات خوارزمى، تهران، چاپ سوم، 1363 ش.

13- «اديان العرب قبل الاسلام وجهها الحضارى والاجتماعى» الاب جرجس داود، الموسسة الجامعية للدراسات والنشر والتوزيع، بيروت، 1408 ق.

14- «اسلام و عقائد و آراء بشرى يا جاهليت و اسلام» يحيى نورى، مجمع مطالعات و تحقيقات اسلامى، تهران، چاپ چهارم، 1349 ش.

15- «اصول مذهب الشيعة الامامية الاثنى عشرية عرض و نقد» ناصر بن عبداللَّه القفارى، چاپ دوم، بى نا، 1415 ق.

16- «اضواء على ثورة الامام الحسين عليه السلام» سيدمحمد صدر، انتشارات شريف رضى، قم، 1376 ش.

17- «اضواء على عقائد الشيعة الامامية و تاريخهم» جعفر سبحانى، دار مشعر، تهران، 1421 ق.

18- «اعلام الورى با علام الهدى» فضل بن حسن طبرسى، تحقيق موسسة آل البيت عليهم السلام، قم، 1417 ق.

19- «اعيان الشيعة» سيدمحسن امين، تصحيح حسن امين، دارالتعارف للمطبوعات، بيروت، 1403 ق.

20- «اقبال الاعمال» على بن موسى بن طاوس، دارالكتب الاسلاميه، تهران، بى تا.

21- «الاحتجاج» احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، تصحيح محمد باقر خرسان، دار النعمان، نجف اشرف، 1386 ق.

22- «الاختصاص» منسوب به محمد بن محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، تصحيح على اكبر غفّارى، موسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرّفه، قم، بى تا.

ص: 447

23- «الآداب الدينية للخزانة المعينية» فضل بن حسن طبرسى، تحقيق احمد عابدى، انتشارات زائر، قم، 1380 ش.

24- «الاذكار المنتخبة من كلام سيّد الابرار صلى الله عليه و آله» يحيى بن شرف نووى، تحقيق محمدرياض خورشيد، مؤسسة مناهل العرفان، بيروت، چاپ سوم، 1406 ق.

25- «الارشاد في معرفة حجج اللَّه على العباد» محمد بن محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، تحقيق موسسة آل البيت، قم، 1413 ق.

26- «الاسئلة النجدية على العقيدة الواسطية» محمد بن على بن سليمان الروق، به كوشش سليمان بن عجلان بن ابراهيم، دار ابن خزيمة، رياض، 1420 ق.

27- «الاستبصار في ما اختلف من الاخبار» محمد بن حسن طوسى، تحقيق سيد حسن موسوى خرسان، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ سوم، 1390 ق.

28- «الاصول من الكافى» محمد بن يعقوب كلينى، تصحيح على اكبر غفارى، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ سوم، 1388 ق.

29- «الاعلام» قاموس تراجم لاشهر الرجال والنساء من العرب والمستعربين والمستشرقين، خيرالدين زركلى، دارالعلم للملايين، بيروت، چاپ هفتم، 1986 م.

30- «الالهيات على هدى الكتاب والسنة والعقل» جعفر سبحانى، تقرير حسن محمد مكى، المركز العالمى للدراسات الاسلامية، چاپ چهارم، قم، 1413 ق.

31- «الانتصار مناظرات الشيعة فى شبكات الانترنت» العاملي، دارالسيرة، بيروت، 1421 ق.

32- «الأنوار النعمانية» سيد نعمت اللَّه جزايرى، تحقيق عمران عليزاده غريبدوستى و سيد على قاضى طباطبايى، شركت چاپ تبريز، 1382 ق.

33- «الايضاح» فضل بن شاذان نيشابورى، تصحيح سيدجلال الدين حسينى ارمورى، انتشارات دانشگاه تهران، 1351 ش.

34- «البداية و النهايه» اسماعيل بن كثير دمشقى، تحقيق: على شيرى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1408 ق. 1988 م.

35- «البراهين در علم كلام» فخرالدين محمد بن عمر خطيب رازى، تصحيح

ص: 448

سيدمحمدباقر سبزوارى، انتشارات دانشگاه تهران، 1341 ش.

36- «البرهان في تفسير القرآن» سيدهاشم حسينى بحرانى، تصحيح محمود بن جعفر موسوى زرندى، دارالكتب العلميه، قم، 1393 ق.

37- «البيان في تفسير القرآن» سيدابوالقاسم خوئى، چاپ دوم، مطبعة الآداب، نجف اشرف، 1420 ق.

38- «التبيان في تفسير القرآن» محمد بن حسن طوسى، تحقيق و نشر دفتر انتشارات اسلامى، وابسته به جامعه مدرسين، قم، 1413 ق.

39- «التفسير المنير في العقيدة والشريعة والمنهج» وهبه زحيلى، دارالفكر المعاصر، بيروت، چاپ اوّل، 1411 ق.

40- «التفسير الكبير» فخرالدين رازى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ اوّل، 1415 ق.

41- «التنبيه على الاوهام الواقعة في صحيح الامام مسلم» ابوعلى غسّانى جيانى، تحقيق محمدابوالفضل، وزارت اوقاف و امور اسلامى، مغرب، 1421 ق.

42- «التنقيح في شرح العروة الوثقى» سيدابوالقاسم خوئى، تقرير ميرزا على تبريزى، موسسة آل البيت عليهم السلام، قم، چاپ دوم، 1365 ش.

43- «التنقيح الرائع لمختصر الشرايع» مقداد بن عبداللَّه سيورى، تحقيق سيدعبداللطيف حسينى كوه كمره اى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، قم، 1404 ق.

44- «التوحيد» محمد بن على بن الحسين معروف به «شيخ صدوق» تحقيق سيد هاشم حسينى تهرانى، دارالمعرفه، بيروت، 1387 ق.

45- «التوحيد والشرك فى القرآن الكريم» جعفر سبحانى، موسسة الامام الصادق عليه السلام، قم، 1416 ق.

46- «الجامع لاحكام القرآن» محمد بن احمد قرطبى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1405 ق.

47- «الحاشية على شروح الإشارات» آقاحسين خوانسارى، تحقيق احمد عابدى، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1378 ش.

ص: 449

48- «الحدائق الناضرة فى احكام العترة الطاهرة» يوسف بحرانى، منشورات جماعة المدرسين فى الحوزة العلمية بقم المقدسة 1413 ق.

49- «الحدائق الناضرة فى احكام العترة الطاهرة» شيخ يوسف بحرانى، موسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرّفة، قم، 1363 ش.

50- «الحكم من كلام الامام اميرالمؤمنين على عليه السلام» به اشراف كاظم مدير شانه چى، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس، مشهد، چاپ اوّل، 1417 ق.

51- «الحكمة المتعالية في الأسفار العقلية الأربعة» صدر الدين محمد بن ابراهيم شيرازى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ سوم، 1981 ق.

52- «الخمس فى الشريعة الاسلامية الغراء» جعفر سبحانى، موسسه امام صادق عليه السلام، قم 1420 ق.

53- «الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور» جلال الدين عبدالرحمن سيوطى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه نجفى مرعشى، قم، 1404 ق.

54- «الدرر السنية في الاجوبة النجدية» مجموعة رسائل و مسائل علماء نجد من عصر الشيخ محمد بن عبدالوهاب الى عصرنا هذا، جمع عبدالرحمن بن محمد بن قاسم العاصمى، بى نا، چاپ ششم، 1417 ق.

55- «الدرة الفاخرة» عبدالرحمن جامى، به اهتمام نيكولاهير و على موسوى بهبهانى، سلسله دانش ايرانى، تهران، 1358 ش.

56- «الذريعة الى تصانيف الشيعة» آقابزرگ تهرانى، دارالاضواء، بيروت، چاپ سوم، 1403 ق.

57- «الذيل على طبقات الحنابلة» ابن رجب عبدالرحمن بن احمد بغدادى (736- 795)، دارالمعرفه، بيروت، بى تا.

58- «الرسائل المختارة» محقق دوانى، به اهتمام سيداحمد تويسركانى، كتابخانه عمومى امام امير المومنين عليه السلام، اصفهان، بى تا.

59- «الروضة المختارة» شرح قصايد علويات ابن ابى الحديد، انتشارات شريف رضى، قم، چاپ اوّل، 1391 ق.

ص: 450

60- «السجود على الأرض» على احمدى ميانجى، مركز الجواد، بيروت، چاپ چهارم، 1993 ق.

61- «السجود على التربة الحسينية» سيد محمدمهدى سيد حسن موسوى خرسان، موسسة الأعلمى للمطبوعات، بيروت، 1420 ق.

62- «السلفية بين اهل السنة والامامية» سيدمحمد كثيرى، الغدير، بيروت، چاپ اوّل، 1418 ق.

63- «السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى» محمدسعيد رمضان البوطى، دارالفكر المعاصر دمشق و دارالفكر بيروت، 1418 ق.

64- «السيرة النبوية» ابن هشام، تصحيح مصطفى السقا، انتشارات ايران، قم، 1363 ش.

65- «الصحاح تاج اللغة و صحاح العربية» اسماعيل بن حماد جوهرى، تحقيق احمد عبدالغفور عطّار، دارالعلم للملايين، بيروت، چاپ چهارم، 1407 ق.

66- «الصراط المستقيم إلى مستحقّي التقديم» على بن يونس عاملى بياضى، تصحيح محمدباقر بهبودى، مكتبه مرتضويه، تهران، 1384 ق.

67- «الصواعق المحرقة في الرد على أهل البدع والزندقة» احمد بن حجر هيثمى، تصحيح عبدالوهاب عبداللطيف، مكتبة القاهرة، قاهره، بى تا.

68- «العدّة فى اصول الفقه» محمد بن الحسن طوسى، تحقيق محمدرضا انصارى قمى، بى نا، قم، 1376 ش.

69- «العروة الوثقى» سيدمحمدكاظم طباطبائى يزدى، مكتبه وجدانى، قم، بى تا.

70- «العقائد الإسلامية» مؤلف و ناشر مركز المصطفى للدراسات الاسلامية، قم، 1419 ق.

71- «العقيدة الاسلامية و أسسها» عبدالرحمن حسن حبنّكه الميدانى، دارالقلم، دمشق، چاپ هشتم، 1418 ق.

72- «الغدير فى الكتاب والسنة والادب» احمد امينى، دارالكتاب العربى، بيروت، چاپ چهارم، 1397 ق. 1977 م.

73- «الفتوحات المكية» محى الدين بن عربى، تصحيح عثمان يحيى، المكتبة العربية،

ص: 451

بيروت، چاپ دوم، 1405 ق.

74- «الفقه على المذاهب الأربعة» عبدالرحمن جزيرى، دارالفكر، بيروت، 1406 ق.

75- «الفقه الاسلامى و أدلته» وهبه زحيلى، دارالفكر دمشق، چاپ سوم، 1409 ق.

76- «الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى» محمد بن حسن ثعالبى فاسى، تحقيق:

عبدالعزيز بن عبدالفتاح قارى، المكتبة العلمية، مدينه منوره و دارالتراث قاهره، بى تا.

77- «الفوائد الطوسية» محمد بن حسن حر عاملى، تصحيح سيد مهدى لاجوردى و محمد درودى، چاپخانه علميه، قم، بى تا، بى نا.

78- «الفهرست» محمد بن حسن طوسى، بى نا، بى جا، 1271 ق.

79- «القاموس المحيط» محمد بن يعقوب فيروزآبادى (729- 817) تصحيح: محمد عبدالرحمن مرعشلى، دار احياء التراث العربى، موسسة التاريخ العربى، بيروت، 1417 ق. 1997 م.

80- «القوادح في العقيدة و وسائل السلامة منها» عبدالعزيز بن عبداللَّه بن باز، اعداد خالد بن عبدالرحمن الشايع، چاپ دوم، دار بلنسيه، رياض، 1419 ق.

81- «القواعد والفوائد» محمد بن مكى عاملى معروف به شهيد اوّل، تحقيق سيدعبدالهادى حكيم، انتشارات كتابفروشى مفيد، قم، بى تا.

82- «الكشّاف عن حقائق غوامض التنزيل و عيون الاقاويل فى وجوه التأويل» محمود بن عمر زمخشرى، نشر ادب الحوزة، قم، 1363 ش.

83- «الكنى والالقاب» عباس قمى، مكتبه صدر، تهران، چاپ چهارم، 1397 ق.

84- «الكنى والالقاب» عباس قمى، چاپ چهارم، انتشارات كتابخانه صدر، تهران، 1397 ق.

85- «اللوامع الإلهية في المباحث الكلامية» مقداد بن عبداللَّه سيورى، تحقيق سيدمحمدعلى قاضى طباطبايى، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم، چاپ دوم، 1380 ش.

86- «المحجة البيضاء في احياء الاحياء» محمد بن مرتضى مولى محسن فيض كاشانى، تصحيح على اكبر غفارى، مكتبة الصدوق، تهران، چاپ اوّل، 1339 ش.

ص: 452

87- «المحصول فى علم الاصول» جعفر سبحانى، تقرير سيدمحمود جلالى مازندرانى، موسسه امام صادق عليه السلام، قم، 1414 ق.

88- «المصطلحات الاسلامية» سيدمرتضى عسكرى، تحرير سليم الحسنى، كلية اصول الدين، قم، 1418 ق.

89- «المطالب العالية من العلم الالهى» فخرالدين محمد بن عمر خطيب رازى، تحقيق احمد حجازى سقا، دارالكتاب العربى، بيروت، 1407 ق.

90- «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» مركز الابحاب والدراسات الاسلاميه، دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1413 ق.

91- «المعجم الموحّد» محمود درياب نجفى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1414 ق.

92- «المغنى و يليه الشرح الكبير» موفق الدين ابن قدامى و شمس الدين ابن قدامى مقدسى، تصحيح گروهى از دانشمندان، دارالكتاب العربى، بيروت، بى تا.

93- «المفصّل فى تاريخ العرب قبل الاسلام» جواد على، دارالعلم للملايين، بيروت، 1970 م.

94- «المقالات والفرق» سعد بن عبداللَّه اشعرى، تحقيق محمدجواد مشكور، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1361 ش.

95- «المكاسب المحرمة» سيدروح اللَّه موسوى خمينى، مطبعه مهر، قم، 1381 ق.

96- «الملل والنحل» محمد بن عبدالكريم شهرستانى، تحقيق محمد سيّد كيلانى، دارالمعرفة، بيروت، بى تا.

97- «المناظرات بين فقهاء السنة و فقهاء الشيعة» صالح الورداني، الغدير، بيروت، 1419 ق.

98- «المناقب» موفق بن احمد بن محمد مكى خوارزمى، تصحيح مالك محمودى، موسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم، قم، چاپ دوم، بى تا.

99- «المواقف في علم الكلام» عبدالرحمن بن احمد ايجى، مكتبة المتبنّى، قاهره، بى تا.

100- «الموجز فى الأديان والمذاهب المعاصرة» ناصر بن عبداللَّه القفارى و ناصر بن عبدالكريم العقل، دارالصميعى، للنشر والتوزيع، رياض، 1413 ق.

ص: 453

101- «الميزان فى تفسير القرآن» سيدمحمدحسين طباطبائى، دارالكتب الاسلامية، تهران، چاپ دوم، 1393 ق.

102- «النجعة في شرح اللمعة» محمدتقى شوشترى، مكتبة الصدوق، تهران، 1372 ش.

103- «النظامية في مذهب الإمامية» محمد بن احمد خواجگى شيرازى، تحقيق على اوجبى، مركز فرهنگى نشر قبله و دفتر نشر ميراث مكتوب، تهران، 1375 ش.

104- «النكت الاعتقادية» محمد بن محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، تحقيق احمد عابدى- اين كتاب را نگارنده تصحيح كرده است ولى به اسم رضا مختارى چاپ شده است-، كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، ضمن مصنفات الشيخ المفيد، قم، 1413 ق.

105- «النهاية فى غريب الحديث والاثر» مبارك بن محمد جزرى معروف به ابن اثير، موسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم، چاپ چهارم، 1364 ش.

106- «الوافى» محمدمحسن بن مرتضى معروف به فيض كاشانى، چاپ رحلى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه نجفى مرعشى، قم، 1404 ق.

107- «امالى السيد المرتضى» الشريف على بن الحسين موسوى، تحقيق محمد بدراالدين نعساني، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، قم، 1402 ق.

108- «امالى الصدوق» محمد بن على بن الحسين معروف به شيخ صدوق، تصحيح حسين اعلمى، موسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ پنجم، 1400 ق.

109- «انجيل يوحنا» ضمن «مژده براى عصر جديد يا عهد جديد» انتشارات انجمن كتاب مقدس، تهران، چاپ دوم، 1978 م.

110- «انوار التنزيل و اسرار التأويل» معروف به «تفسير بيضاوى» عبداللَّه بن عمر بيضاوى، مكتبه مروى، تهران، 1363 ش.

111- «انوار الملكوت في شرح الياقوت» حسن بن يوسف بن مطهر معروف به علامه حلى، تحقيق محمد نجفى زنجانى، انتشارات رضى، قم، چاپ دوم، 1363 ش.

112- «انوار الفقاهة، كتاب البيع» ناصر مكارم شرازى، منشورات مدرسةالامام اميرالمؤمنين عليه السلام، قم، 1411 ق.

ص: 454

113- «انوارالاصول» ناصر مكارم شيرازى، تقرير احمد قدسى، انتشارات نسل جوان، قم، 1414 ق.

114- «انواريه» احمد بن هروى، تصحيح حسين ضيائى، انتشارات امركبير، تهران، 1375 ش.

115- «اوائل المقالات في المذاهب والمختارات» محمد بن محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، تحقيق شيخ الاسلام زنجانى، چاپ دوم، كتابفروشى داورى، قم، 1371 ش.

116- «أصل الشيعة و اصولها» محمدحسين كاشف الغطاء، دارالقرآن الكريم، قم، بى تا.

117- «أضواء على السنة المحمدية أو دفاع عن الحديث» محمود ابوريّه، دارالكتاب الاسلامى، بى جا، بى نا.

118- «أعلام السنة المنشورة لاعتقاد الطائفة الناجية المنصورة» حافظ بن احمد الحكمي، تحقيق احمد بن على علوش، مكتبة الرشد، رياض، 1418 ق.

119- «بحارالانوار الجامعة الدرر اخبار الائمة الأطهار» محمد باقر مجلسى، تحقيق گروهى از محققين، دارالكتب الاسلامية و المكتبة الاسلامية، تهران، چاپ دوم، 1380- 1395 ق.

120- «بحرالمعارف» مولى عبدالصمد همدانى، انتشارات بيدار، قم، چاپ دوم، 1366 ش.

121- «بحوث الندوة العالمية عن شيخ الاسلام ابن تيميه و أعماله الخالدة» اشراف: مقتدى حسن ازهرى، دارالصميعى للنشر والتوزيع، رياض، چاپ دوم، 1418 ق. 1997 م.

122- «بحوث فى الفقه، كتاب الخمس» حسينعلى منتظرى، دارالفكر، قم، 1412 ق.

123- «بحوث مع اهل السنة و السلفية» سيدمهدى حسينى روحانى، المكتبة الاسلامية، بى جا، بى تا.

124- «بحوث فى شرح العروة الوثقى» سيدمحمدباقر صدر، مجمع الشهيد الصدر العلمى، قم، چاپ دوم، 1408 ق.

125- «بحوث في الملل والنحل» جعفر سبحانى، موسسه امام صادق عليه السلام، قم، 1418 ق.

ص: 455

126- «بروتكلات آيات قم حول الحرمين الشريفين» عبداللَّه الغفّارى، چاپ سوم، بى نا، 1412 ق.

127- «بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليه و آله» محمد بن حسن صفّار، تحقيق ميرزا محسن كوچه باغى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، قم، 1404 ق.

128- «تاج العروس من جواهر القاموس» محمدمرتضى حسينى زبيدى، تحقيق: عبدالعليم الطحاوى، دارالهداية، كويت، 1387 ق.

129- «تاريخ سياسى معاصر ايران» سيدجلال الدين مدنى، دفتر انتشارات اسلامى، قم، چاپ سوم، بى تا.

130- «تاريخ بغداد أو مدينة السلام» احمد بن على معروف به خطيب بغدادي، دار الكتاب العربى، بيروت، بى تا.

131- «تاريخ علم الكلام في الإسلام» شيخ الاسلام فضل اللَّه زنجانى، تحقيق مجمع البحوث الاسلامية، انتشارات آستان قدس رضوى، مشهد، 1417 ق.

132- «تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير و الاعلام» محمد بن احمد بن عثمان ذهبى، تصحيح عمر عبدالسلام تدمرى، دارالكتاب العربى، بيروت، 1411 ق.

133- «تدريب الراوى فى شرح تقريب النواوى» جلال الدين عبدالرحمن سيوطى، تحقيق عبدالوهاب عبداللطيف، چاپ دوم، دارالكتب العلمية، بيروت، 1399 ق.

134- «تدوين السنة الشريفة» سيدمحمدرضا حسينى جلالى، مكتب الاعلام الاسلامي، قم، 1413 ق.

135- «تذكرة الخواص» سبط ابن جوزى، تحقيق سيدمحمد صادق بحرالعلوم، موسسة اهل البيت عليه السلام، بيروت، 1401 ق.

136- «ترجمه شيخ الاسلام ابن تيميه في التاريخ الكبير المقفى» احمد بن على بن عبدالقادر مقريزى، تحقيق محمد بن ابراهيم شيبانى، مركز المخطوطات والتراث والوثائق، كويت، 1415 ق.

137- «تعليقات على شرح فصوص الحكم» سيد روح اللَّه موسوى خمينى، مؤسسه پاسدار اسلام، 1406 ق.

ص: 456

138- «تفسير رَوح الجنان و رُوح الجنان» معروف به «تفسير ابوالفتوح رازى» تحقيق ابوالحسن شعرانى، كتابفروشى اسلاميه، تهران، 1352 ش.

139- «تفسير القرآن الكريم» سيدمصطفى خمينى، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم، بى تا.

140- «تفسير نور الثقلين» عبدالعلى بن جمعه عروسى حويزى، تصحيح هاشم رسولى محلّاتى، موسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم، 1383 ق.

141- «تفسير جوامع الجامع» فضل بن حسن طبرسى، تحقيق ابوالقاسم گرجى، مركز مديريت حوزه علميه قم، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم، 1409 ق.

142- «تفسير الصافى» ملامحسن فيض كاشانى، تصحيح ابوالحسن شعرانى، المكتبة الاسلامية، تهران، 1362 ش.

143- «تفسير القرآن الكريم» محمد بن ابراهيم معروف به ملاصدرا شيرازى، تصحيح محمد خواجوى، انتشارات بيدار، قم، چاپ دوم، 1366 ش.

144- «تفسير القرآن الكريم» منسوب به محى الدين بن عربى، تحقيق مصطفى غالب، انتشارات ناصر خسرو، تهران، بى تا.

145- «تفسير المحيط الاعظم والبحر الخضم في تأويل كتاب اللَّه العزيز المحكم» سيدحيدر آملى، تحقيق: سيدمحسن موسوى تبريزى، موسسه چاپ و نشر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1414 ق.

146- «تفسير العياشى» محمد بن مسعود عياشى، تحقيق مؤسسه بعثت، قم، چاپ اوّل، 1421 ق.

147- «تفسير موضوعى قرآن مجيد» عبداللَّه جوادى آملى، مركز نشر فرهنگى رجاء، تهران، 1375 ش.

148- «تفسير مرآة الانوار و مشكوة الاسرار» ابوالحسن بن محمد طاهر نباطى، چاپ شده به عنوان «مقدمه تفسير البرهان»، دارالكتب العلميه، قم، 1393 ق.

149- «تفسير القرآن الكريم» معروف به «تفسير المنار» محمد عبده، تقرير محمدرشيد رضا، چاپ دوم، دارالمعرفه، بيروت، بى تا.

ص: 457

150- «تفسير القمى» على بن ابراهيم قمى، تصحيح سيدطيب موسوى جزائرى، منشورات مكتبة الهدى، نجف اشرف، بى تا.

151- «تقييد العلم» احمد بن على معروف به خطيب بغدادي، تحقيق يوسف العش، دار احياء السنة النبوية، بى جا، چاپ دوم، 1974 ق.

152- «تلخيص المحصّل» معروف به «نقد المحصّل» خواجه نصيرالدين طوسى، دارالاضواء، بيروت، چاپ دوم، 1405 ق.

153- «تلخيص الشافى» محمد بن الحسن طوسى، تصحيح سيدحسين بحرالعلوم، منشورات عزيزى، قم، چاپ سوم، 1394 ق.

154- «تنقيح المقال فى علم الرجال» عبداللَّه مامقانى، بى نا، بى جا، چاپ رحلى حجرى.

155- «توحيد در نظام عقيدتى و نظام ارزشى اسلام» محمدتقى مصباح يزدى، انتشارات شفق، قم، چاپ چهارم، 1375 ش.

156- «توحيد الربوبية و توحيد الالهية و مذاهب الناس بالنسبة إليهما» عبدالرحمن حسن حبّنكه ميدانى، دارالقلم دمشق، دارالشاميه بيروت، چاپ اوّل، 1419 ق.

157- «توحيد» مرتضى مطهرى، انتشارات صدرا، تهران، چاپ سوم، 1374 ش.

158- «تهذيب الأحكام» محمد بن حسن طوسى، تحقيق سيد حسن موسوى خرسان، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ سوم، 1390 ق.

159- «تهذيب الاصول» سيدعبدالاعلى موسوى سبزوارى، الدار الاسلامية، بيروت، چاپ دوم، 1406 ق.

160- «تهذيب التهذيب» احمد بن على بن حجر عسقلانى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ دوم، 1413 ق.

161- «ثواب الاعمال و عقاب الاعمال» محمد بن على بن الحسين معروف به شيخ صدوق، تصحيح على اكبر غفارى، كتبى نجفى، قم و مكتبه صدوق تهران، بى تا.

162- «جامع الأسرار و منبع الأنوار» سيدحيدر آملى، تصحيح هنرى كربين و عثمان اسماعيل يحيى، انجمن ايران شناسى فرانسه و شركت انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، چاپ دوم، 1368 ش.

ص: 458

163- «جامع السعادات» محمد مهدى نراقى، تصحيح سيدمحمد كلانتر، چاپ سوم، مطبعة النجف، نجف اشرف، 1383 ق.

164- «جامع بيان العلم و فضله و ما ينبغي في روايته و حمله» يوسف بن عبدالبر قرطبى، دارالكتب العلميه، بيروت، بى تا.

165- «جامع الأثر في امامة الائمة الاثني عشر عليه السلام» سيدحسن آل طه، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المقدسة، قم، 1414 ق.

166- «جواهر الكلام» محمد بن حسن نجفى، تحقيق عباس قوچانى، دارالكتب الاسلامية، تهران، چاپ هفتم، 1392 ق.

167- «چهره حقيقى ابن تيميه پايه گذار افكار وهابيت» محسن اسلامى، نشر فقاهت، قم، 1378 ش.

168- «حاشية الكفاية» سيد محمدحسين طباطبائى، بنياد علمى و فكرى علامه طباطبائى با همكارى نمايشگاه و نشر كتاب، قم، بى تا.

169- «حاشية المكاسب» سيدمحمد كاظم طباطبائى يزدى، موسسه اسماعيليان، قم، 1378 ق.

170- «حقايق الايمان» على بن احمد عاملى معروف به شهيد ثانى، تحقيق سيدمهدى رجايى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، قم، 1409 ق.

171- «حقايق الايمان» زين الدين على بن احمد عاملى معروف به شهيد ثانى، تحقيق سيدمهدى رجايى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، قم، 1409 ق.

172- «حقيقة مصحف فاطمة عندالشيعة» اكرم بركات عاملى، دارالصفوة، بيروت، چاپ اوّل، 1418 ق.

173- «حقيقة الجفر عندالشيعة» اكرم بركات العاملى، دارالصفوه، بيروت، چاپ دوم، 1999 م.

174- «حقيقة الشيعة الاثني عشرية» اسعد وحيد القاسم، رابطة اهل البيت الاسلامية العالمية، لندن، 1412 ق.

175- «حكمت الهى عام و خاص» مهدى الهى قمشه اى، انتشارات اسلامى، تهران، چاپ

ص: 459

سوم، بى تا.

176- «حكمة الاشراق» چاپ شده ضمن «مجموعه مصنفات شيخ اشراق» تصحيح هنرى كربن، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، 1372 ش.

177- «حياة الحيوان الكبرى» محمد بن موسى دميرى، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ دوم، 1363 ش.

178- «حياة جاويد در علم اخلاق» محمد تقى آملى، چاپ سوم، كتابفروشى مرتضوى، تهران، 1365 ش.

179- «خدا و انسان در قرآن» توشى هيكو ايزوتسو، ترجمه احمد آرام، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، چاپ سوم، 1373 ش.

180- «دائرة المعارف بزرگ اسلامى» زير نظر كاظم موسوى بجنوردى، مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى، تهران، 1369 ش.

181- «دايرة المعارف تشيع» زيرنظر احمد صدر حاج سيدجوادى، كامران فانى و بهاءالدين خرمشاهى، بنياد اسلامى طاهر، تهران، 1366 ش.

182- «دراسات فى علم الاصول» سيدابوالقاسم خوئى، تقرير سيد على هاشمى شاهرودى، مؤسسه دائرة المعارف فقه اسلامى، قم، 1419 ق.

183- «دفاعاً عن السلفية لادفاعاً عن الالبانى فحسب بل ...»، عمر و عبدالمنعم سليم، مكتبة الصحابة، امارات، چاپ چهارم، 1420 ق.

184- «دلائل الصدق» محمدحسن مظفر، دارالمعلم للطباعة قاهرة، چاپ دوم، 1396 ق.

185- «دلائل التوحيد» محمد جمال الدين قاسمى، تصحيح خالد عبدالرحمن العك، دارالنفائس، دمشق، 1412 ق.

186- «دلائل الامامة» محمد بن جرير بن رستم طبرى، منشورات رضى، قم، چاپ سوم، 1363 ش.

187- «ده رساله» رضا استادى، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين، قم، 1370 ش.

188- «ذكرى الشيعة في أحكام الشريعة» محمد بن مكى معروف به شهيد اوّل، مكتبه

ص: 460

بصيرتى، قم، بى تا.

189- «رجال النجاشى» احمد بن على بن احمد بن عباس نجاشى، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفه، قم، 1407 ق.

190- «رجال الطوسي» محمد بن الحسن طوسى، منشورات الرضى، قم، افست از چاپ حيدريه نجف اشرف، 1380 ق.

191- «رجال السيد بحرالعلوم المعروف بالفوائد الرجالية» سيدمحمد مهدى بحرالعلوم، تحقيق محمدصادق بحرالعلوم، منشورات مكتبة الصادق، تهران، 1363 ش.

192- «رجال العلامة الحلّى» حسن بن يوسف بن على بن مطهر معروف به علامه حلى، تصحيح سيدمحمدصادق بحرالعلوم، چاپ دوم، انتشارات رضى، قم، 1381 ق.

193- «رسالة في الترتّب» جعفر سبحانى، تقرير محمدحسين حاج عاملى، دارالصفوة، بيروت، چاپ دوم، 1417 ق.

194- «رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» محمد بن عبداللَّه السلمان، مكبتة المعلّا، كويت، 1409 ق.

195- «روايات المدلسين في صحيح مسلم» عواد حسين الخلف، دار البشائر الاسلامية، بيروت، 1421 ق.

196- «روضة الكافي» محمد بن يعقوب كلينى، تصحيح على اكبر غفارى، دارالاضواء، بيروت، بى تا.

197- «روضة الواعظين» محمد بن فتّال نيشابورى، تحقيق سيدمحمدمهدى سيد حسن خرسان، منشورات الرضى، قم، افست از چاپ حيدريه نجف اشرف، 1385 ق.

198- «رياض السالكين في شرح صحيفة سيدالساجدين صلوات اللَّه عليه» سيدعليخان حسينى شيرازى، تحقيق سيدمحسن امينى، موسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفه، قم، چاپ اوّل، 1409 ق.

199- «رياض العلماء و حياض الفضلاء» ميرزا عبداللَّه افندى اصفهانى، تحقيق سيداحمد حسينى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، قم، 1401 ق.

200- «ريحانة الادب در شرح احوال و آثار علماء، عرفا، فقهاء، فلاسفه، شعرا، خطاطين

ص: 461

بزرگ اسلامى از آغاز تا عصر حاضر» محمد على مدرس تبريزى، انتشارات خيام، تهران، چاپ چهارم، 1374 ش.

201- «زبدة المقال» آقاحسين طباطبائى بروجردى، تقرير سيدعباس ابوترابى، مكتبه داورى، قم، بى تا.

202- «زبدة البيان في أحكام القرآن» احمد بن محمد معروف به مقدس اردبيلى، تحقيق محمدباقر بهبودى، مكتبه مرتضويه، تهران، بى تا.

203- «سرمايه ايمان در اصول اعتقادات» ملاعبدالرزاق لاهيجى، تصحيح صادق لاريجانى آملي، انتشارات الزهراء، تهران، چاپ سوم، 1372 ش.

204- «سفينة البحار و مدينة الحكم والآثار» عباس قمى، تحقيق مجمع البحوث الاسلامية، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، مشهد، 1416 ق.

205- «سنن ابن ماجة» محمد بن يزيد قزوينى، تحقيق محمد فؤاد عبدالباقى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1395 ق.

206- «سنن الترمذى» محمد بن عيسى ترمذى، تصحيح عبدالوهاب عبداللطيف، دارالفكر، بيروت، چاپ دوم، 1403 ق.

207- «سنن النسائى» احمد بن شعيب بن على نسائى، دارالكتاب العربى، بيروت، بى تا.

208- «سيف الجبار المسلول على الأعداء»، مولانا شاه فضل رسول قادرى بدايوانى (متوفى 1289)، بى نا، بى تا.

209- «شرح الاصول الكافى» محمد بن ابراهيم معروف به ملاصدرا شيرازى، كتابفروشى محمودى، تهران، 1391 ق.

210- «شرح قصيده برده» يكى از دانشمندان سده نهم هجرى، تصحيح على محدّث، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1361 ش.

211- «شرح عقائد الصدوق» محمد بن محمد بن نعمان، معروف به شيخ مفيد، تحقيق واعظ چرندابى، كتابفروشى داورى، قم، 1371 ش، چاپ شده ذيل «اوائل المقالات».

212- «شرح المواقف» على بن محمد جرجانى «ميرسيدشريف»، انتشارات شريف رضى،

ص: 462

قم، 1370 ش.

213- «شرح اصول الكافى» محمد صالح مازندرانى، با تعليقه ابوالحسن شعرانى، تحقيق سيد على عاشور، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1421 ق.

214- «شرح الاسماء أو شرح دعاء الجوشن الكبير» مولى هادى سبزوارى، تحقيق نجفقلى حبيبى، انتشارات دانشگاه تهران، تهران، 1372 ش.

215- «شرح توحيد الصدوق» قاضى سعيد محمد بن محمد قمى، تحقيق نجفقلى حبيبى، موسسه چاپ و نشر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1415 ق.

216- «شرح اسماءاللَّه الحسنى» فخرالدين محمد بن عمر خطيب رازى، تحقيق طه عبدالرؤف سعد، منشورات مكتبة الكليات الازهرية، قاهرة، 1396 ق.

217- «شرح الاشارات والتنبيهات» خواجه نصيرالدين طوسى، دفتر نشر كتاب، تهران، 1404 ق.

218- «شرح الأصول الخمسة» قاضى عبدالجبار بن احمد، تحقيق عبدالكريم عثمان، مكتبه وهبه، قاهره، چاپ سوم، 1416 ق.

219- «شرح نهج البلاغه» ميثم بن على بحرانى، تصحيح گروهى از محققان، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1362 ش.

220- «شرح نهج البلاغه» ابن ابى الحديد، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دارالكتب العلميه اسماعيليان، قم، بى تا.

221- «شرح دعاى سحر» روح اللَّه موسوى خمينى، ترجمه سيد احمد فهرى، نهضت زنان مسلمان، تهران، 1359 ش.

222- «شوارق الالهام في شرح تجريد الكلام» عبدالرزاق لاهيجى، مكتبة الفارابى، تهران، 1401 ق.

223- «شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً» سليمان بن صالح الخراشي، دارالوطن، رياض، 1419 ق. 1998 م.

224- «صحيح مسلم» مسلم بن حجاج نيشابورى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ اوّل، 1420 ق.

ص: 463

225- «صحيح البخارى» محمد بن اسماعيل بخارى، دار احياء التراث العربي، بيروت، چاپ اوّل، 1420 ق.

226- «صحيح البخارى» محمد بن اسماعيل بخارى، تحقيق قاسم شماعى رفاعى، دارالقلم، بيروت، چاپ اوّل، 1407 ق.

227- «صفوة التفاسير» محمد على صابونى، دارالقرآن الكريم، بيروت، چاپ چهارم، 1402 ق.

228- «صيانة القرآن من التحريف» محمد هادى معرفت، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المقدسة، قم، 1413 ق.

229- «طبقات الحنابلة» محمد بن ابى يعلى، دارالمعرفة، بيروت، بى تا.

230- «طلب و اراده» سيدروح اللَّه خمينى، با ترجمه و شرح سيداحمد فهرى، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1362 ش.

231- «عدل الهى» مرتضى مطهرى، موسسه انتشارات اسلامى، تهران، چاپ سوم، 1353 ش.

232- «عزير العظمة محمد بن عبدالوهاب» رياض الريش للكتب والنشر، بيروت، چاپ اوّل، 2000 م.

233- «عفواً صحيح البخاري» عبدالأمير الغُول، دارالمحجة البيضاء، بيروت، 1420 ق.

234- «عقائد الامامية» محمدرضا مظفر، مطبوعات النجاح، قاهرة، 1381 ق.

235- «عقايد الامامية الاثني عشرية» سيدابراهيم موسوى زنجانى، موسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ دوم، 1393 ق.

236- «عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب السلفية و اثرها في العالم الاسلامي» صالح بن عبداللَّه بن عبدالرحمن، مكتبة الغرباء الاثرية، المدينة المنوّرة، 1417 ق.

237- «عقيدة اهل السنة و الجماعة» محمد بن صالح العثيمين، دارالوطن، رياض، 1420 ق.

238- «علل الشرايع» محمد بن على بن الحسين معروف به «شيخ صدوق»، تحقيق سيدمحمد صادق بحرالعلوم، مكتبه داورى، قم، 1386 ق.

239- «علم اليقين» ملامحمدمحسن فيض كاشانى، تحقيق محسن بيدارفر، انتشارات بيدار،

ص: 464

قم، 1358 ش.

240- «فتح البارى» احمد بن على بن محمد بن حجر عسقلانى، داراحياء التراث العربى، بيروت، چاپ چهارم، 1408 ق.

241- «فتح الابواب بين ذوى الالباب و بين ربّ الارباب فى الاستخارات» سيدعلى بن موسى بن طاوس، تحقيق حامد الخفّاف، موسسة آل البيت عليهم السلام، قم، 1409 ق.

242- «فرائد السمطين في فضائل المرتضى والبتول والسبطين والائمة من ذريتهم عليهم السلام» ابراهيم بن محمد جوينى خراسانى، تحقيق محمدباقر محمودى، موسسة المحمودى للطباعة والنشر، بيروت، 1398 ق.

243- «فرائد الاصول» شيخ مرتضى انصارى، تصحيح عبداللَّه نورانى، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفه، قم، چاپ اوّل، بى تا.

244- «فرائد الفوائد در احوال مدارس و مساجد» محمد زمان بن كلبعلى تبريزى، به كوشش رسول جعفريان، دفتر نشر ميراث مكتوب، تهران، 1373 ش.

245- «فرحة الغريّ في تعيين قبر اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام» سيد عبدالكريم بن طاوس، منشورات الرضى، قم، بى تا.

246- «فرقان القرآن بين صفات الخالق و صفات الاكوان» سلامه قضاعى، دار احياء التراث العربى، بيروت، بى تا.

247- «فرهنگ الفبائى الرائد» جبران مسعود، ترجمه رضا انزابى نژاد، موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى مشهد، 1372 ش.

248- «فرهنگ فارسى» محمد معين، انتشارات اميركبير، تهران، 1376 ش.

249- «فوات الوفيات والذيل عليها» محمد بن شاكر الكتبى، تحقيق: احسان عباس، دار صادر، بيروت، بى تا.

250- «في ظلال التوحيد» جعفر سبحانى، دار مشعر، تهران، چاپ اوّل، 1421 ق.

251- «قاموس الرجال» محمدتقى شوشترى، موسسة النشر الاسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المقدسة، قم، چاپ دوم، 1410 ق.

252- «قاموس البحرين» محمد ابوالفضل محمد مشهور به حميد مفتى، تصحيح على

ص: 465

اوجبى، شركت انتشارات علمى و فرهنگى و دفتر نشر ميراث مكتوب، تهران، 1374 ش.

253- «قواعد التعايش بين اهل الاديان عند شيخ الاسلام ابن تيميه» محمد خيّرالعبود، رمادى للنشر، رياض، چاپ دوم، 1416 ق.

254- «كاشف الأسرار» مولى نظر على طالقانى، به كوشش مهدى طيب، موسسه خدمات فرهنگى رسا، تهران، 1372 ش.

255- «كامل الزيارات» جعفر بن محمد بن قولويه، تصحيح ميرزا عبدالحسين امينى، مطبعه مرتضويه، نجف اشرف، 1356 ق.

256- «كتاب تمهيد الاصول في علم الكلام» محمد بن حسن طوسى، تصحيح عبدالمحسن مشكوة الدينى، مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، 1362 ش.

257- «كتاب الاسماء والصفات» احمد بن حسين بن على بيهقى، تصحيح عمادالدين احمد حيدر، دارالكتاب العربى، بيروت، 1415 ق.

258- «كتاب التوحيد و اثبات صفات الرّب عزوجل» محمد بن اسحاق بن خزيمه، تصحيح محمد خليل هراس، دارالجليل، بيروت، 1408 ق.

259- «كتاب القبسات» محمد بن محمد باقر داماد حسينى معروف به ميرداماد، به اهتمام مهدى محقق و همكاران، انتشارات دانشگاه تهران، 1367 ش.

260- «كتاب الرواشح» محمد بن باقر داماد حسينى معروف به ميرداماد، تهران، بى نا، بى تا.

261- «كتاب غرر الفوائد المجموعة فى بيان ما وقع فى صحيح مسلم من الاحاديث المقطوعة» يحيى بن على بن عبداللَّه نابلسى مصرى، تصحيح محمد احمد بلّال، مكتبة الرشد، رياض، 1421 ق.

262- «كتاب التوحيد» صالح بن فوزان الفوزان، وزارة الشؤون الاسلامية والاوقاف، رياض، 1421 ق.

263- «كتاب الوافى بالوفيات» صلاح الدين خليل بن ايبك صفدى، به اهتمام هلموت ريتر، انتشارات جهان، تهران، 1383 ق.

264- «كتاب السرائر الحاوى لتحرير الفتاوى» محمد بن منصور بن احمد بن ادريس حلى،

ص: 466

موسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، قم، چاپ دوم، 1410 ق.

265- «كتاب الطهارة» محمدعلى اراكى، موسسه اسماعيليان، قم، 1415 ق.

266- «كتاب الذيل على طبقات الحنابلة» عبدالرحمن بن احمد بن رجب بغدادى، دارالمعرفة، بيروت، بى تا.

267- «كتاب الرد على المتعصّب العنيد» عبدالرحمن بن على بن محمد معروف به ابن جوزى، تحقيق محمد كاظم محمودى، بى نا، بيروت، 1403 ق.

268- «كتاب الجمع بين رأيى الحكيمين» ابونصر فارابى، تحقيق البير نصرى نادر، انتشارات الزهراء، چاپ دوم، 1405 ق.

269- «كتاب الموضوعات» ابوالفرج عبدالرحمن بن على بن جوزى، تحقيق عبدالرحمن محمد عثمان، دارالفكر، بيروت، چاپ دوم، 1403 ق.

270- «كتاب مقدس» عهد عتيق و عهد جديد، انجمن كتاب مقدس ايران، تهران، 1987 م.

271- «كشف الاسرار» سيدروح اللَّه موسوى خمينى، بى نا، بى تا.

272- «كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد» حسن بن يوسف بن مطهّر معروف به علامه حلّى، تحقيق حسن حسن زاده آملى، موسسه نشر اسلامى، قم، 1407 ق.

273- «كشف الغمة في معرفة الائمة عليهم السلام» على بن عيسى اربلى، تصحيح سيدابراهيم ميانجى، نشر ادب الحوزه و كتابفروشى اسلاميه، قم و تهران، 1364 ش.

274- «كشف اللثام» محمد بن حسن اصفهانى معروف به فاضل هندى، ناشر عبدالحسين سمسار، اصفهان، بى تا.

275- «كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبدالوهاب» سيدمحسن امين، تحقيق حسن امين، بى نا، قم، چاپ دوم، 1382 ق.

276- «كشف الشبهات» محمد بن عبدالوهاب، وزارت شؤون اسلامى و اوقاف، رياض، چاپ ششم، 1420 ق.

277- «كشف الظنون عن أسامى الكتب و الفنون» مصطفى بن عبداللَّه معروف به حاجى خليفه، موسسة التاريخ العربى، بيروت، بى تا.

ص: 467

278- «كشف الفوايد في شرح قواعد العقايد» حسن بن يوسف بن مطهر معروف به علامه حلى، مكتب اسلام، تبريز، 1360 ش.

279- «كفاية الاصول» آخوند محمدكاظم خراسانى، تحقيق موسسه آل البيت صلى الله عليه و آله و سلم، قم، چاپ اوّل، 1409 ق.

280- «كفاية الطالب في مناقب علي بن ابيطالب عليه السلام» محمد بن يوسف گنجى، تحقيق محمدهادى امينى، دار احياء تراث اهل البيت، تهران، چاپ سوم، 1404 ق.

281- «كليات فى علم الرجال» جعفر سبحانى، مركز مديريت حوزه علميه، قم، چاپ دوم، 1408 ق.

282- «كمال الدين و تمام النعمة» محمد بن على بن الحسين معروف به شيخ صدوق، تصحيح على اكبر غفارى، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ دوم، 1395 ق.

283- «كنز الفوائد» محمد بن على عثمان كراجكى، تصحيح عبداللَّه نعمه، منشورات دارالذخائر، قم، 1410 ق.

284- «كنز العمّال فى سنن الاقوال والافعال» على المتقى بن حسام الدين هندى، تصحيح صفوة السقاء، موسسة الرسالة، بيروت، چاپ پنجم، 1405 ق.

285- «گوهر مراد» ملاعبدالرزاق فياض لاهيجى، تصحيح كنگره حكيم لاهيجى، سازمان و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1372 ش.

286- «لااله الّااللَّه عقيدة و شريعة و منهاج حياة» محمد قطب، دارالشروق، قاهره، 1415 ق.

287- «لسان العرب» محمد بن مكرم بن منظور، نشر ادب الحوزة، قم، 1405 ق.

288- «لغت نامه دهخدا» على اكبر دهخدا، زير نظر محمد معين و سيدجعفر شهيدى، موسسه لغت نامه دهخدا و انتشارات دانشگاه تهران، 1377 ش.

289- «لماذا اخترت مذهب الشيعة مذهب أهل البيت» محمد مرعى الامين الأنطاكى، تحقيق عبدالكريم العقيلى، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1417 ق.

290- «لمحات الأصول» آقاحسين بروجردى، تقرير سيدروح اللَّه موسوى خمينى، تحقيق موسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379 ش.

ص: 468

291- «لؤلؤة البحرين» يوسف بن احمد بحرانى، تحقيق سيد محمدصادق بحرالعلوم، موسسه آل البيت عليهم السلام قم، چاپ دوم، بى تا.

292- «مجمع البحرين» فخرالدين طريحى (1085 ق.) تحقيق: سيداحمد حسينى، كتابفروشى مرتضوى، تهران، 1362 ش.

293- «مجمع البيان في تفسير القرآن» فضل بن حسن طبرسى، تصحيح سيدهاشم رسولى محلّاتى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1379 ق.

294- «مجمع الزوائد و منبع الفوائد» على بن ابى بكر هيثمى، تحرير عراقى و ابن حجر، دارالكتاب العربى، بيروت، چاپ سوم، 1402 ق.

295- «مجمل اللغة» احمد بن فارس بن زكريا رازى، تحقيق شهاب الدين ابوعمرو، دارالفكر، بيروت، 1414 ق.

296- «مجموع فتاوي و مقالات متنوعه» عبدالعزيز بن عبداللَّه بن عبدالرحمن بن باز، جمع و اشراف محمد بن سعد الشويعر، دارالقاسم، الرياض، 1420 ق.

297- «مجموعه آثار عصّار» سيدمحمدكاظم عصار، تصحيح سيدجلال الدين آشتيانى، موسسه انتشارات اميركبير، تهران، 1376 ش.

298- «مجموعة التوحيد» احمد بن تيميه حرانى و محمد بن عبدالوهاب نجدى، المكتبة القيمة، القاهره، بى تا.

299- «مجموعة فتاوي شيخ الاسلام تقى الدين احمد بن تيمية» تصحيح مروان كجك، دارالكلمة الطيبة، قاهره، 1416 ق.

300- «محاسن الاصطلاح و تضمين كتاب ابن الصلاح» سراج الدين عمر البلقينى، تحقيق دكتر عايشه بنت الرحمن شاطبى، وزارة الثقافة، مركز تحقيق التراث، بيروت، 1974 م.

301- «مختار الصحاح» محمد بن ابي بكر رازى، دار الكتاب العربي، بيروت، چاپ اوّل، 1979 م.

302- «مرآة العقول في شرح اخبار آل الرسول» محمدباقر مجلسى، تصحيح سيدهاشم رسولى، دارالكتب اسلاميه، تهران، چاپ دوم، 1404 ق.

303- «مروج الذهب و معادن الجوهر» على بن الحسين بن على مسعودى، تحقيق يوسف

ص: 469

اسعد داغر، دارالهجره، قم، چاپ دوم، 1404 ق.

304- «مستدرك الوسائل» ميرزا حسين نورى طبرسى، مكتبه اسلاميه تهران و موسسه اسماعيليان قم، 1382 ق.

305- «مسند الامام احمد بن حنبل» احمد بن حنبل، دارالفكر، بيروت، بى تا.

306- «مصباح الزائر» سيدعلى بن موسى بن طاوس، تحقيق موسسة آل البيت عليهم السلام لاحياء التراث، قم، 1417 ق.

307- «معارف قرآن: خداشناسى، كيهان شناسى، انسان شناسى» محمدتقى مصباح، موسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، قم، چاپ اوّل، 1376 ش.

308- «معالم العلماء» محمد بن على بن شهر آشوب، مطبعة الحيدرية، نجف اشرف، 1380 ق.

309- «معالم المدرستين» سيدمرتضى عسكرى، چاپ ششم، المجمع العلمى الاسلامى، قم، 1416 ق.

310- «معاني الأخبار» محمد بن على بن الحسين معروف به شيخ صدوق، تحقيق سيدمحمدمهدى سيد حسن خرسان، مكتبة المفيد، قم، بى تا.

311- «معجم البلدان» ياقوت بن عبداللَّه عموى، دار بيروت للطباعة والنشر، بيروت، 1408 ق. 1988 م.

312- «معجم مفردات الفاظ القرآن» راغب اصفهانى، تحقيق نديم مرعشلى، المكتبة المرتضويه، تهران، بى تا.

313- «معجم رجال الحديث» سيد ابوالقاسم خوئى، انتشارات مدينة العلم، قم، چاپ سوم، 1403 ق.

314- «مفاتيح الغيب» محمد بن ابراهيم شيرازى، معروف به ملاصدرا شيرازى، تحقيق محمدخواجوى، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، 1363 ش.

315- «مفتاح الكرامة في شرح قواعد العلامة» سيدمحمدجواد حسينى عاملى، مؤسسه آل البيت عليه السلام، قم، بى تا.

316- «مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلّين» على بن اسماعيل معروف به ابوالحسن

ص: 470

اشعرى، تصحيح محمد محى الدين عبدالحميد، المكتبة العصريه، بيروت، 1419 ق.

317- «مقدمه اى بر جهان بينى اسلامى» مرتضى مطهرى، انتشارات صدرا، قم، بى تا.

318- «مكارم الاخلاق» حسن بن فضل طبرسى، تصحيح محمدحسين اعلمى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1392 ق.

319- «مكتبها و فرقه هاى اسلامى در سده هاى ميانه» ويلفرد مادلونگ، ترجمه جواد قاسمى، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس، مشهد، 1375 ش.

320- «من لايحضره الفقيه» محمد بن على بن الحسين معروف به «شيخ صدوق»، تهران سيد حسن موسوى خرسان، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چاپ پنجم، 1390 ق.

321- «من لا يحضره الفقيه» محمد بن على بن الحسين معروف به «شيخ صدوق»، تحقيق سيدحسن موسوى خرسان، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ پنجم، 1390 ق.

322- «مناسك حج» سيدروح اللَّه موسوى خمينى، با حواشى مراجع معظم تقليد، حوزه نمايندگى ولى فقيه در امور حج و زيارت، قم، چاپ چهارم، 1378 ش.

323- «مناهج الوصول الى علم الاصول» سيدروح اللَّه موسوى خمينى، تحقيق موسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1373 ش.

324- «مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر» عبدالرحمن بن زيد الزبيدى، دار شبيليا، رياض، 1418 ق.

325- «منتخب الأثر في الامام الثاني عشر عليه السلام» لطف اللَّه صافى گلپايگانى، چاپ سوم، مكبتة الصدر، تهران، بى تا.

326- «منتقى الجمان في الاحاديث الصحاح والحسان» حسن بن زين الدين عاملى، تصحيح على اكبر غفارى، موسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، قم، 1362 ش.

327- منتهى الارب.

328- «منهاج البراعة في شرح نهج البلاغه» ميرزا حبيب اللَّه خوئى، تصحيح سيدابراهيم ميانجى، بنياد فرهنگى امام مهدى عليه السلام، تهران، چاپ چهارم، بى تا.

329- «منهاج السنة النبوية في نقض كلام الشيعة القدرية» احمد بن عبدالحليم ابن تيميه،

ص: 471

تحقيق محمد رشاد سالم، بى نا، چاپ اوّل، 1406 ق.

330- «موسوعة رجال الكتب الستعة» عبدالغفار سليمان بندارى و سيدكسروى حسن، دارالكتب العلميه، بيروت، چاپ اوّل، 1413 ق.

331- «مولوى نامه، مولوى چه مى گويد» جلال الدين همايى، چاپ هفتم، مؤسسه نشر هما، تهران، 1369 ش.

332- «نزهة الارواح و روضة الافراح» معروف به «تاريخ الحكماء» شمس الدين محمد بن محمود شهرزورى، ترجمه مقصود على تبريزى، به كوشش محمدتقى دانش پژوه و محمد سرور مولائى، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1365 ش.

333- «نصوص الحكم بر فصوص الحكم» حسن حسن زاده آملى، مركز نشر فرهنگى رجاء، تهران، 1365 ش.

334- «نصيحة الذهبى إلى ابن تيميه» شمس الدين محمد بن احمد ذهبى (م. 748. ق.)، دارالمشاريع للطباعة والنشر و التوزيع، بيروت، چاپ اوّل، 1419 ق. 1998 م.

335- «نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» محمد بن احمد ذهبى (متوفى 748 ق.)، دار المشاريع للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، 1419 ق. 1998 م.

336- «نضدالقواعد الفقهية على مذهب الامامية» مقداد بن عبداللَّه سيورى، تصحيح عبداللطيف كوهكمره اى، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، قم، 1403 ق.

337- «نقض فتاوى الوهابية» محمدحسين آل كاشف العظاء، الغدير، بيروت، 1419 ق.

338- «نواقض توحيد الأسماء والصفات» ناصر القفارى، دار طيبة للنشر والتوزيع، رياض، 1419 ق.

339- «نوراليقين في أصول الدين في شرح عقايد الطحاوي» حسن كافى الاقحصاري البوسنوى، تحقيق زهدى عادلو فيتش البوسنوى، مكتبة العبيكان، رياض، 1418 ق.

340- «نهاية الاصول» آقاحسين بروجردى، تقرير حسينعلى منتظرى، نشر تفكّر، قم، 1415 ق.

341- «نهج الحق و كشف الصدق» حسن بن يوسف بن مطهر معروف به علامه حلى، تحقيق عين اللَّه حسنى ارموى، مؤسسه دارالهجرة، قم، 1407 ق.

ص: 472

342- «نهج البلاغه» تحقيق صبحى صالح، چاپ اوّل، بى نا، بيروت، 1387 ق.

343- «وجوه القرآن» حُبيش بن ابراهيم تفليسى، به اهتمام مهدى محقق، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم، 1371 ش.

344- «وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشريعة» محمد بن حسن حر عاملى، تحقيق مؤسسه آل البيت عليهم السلام، قم، چاپ اوّل، 1409 ق.

345- «وسائل الشريف المرتضى» الشريف على بن الحسين موسوى، اعداد سيدمهدى رجايى، دارالقرآن الكريم، قم، 1415 ق.

346- «وفيات الاعيان و انباء الزمان» احمد بن محمد بن خلكان، تحقيق احسان عباس، منشورات شريف رضى، قم، چاپ دوم، 1364 ش.

347- «هدية الاحباب» عباس قمى، چاپ دوم، موسسه انتشارات اميركبير، تهران، 1363 ش.(1)

________________________________________

[1] ( 1).« السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب الاسلامي» ص 245

[2] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 3، ص 1263

[3] ( 3).« منهاج السنة النبوية» ج 1، ص 63

[4] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 1، ص 23

[5] ( 1). ر. ك:« ائمة المسجد الحرام و مؤذنوه» ص 81

[6] ( 2).« السلفية مرحلة مباركة زمينة» ص 150

[7] ( 3). همان مدرك، ص 151

[8] ( 4).« عقيدة الشيخ محمدبن عبدالوهاب» ج 1، ص 326

[9] ( 5).« مجموع فتاوى و مقالات متنوعه» ابن باز، ج 1، ص 12

[10] ( 1). كسى كه بگويد: اگر چنين مى شد چنان مى كردم هم دروغ است و هم جهل است و هم تكذيب قضا و قدر الهى و محال است. ر. ك:« عقيدة الشيخ محمدبن عبدالوهاب» ج 1، ص 511

[11] ( 2). همان مدرك، ص 372

[12] ( 1). محمد بن عبدالوهاب پس از آن كه زنى را به ناحق و ظلماً كشت امير« الحسا» او را تبعيد نمود، وى به درعيه رفت و در آنجا محمد بن سعود به شرط فوق به او پناهندگى داد.« الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى» ج 2، ص 373

[13] ( 2).« الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى» ج 2، ص 364

[14] ( 3).« الفكر السامى فى تاريخ الاسلامى»، ج 2، ص 373

[15] ( 4). تقريباً تمامى كتابهاى تراجم، رجال و تاريخ كه شرح حال ابن تيميه را ذكر كرده اند او را« حرّانى» لقب داده اند، اما عموم لغت نويسان عربى مى گويند: در نسبت به« حرّان» حرّانى گفته نمى شود گرچه قياسى است و بايد« حرّنانى» گفته شود همچنان كه در نسبت به« مانى» بايد« منّانى» گفته شود ولى غالباً مانوى گفته مى شود. ر. ك:« القاموس المحيط»، ج 2، ص 1563؛« منتهى الارب» ج 1، ص 241؛« الصحاح»، ج 5، ص 2098؛« لسان العرب»، ج 13، ص 111

[16] ( 1). شهرى است بين موصل و شام،« معجم البلدان»، ج 2، ص 235

[17] ( 2).« الذيل على طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 401. و گرچه مرحوم شيخ عباس قمى فرموده: او در زندان مراكش از دنيا رفت،« الكنى والالقاب»، ج 2، ص 237 امّا محمد بن شاكر كتبى كه خود معاصر ابن تيميه بوده گويد: در زندان دمشق مرد،« فوات الوفيات» ج 1، ص 75؛ مدرس تبريزى نيز دمشق را ذكر كرده است« ريحانة الادب»، ج 7، ص 434

[18] ( 3).« فوات الوفيات»، ج 1، ص 74

[19] ( 4).« الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى»، ج 2، ص 362

[20] ( 5).« الذيل على طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 391

[21] ( 1).« البداية و النهاية»، ج 147، ص 156

[22] ( 2).« بحوث الندوة العالمية عن شيخ الاسلام ابن تيمية و أعماله الخالدة»، ص 51

[23] ( 3).« دائرة المعارف بزرگ اسلام»، ج 3، ص 174

[24] ( 4).« الذيل على طبقات الحنابله» ج 4، ص 401

[25] ( 1). مقدمه« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 61؛« البدر الطالع» شوكانى، ج 2، ص 26؛« الغدير»، ج 1، ص 247

[26] ( 2). رجوع شود به مقدمه« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 67

[27] ( 3).« طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 401، در كتاب« ذيل طبقات الحنابله» از ابن رجب، ج 2، ص 401 نيز همين مطلب آمده است

[28] ( 4).« طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 394

[29] ( 5).« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» مقدمه مصحح، ص 6

[30] ( 1).« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» مقدمه مصحح، ص 4، شبيه اين كلام در كتاب« ابن تيميه لم يكن ناصبيّاً» ص 26 نيز آمده است

[31] ( 2).« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» مقدمه مصحح، ص 6

[32] ( 3).« شيخ الاسلام ابن تيمية لم يكن ناصبيّاً» ص 31

[33] ( 4).« الاعلام» زركلى، ج 7، ص 276

[34] ( 5). مقدمه« منهاج السنة النبوية» ج 1، ص 144

[35] ( 6). مقدمه« منهاج السنة النبوية» ج 1، ص 109؛« الاعلام» زركلى، ج 5، ص 116؛« طبقات الشافعيه» ج 6، ص 146

[36] ( 7). مقدمه« منهاج السنة النبوية» ج 1، ص 110

[37] ( 8). مقدمه« منهاج السنة النبوية ...» ج 1، ص 19 و 38

[38] ( 9).« بحوث الندوة العالمية عن شيخ الاسلام ابن تيميه ...» ص 125

[39] ( 1).« چهره حقيقى ابن تيميه پايه گذار مذهب وهابيت» ص 16

[40] ( 2).« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 7

[41] ( 3).« الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى»، ج 2، ص 363

[42] ( 4). ابن حجر، ج 1، ص 163

[43] ( 5).« الفكر السامى فى تاريخ الفقه الاسلامى» ج 2، 364

[44] ( 6).« البداية والنهاية» ج 14، ص 160

[45] ( 1). به مقدمه« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» صص 54- 68 مراجعه شود كه برخى ديگر از كتابهاى مربوط به اين موضوع را معرفى كرده است

[46] ( 1). مقدمه« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» صص 6- 10

[47] ( 2). مقدمه« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 9، ولى مقاله« ابن تيميه» در« دايرةالمعارف تشيع» ج 1، ص 312، مى گويد: ابن تيميه منكر حسن و قبح عقلى بوده است

[48] ( 3). همان مدرك، ص 30

[49] ( 1).« كتاب الذيل على طبقات الحنابلة» ج 4، ص 405؛« ابن تيميه حياته، عقايده» ص 67؛ مقدمه« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 6

[50] ( 2). مقدمه« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 6 وص 14

[51] ( 3). همان، ص 7

[52] ( 4). همان، ص 10

[53] ( 5).« البداية والنهايه» ج 14، ص 99

[54] ( 1). همان، ص 142 و 111، در« كتاب الذيل على طبقات الحنابلة» ج 4، ص 389 آمده است كه؛ او در فتوى دادن ملتزم به هيچ مذهبى نبود

[55] ( 2). مقدمه« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 21؛« تتمة المختصر فى اخبار البشر» ج 2، ص 381

[56] ( 3).« منهاج السنة النبوية» مقدمه مصحح، ج 1، ص 9 و نيز ج 1، ص 83 و ج 1، ص 136

[57] ( 1). منهاج السنة النبوية» مقدمه مصحح، ج 1، ص 38 و نيز ج 1، ص 138

[58] ( 2). همان مدرك، ج 2، ص 50

[59] ( 3). همان، ج 1، ص 25

[60] ( 1).« بحار الانوار»، ج 27، ص 218

[61] ( 1).« القاموس المحيط» ج 1، ص 230؛ و شبيه آن در« لسان العرب» ج 1، ص 762 نيز آمده است

[62] ( 2).« مجمع البحرين»، ج 2، ص 173

[63] ( 1). سوره انشراح، آيه 7

[64] ( 2). ر. ك:« الكشاف»، ج 4، ص 772

[65] ( 3).« السرائر»، ج 3، ص 607

[66] ( 4). عبارت فوق را در« التنقيح الرائع» و« نضد القواعد الفقهيه» نيافتم، ولى صاحب جواهر از ايشان نقل كرده است. ر. ك:« جوهر الكلام»، ج 6، ص 66

[67] ( 5).« علل الشرايع»، ج 2، ص 289؛« ثواب الاعمال و عقاب الاعمال» ص 187؛« بحارالانوار»، ج 72، ص 131، ب 101؛« وسائل الشيعه»، ج 3، ص 339، ب 2، ابواب مايجب فيه الخمس، ج 3؛« مجمع البحرين»، ج 2، ص 174

[68] ( 1).« مستطرفات السرائر»، ص 150؛« بحارالانوار»، ج 72، ص 135، ح 8؛« وسائل الشيعه»، ج 3، ص 339؛« جواهر الكلام»، ج 6، ص 64

[69] ( 2).« الحدائق الناضرة»، ج 12، ص 323

[70] ( 3).« الخمس فى الشريعة الاسلامية الغراء»، ص 60؛« التنقيح فى شرح العروة»، ج 3، ص 75

[71] ( 4).« التنقيح فى شرح العروة»، ج 3، ص 77،« جواهر الكلام»، ج 6، ص 66

[72] ( 5).« السرائر»، ج 3، ص 607

[73] ( 6).« جواهر الكلام»، ج 6، ص 66

[74] ( 7).« بحارالانوار»، ج 72، ص 131

[75] ( 8).« جواهر الكلام»، ج 6، ص 65

[76] ( 9).« جواهر الكلام»، ج 6، ص 65؛« تاج العروس»، ج 2، ص 277. عبارت زبيدى چنين است:« النواصب و هم طائفة[ من] الخوارج» اگر كلمه« من» از مصحح كتاب باشد مراد زبيدى اين است كه تمام خوارج ناصبى هستند ولى اگر كلمه« من» جزء عبارت كتاب باشد ناصبى ها فرقه اى از خوارج باشند نه تمام آنان

[77] ( 1).« شرح نهج البلاغه»، ج 4، ص 44؛« التنقيح فى شرح العروة»، ج 3، ص 77

[78] ( 2).« جواهر الكلام»، ج 6، ص 66

[79] ( 3).« كتاب الخمس» حسينعلى منتظرى، ص 31؛« كتاب الخمس» سيدمحمود هاشمى شاهرودى، ج 1، ص 80

[80] ( 1).« الغدير»، ج 2، ص 280

[81] ( 2).« منهاج السنة النبوية»، ج 7، ص 11

[82] ( 3). سوره مائده: 5، آيه 55

[83] ( 4).« منهاج السنة النبوية»، ج 2، ص 30 و 90

[84] ( 5). ر. ك:« الجامع الاحكام القرآن»، ج 6، ص 221؛« روح المعانى»، ج 6، ص 167؛« انوار التنزيل»، ج 1، ص 281

[85] ( 6). سوره مائده: 5، آيه 67

[86] ( 7).« منهاج السنة النبوية»، ج 7، ص 33

[87] ( 8). همان مدرك، ج 7، ص 371؛ و در ج 4، ص 99 مى گويد:« اين حديث مجعول و از اكاذيب مى باشد»

[88] ( 1). همان مدرك، ج 7، ص 354؛ و ج 4، ص 75- 96

[89] ( 2).« عبقات الانوار»، ج 4، حديث الطير، ص 1- 395

[90] ( 3).« احقاق الحق»، ج 4، ص 90؛ ج 6، ص 15- 151؛ ج 7، ص 371؛ ج 15، ص 517

[91] ( 4).« منهاج السنة النبوية»، ج 8، ص 91

[92] ( 5). همان مدرك، ج 5، ص 508

[93] ( 6).« الانتصار»، ج 1، ص 36

[94] ( 7).« منهاج السنة النبوية»، ج 8، ص 60، و در ج 4، ص 142 مى گويد:« هيچ كس در علم به على عليه السلام رجوع نمى كرد»

[95] ( 8). همان مدرك، ج 5، ص 513

[96] ( 9). همان مدرك، ج 6، ص 43 و ج 4، ص 241؛« شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً» ص 143 و 96، در كتاب« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 19 مى گويد: ابن تيميه در هفده مورد نسبت خطا، به حضرت على عليه السلام داده است

[97] ( 10). همان مدرك، ج 1، ص 515 و ج 4، ص 389

[98] ( 11). همان مدرك، ج 4، ص 87

[99] ( 1). همان مدرك، ج 2، ص 117

[100] ( 2). همان مدرك، ج 4، ص 85

[101] ( 3). همان مدرك، ج 4، ص 175

[102] ( 4). همان مدرك، ج 4، ص 241

[103] ( 5). همان مدرك، ج 4، ص 250؛« شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً»، ص 100

[104] ( 6). همان مدرك، ج 4، ص 253

[105] ( 7). همان مدرك، ج 2، ص 67

[106] ( 8). همان مدرك، ج 4، ص 557

[107] ( 9). همان مدرك، ج 4، ص 530

[108] ( 10). همان مدرك، ج 2، ص 460

[109] ( 11). همان مدرك، ج 2، ص 461؛ ج 2، ص 459

[110] ( 12). همان مدرك، ج 1، ص 545

[111] ( 1). همان مدرك، ج 8، ص 420؛« شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً» ص 179

[112] ( 2).« ابن تيميه حياته ...» ص 278؛« الوافى بالوفيات»، ج 7، ص 26

[113] ( 3).« البداية والنهايه»، ج 12، ص 328

[114] ( 4).« الردّ على المتعصب العنيد»، ص 8

[115] ( 5). در حالى كه تفتازانى در« شرح العقائد النسفيه» مى گويد:« جواز لعن يزيد اجماعى است»

[116] ( 6).« منهاج السنة النبويه»، ج 4، ص 572، 557، 567

[117] ( 7). همان مدرك، ج 4، ص 558

[118] ( 8). همان مدرك، ج 2، ص 241؛« رأس الحسين عليه السلام» ص 207؛« مجموعة فتاوى ابن تيميه»، ج 4، ص 487؛« شيخ الاسلام ابن تيميه لم يكن ناصبياً»، ص 72

[119] ( 9). همان مدرك، ج 4، ص 380

[120] ( 10).« الوصية الكبرى»، ص 25

[121] ( 1).« صحيح مسلم» تك جلدى، ص 11097 ح 2604

[122] ( 2).« صحيح مسلم بشرح الامام النووى»، ج 16، ص 156

[123] ( 3).« صحيح مسلم» تك جلدى، ص 90، ح 131، باب 33

[124] ( 4). همان مدرك، ص 88، ح 118، باب 29

[125] ( 5).« دفاعاً عن السلفيه»، ص 171- 196

[126] ( 6).« منهاج السنة النبويه»، ج 3، ص 269

[127] ( 7). همان مدرك، ج 1، ص 6

[128] ( 8).« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه»، ص 37

[129] ( 1).« لسان الميزان»، ج 4، ص 319؛« شيخ الاسلام ابن تيميه ...» ص 26

[130] ( 2).« الدرر الكامنة»، ج 1، ص 153؛« شيخ الاسلام ابن تيميه ...»، ص 26

[131] ( 3).« الدرر الكامنة»، ج 1، ص 155؛« شيخ الاسلام لم يكن ...»، ص 27

[132] ( 4).« الفتاوى الحديثية»، ص 114؛« شيخ الاسلام لم يكن ...»، ص 29

[133] ( 5).« الحاوى فى سيرة الطحاوى»، ص 26« شيخ الاسلام لم يكن ...»، ص 30

[134] ( 6).« الاشفاق»، ص 73؛« شيخ الاسلام لم يكن ...»، ص 30

[135] ( 7).« الرسائل الغماريه»، ص 114

[136] ( 1). همان مدرك، ص 120

[137] ( 2).« التنبيه والرد»، ص 7

[138] ( 3).« التوفيق الربانى»، ص 85

[139] ( 4).« المقالات السنية»، ص 200

[140] ( 1).« الاعلام» زركلى، ج 6، ص 257

[141] ( 2).« آيين وهابيت»، ص 28

[142] ( 1).« الاسلام فى القرن العشرين حاضره و مستقبله»، ص 240

[143] ( 2). ر. ك:« شهداء الفضيلة» ص 286؛« اعيان الشيعه»، ج 1، ص 629 و ج 8، ص 17؛« مفتاح الكرامة»، آخر جلد 4، 5، 6، 7؛« الغدير» ج 3، ص 316؛« معجم المطبوعات»، ج 1، ص 169؛« مراة الحرمين» ص 452

[144] ( 3).« محمد بن عبدالوهاب»، عزيز العظمه، ص 145

[145] ( 1). همان مدرك

[146] ( 2)، همان مدرك

[147] ( 3) همان مدرك

[148] ( 4) همان مدرك

[149] ( 5).« سيف الجبار المسلول على الاعداء» ص 4

[150] ( 6). همان مدرك

[151] ( 1).« بحوث مع اهل السنة والسلفية» ص 163

[152] ( 2).« الرائد» ج 1، ص 971

[153] ( 3).« النهاية فى غريب الحديث والاثر» ج 2، ص 390

[154] ( 4).« تاج العروس» ج 23، ص 455

[155] ( 1).« مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر» ص 439

[156] ( 2). همان مدرك، ص 49

[157] ( 3).« النهاية فى غريب الحديث والاثر»، ج 2، ص 390

[158] ( 4).« السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى»، ص 9

[159] ( 5).« السلفية بين اهل السنة والامامية»، ص 22

[160] ( 6). همان مدرك، ص 34- 35

[161] ( 1).« مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر»، 445

[162] ( 2). همان مدرك

[163] ( 3).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب و ...» ج 1، ص 255

[164] ( 4). همان مدرك ج 1، ص 268

[165] ( 5). همان مدرك، ج 1، ص 375

[166] ( 6). همان مدرك، ج 1، ص 338

[167] ( 7).« الملل والنحل»

[168] ( 1).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب و ...» ج 1، ص 636، عبارت او چنين است:« عن ابى الدرداء انّه قال: واللَّه ما اعرف من امر محمد شيئاً الّا أنّهم يصلّون جميعاً. و روى مالك فى الموطأ عن بعض الصحابة انّه قال: ما اعرف شيئاً ممّا ادركت عيه الناس الّا النداء بالصلاة»، و در ص 485 همان كتاب گويد:« قول انس بن مالك فى اهل زمانه: ما اعرف فيهم شيئاً ممّا ادركت الّا هذه الصلاة، و هذه الصلاة قدضيّعت»

[169] ( 2).« السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى» ص 151

[170] ( 3).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب و ...» ج 1، ص 283 و 310

[171] ( 1).« السلفية بين اهل السنة والامامية» ص 42

[172] ( 2).« رشيد رضا و دعوة الشيخ ...»، ص 97

[173] ( 1).« عقيدةالشيخ محمدبن عبدالوهاب و ...» ج 1، ص 326، و عين اين كلام نيز در ص 501 تكرار شده است

[174] ( 2). همان مدرك، ج 1، ص 442

[175] ( 1). سئل على بن الحسين عليهم السلام عن التوحيد؟ فقال: ان اللَّه عزوجل علم انه يكون فى آخر الزمان اقوام متعمقون فانزل اللَّه تعالى« قل هواللَّه احد» والآيات من سورة الحديد الى قوله« عليهم بذات الصدور» فمن رام وراء ذلك فقد هلك.« تفسير نور الثقلين» ج 5، ص 231

[176] ( 2).« السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى» ص 27

[177] ( 3).« مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر» ص 49

[178] ( 4).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 268

[179] ( 1).« مناهج البحث فى العقيدة الاسلامية فى العصر الحاضر» ص 62

[180] ( 2).« السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى»، ص 27

[181] ( 3).« كنز العمال» ج 1، ص 184، ح 941 و 948 و 954

[182] ( 4).« صحيح مسلم» تك جلدى، ص 1043، كتاب فضائل الصحابة، ح 2408؛« مسند احمد بن حنبل» ج 5، ص 182؛« كنز العمال» ج 1، ص 187، ح 951 كه در اين كتاب 9 حديث با عبارت فوق نقل شده؛« تدوين السنة» ص 115؛« كتاب اللَّه و اهل البيت فى حديث الثقلين» ص 286. كتاب اخير تمام مباحث آن اختصاص به موضوع فوق دارد

[183] ( 5). سوره نساء: 4، آيه 136

[184] ( 6).« اصول كافى»، ج 1، ص 16

[185] ( 7).« فرائد الاصول»، معروف به« رسائل»، ج 1، ص 273

[186] ( 1).« الحدائق الناضرة»، ج 1، ص 132

[187] ( 2). آن گونه كه مرحوم آخوند ادعا كرده است. ر. ك:« كفاية الاصول» ج 2، ص 270

[188] ( 3). آن گونه كه مرحوم شيخ انصارى ادعا كرده است. ر. ك:« فرائد الاصول»، ج 1، ص 18

[189] ( 4). بحث تعارض علم و دين از مهمترين مباحث كلام جديد است و راه حل هاى متعدد و متفاوتى بر آن ارائه شده است. در كلام جديد كمتر به مسأله تعارض عقل و شرع پرداخته شده است گرچه گاهى عقل را مترادف با فلسفه دانسته و علم را نيز به معناى اعم از علم و فلسفه دانسته اند و در نتيجه تعارض عقل و شرع را داخل تعارض علم و دين قرار داده اند. امّا به هرحال به دو جهت ما به مباحث كلام جديد نپرداختيم: اولًا بحث ما در حجيت عقل و علم در مباحث شرعى و احكام دينى است ولى كلام جديد بيشتر به تعارضات دين با عقل در حوزه زيست شناسى و كيهان شناسى و ... پرداخته است. ثانياً مخاطب بحث، وهابيان مى باشند كه به صورت كلى عقل را كنار گذارده اند و نه تنها علم منطق و كلام و فلسفه را مذموم و بلكه حرام مى دانند بلكه حتى صريحاً با علوم تجربى مخالفند و مى گويند زمين مركز منظومه شمسى است و خورشيد دور زمين مى چرخد و اگر كسى بگويد زمين حركت دارد و دور خورشيد مى چرخد كافر مى شود زيرا خلاف آيه شريفه« والشمس تجرى لمستقر لها ...» سوره يس، آيه 38، است

[190] ( 1).« السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى»، ص 27

[191] ( 2). همان مدرك، ص 16

[192] ( 3). همان مدرك، 34

[193] ( 1). ر. ك: مجله« پيام حوزه» ش 7، سال دوم، مقاله« ارزش حديث در علوم ادبى»

[194] ( 2).« السلفية مرحلة زمينة مباركة لامذهب اسلامى»، ص 151

[195] ( 3).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب ...»، ج 1، ص 352 و 366

[196] ( 1).« السلفية مرحلة زمنية مباركة لامذهب اسلامى»، ص 241، عين عبارت دكتر بوطى چنين است:« لئن كان الذهاب الى أنّ الطلاق الثلاث بلفظ و احد يقع طلقة و احدة من مميزات المذهب السلفى فلاريب انّ الامام احمد بن حنبل ليس سلفياً لانه افتى بانّ هذا الطلاق يقع ثلاثاً، بل انّ سائر الائمة الاربعة ليسوا سلفيين لانّهم اجمعوا على انّه يقع ثلاثاً- سپس مسأله اختلاف احمد بن حنبل و شافعى را در حدوث و قدم قرآن بيان كرده و مى گويد:- لقدا تضّح اذن اخى القارى بما لايدع مجالًا للريب انّ السلفية مذهب جديد مخترع فى الدين و انّ بنيانه المتميّز قدكونه اصحابه من طائفة من الآراء الاجتهادية فى الافكار الاعتقادية والاحكام السلوكية انتقوها و جمعوها من مجموع آراء اجتهادية كثيرة مختلفة». خود اين نويسنده نام كتاب خود را اين گونه قرار داده است كه سلفى مذهب جديدى نيست ولى در عبارت فوق تصريح كرده كه سلفى گرى مذهبى جديد و التقاطى است

[197] ( 1).« بروتكلات آيات قم»، ص 8

[198] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 1، ص 23

[199] ( 3). همان مدرك، ج 3، ص 1282

[200] ( 1).« معالم العلماء»، ص 3؛« اعلام الورى»، ص 276؛« الذكرى»، ص 6

[201] ( 2).« الفوائد الطوسية»، ص 231

[202] ( 3).« هدية الاحباب»، ص 247

[203] ( 4).« تصحيح الاعتقاد» شيخ مفيد چاپ شده به همراه« اوايل المقالات» ص 202؛« مستدرك الوسايل»، ج 3، ص 532

[204] ( 5).« تنقيح المقال»، ج 3، ص 202

[205] ( 6).« مستدرك الوسايل»، ج 3، ص 533

[206] ( 1).« المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار»، ج 1، ص 64

[207] ( 2). مقدمه آيةاللَّه شعرانى بر« شرح اصول الكافى» مازندرانى، ج 1، ص 12

[208] ( 3).« رياض العلماء»، ج 2، ص 262؛« الذريعه»، ج 11، ص 302

[209] ( 4).« معجم رجال الحديث»، ج 1، ص 91

[210] ( 5).« رجال النجاشى»، ص 261؛« كمال الدين و تمام النعمة»، ج 2، ص 503

[211] ( 6).« رجال بحرالعلوم»، ج 3، ص 299

[212] ( 7).« من لايحضره الفقيه»، ج 1، ص 3

[213] ( 1).« الذريعه»، ج 22، ص 233؛« مقدمه المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار»، ج 1، ص 68

[214] ( 2).« المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار»، ج 1، ص 68

[215] ( 3). همان مدرك؛« النجعة» كتاب الطهاره، ج 1، ص 64 و 252

[216] ( 4).« السرائر» ج 3، ص 289

[217] ( 5).« النجعة فى شرح اللمعة»، ج 1، ص 325 و ج 2، ص 29 و 239

[218] ( 1).« لؤلؤة البحرين»، ص 297

[219] ( 2).« الرواشح السماوية»، ص 185

[220] ( 3). ر. ك:« معجم رجال الحديث»، ج 1، ص 97

[221] ( 1).« كشف الاسرار»، ص 319

[222] ( 2).« آشنايى با بحارالانوار»، ص 121

[223] ( 3). ر. ك: مقاله« نجعه اثرى كم نظير در فقه شيعه»، مجله« آينه پژوهش» ش 7

[224] ( 1). ر. ك:« المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» ج 1، ص 80؛« آشنايى با بحارالانوار»، ص 122

[225] ( 2).« الذريعه» ج 2، ص 110

[226] ( 3). همان مدرك، ج 21، ص 7

[227] ( 4). همان مدرك، ج 2، ص 110

[228] ( 5). همان مدرك، ص 111

[229] ( 1).« المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» ج 1، ص 80؛« آشنايى با بحارالانوار» ص 122

[230] ( 1).« تاريخ الاسلام ذهبى»، حوادث سال 260، ص 242

[231] ( 2).« تاريخ بغداد»، ج 2، ص 8

[232] ( 3). همان، ص 9؛« تاريخ الاسلام» حوادث سال 260، ص 248

[233] ( 4). همان، ص 10 و 34؛« تاريخ الاسلام»، ص 248

[234] ( 5). همان دو مدرك پيشين

[235] ( 1).« البداية والنهايه»، ج 11، ص 32؛« تاريخ اسلام» ص 266؛« تاريخ بغداد»، ج 2، ص 31

[236] ( 2).« البداية والنهاية»، ج 11، ص 30

[237] ( 3).« تاريخ الاسلام» ذهبى، حوادث سال 260، ص 242

[238] ( 4).« ارشاد السارى»، ج 1، ص 29

[239] ( 5).« فتح البارى»، مقدمه، ج 1، ص 490

[240] ( 6).« تهذيب التهذيب»، چاپ داراحياءالتراث العربى، ج 5، ص 37

[241] ( 7).« صحيح البخارى» كتاب التيمّم. باب التيمّم للوجه والكفين( 5) تك جلدى، ص 84، ح 341

[242] ( 1).« صحيح مسلم» كتاب الطهارة، باب التيمّم( 28)، تك جلدى، ص 193، ح 112

[243] ( 2). نمونه ديگر مسأله رجم زن مجنون است كه در« صحيح بخارى» تك جلدى، ص 1205، كتاب المحاربين، باب لايرجم المجنون آمده است بدون شماره حديث. ولى در« سنن ابى داود» ج 2، ص 402 و« سنن ابن ماجه» ج 2، ص 227 همين حديث اينگونه آمده است كه عمر دستور به رجم زن مجنونه داد، و حضرت على عليه السلام از آن جلوگيرى كرد. و نيز دفاع بخارى از عثمان و در نتيجه مبهم نقل كردن حديث در ص 1255 كتاب الفتن، باب الفتنه( 17)، ح 7098 و نيز در كتاب بدءالخلق، ص 580، ح 3267 نقل شده بدون ذكر نام عثمان و تنها با لفظ فلان. ولى اين حديث در« صحيح مسلم» تك جلدى، كتاب الزهد، باب 7، ص 1247، ح 2989 صريحاً با ذكر نام عثمان ذكر شده است. و نيز« صحيح بخارى» كتاب الاعتصام، باب مايكره من ...، ص 1288، ح 7293 حديث براى دفاع از خلفا تقطيع شده و كامل آن در« فتح البارى»، ج 17، ص 31 آمده است

[244] احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت (بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[245] ( 1).« تهذيب التهذيب»، ج 9، ص 44

[246] ( 2).« روايات المدلسين ...» ص 50

[247] ( 3).« تاريخ بغداد»، ج 13، ص 101

[248] ( 4).« صحيح مسلم به شرح النووى» ج 1، ص 14؛« غرر الفوائد المجموعه ...» ص 32؛« وفيات الاعيان»، ج 2، ص 281؛« تاريخ بغداد» ج 4، ص 273

[249] ( 1).« روايات المدلّسين فى صحيح مسلم» ص 56

[250] ( 2). همان مدرك، ص 473

[251] ( 3).« التنبيه على الاوهام الواقعة فى صحيح مسلم»، ص 46

[252] ( 4). همان مدرك، ص 47

[253] ( 1).« محاسن الاصطلاح و تضمين كتاب ابن الصلاح»، ص 112

[254] ( 2).« تدريب الراوى»، ج 1، ص 173

[255] ( 3).« فتح البارى»، ج 7، ص 3

[256] ( 4).« اضواء على السنة المحمدية»، ص 328

[257] ( 5). همان مدرك، ص 326

[258] ( 1).« الموضوعات»، ج 1، ص 50

[259] ( 2).« احمد بن حنبل امام اهل السنة»، از عبدالحليم جندى، ص 193

[260] ( 3). مثلًا در« الغدير» ج 5، ص 369 حديثى را از مسند نقل كرده ولى آن حديث در« مسند الامام احمد بن حنبل»، ج 1، ص 35، طور ديگرى است. و نيز« الغدير» ج 5، ص 370 حديثى را نقل كرده و در« مسند»، ج 1، ص 405 به شكل ديگر است. و نيز« الغدير» ج 6، ص 83 و اين حديث در« مسند»، ج 4، ص 265 تقطيع شده است

[261] ( 1).« التوحيد والشرك فى القرآن الكريم»، ص 35؛« السلفية بين اهل السنة و الامامية»، ص 560

[262] ( 1). سوره الذاريات: 51، آيه 56

[263] ( 2). در« تفسير صافى» ج 2، ص 611 از امام زين العابدين عليه السلام نقل كرده است كه:« ايهاالناس انّ اللَّه جل ذكره ما خلق العباد الّا ليعرفوه، فاذا عرفوه عبدوه، و اذا عبده استغنوا بعبادته عن عبادة من سواه ...». در اين حديث معرفت را مقدمه عبادت و توحيد در عبادت قرار داده است. مرحوم طبرسى نيز در« مجمع البيان» ج 10، ص 161 گويد:« والمراد انّ الغرض فى خلقهم تعرضهم للثواب، و ذلك لايحصل الّا باداء العبادات، فصار كانّه سبحانه خلقهم للعبادة».

ضمناً بايد بين غايت بالذات و غايت بالعرض تفاوت گذارده شود همچنانكه غايت راجع به فاعل با غايت راجع به فعل تفاوت وجود دارد، و فيلسوفانى چون آقاحسين خوانسارى طرفدار اثبات غايت حتى غايت راجع به فاعل هستند( ر. ك:« الحاشية على شروح الاشارات» ج 2، ص 363، تعليقه بر فصل اوّل از نمط ششم اشارات) و افرادى مثل امام خمينى منكر وجود غرض در افعال خداى متعال حتى غرض راجع به فعل مى باشند. ر. ك:« طلب و اراده» ص 43:« فما هو المعروف بينهم انّه تعالى يفعل للنفع العائد الى العباد مشترك فى الفساد والامتناع مع فعله للنفع العائد اليه تعالى»

[264] ( 3). آيةاللَّه جوادى آملى فرموده:« لا اله الا اللَّه سخن همه انبياء است»،« تفسير موضوعى»، ج 6، ص 407

[265] ( 1). مثل:« اذ جاءتهم الرسل من بين ايديهم و من خلفهم الّا تعبدوا الّااللَّه»( فصلت: 41، آيه 14).

« و لقد بعثنا فى كل امة رسولًا ان اعبدوا اللَّه»( سوره نحل: 16، آيه 36).

« و ما ارسلنا من قبلك من رسول الّا نوحى اليه انّه لااله الا انا فاعبدون»( سوره انبياء: 21، آيه 25).

« و لقد ارسلنا نوحاً الى قومه فقال يا قوم اعبدوا اللَّه»( سوره اعراف: 7، آيه 59).

« و الى ثمود اخاهم صالحاً قال يا قوم اعبدوا اللَّه»( سوره اعراف: 7، آيه 73).

« و الى عاد اخاهم هوداً قال يا قوم اعبدوا اللَّه»( سوره اعراف: 7، آيه 65).

« و الى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا اللَّه»( سوره هود: 11، آيه 84).

« و ابراهيم اذ قال لقومه اعبدوا اللَّه»( سوره عنكبوت: 29، آيه 16).

« و اذا اخذنا ميثاق بنى اسرائيل لاتعبدون الّا اللَّه»( سوره بقره: 2، آيه 83).

« ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدى قالوا نعبد الهك و اله ابائك ابراهيم و اسحاق الهاً واحداً»( سوره بقره: 2، آيه 133).

« و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا ربى و ربكم»( سوره مائده: 5، آيه 72)

[266] ( 2). علامه طباطبايى در« بيان» سوره اعراف مى فرمايد:« اين سوره بيان مى كند كه عهد خداوند كه از انسان گرفته شده است عبارتست از پرستش خداى متعال و پرهيز از هرگونه شرك و سپس سرانجام كسانى را بيان مى كند كه به اين عهد پايبند نماندند».« الميزان» ج 8، ص 3 و در« بيان» سوره هود نيز فرموده:« غرض از اين سوره دعوت به توحيد در عبادت است و نهى كردن از پرستش غير خداى متعال و منحصر كردن عبادت به خداى متعال».« الميزان» ج 10، ص 144

[267] ( 3).« دلائل التوحيد»، ص 49

[268] ( 4).« لااله الّااللَّه عقيدة و شريعة و منهاج حياة»، ص 17

[269] ( 1). سورهص: 38، آيه 45

[270] ( 2). جمله« اعبد اهل زمانه» در مورد همه ائمه عليهم السلام بكار رفته است. ر. ك:« بحار الانوار» ج 41، ص 11 و 148؛ ج 46، ص 40

[271] ( 3). مثلًا: العبادة اشغلت زرارة عن الكلام،« سفينة البحار» ج 3، ص 292؛ و كان محمد بن مسلم مشهوراً فى العبادة و كان من العباد فى زمانه،« بحارالانوار» ج 7، ص 390

[272] ( 4). مثلًا اين گونه دعا فراوان نقل شده است كه:« اللهم لك صليّت و لك ركعت و سجدت لك وحدك لا شريك لك، لأنّ الصلاة والركوع و السجود لايكون الّا لك، لانّك انت اللَّه لااله الّا أنت ...»،« اقبال الاعمال»، ص 334

[273] ( 1).« الاشارات و التنبيهات» با شرح خواجه نصيرالدين طوسى، ج 3، ص 371، فصل چهارم از نمط 9

[274] ( 2).« صحاح اللغة» ج 6، ص 2223:« اله الاهة: عبد عبادة»

[275] ( 3).« القاموس المحيط» ج 2، ص 1631؛« اله الوهية: عبد عبادة و اله كفعال بمعنى مألوه، و كلّ ما اتخذ معبوداً اله عند متّخذه». تفاوت كلام جوهرى و فيروزآبادى در اين است كه جوهرى مصدر آن را« الاهة» گرفته است ولى فيروزآبادى« الوهية». و گرچه فيروزآبادى در معنى كلمات عرب دقيق تر از جوهرى است ولى در مباحث ادبى و خصوصاً مباحث صرفى جوهرى از دقت بيشترى برخوردار است و راغب و طريحى و ابن فارس نيز الاهة ذكر كرده اند نه الوهية. بنابراين مصدر اين كلمه بايد« الاهة» باشد و اين نكته در آينده مورد استفاده قرار مى گيرد

[276] ( 4).« معجم مفردات الفاظ القرآن الكريم»، ص 17:« اله جعلوه اسماً لكلّ معبود لهم، و سمّوا الشمس الاهة لاتخاذهم إيّاها معبوداً ... فالاله على هذا: المعبود»

[277] ( 1).« مجمل اللغة» ص 57:« اله الاهة كعبد عبادة، والمتأله: المتعبّد، و بذلك سمّى الاله، لأنّه معبود، و كان ابن عباس يقرأ: و يذرك و الاهتك. سوره اعراف آيه 127 أى عبادتك».« المصباح المنير» ص 37:« أله يأله: بمعنى عبد عبادة، و تألّه تعبّد و الاله المعبود»؛« مجمع البحرين»، ج 6، ص 339:« الاهة: المعبود، و اله بالفتح الاهة: عبد عبادة»

[278] ( 2).« أساس البلاغه» ص 491

[279] ( 3). سورهص: 38، آيه 5

[280] ( 4).« توحيد الربوبية و توحيدالالهية و مذاهب الناس بالنسبة اليهما» ص 10

[281] ( 5). همان مدرك، ص 49

[282] ( 1).« بحوث فى الملل والنحل»، ج 4، ص 67؛« السلفية بين اهل السنة و ...» ص 561

[283] ( 2). سوره فاتحه: 1، آيه 5

[284] ( 3).« الكشاف» ج 1، ص 14

[285] ( 4).« مختار الصحاح»، ص 408؛« اصل العبودية الخضوع والذلّ»

[286] ( 1).« معجم مفردات الفاظ القرآن الكريم» ص 330؛« العبودية اظهار التذلل والعبادة ابلغ منها لانها غاية التذلل، و لايستحقّها الّا من له غاية الافضال و هو اللَّه تعالى»

[287] ( 2).« مجمع البحرين» ج 3، ص 92:« العبادة هى غاية الخضوع والتذلّل، و لذلك لا تحسن الّا للَّه تعالى الذى هو مولى اعظم النعم، فهو حقيق بغاية الشكر»

[288] ( 3).« القاموس المحيط»، ج 1، ص 431

[289] ( 4).« تاج العروس»، ج 8، ص 331:« اصل العبودية: الذلّ والخضوع و ... و قوله تعالى:« ايّاك نعبد» اى نطيع الطاعة التى يخضع معها، و قال ابن الاثير: و معنى العبادة فى اللغة: الطاعة مع الخضوع»، ابن منظور نيز همين معنى را ذكر كرده است« لسان العرب» ج 3، ص 272

[290] ( 5).« الفروق اللغوية»، ص 182:« الفرق بين العبادة والطاعة أنّ العبادة غاية الخضوع ولا تستحق الّا بغاية الانعام، و لهذا لايجوز أن يعبد غير اللَّه تعالى، ولاتكون العبادة الّا مع المعرفة بالمعبود، والطاعة الفعل الواقع على حسب ما اراده المريد متى كان المريد أعلى رتبة ممن يفعل ذلك، و تكون للخالق والمخلوق، والعبادة لاتكون الّا للخالق»

[291] ( 6).« لغت نامه» دهخدا، ج 10، 1568؛« فرهنگ فارسى دكتر معين» ج 2، ص 2272

[292] ( 1).« تفسير القرآن الكريم» سيدمصطفى خمينى، ج 1، ص 388

[293] ( 2).« مجمع البحرين»، ج 3، ص 95:« العبادة بحسب الاصطلاح هى المواظبة على فعل المأمور به»

[294] ( 3).« تفسير شيخ ابوالفتوح رازى»، ج 1، ص 49

[295] ( 1).« نقض فتاوى الوهابية»، ص 44

[296] ( 2).« تفسير القرآن الكريم» صدرالدين شيرازى، ج 1، ص 87

[297] ( 3).« التبيان»، ج 1، ص 332

[298] ( 4).« رياض السالكين»، ج 3، ص 206

[299] ( 1).« الآء الرحمن»، ج 1، ص 58:« معاملة الانسان لمن يتخذه الهاً معاملة الاله المستحق لذلك بمقامه فى الالهية، و لم اجدها فى القرآن الكريم مستعملة فى غير ذلك الّا فى ثلاثة موارد: يا ابت لاتعبد الشيطان( سوره يس، آيه 60)، و قومهما لنا عابدون( سوره مؤمنون، آيه 49)» علامه طباطبايى نيز تقريباً نزديك به كلام مرحوم بلاغى فرموده:« عبادت آن است كه انسان خود را در مقام مملوك بودن براى پروردگار خود قرار دهد و لذا عبادت با استكبار منافات دارد»،« الميزان»، ج 1، ص 22. و در جاى ديگر فرموده:« هر اطاعتى كه به صورت استقلالى انجام شود عبادت است و لازمه اين كلام آن است كه خداوند بدون هيچ قيد و شرطى و به صورت استقلالى اطاعت گردد. و هركس كه رب باشد و بدون قيد و شرط اطاعت گردد. او اله خواهد بود زيرا اله يعنى آن كه مستحق پرستش است»،« الميزان» ج 9، ص 255. و در جاى ديگر فرموده:« حقيقت عبادت آن است كه عبد خود را در مقام ذلّت و بندگى قرار دهد و توجهش به سوى خداى باشد، و اين است مقصود كسانى كه عبادت را به معرفت تفسير كرده اند».« الميزان»، ج 18، ص 420.

آيةاللَّه خويى نيز در« البيان فى تفسير القرآن» ص 501 همين تعريف را پذيرفته است، امام خمينى نيز در« كشف الاسرار» ص 23 مى فرمايد:« عبادت عبارت از آن است كه كسى را به عنوان اين كه او خدا است ستايش كنند چه به عنوان خدايى بزرگ يا خدايى كوچك باشد»

[300] ( 2). ر. ك:« مجموعه آثار عصار» صص 379- 382

[301] ( 1).« تفسير القرآن الكريم» سيدمصطفى خمينى، ج 1، ص 390:« لايعتبر فى تحقق ماهية العبادة الّا الخضوع بعنوان اظهار المبدئية اوالمدخلية فى الامور الخارجة عن اختيار البشر عادة و متعارفاً كالاستشفاع و نحوه»

[302] ( 2).« خدا و انسان در قرآن»، ص 189

[303] ( 3).« المحصول فى علم الاصول»، ج 2، ص 294 و 425

[304] ( 4).« الالهيات» ج 2، ص 86- 99؛« التوحيد والشرك فى القرآن الكريم» ص 72؛« مفاهيم القرآن فى معالم التوحيد»، ج 1، ص 405؛« منشور جاويد» ج 2، ص 387؛« فى ظلال التوحيد» ص 26

[305] ( 5).« شرح عقائد الامامية»، ج 1، ص 162

[306] ( 1).« وجوه القرآن»، ص 201

[307] ( 2). ر. ك:« تفسير موضوعى قرآن مجيد»، ج 6، ص 213

[308] ( 3).« علل الشرايع» ج 1، ص 9:« خرج الحسين بن على عليهم السلام على اصحابه فقال: ايهاالناس انّ اللَّه جلّ ذكره ما خلق العباد الّا ليعرفوه فاذا عرفوه عبدوه فاذا عبدوه استغنوا بعبادته عن عبادة من سواه»

[309] ( 4). سوره الذاريات: 51، آيه 56

[310] ( 1).« تفسير نورالثقلين» ج 5، ص 132؛« جواهر الكلام» ج 29، ص 30؛« شرح الاسماء الحسنى» ج 2، ص 23؛« الرواشح السماوية»، ص 21

[311] ( 2).« تفسير موضوعى قرآن مجيد»، ج 6، ص 332

[312] ( 1).« توحيد در نظام عقيدتى و ارزشى اسلام»، ص 26

[313] ( 2).« معارف قرآن»، خداشناسى، كيهان شناسى، انسان شناسى، ج 1، ص 60

[314] ( 3). همان مدرك، ص 61

[315] ( 1).« نهج البلاغه»، خطبه قاصعه، ش 234، ص 770

[316] ( 2).« توحيد در نظام عقيدتى و نظام ارزشى اسلام»، ص 26

[317] ( 3).« العقائد الاسلاميه»، ج 1، ص 150

[318] ( 1). مثل آيه 31 سوره يونس:« قل من يرزقكم من السماء و الارض امّن يملك السمع والابصار و من يخرج الحىّ من الميت و يخرج الميت من الحىّ و من يدبّر الامر فسيقولون اللَّه فقل افلا تتقون». و شبيه اين آيه شريفه است آيات 84- 89 سوره مؤمنون

[319] ( 2). سوره زمر: 39، آيه 3

[320] ( 1).« نهاية الاصول» ج 1، ص 313، و در« لمحات الاصول»، ص 298 فرموده است:« انّ الاعراب فى زمان الجاهلية انّما يعبدون غيراللَّه تعالى من صنوف الاصنام، ولايعتقدون الوهيتها، و كان شركهم فى العبادة لابغيرها، وكلمة التوحيد انّما هى لنفى المعبود الآخر سوى اللَّه، فمعنى كلمة التوحيد: انّه لااله معبود الّااللَّه، فالا قرار بها مقابل للاعتقاد الرائج و موجب لتوحيد اللَّه تعالى الذى هو محل النزاع بينهم»

[321] ( 2).« مناهج الاصول الى علم الاصول»، ج 2، ص 226، عبارت ايشان چنين است:« ... ولولا دلالته على اثبات الالوهية للَّه تعالى لما كان مفيداً للاعتراف بوجود البارى. و يمكن ان يقال: انّ عبدة الاوثان فى زمانه كانوا معتقدين باللَّه تعالى لكن جعلوا الاوثان وسائط له، و كانوا يعبدونها لتقربّهم الى اللَّه تعالى، فقبول كلمة التوحيد انّما هو لاجل نفى الآلهة اى المعبودين، لااثبات وجود البارى فانّه كان مفروغاً منه»

[322] ( 3). ر. ك:« دلائل التوحيد»، ص 70؛« مجموعة التوحيد»، ص 7

[323] ( 4). سوره شعرا: 26، آيه 97

[324] ( 5).« الميزان فى تفسير القرآن»، ج 15، ص 61

[325] ( 1).« الميزان فى تفسير القرآن» ج 10، ص 51، عبارت علامه طباطبايى چنين است:« ... والآية ترّد عليهم حجّتهم ببيان انتهاء التدبيرات المختلفة اليه تعالى، و انّ ذلك يدلّ على انّ اللَّه سبحانه ربّ كلّ شى ء وحده، فهى تخاطبهم بأنّكم تعترفون بأنّ ما يخصّكم من التدبير كرزقكم و ما يعمّكم و غيركم منه ينتهى الى اللَّه سبحانه، فهوالمدبّر لأمركم و أمر غيركم فهوالربّ لاربّ سواه»

[326] ( 2). سوره يوسف: 12، آيه 39

[327] ( 3). سوره زمر: 39، آيه 3

[328] ( 4).« معارف قرآن ...» ص 52- 53

[329] ( 1).« كفايةالاصول»، ص 210

[330] ( 2).« نهاية الاصول» ج 1، ص 313؛« لمحات الاصول» ص 298؛« مناهج الوصول الى علم الاصول» ج 2، ص 226

[331] ( 3).« انوار الاصول»، ج 2، ص 74، كلام ايشان چنين است:« انّ كلمة التوحيد ليست ناظرة الى توحيد الذات و اثبات اصل وجود واجب الوجود، بل انّها سيقت للتوحيد الافعالى و لنفى مايعتقده عبدة الاوثان، و يشهد لذلك انّ المنكرين الموجودين فى صدرالاسلام لم يكونوا مشركين فى ذات الواجب تعالى بل كانوا معتقدين بوحدة ذاته و فاطئين فى توحيد عبادته، فكانوا يعبدون الاصنام ليقربوهم الى اللَّه زلفى بزعمهم، فكلمة الاخلاص حينئذ وردت لردّهم و لنفى استحقاق العبودية عن غيره تعالى فيكون معناها: لامستحق للعبودية الّااللَّه». در اين كلام آيةاللَّه مكارم توحيد افعالى را به معنى توحيد عبادى گرفته است زيرا جمله« ولنفى ما ...» ظاهرش آن است كه توضيح ما قبل است و دنباله عبارت نيز شاهد آن است و اين بايد سهوالقلم باشد

[332] ( 4).« تهذيب الاصول» سيدعبدالاعلى سبزوارى، ج 1، ص 119

[333] ( 5).« حاشية الكفايه» علامه طباطبايى، ج 1، ص 159

[334] ( 1). آيةالله جوادى آملى در« تفسير موضوعى» ج 6، ص 407 مى فرمايد:« لا اله الا الله سخن همه انبياست كه به دو اصل سلبى و اثباتى در عرض هم تحليل نمى شود كه يكى اثبات باشد و ديگرى سلب، بلكه در حقيقت يكى اصل است و ديگرى فرع. چون الّا در لا اله الّا الله به معنى غير است يعنى غير از الهى كه فطرت و عقل آن را مى پذيرد اله ديگرى نيست لااله غير از الهى كه ثبوتش مفروغ عنه است».

محقق دوانى نيز در« الرسائل المختاره» ص 57 فرموده؛« اين كلمه طيّبه براى نفى خدايانى است كه مشركان اعتقاد به آنها داشته اند و در واقع نفى شرك در عبادت از گوينده خود مى كند»

[335] ( 2). محقق دوانى نيز در« تفسير سورة الاخلاص» چاپ شده ضمن« الرسائل المختارة» ص 57 همين معنا را پذيرفته است

[336] ( 3).« بحار الانوار» ج 74، ص 3

[337] ( 1). برخى از آيات شريفه كه نكته فوق از آنها استفاده مى شود عبارتند از:« ذلكم اللَّه ربكم لا اله الا هو خالق كلّ شى فاعبدوه و هو على كل شى وكيل»( سوره انعام: 6، آيه 102).

« قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس»( سوره ناس: 114، آيه 1- 3). كه به ترتيب منطقى ابتدا ربوبيت الهى بر مردم را بيان كرده و لازمه اين ربوبيت آن است كه او مالك مردم است و لازم آن اين است كه او اله و معبود مردم باشد.« و مالى لا اعبد الذى فطرنى و اليه ترجعون»( سوره يس: 36، آيه 22).« قل أرأيتم شركاء كم الذين تدعون من دون اللَّه ارونى ماذا خلقوا من الارض ام لهم شرك فى السموات ...»( سوره فاطر: 35، آيه 40)

[338] ( 1). استاد مصباح فرموده است:« يكى ديگر از مراتب توحيد، توحيد در الوهيت و معبوديت است، يعنى كسى جز اللَّه سزاوار پرستش نيست( همان مفهوم كه مفاد لااله الااللَّه است)، معبودى جز اللَّه نيست. اين هم نتيجه طبيعى همان اعتقادات قبلى است. وقتى هستى ما از اللَّه است، اختيار وجود ما هم به دست اوست، تأثير استقلالى در جهان از اوست، حق فرمان دادن و قانون وضع كردن هم منحصر به اوست ديگر جاى پرستش براى كس ديگرى باقى نمى ماند. بايد فقط او را پرستيد چون پرستيدن در واقع اظهار بندگى كردن و خود را در اختيار كسى قرار دادن بى چون و چرا است، و اظهار اين كه من مال تو هستم يعنى بندگى همين معنا را افاده مى كند، چنين امرى نسبت به كسى سزاوار است كه او واقعاً مالك باشد. به عبارت ديگر الوهيت نتيجه اعتقاد به ربوبيت است، انسان كسى را پرستش مى كند كه معتقد باشد آن كس يك نوع آقايى بر او دارد، وقتى ربوبيت تكوينى و تشريعى اللَّه ثابت شد نتيجه طبيعى آن اين است كه كسى جز او هم پرستش نشود. يكى ديگر از مظاهر توحيد، اين است كه عملًا انسان پرستش كسى جز اللَّه نكند»،« معارف قرآن، خداشناسى، كيهان شناسى» ج 1، ص 50.

مضمون كلام فوق از« الميزان فى تفسير القرآن»، ج 9، ص 255، ذيل آيه 31 سوره توبه: 9، نيز به دست مى آيد

[339] ( 2).« اخلاق ناصرى»، ص 137

[340] ( 1).« اخلاق ناصرى»، ص 140

[341] ( 2).« يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ هُوَ أَنشَأَكُمْ مِنْ الْأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا»

[342] ( 1). سوره نوح: 71، آيه 17

[343] ( 2). سوره هود: 11، آيه 61

[344] ( 3). همان آيه

[345] ( 4). سوره شعرا: 26، آيه 149

[346] ( 5).« تفسير موضوعى قرآن مجيد»، ج 6، ص 430

[347] ( 6). همان مدرك، ص 408

[348] ( 7).« تفسير القرآن الكريم»، ج 1، ص 93

[349] ( 1).« معجم مقاييس اللغه» ج 2، 265. ابن اثير در« النهاية» ج 2، ص 466 مى گويد:« اشرك باللَّه اذا جعل له شريكاً، والشرك: الكفر». وى در اين عبارت شرك را به معنى كفر دانسته ولى باب افعال آن يعنى« اشرك» را به معنى شريك قرار دادن دانسته است. ولى اين تفاوت بين ثلاثى مجرد و مزيد صحيح نيست زيرا در كتابهاى متعدد لغت آمده است:« شركت الرجل فى الامر: اشركه» كه ثلاثى مجرد و مزيد را به يك معنى قرار داده اند. رجوع شود به« معجم مقاييس اللغة»، ج 2، ص 265؛« مجمل اللغة» ص 404؛« اساس البلاغه»، ص 234

[350] ( 1). سوره لقمان: 31، آيه 13

[351] ( 2).« مجمع البيان»، ج 8، ص 316

[352] ( 3). مثل:« وَلَا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَنْفَعُكَ وَلَا يَضُرُّكَ فَإِنْ فَعَلْتَ فَإِنَّكَ إِذاً مِنْ الظَّالِمِينَ» سوره يونس: 10، آيه 106.

« قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً ...» سوره آل عمران: 3، آيه 64.

« وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً» سوره كهف: 18، آيه 110.

« وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَايَعْلَمُ فِي السَّمَوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ» سوره يونس: 10، آيه 18.

و نيز آيه 31، سوره توبه: 9، كه در مورد شرك يهود و نصارى است

[353] ( 4).« الميزان»، ج 13، ص 438

[354] ( 5).« التبيان»، ج 7، ص 100

[355] ( 1).« مجمع البيان»، ج 5، ص 98

[356] ( 2).« الميزان»، ج 16، ص 226

[357] ( 3). ر. ك: سوره نساء: 4، آيه 48 و نيز آيه 116 همان سوره

[358] ( 4).« الميزان»، ج 4، ص 371

[359] ( 1). سوره ابراهيم: 14، آيه 22

[360] ( 2).« الميزان»، ج 12، ص 48

[361] ( 3). سوره مائده: 5، آيه 72

[362] ( 4).« اصول كافى»، ج 2، ص 217؛« وسائل الشيعه» ج 15، ص 318

[363] ( 5). ر. ك:« اصول كافى» ج 2، ص 212، ح 4؛« كنز الفوائد» ص 184؛« مجمع البيان»، ج 2، ص 39؛« وسائل الشيعه» ج 15، ص 322؛« اربعين شيخ بهايى» ص 281، ح 30؛« مرآة العقول» ج 10، ص 46

[364] ( 6). ر. ك، سوره النجم: 53، آيه 19؛ سوره نوح: 71، آيه 23

[365] ( 7).« اديان العرب»، ص 290

[366] ( 8). سوره زمر: 39، آيه 3

[367] ( 1).« المفصل فى تاريخ العرب»، ص 44

[368] ( 2). سوره لقمان: 31، آيه 25؛ سوره زمر: 39، آيه 38

[369] ( 3). سوره يونس: 10، آيه 31. و شبيه اين آيه است آيات 84 تا 90 از سوره مؤمنون:« قُلْ لِمَنْ الْأَرْضُ وَمَنْ فِيهَا إِنْ كُنتُمْ تَعْلَمُونَ* سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ* قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَوَاتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ* سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ* قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنتُمْ تَعْلَمُونَ* سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ فَأَنَّا تُسْحَرُونَ»

[370] ( 1).« توحيد الربوبية و توحيد الالهية و مذاهب الناس بالنسبة اليهما»، ص 108

[371] ( 1). سوره توبه: 9، آيه 26

[372] ( 2). سوره يوسف: 12، آيه 39

[373] ( 3).« معارف قرآن»، ص 52 و 53

[374] ( 4). ر. ك: سوره انعام: 6، آيه 148 و سوره النجم: 53، آيه 23

[375] ( 1). ر. ك: سوره فرقان: 25، آيه 21 و سوره نساء: 4، آيه 153

[376] ( 2). ر. ك: سوره يونس: 10، آيه 18

[377] ( 3). ر. ك: سوره رخرف: 43، آيه 22 و سوره مائده: 5، آيه 104 و سوره بقره: 2، آيه 169

[378] ( 4). ر. ك: سوره طه: 20، آيه 96

[379] ( 5). ر. ك: سوره نمل: 27، آيه 24

[380] ( 6). سوره زمر: 39، آيه 4

[381] ( 7).« إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَالَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ» سوره نحل: 16، آيه 2-/ 1

[382] ( 8). علامه طباطبايى ذيل آيه شريفه« إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِي مِنْ قَبْلُ»( سوره ابراهيم: 14، آيه 22) فرموده:« مقصود شرك در طاعت است نه در عبادت»،« الميزان»، ج 12، ص 48

[383] ( 1). سوره كهف: 18، آيه 110

[384] ( 2).« الكشاف»، ج 2، ص 751

[385] ( 3). همان مدرك

[386] ( 4).« مجمع البيان»، ج 6، ص 499

[387] ( 5). در قرآن كريم گاهى كفر و شرك مترادف به كار رفته اند مثلًا در سوره كهف داستان دو مردى كه يكى از آنان منكر معاد بود درباره او گاهى كفر استعمال شده و گاهى شرك« وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً وَلَئِنْ رُدِدْتُ إِلَى رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْهَا مُنقَلَباً* قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا* لَكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّي وَلَا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَداً»( سوره كهف: 18، آيه 36- 42)

[388] ( 1). سوره نور:، آيه 55

[389] ( 2).« كاشف الاسرار» ج 2، ص 463، و در ج 1، ص 63 نيز اين معناى پنجم را ذكر كرده است

[390] ( 3).« شرح اللمعة» ج 1، ص 265، حاشيه كتاب

[391] ( 4).« اصول كافى»، ج 2، ص 23، حديث اوّل از باب الشرك؛« الانوار النعمانية»، ج 3، ص 75

[392] ( 1). مرحوم طالقانى در« كاشف الاسرار» ج 2، ص 411 در توضيح اين حديث فرموده است:« كفر به معنى ستر و پوشانيدن و پنهان نمودن، و شرك به معنى شريك قرار دادن است و ظاهر است كه شريك بودن تو با زيد بايد در چيزى باشد كه تو و زيد در آن چيز مثل هم باشيد. چون شركت در مال مثلًا و تا مشترك فيه نباشد شركت صورت نبندد و تا تساوى در وى و صدق وى به هر دو نباشد مشترك فيه هر دو نباشد. تا انسان بر زيد و عمر صادق نيايد مشترك فيه نشد، و تا ايشان تساوى در صدق نداشتند شريكين و مثلين نشدند و هكذا شركت انسان و فرس در حيوانيت و شركت فرس و شجر در نباتيّت و هكذا. پس شركت و همسرى و مثاليّت متلازم و متقارب المفهومند و لكن ما به الاشتراك دو قسم است: يكى واقعى كمامرّ. و يكى ادعايى مثل آن كه كسى گويد به ستاره زهره كه آفتاب اين است لاغير، يا اين هم آفتاب است. در صورت اوّل هم گويى كه از براى خود شريك قرار داده به لحاظى و كافر به وى شده به لحاظى. بازگوييم شريك قرار دادن دو قسم است: يكى به زبان قال چون ثنويه و مجوس و نصارى كه« قالوا انّ اللَّه ثالث ثلاثه» و اين كم است در ميان مذاهب كمال لايخفى. دوم به زبان حال چون آفتاب پرست مثلًا كه گويد خدا اين است و اين خدا است و نگويد خدا دو است و لكن توگويى كه اين شخص از براى خدا در خدايى شريك قرار داده، مثل اين كه كسى غير سلطان را بگويد سلطان اين است. ظاهر است كه از براى سلطان شريك و مثل و همسر قرار داده و كذا اگر بگويد سلطان منم يا العياذ باللَّه خدا منم كما قال فرعون:« اناربكم الاعلى» و كذا اگر گوييم اين و آن در فلان مال شريكند به محض اين كه ديديم هر دو را در آن تصرف دارند اگرچه نگويند ما شريكيم. و گوييم آب و خاك هر دو شريكند در جسم اگرچه ايشان زبان گويا ندارند. پس ثابت شد كه هر جهل مركب شرك است چه، علم خدا خلاف آن است، پس آنچه را كه حق گويد حق است جهل مركب آن را- نعوذ باللَّه- باطل داند و ضدّ آن را حق داند، و آنچه را كه او حق داند حق گويد باطل است. پس اين ادعاء مثليت و همسرى با خدا كرده در اين مطلب خاص، بلكه در همه چيز بالملازمة الخفية الغير المضرّة، چه ردّ حق در يك چيز ردّ اوست در همه چيز».

اين كلام گرچه طولانى بود ولى چون تحليل بسيار جالبى در معنى شرك بيان كرده بود نقل شد

[393] ( 1). سوره شعراء: 26، آيه 97

[394] ( 1).« اجابة المضطرين»، ج 1، ص 32، 33

[395] ( 1).« البيان»، ص 509

[396] ( 2).« مجمع البيان»، ج 9، ص 265؛« بحارالانوار»، ج 14، ص 487

[397] ( 1). سوره بقره: 2، آيه 34

[398] ( 2). سوره يوسف: 12، آيه 4

[399] ( 3). سوره اسراء: 17، آيه 24

[400] ( 4). سوره بقره: 2، آيه 125

[401] ( 1).« بحارالانوار» ج 47، ص 90

[402] ( 2).« البيان»، ص 509

[403] ( 3).« تفسير موضوعى قرآن مجيد»، ج 6، ص 254

[404] ( 1).« نهج البلاغه»، خطبه 91، ص 130

[405] ( 2). سوره تحريم: 66، آيه 6

[406] ( 3). سورهص: 38، آيه 75

[407] ( 4).« مفاهيم القرآن الكريم فى معالم التوحيد»، ج 1، ص 402

[408] ( 5).« الاحتجاج»، ج 1، ص 31

[409] ( 6).« مفاهيم القرآن الكريم»، ج 1، ص 400

[410] ( 1).« صحيح البخارى» تك جلدى، كتاب الحج، ص 288، ح 1610

[411] ( 1).« مقدمه اى بر جهان بينى اسلام»، جهان بينى توحيدى، ص 116- 117

[412] ( 1). سوره زمر: 39، آيه 65

[413] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 427

[414] ( 3). تمام اين تفسير توسط ابوالفضل عباس بن محمد بن قاسم بن حمزه نقل شده است كه در كتابهاى رجال نامى از او به ميان نيامده و مجهول است

[415] ( 1). ر. ك:« صيانة القرآن من التحريف» ص 229؛« الذريعه الى تصانيف الشيعه»، ج 4، ص 303

[416] ( 2).« اصول كافى»، ج 1، ص 427، ح 76

[417] ( 3).« مراة العقول»، ج 5، ص 94

[418] ( 4).« اصول كافى»، ج 1، ص 427، ح 76

[419] ( 5).« مجمع البيان»، ج 8، ص 790. شبيه اين كلام در« مرآة العقول» ج 5، ص 94 نيز آمده است

[420] ( 1).« مرآةالعقول» ج 5، ص 95

[421] ( 2).« البرهان فى تفسير القرآن»، ج 4، ص 83

[422] ( 3).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 428

[423] ( 4).« البرهان فى تفسير القرآن»، ج 4، ص 83

[424] ( 5).« الميزان»، ج 7: ص 308

[425] ( 1).« اصول مذاهب الشيعه»، ج 2، ص 429

[426] ( 2). همان مدرك

[427] ( 3). متن حديث طبق نقل« البرهان فى تفسير القرآن» ج 4، ص 83 چنين است:« كنت عنده و حضره قوم من الكوفيين فسألوه عن قول اللَّه عزوجل:« لئن اشركت ليحبطن عملك» قال ليس حيث تذهبون، ان اللَّه عزوجل حيث اوحى الى نبيّه صلى الله عليه و آله ان يقيم عليا للناس علماً اندس اليه معاذبن جبل فقال: اشرك فى ولايته اى الاول والثانى حتى يسكن الناس الى قولك و يصدقوك. فلما انزل اللَّه عزوجل:« يا ايهاالرسول يكذبونى ولا يقبلون منى، فانزل اللَّه عزوجل:« لئن اشركت ليحبطن عملك»

[428] ( 4).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 429

[429] ( 5).« صفوة التفاسير» ج 1، ص 355 كه از علماى وهابى و بسيار متعصب و ضد شيعه است مى گويد:« اى بلغّ رسالة ربّك غير مراقب احداً و لاخائف ان ينالك مكروه ... فما عذرك فى مراقبتهم؟!»، و« التفسير المنير» ج 6، ص 258 چند حديث نقل كرده كه پيامبر گفت خداوندا من توانايى انجام اين دستور را ندارم و خداوند آن حضرت را تهديد به عذاب نمود. بنابراين معلوم مى شود آقاى قفارى آنچه در كتابهاى خودشان وجود دارد را به شيعه نسبت مى دهد

[430] ( 1). سوره قصص: 28، آيه 21

[431] ( 2).« نهج البلاغه» خطبه 4، ص 51

[432] ( 3). سوره غافر: 40، آيه 12

[433] ( 4).« اصول مذهب الشيعه» ج 2، ص 430:« ولكن الشيعه تروى عن ائمتها فى تأويل الاية غير مافهمه المسلمون منها، تقول: عن ابى جعفر فى قوله عزوجل« ذلكم بانه اذا دعى اللَّه وحده كفرتم» بأنّ لعلى ولاية« و ان يشرك به» من ليست له ولاية« تومنوا»

[434] ( 5).« رجال النجاشى»، ص 418؛« الفهرست» ص 165؛« رجال الطوسى» ص 515؛« المعجم الموحّد»، ج 2، ص 351

[435] ( 6).« مرأة العقول»، ج 5، ص 59

[436] ( 7). معمولًا تفاسير شيعه ذيل اين آيه گفته اند: عذاب آنان به جهت اين است كه آنان به توحيد كفر ورزيدند و ايمان به شرك آوردند.« مجمع البيان»، ج 8، ص 517؛« جوامع الجامع» ص 416؛« تفسير ابوالفتوح رازى»، ج 9، ص 437؛« الميزان» ج 17، ص 333

[437] ( 1).« البرهان فى تفسير القرآن»، ج 4، ص 93

[438] ( 2). سوره نمل: 27، آيه 61

[439] ( 3).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 431

[440] ( 1).« مجمع البيان»، ج 7، ص 358؛« تفسير صافى» ج 2، ص 243 فرموده:« ءاله مع اللَّه بل اكثرهم لايعلمون الحق فيشركون، أغيره يقرن به و يجعل له شريكا و هوالمتفرّد بالخلق والتكوين، بل هم قوم يعدلون عن الحق و هوالتوحيد»

[441] ( 2).« بحارالانوار» ج 23، ص 361

[442] ( 3). سوره انبياء: 21، آيه 25

[443] ( 4).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 431

[444] ( 1).« البرهان فى تفسير القرآن»، ج 3، 56، جالب آن است كه تفسير البرهان اصلًا هيچ حديثى ذيل آيه 25 سوره انبياء ذكر نكرده است

[445] ( 2).« اصول كافى» ج 1، ص 437، ح 3

[446] ( 3).« رجال النجاشى»، ص 187؛« الفهرست» ص 79؛« الخلاصه» ج 2، ص 227

[447] ( 4).« مرآة العقول»، ج 5، ص 164

[448] ( 1).« مرآة العقول» ج 5، ص 164

[449] ( 2).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 432

[450] ( 3). سوره روم: 30، آيه 30

[451] ( 4).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 432، پاورقى؛« تفسير القمى»، ج 2، ص 154

[452] ( 5).« تفسير القمى»، ج 2، ص 155

[453] ( 6). همان مدرك

[454] ( 1).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 433

[455] ( 2).« مرآة الانوار»، مقدمه كتاب، ص 52

[456] ( 3).« الذريعه الى تصانيف الشيعه»، ج 20، ص 265

[457] ( 4).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 433

[458] ( 5). همان مدرك

[459] ( 1).« رجال الطوسى»، ص 302؛« اختيار معرفة الرجال» ص 220، 401،« خلاصة الرجال» ج 2، ص 250

[460] ( 2). برخلاف تهمتى كه آقاى قفارى به شيعه زده است« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 435

[461] ( 3). مقصود از اين خلود در آتش چيزى نيست كه ابتداء به ذهن مى آيد يعنى اهل سنت مخلد در آتش جهنم باشند همانند كفّار. بلكه احتمال دارد مراد آن باشد كه هركس معتقد به امامت حضرت على عليه السلام باشد او به« فردوس» كه بالاترين درجه بهشت است وارد مى شود و كسى كه ولايت ندارد هرچند اهل عبادت و تقوى باشد ممكن است به بهشت رود ولى وارد فردوس نمى شود. و وقتى در بهشت مى بيند كه اگر معتقد به ولايت بود به درجه بالاتر وارد مى شد امّا اكنون از آن محروم است دچار رنج و غصه مى شود و اين براى او نوعى عذاب است. ضمناً كلمه« خلود» به معنى مكث طويل است نه به معنى ابديت و هميشگى و جاودانه

[462] ( 1).« اصول كافى»، ج 2، ص 18

[463] ( 2). گرچه صاحب« وسائل الشيعه» در جلد اوّل ص 118، از اين روايات بطلان عبادت منكرين دلالت را فهميده است و عنوان باب را نيز« بطلان عبادة ...» قرار داده است ولى اين روايات دلالت بر بطلان ندارند بلكه دلالت بر عدم قبولى دارند

[464] ( 1). ر. ك:« انوارالاصول»، ج 1، ص 127؛« المحصول فى علم الاصول»، ج 1، ص 180

[465] ( 2). همانگونه كه ملاصالح مازندرانى فرموده است. ر. ك:« شرح اصول الكافى»، ج 8، ص 61

[466] ( 3).« اصول كافى»، ج 2، ص 18، ح 4: عن الصادق عليه السلام قال: أثافى الاسلام ثلاثة: الصلاة والزكاة والولاية، لاتصّح واحدة واحدة منهنّ الّا بصاحبتيها»

[467] ( 1).« وسائل الشيعه»، ج 15، ص 236؛ ح 4 از باب 18 از ابواب جهاد النفس:« من كان منكم مطيعا للَّه تنفعه ولايتنا، و من كان منكم عاصياً للَّه لم تنفعه ولايتنا، و يحكم لاتغتّروا، و يحكم لاتغتّروا»

[468] ( 2). ر. ك:« المكاسب المحرمه» امام خمينى، ج 1، ص 133

[469] ( 3). سوره نساء: 4، آيه 116، 48

[470] ( 4).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 437

[471] احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت (بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[472] ( 1). همان مدرك، ص 438

[473] ( 1).« مجموع فتاوى و مقالات متنوعة»، ج 3، ص 49

[474] ( 2).« اصول مذهب الشيعه»، ج 2، ص 440

[475] ( 3). سوره مائده: 5، آيه 55

[476] ( 1). سوره نساء: 4، آيه 64

[477] ( 2). سوره يوسف: 12، آيه 97

[478] ( 1).« المحجة البيضاء»، ج 7، ص 398

[479] ( 2).« الميزان»، ج 11، ص 199

[480] ( 1).« عقائد الاماميه» ص 98

[481] ( 1).« المطالب العاليه»، ج 7، ص 131 و ص 228

[482] ( 2).« نزهة الارواح و روضة الافراح» معروف به تاريخ الحكماء شهرزورى، ص 190

[483] ( 1).« النظامية فى مذهب الامامية»، ص 166

[484] ( 2).« گوهر مراد»، ص 334

[485] ( 3). به عنوان نمونه رجوع شود به:« رسائل ابن سينا»، ج 1، ص 338، رسالة سبب اجابة الدعاء و كيفية الزيارة؛« الاشارات والتنبيهات» با شرح خواجه نصير، ج 3، ص 386؛« مجموعه مصنفات شيخ اشراق» ج 2، ص 246؛« انواريه» ص 232؛« المطالب العاليه من العلم الالهى» ج 7، ص 275؛« جامع الاسرار و منبع الانوار» ص 284؛« القبسات» ص 455؛« الحكمة المتعاليه» ج 8، ص 49، پاورقى؛« الفتوحات المكية» ج 11، ص 230، باب 72؛« تعليقات على شرح فصوص الحكم» امام خمينى، ص 175؛« بحرالمعارف» ص 12؛« حاشية الباغنوى على شرح الاشارات» ص 581؛« الحاشية على شروح الاشارات» ج 2، ص 334؛« زاد المسافر» ص 347؛« مولوى نامه»، ج 2، ص 726

[486] ( 1). سوره توبه: 9، آيه 84

[487] ( 2).« انوارالتنزيل و اسرارالتأويل» ج 1، ص 427

[488] ( 3). همان مدرك، پاورقى

[489] ( 4).« صحيح مسلم»، تك جلدى، ص 414، ح 977؛« سنن الترمذى» ج 3، ص 370، ح 1054؛« سنن النسايى» ج 4، ص 89؛« كنزالعمال» ج 15، ص 248، ح 42563

[490] ( 1).« شفاء السقام فى زيارة خير الانام» ص 2. اين كتاب كه 250 صفحه است تاليف تقى الدين سبكى شافعى كه معاصر ابن تيميه بوده است تمام آن اختصاص دارد به نقل احاديث در موضوع فضيلت زيارت، علامه امينى حديث فوق را از چهل منبع از منابع اهل سنت نقل كرده است. ر. ك:« الغدير» ج 5، ص 93

[491] ( 2). ر. ك:« فى ظلال التوحيد»، ص 235؛« الزيارة فى الكتاب والسنة»، ص 10

[492] ( 3).« الفقه على المذاهب الاربعه»، ج 1، ص 540

[493] ( 1).« المغنى والشرح الكبير»، ج 2، ص 424

[494] ( 2). همان مدرك، ج 3، ص 588

[495] ( 3). همان مدرك، ج 3، ص 560

[496] ( 4).« الغدير»، ج 5، ص 109

[497] ( 1).« الفقه الاسلامى و ادلته»، ج 2، ص 539- 542

[498] ( 2).« حاشية المكاسب»، از سيدمحمدكاظم يزدى، ص 23

[499] ( 3).« صحيح البخارى»، تك جلدى، ص 411، ح 969

[500] ( 4). ر. ك:« نقض فتاوى الوهابيه»، ص 29

[501] ( 5).« صحيح البخارى»، تك جلدى، ص 594، ح 1397

[502] ( 1). همان مدرك، ص 595، ح 1399

[503] ( 2). ر. ك:« بحوث مع اهل السنة والسلفية»، ص 139

[504] ( 3).« الغدير»، ج 5، ص 199

[505] ( 4).« فوات الوفيات»، ج 1، ص 75: تو فى محبوساً فى قلعة دمشق على مسألة الزيارة

[506] ( 5).« طبقات الحنابلة»، ج 4، ص 398، و در كتاب« ترجمة شيخ الاسلام ابن تيميه فى التاريخ الكبير المقضى» ص 37 آمده است كه:« اعترف ابن تيميه بانه قال لايستغاث بالنبى صلى الله عليه و آله استغاثة بمعنى الدعاء ولكن يتوسل به»

[507] ( 1).« البداية والنهاية»، ج 14، ص 143، ضمن وقايع سال 726

[508] ( 2).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» ابن باز، ج 3، ص 317

[509] ( 3). همان مدرك، ص 323

[510] ( 4).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 335

[511] ( 5).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 681

[512] ( 1).« الصحاح اللغة» ج 5، ص 1841

[513] ( 2).« النهاية فى غريب الحديث والاثر»، ج 5، ص 185؛« مجمع البحرين» ج 5، ص 491

[514] ( 3).« الرائد» ج 1، ص 567

[515] ( 4).« السلفية بين اهل السنة والامامية» ص 565

[516] ( 5).« فى ظلال التوحيد» ص 576

[517] ( 6).« الرائد» ج 1، ص 128

[518] ( 7).« اصول كافى» ج 1، ص 183:« ابى اللَّه ان تجرى الاشياء الّا باسباب، فجعل لكل شى ء سبباً»

[519] ( 1). سوره مائده: 5، آيه 35 و نيز سوره اسراء: 17، آيه 57« أُوْلَئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمْ الْوَسِيلَةَ»

[520] ( 2).« نهج البلاغه» خطبه 110، ص 163

[521] ( 3).« وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا» سوره اعراف: 7، آيه 180

[522] ( 4). اللهم انّى اسألك بكتابك المنزل،« اقبال الاعمال» ص 177

[523] ( 1).« السلفية مرحلة مباركة زمينة لامذهب اسلامى» ص 154

[524] ( 2). سوره مؤمن: 40، آيه 7- 9

[525] ( 3). سوره بقره: 2، آيه 126 و 129؛ سوره ابراهيم: 14، آيه 41؛ سوره اعراف: 7، آيه 151

[526] ( 4). سوره آل عمران: 3، آيه 159؛ سوره نور: 24، آيه 62؛ سوره ممتحنه: 60، آيه 12

[527] ( 5).« الغدير» ج 3، ص 292

[528] ( 1). همان مدرك، ج 7، ص 288

[529] ( 2).« الصواعق المحرقه»، ص 83، اين حديث امارات كذب متعدد دارد كه با مراجعه روشن مى شود

[530] ( 3).« الصواعق المحرقه» ص 98:« انّ رسول الله صلى الله عليه و آله قال لعمر بن الخطاب لاتنسنا يا عمر من دعائك»

[531] ( 4).« مناهج البحث فى العقيدة الاسلاميه» ص 49

[532] ( 5).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 49

[533] ( 6).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 2، ص 108

[534] ( 7).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 633

[535] ( 8).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 1، ص 49

[536] ( 9).« دلائل التوحيد» ص 99

[537] ( 1).« دلائل التوحيد»، ص 99

[538] ( 2).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 335

[539] ( 3).« شرح قصيده برده بوصيرى»، ص 24

[540] ( 4).« فرائد السمطين» ج 1، ص 37؛« المناقب» خوارزمى، ص 252

[541] ( 5).« الغدير» ج 5، ص 146

[542] ( 1).« رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ص 68

[543] ( 2).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 2، ص 113

[544] ( 3). سوره قصص: 28، آيه 15

[545] ( 4).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 1، ص 155

[546] ( 5).« مجموعه فتاوى و مقالات متنوعه» ابن باز، ج 1، ص 156:« قدامراللَّه نبيّه صلى الله عليه و آله ان يخبر امّته أنّه لايملك لاحد نفعاً و لاضرّاً»

[547] ( 1).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 44

[548] ( 2).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 2، ص 394

[549] ( 3). همان مدرك، ص 386

[550] ( 4).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 335

[551] ( 1).« رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ص 74

[552] ( 2). همان مدرك، ص 393

[553] ( 3). سوره آل عمران: 3، آيه 169

[554] ( 4). من عقائدنا انّ الانبياء احياء.« طبقات الشافعيه» ج 3، ص 406

[555] ( 5). اين حديث را كتاب« السلفية بين اهل السنة و الامامية» ص 568 از كتاب« سنن النسائى» و« احياء العلوم» نقل كرده است ولى نگارنده على رغم تفحص زياد آن را در سنن نسايى نيافت

[556] ( 6).« صحيح بخارى» تك جلدى، ص 120، ح 259، باب الاسراء برسول اللَّه

[557] ( 7).« صحيح البخارى» تك جلدى، ص 247، باب ماجاء فى عذاب القبر، ح 1370؛« السيرة النبوية»، ج 1، ص 649

[558] ( 1).« حكمة الاشراق» مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج 2، ص 117

[559] ( 2).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 2، ص 386

[560] ( 3). همان مدرك، ص 394

[561] ( 4). سوره نساء: 4، آيه 64

[562] ( 5). سوره منافقون: 63، آيه 5

[563] ( 6). سوره يوسف: 12، آيه 97

[564] ( 7).« لَاتَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً» سوره نور: 24، آيه 63

[565] ( 1). همان مدرك، ص 188، ح 1008 و 1009؛« فتح البارى» ج 2، ص 398

[566] ( 2).« صحيح مسلم» تك جلدى، ص 1089، ح 2542، باب فضائل اويس

[567] ( 3). همان مدرك، ص 1088، ح 223، 224، 225

[568] ( 1). همان مدرك، ص 188، ح 1008 و 1009؛« فتح البارى» ج 2، ص 398

[569] ( 2).« صحيح مسلم» تك جلدى، ص 1089، ح 2542، باب فضائل اويس

[570] ( 3). همان مدرك، ص 1088، ح 223، 224، 225

[571] ( 4).« الصواعق المحرقه» ص 180

[572] ( 5).« سنن ابن ماجه» باب 189 ماجاء فى صلاة الحاجة، ج 1، ص 441، ح 1385، و عين اين حديث با همين عبارت در« سنن الترمذى» باب 7 از ابواب الدعوات، ج 5، ص 229، ح 3649 نقل شده است. و ابن ماجه و ترمذى هر دو تصريح كرده اند كه اين حديث صحيح است

[573] ( 1).« سنن ابن ماجه» باب 14 باب المشي الى الصلاة، ج 1، ص 256، ح 778

[574] ( 2).« الدر المنثور»، ج 1، ص 60 و 61

[575] ( 3).« كشف الارتياب»، ص 240

[576] ( 1).« وَأَنَّهُ كَانَ رِجَالٌ مِنْ الْإِنسِ يَعُوذُونَ بِرِجَالٍ مِنْ الْجِنِّ فَزَادُوهُمْ رَهَقاً» سوره جن: 67، آيه 6

[577] ( 1). سوره غافر: 40، آيه 13- 14

[578] ( 1). ر. ك:« الميزان»، ج 17، ص 28

[579] ( 2). سوره نور: 24، آيه 28

[580] ( 3).« بحارالانوار» ج 93، ص 300، ح 32

[581] ( 4). آنگونه كه وهابيان تصور كرده اند مطلق خواندن عبادت است. ر. ك:« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 667؛« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 1، ص 155

[582] ( 1). سوره احقاف: 46، آيه 5 و 6

[583] ( 1). سوره جن: 72، آيه 18

[584] ( 2).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 667

[585] ( 3). ر. ك:« كشف الارتياب» ص 237

[586] ( 4). سوره اسراء:، آيه 56

[587] ( 1). سوره فاطر: 35، آيه 22

[588] ( 2). سوره نمل: 27، آيه 80

[589] ( 1). سوره بقره: 2، آيه 186، و قريب به آن است آيه 60 سوره غافر

[590] ( 2).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 1، ص 155

[591] ( 3). سوره نساء: 4، آيه 64

[592] ( 1). سوره فاتحه: 1، آيه 5

[593] ( 2). سوره بقره: 2، آيه 45

[594] ( 1).« مناهج البحث فى العقيدة الاسلاميه» ص 49

[595] ( 1).« اصول مذهب الشيعه الاماميه» ج 2، ص 441

[596] ( 1).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 50 و ص 579

[597] ( 2).« نهاية الحكمة» ص 176

[598] ( 1). سوره بقره: 2، آيه 186

[599] ( 2). سوره غافر: 40، آيه 60

[600] ( 3).« اصول مذهب الشيعه الامامية» ج 2، ص 442

[601] ( 1).« اصول مذهب الشيعه الامامية» ج 2، ص 444

[602] ( 1).« امالى الصدوق»، مجلس 89، ص 488؛« بحارالانوار» ج 23، ص 99؛« معجم رجال الحديث»، ج 4، ص 120

[603] ( 2). سوره كهف: 18، آيه 17

[604] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 445

[605] ( 2). همان مدرك

[606] ( 3).« وسائل الشيعه» ج 7، ص 103، ح 12، باب 38 از ابواب الدعاء

[607] ( 1). سوره بقره: 2، آيه 37

[608] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 446

[609] ( 1) الدر المنثور ج 1 ص 60 و 61 چندين حديث است

[610] ( 2) الصواعق المحرقه ص 83

[611] ( 3) الغدير ج 7 ص 288

[612] ( 4) الصواعق المحرقه ص 98

[613] ( 5) اصول مذهب الشيعه الاماميه ج 2 ص 488

[614] ( 1)« الصواعق المحرقه» ص 82 و 83« كنت انا و ابوبكر و عمر و عثمان و على اندارا على ان يخلق آدم بالف عام فلى خلق اسكنا ظهرة و لم نزل ننتقل فى الاصلاب الطاهرة»

[615] ( 2) سوره اعراف 7 ايه 23

[616] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 447

[617] ( 1). سوره سجده: 32، آيه 18

[618] ( 2).« كتاب الاربعين فى اصول الدين»، ص 388

[619] ( 1).« مصباح الزائر»، ص 200

[620] ( 2).« الجامع لاحكام القرآن» ج 1، ص 324

[621] ( 3).« مجمع البيان»، ج 1، ص 88؛« جوامع الجامع» ج 1، ص 40

[622] ( 1).« آلاء الرحمن» ص 87

[623] ( 2).« الدّر المنثور» ج 1، ص 61

[624] ( 3).« اصول مذهب الشيعه الامامية» ج 2، ص 450 با تلخيص

[625] ( 4). همان مدرك، ص 449

[626] ( 1).« بحارالانوار» ج 94، ص 34

[627] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 450

[628] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 451

[629] ( 1).« مكتب در فرايند تكامل» ص 107

[630] ( 2). مثلًا در كتاب« منتخب الاثر» ص 226 به بعد، يكصد و چهل و شش حديث نقل كرده است كه آن حضرت فرزند امام عسكرى است، و متولد شده است. و اين عدد فوق حدّ تواتر است

[631] ( 3). مثل: مرحوم كلينى، در« كافى» ج 1، ص 514؛ محمد بن جرير بن رستم طبرى در« دلائل الامامة» ص 282؛ اشعرى در« المقالات والفرق» ص 102

[632] ( 4). مثل ابن قبه كه رساله اى در اين موضوع نوشته و متن آن رساله در كتاب« مكتب در فرايند تكامل» ص 190 چاپ شده است

[633] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 453- 459

[634] ( 2).« كامل الزيارات» ص 158؛« بحارالانوار» ج 101، ص 29- 44 كه مجموعاً 84 روايت نقل كرده است

[635] ( 1).« رسالة فى الترتب» ص 26، و نيز رجوع شود به« دراسات فى علم الاصول» تقريرات درس آيةاللَّه خوئى، ج 2، ص 20

[636] ( 2).« عروة الوثقى» ص 468، مسأله 32، شرايط استطاعت حج

[637] ( 3).« تهذيب الاحكام» ج 6، ص 22، ح 50 و 107 و 189؛« فرحة الغرى» ص 76؛« مصباح الزائر» ص 14

[638] ( 1). سوره مائده: 5، آيه 27

[639] ( 2).« بحارالانوار» ج 77، ص 86

[640] ( 3).« كشف المراد» ص 407

[641] ( 4).« اضواء على السنة المحمديه» ص 327:« ان احمد بن حنبل و غيره من العلماء جوزّوا ان يروى فى فضائل الاعمال مالم يعلم انّه ثابت»

[642] ( 5).« بحارالانوار» ج 87، ص 140؛« سفينة البحار» ج 1، ص 348، ماده ثوب

[643] ( 1). همان مدرك، ج 44، ص 193

[644] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 461

[645] ( 1) مناسك حج مطابق با فتواى امام خمينى و حواشى مراجع تقليد ص 31 مسئله 30

[646] ( 2) وسائل شيعه ج 14 ص 412 ح 7 باب 37 ابواب مزار

[647] ( 3).« بحارالانوار» ج 101، ص 33؛« كامل الزيارات» ص 266

[648] ( 1).« بحارالانوار» ج 24، ص 311

[649] ( 2).« اصول مذهب الشيعه الامامية» ج 2، ص 442

[650] ( 3). سوره آل عمران: 3، آيه 103

[651] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 462

[652] ( 2).« اصول كافى»، ج 1، ص 70، ح 7

[653] ( 3).« اصول كافى»، ج 1، ص 187

[654] ( 4).« اصول كافى» ج 2، ص 39، ح 7

[655] ( 5). همان مدرك، ص 468

[656] ( 6). همان مدرك، ص 79، ح 2

[657] ( 7).« الحكم من كلام الامام اميرالمؤمنين عليه السلام» ج 1، ص 157

[658] ( 1).« عوالى اللئالي» ج 1، ص 322

[659] ( 2).« كشف اللثام» ج 2، ص 354

[660] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 462- 466

[661] ( 1).« من لايحضره الفقيه» ج 2، ص 157، ح 677؛« وسائل الشيعه» ج 13، ص 243

[662] ( 2). همان مدرك، ح 679

[663] ( 3). همان مدرك، ص 158، ح 680

[664] ( 4).« مفاتيح الغيب» ص 79

[665] ( 5).« القواعد والفوائد» ج 2، ص 117، قاعده 189

[666] ( 1).« فرائد الفوائد» ص 90

[667] ( 2). همان مدرك، ص 91

[668] ( 3).« تلخيص الرياض او تحفة الطالبين المقتطف من رياض السالكين» ج 1، ص 120:« قيل فى هذه الفقرات اشارة الى انّ مكة- شرفها اللَّه- افضل من سائر البقاع لانّه عليه السلام افضل الانبياء فينبغى ان يكون موطنه و منشأه و مولده و مأنسه افضل الا ماكن، و قد اختلف العلماء من العامة فى التفضيل بين مكة و المدينة فذهب جمهورهم الى افضلية مكة و بعضهم الى افضلية المدينة ولكل من الفريقين حجج عقيلة و نقلية يطول ذكرها و اجمعوا على انّ الموضع الذى ضمّ اعضاء الشريفة افضل بقاع الارض. والمستفاد من احاديث اهل البيت عليهم السلام انّ مكة افضل من سائر الارض و انّ الصلاة فى المسجد الحرام افضل من الصلاة فى مسجد النبى صلى الله عليه و آله اماكون مكة افضل من سائر الارض فيدل عليه مارواه رئيس المحدثين فى الفقيه باسناده عن ابى عبداللَّه عليه السلام قال: احب الارض الى اللَّه مكة و ما تربة احب الى اللَّه من تربتها ...»

[669] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 466

[670] ( 2).« موسوعة رجال الكتب التسعة» ج 2، ص 186، ش 3940؛« تقريب التهذيب» ج 2، ص 279، ش 675؛ ابوداود در سنن و احمد در مسند خود از او حديث نقل كرده اند

[671] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 466

[672] ( 2).« التحرير والتنوير» ج 22، ص 210

[673] ( 3). همان مدرك، ج 25، ص 196؛« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 444

[674] ( 4).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 444

[675] ( 5).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 538

[676] ( 6). مناجات شعبانيه

[677] ( 7).« سنن الترمذى» ج 5، ص 303، ح 3810، باب 89:« ... ما انتجيته و لكن اللَّه انتجاه»

[678] ( 1).« مناقب احمد بن حنبل» ص 454:« ... سمعته من القبر يقول: لابل هذا من هيبة الحق عزوجل، لانّه عزوجل قدزارنى، فسالته عن سرّ زيارته اياى فى كل عام فقال عزوجل: يا احمد لانّك نصرت كلامى. فاقبلت على لحده اقبّله ثم قلت: يا سيدى مالسرّ فى انّه لايقبلّ قبر الّا قبرك؟ فقال لى يا بنى ليس هذا كرامة لى ولكن هذا كرامة لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله لان معى شعرات من شعره». ر. ك:« الغدير» ج 1، ص 139

[679] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 467

[680] ( 1).« وسائل الشيعه» ج 14، ص 432، ح 13، باب 37 از ابواب مزار

[681] ( 2).« وسائل الشيعه» ج 14، ص 429، ح 3

[682] ( 3). همان مدرك، ص 430، ح 5، و ح 12

[683] ( 4). همان مدرك، ص 431، ح 7

[684] ( 5). همان مدرك، ص 431، ح 9

[685] ( 6). همان مدرك، ص 433، ح 11

[686] ( 7). همان مدرك، ص 434، ح 18

[687] ( 1).« الذريعه» ج 20، ص 325

[688] ( 2).« معالم العلماء» ص 114

[689] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الاماميه» ج 2، ص 468

[690] ( 1).« معجم مفردات القرآن الكريم» ص 320

[691] ( 2).« النهايه»، ج 3، ص 142

[692] ( 3). مدرك فوق؛« مجمع البحرين» ج 3، ص 91

[693] ( 4). سوره واقعه: 56، آيه 17

[694] ( 5). سوره قلم: 68، آيه 19

[695] ( 6). سوره نور: 24، آيه 58

[696] ( 7). سوره اعراف: 7، آيه 201

[697] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 470

[698] ( 1). سوره نور: 24، آيه 36

[699] ( 2).« بحارالانوار» ج 100، ص 127، ح 8

[700] ( 3). سوره كهف: 18، آيه 21

[701] ( 4).« بحارالانوار» ج 100، ص 128، ح 8

[702] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 473

[703] احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت (بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[704] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 475

[705] ( 2).« المغنى والشرح الكبير» ج 3، ص 530

[706] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 483

[707] ( 1).« تذكرة الخواص» ص 240؛« روضة الواعظين» فتال نيشابورى، ص 165؛« اعلام الورى» ج 1، ص 477؛« رسائل الشريف المرتضى» ج 3، ص 130؛« عجائب المخلوقات» ص 67؛« اعيان الشيعه» ج 1، ص 626

[708] ( 2). ابن جوزى در« تذكرة الخواص» ص 163 مى گويد: اخبار مستفيض وجود دارد كه آن حضرت در نجف در همان مكان معروف دفن شده است، و نيز رجوع شود به« فرحة الغرى» ص 36؛« الارشاد» ج 1، ص 23؛« اعلام الورى» ج 1، ص 393؛« اعيان الشيعه» ج 1، ص 534. احتمالًا آقاى قفارى تنها كلام ابن تيميه را ديده كه از ابونعيم اصفهانى نقل كرده كه قبر نجف همان قبر مغيرة بن شعبه است. ولى ابن جوزى مى گويد اين از غلطهاى فاحش ابونعيم است زيرا مغيرة اصلًا قبرى براى او شناخته نشده است و يا احتمالًا در شام باشد

[709] ( 1).« بحارالانوار» ج 73، ص 76؛« شرح الاشارات والتنبيهات» ج 3، ص 398

[710] ( 1). سوره شورى: 42، آيه 21

[711] ( 2). سوره آل عمران: 3، ص 79

[712] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 484- 488

[713] ( 2).« مصباح الفقاهة» ج 5، ص 38

[714] ( 1). علامه مجلسى درباره اين قسم تفويض فرموده است:« و هذا كفر صريح دلّت على استحالته الادلة العقلية والنقلية ولا يستريب عاقل فى كفر من قال به»،« بحارالانوار» ج 25، ص 347؛ و مرحوم ميرزا حبيب اللَّه خوئى در« منهاج البراعه» ج 4، ص 362 مى فرمايد:« تفويض به اين معنا كفر صريح است و ادله عقلى و نقلى بر امتناع آن دلالت دارد و مرحوم صدوق و مفيد نيز به آن تصريح كرده اند و در روايت آمده است كه حضرت رضا عليه السلام فرمود:« من زعم انّ اللَّه فوّض امر الخلق والرزق الى حججه فقد قال بالتفويض والقائل بالتفويض مشرك»، سپس فرموده در روايت ديگرى آمده است كه:« عن ياسر الخادم قال: قلت للرضا عليه السلام ما تقول فى التفويض؟ فقال: انّ اللَّه تبارك و تعالى فوّض الى نبيّه امره و نهيه فقال ما اتيكم الرسول فخذوه» فاما الخلق والرزق فلا ثم قال: انّ اللَّه عزوجل خالق كل شى ء و هو يقول:« الذى خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم قل هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شى ء، سبحانه و تعالى عما يشركون». و در روايت ديگرى آمده است كه شيعيان درباره تفويض خلقت و رزق به ائمه عليهم السلام اختلاف داشتند سپس به محمد بن عثمان كه از نواب اربعه بود مراجعه كردند، ايشان در توقيعى از طرف حضرت صاحب الامر عليه السلام اين جمله را آورد:« انّ اللَّه تعالى هوالذى خلق الاجسام و قسّم الارزاق، لانه ليس بجسم و لاحالّ فى جسم، ليس كمثله شى ء و هوالسميع البصير، فامّآ الائمة فانهم يسألون خلقت به صورت استقلال به ائمه عليهم السلام عقيده اى كفرآميز است». پايان كلام مرحوم خويى.

آيةاللَّه خوئى ولايت تكوينى و تشريعى را براى ائمه عليهم السلام پذيرفته است ولى ولايت تكوينى را به معنى آن دانسته كه ائمه عليهم السلام علت غائى از ايجاد مخلوقين هستند و ولايت تشريعى را به معنى اولويت در تصرف در اموال و انفس مردم مى داند.« مصباح الفقاهة» ج 5، ص 35 و 38». امّا ولايت در خلقت را ذكر نكرده است.

آيةاللَّه سبحانى نيز فرموده است:« تفويض به معنى آن كه خداوند امر خلق و تدبير را به دست آنان داده باشد خلاف عقل و برهان و برخلاف قرآن بوده و شرك است. و اگر به معنى آن است كه فاعل حقيقى و سبب واقعى خداوند است و پيامبر و ائمه عليهم السلام از جمله اسباب خلقت عالم هستند يعنى آنان در مرتبه اسباب و علل مى باشند اين قول موجب شرك نيست ولى صحيح نيست زيرا پيامبر و ائمه عليهم السلام از جمله اسباب خلقت نيستند بلكه خود آنان نيز از اسباب و علت هاى طبيعى استفاده مى كنند و حيات مادى آن متوقف بر همين اسباب و علل است. بله اين صحيح است كه عالم مادى داراى اسباب و علت هايى است امّا امام و پيامبر عليه السلام از اسباب خلقت و تدبير عالم نيستند، و آنان تنها واسطه بين خداوند و خلق در تبليغ احكام مى باشند. و اگر در روايات آمده است كه« لولا الحجة لساخت الارض باهلها» مقصود آن است كه آنان غايت و هدف از خلقت مى باشند. يعنى عالم آفريده شده است براى آن كه انسان كامل در آن پديد آيد و بهترين مصداق انسان كامل آنان مى باشند»،« كليات فى علم الرجال» ص 412.

آيةاللَّه مكارم نيز تفويض به اين معنا را كه تفويض كلى است يعنى خداوند پيامبر و ائمه عليهم السلام را آفريده باشد و امر خلقت عالم و تدبير آن را به دست آنان داده باشد نوعى از شرك دانسته و خلاف آيات شريفه قرآن مى داند كه تصريح كرده است كه امر خلقت و رزق و تدبير و ربوبيت فقط به دست خداوند است لاغير.« انوارالفقاهة» ج 1، ص 583

[715] ( 1). علامه مجلسى فرموده:« وهذا و ان كان العقل لايعارضه كفاحاً، لكن الاخبار السالفة تمنع من القول به فيماعدا المعجزات ظاهراً بل صراحاً. مع انّ القول به قول بما لايعلم اذلم يرد ذلك فى الاخبار المعتبرة فيما نعلم، و ما و رد من الاخبار الدالة على ذلك كخطبة البيان و امثالها فلم يوجد الّا فى كتب الغلاة و اشباههم مع انه يحتمل ان يكون المراد كونهم علة غائيّة لايجاد جميع المكونات».« بحارالانوار» ج 25، ص 347.

آيةاللَّه مكارم فرموده:« تفويض به اين معنا كه مشيت خداوند بر خلق و رزق قرار گرفته است مقارن با اراده و مشيّت ائمه عليهم السلام اين را علامه مجلسى مى گويد خلاف عقل نيست ولى فرموده است ظاهر اخبار بلكه صريح آنها برخلاف آن بوده و لااقل قول به غير علم است. سپس خود ايشان فرموده: به نظر من نه تنها روايات بلكه آيات شريفه قرآن نيز مخالف تفويض به اين معنا است و اين كه امر خلق و رزق و احياء و اماته بيد خداوند و به مشيت خداوند است لاغير. و اگر در روايات چيزى برخلاف آن بود مثلًا در خطبه البيان آمده است كه امر خلقت به دست حضرت على عليه السلام است اولًا اين روايات ضعيف بوده و غير قابل اعتماد هستند، ثانياً اينها مشتمل بر نوعى شرك بوده و خلاف قرآن مى باشند و مردود هستند، ثالثاً اگر كسى بخواهد آنها را بپذيرد بايد آنها را توجيه كند به اين كه اين روايات علّت غايى را مى گويند مثل جمله« لولاك لما خلقت الا فلاك» يا« بيمنه رزق الورى» كه اينها هدف از خلقت را بيان مى كند و ائمه علت فاعلى نيستند»،« انوار الفقاهه» ج 1، ص 584.

آيةاللَّه اراكى نيز فرموده:« واسطه در فيض بودن ائمه عليهم السلام به معنى آن است كه آنان علت غائى آفريدن موجودات هستند نه بيشتر از آن. ولى آنان هرگز معطى وجود و مالك وجود نيستند و اين خلاف ضرورت متشرعه است بلكه آنان افاضه وجود ندارند- مع كونهم بمعزل عن الافاضة رأساً- بله آنان تنها حق اطاعت به عهده مردم دارند»،« كتاب البيع» 2، ص 16

[716] ( 1).« نهج البلاغه»، نامه 28، ص 326

[717] ( 2).« بحارالانوار» ج 25، ص 347

[718] ( 1). سوره حشر: 59، آيه 7

[719] ( 2).« بحارالانوار»، ج 25، ص 349

[720] ( 3). سورهص: 38، آيه 39

[721] ( 1). سوره احزاب: 33، آيه 6

[722] ( 2). سوره مائده: 5، آيه 55

[723] ( 3). سوره نساء: 4، آيه 59

[724] ( 4). سوره نحل: 16، آيه 89

[725] ( 5).« اصول كافى» ج 1، ص 62، ح 10

[726] ( 6). همان مدرك، ص 59، ح 19

[727] ( 7). همان مدرك، ص 57، ح 14؛ و ص 242، ح 6

[728] ( 1). همان مدرك، ص 58، ح 21،« مهما اجبتُ فيه بشى ء فهو عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لسنا نقول برأينا فى شى ء»

[729] ( 2).« اصول كافى» ج 1، ص 53، ح 14، مرحوم آيةاللَّه بروجردى اين نكته را به خوبى تبيين كرده است كه عين كلام ايشان را نقل مى كنيم:« زعم شانئى اصحابنا الامامية أنّ أخبارهم الصادرة عن ائمتهم لم ينته الى النبى صلى الله عليه و آله بل هى مقصورة عليهم عليهم السلام، بخلاف الاخبار الواردة من طرق العامة فانّها باسرها تنتهى اليه صلى الله عليه و آله. و هوزعم فاسد نشأمن عنادهم لمذهب الامامية او من جهلهم بطريقة اهل البيت عليهم السلام و عدم معرفتهم بهم عليه السلام فانّهم تراجمة الوحى والتنزيل، لايعلم الكتاب بما فيه من التنزل والتأويل الّاهم عليه السلام و هم ابواب مدينة علم الرسول ... فما يصدر عنهم فكأنّما يصدر عن النبى صلى الله عليه و آله بل هوهو و إن لم يسندوه إليه، مضافاً الى انّه كان عندهم كتاب باملاء رسول اللَّه صلى الله عليه و آله الى على عليه السلام و كان بخطّ على عليه السلام و كان فيه جميع مايحتاج اليه الناس مما بيّنه اللَّه تعالى لنبيّه، و قد بيّنه هولوصيه و خليفته من بعده و مستودع علمه على عليه السلام فورثه الائمة عليه السلام واحداً بعد واحد و كثيراً ما كانوا ينسبون مااجابوابه او ابتدئوا به إلى دالّ كتاب و انّهم كذلك و جدوه فيه، و ربّما كانوا يسندون رواياتهم كلٌّ إلى ابيه حتى نيتهى الى على عليه السلام و هو عن جدهم رسول اللَّه صوات اللَّه عليهم و هو عن اللَّه تعالى. فأىّ سند اقرب الى الحق من هذالسند؟ و هل يقاس الى هذه الروايات ما وقع فى طريقها من لم يقم على حجية قوله سلطان، لولم نقل بقيام الدليل على ميل كثير منهم عن طريق الصدق و سلوكهم سبيل الغىّ واللجاج فأىّ نفع فى اسناد هذه الروايات بمثل هذه الطريق الى النبى صلى الله عليه و آله»،« زبدة المقال» ص 9- 10

[730] ( 3).« انوارالملكوت»، ص 211؛« قاموس البحرين» ص 335؛« كشف الفوائد» ص 80

[731] ( 1).« انوار الفقاهة»، ج 1، ص 560

[732] ( 1).« مرآة العقول» ج 3، ص 146؛« منهاج البراعة» ج 4، ص 385

[733] ( 2).« شرح عقائد الصدوق او تصحيح الاعتقاد» چاپ شده ضمن« اوائل المقالات»، ص 240

[734] ( 3).« منتقى الجمان» ج 2، ص 439

[735] ( 4).« الحدائق الناضرة» ج 12، ص 355

[736] ( 5).« انوار الفقاهة» ج 1، ص 583

[737] ( 6). همان، ص 561

[738] ( 7).« كليات فى علم الرجال»، ص 415

[739] ( 8).« كتاب البيع» آيةاللَّه اراكى، ج 2، ص 16

[740] ( 1).« مراة العقول» ج 3، ص 146؛« بحارالانوار» ج 25، ص 347؛« منهاج البراعة» ج 4، ص 369؛« كليات فى علم الرجال» ص 413

[741] ( 2).« بحوث فى الفقه، كتاب الخمس» ج 2، ص 26

[742] ( 3). اين حديث را شيخ صدوق در اعتقادات خود نقل كرده است كه:« كان الرضا عليه السلام يقول فى دعائه: اللهم انّى برى ء اليك من الحول والقوّة ولاحول و لاقوة الّا بك، اللهم انّى ابرء اليك من الذين ادعوا لنا ماليس لنابحقّ، اللهم انّى ابرء اليك من الذين قالوا فينا مالم نقله فى انفسنا، اللهم لك الخلق و منك الرزق و اياك نعبد و اياك نستعين، اللهم انت خالقنا و خالق آبائنا الاولين و آبائنا الاخرين، اللهم لاتليق الربوبية الّا بك ولا تصلح الالهية الّا لك، فالعن النصارى الذين صغّروا عظمتك، و العن المضاهئين لقولهم من بريتك، اللهم انّا عبيدك لا نملك لانفسنا نفعاً و لاضراً و لا موتا و لاحياة و لا نشوراً، اللهم من زعم انّا ارباب فنحن منه براء، و من زعم انّ الينا الخلق و علينا الرزق فنحن منه براء كبراءة عيسى بن مريم عليه السلام من النصارى، اللهم انّا لم ندعهم الى مايزعمون فلاتؤاخذنا بما يقولون واغفرلنا ما يدعون ولاتدع على الارض منهم دياراً انك ان تذرهم يضلّوا عبادك ولايلدوا الّا فاجراً كفاراً»،« مرآة العقول» ج 3، ص 146؛« بحارالانوار» ج 25، ص 343

[743] ( 4).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 469

[744] ( 1).« بحارالانوار»، ج 25، ص 346؛« منهاج البراعة» ج 4، ص 360. و قريب به آن در« مرآة العقول» ج 3، ص 146

[745] ( 2).« بحارالانوار» ج 2، ص 172 كه يازده حديث به اين مضمون نقل كرده است

[746] ( 3). سوره توبه: 9، آيه 31

[747] ( 1). سوره توبه: 9، آيه 31

[748] ( 2). يكى از ظلم هايى كه به ائمه عليهم السلام شده است اين تهمت هايى است كه به آنان زده شده است:« ... قلت يقولون انكم تدعون انّ الناس لكم عبيد. فقال اللهم فاطر السموات والارض عالم الغيب والشهادة انت شاهد بأنّى لم اقل ذلك قط ولاسمعت احداً من آبائى عليه السلام قاله قط».« بحارالانوار» ج 49، ص 170، ح 7. و نيز:« ... فقال: خبرّونى انكم تقولون أنّ جميع المسلمين عبيدنا و جوارينا، فقال له موسى عليه السلام كذب الذين زعموا أنّنا نقول ذلك و اذا كان الامر كذلك فكيف يصحّ البيع والشراء عليهم و نحن نشترى عبيداً و جوارى ... و الذى سمعته غلط من قائله و دعوى باطلة و لكن نحن ندعى انّ ولاء جميع الخلائق لنا يعنى ولاءالدين و هولاء الجهال يظنّون ولاء الملك»،« بحارالانوار» ج 48، ص 146، ح 21

[749] ( 3). سوره نساء: 4، آيه 80

[750] ( 4). زيارت جامعه كبيره« بحارالأنوار» ج 102، ص 129

[751] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 484

[752] ( 2).« بحارالانوار» ج 25، ص 340

[753] ( 3). همان مدرك، ص 341

[754] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 484

[755] ( 2). همان

[756] ( 3).« بحارالانوار» ج 48، ص 146، ح 21؛ ج 49، ص 170، ح 7

[757] ( 1).« من لا يحضره الفقيه» ج 4، ص 53

[758] ( 2).« بحارالانوار» ج 2، ص 212، باب 27. ضمناً در« منهاج البراعة» ج 4، ص 372 و نيز« بحارالانوار» ج 25، ص 349، علت اختلاف پاسخهاى ائمه عليهم السلام در روايات ذكر شده است

[759] ( 1).« السنن الكبرى» بيهقى، ج 2، ص 102؛« الفتاوى الهنديه» ج 1، ص 21

[760] ( 2).« منهاج السنة»، ج 2، ص 147

[761] ( 3).« غاية المنتهى فى الجمع بين الاقناع والمنتهى» ج 1، ص 135:« يكره ان يخصّ المصلى جبهته بما يسجد عليه لأنّه من شعار الروافض»

[762] ( 4).« كنزل العمال» ج 8، ص 357، ح 23252

[763] ( 5). سوره مائده: 5، آيه 6

[764] ( 1). سوره نساء: 4، آيه 23

[765] ( 2).« صحيح مسلم» تك جلدى، ص 599، ح 15 و 16 از باب متعه و نيز ص 539، ح 1238؛« مسند احمد بن حنبل» ج 4، ص 436

[766] ( 3).« شرح تجريد العقائد» ص 484:« ثلاث كنّ على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و انا انهى عنهنّ و احرمهنّ و اعاقب عليهنّ: متعة النساء و متعة الحج و حىّ على خيرالعمل»

[767] ( 4).« التفسير الكبير» لفخر الدين الرازي، ج 1، ص 180

[768] ( 1). سوره يونس: 10، آيه 107

[769] ( 2). سوره شعراء: 26، آيه 80

[770] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 490- 493

[771] ( 1) وسائل شيعه ج 14 ص 526 ح 11 باب 70 از ابواب مزار

[772] ( 2) همان مدرك ص 524 ح 9

[773] ( 3) ر. ك« بحارالانوار» ج 101 ص 118 ح 23

[774] ( 4).« وسائل الشيعه» ج 14، ص 523، ح 6

[775] ( 1).« بحارالانوار» ج 101، ص 119، ح 4

[776] ( 2).« وسائل الشيعه»، ج 14، ص 522، ح 2؛« بحارالانوار» ج 101، ص 123، ح 12

[777] ( 3). سوره آل عمران: 3، آيه 49

[778] ( 4). سوره طه: 20، آيه 96

[779] ( 5). سوره يوسف: 12، آيه 96

[780] ( 1).« المغنى والشرح الكبير» ج 3، ص 561؛« الغدير» ج 5، ص 146

[781] ( 2).« صحيح مسلم» تك جلدى، ص 560، ح 323 تا 326 از باب 56

[782] ( 3). همان مدرك، ص 925، ح 10 از باب 2 از كتاب اللباس

[783] ( 4). همان مدرك، ص 1013، ح 74 از باب قرن النبى من الناس و تبركهم به

[784] ( 5). همان مدرك، ص 1015، ح 84 از باب طيب عرق النبى صلى الله عليه و آله

[785] ( 6).« صحيح بخارى» تك جلدى، ص 525، ح 2942

[786] ( 7). همان مدرك، ص 57، ح 170

[787] ( 8). همان مدرك، ص 1028، ح 5638

[788] ( 9).« السجود على الارض» ص 135، كه به بيش از سى كتاب و منبع معتبر از اهل سنت ارجاع داده است؛« احقاق الحق» ج 11، ص 339 كه منابع بسيارى را نقل كرده است؛« السجود على التربة الحسينية» ص 267 الى 361؛« البيان فى تفسير القرآن» ص 561. و نيز رجوع شود به« مسند احمد بن حنبل» ج 5، ص 68؛« البدايةوالنهايه» ج 7، ص 113؛« تاريخ الاسلام» ج 3، ص 10؛ ج 13، ص 655؛« مجمع الزوائد» ج 9، ص 187

[789] ( 10).« كنزل العمال» ج 12، ص 129، ح 34327

[790] ( 1). همان مدرك، ح 34324

[791] ( 2). همان مدرك، ح 34323

[792] ( 3). همان مدرك، ح 34231

[793] ( 4). همان مدرك، ح 34319

[794] ( 5). همان مدرك، ح 34313

[795] ( 6).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 578

[796] ( 7).« البداية والنهاية» ح 13، ص 157، ضمن وقايع سال 728

[797] ( 1). سوره اعراف: 7، آيه 180

[798] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 494

[799] ( 3).« الرائد» ج 1، ص 656

[800] ( 4). همان مدرك، ص 667

[801] ( 1). همان مدرك، ج 2، ص 1130

[802] ( 2).« بحارالانوار» ج 94، ص 198- 406، در ص 192 بحار، ح 2 آمده است كه هر تعويذ و رقيه اى جايز است به شرط آن كه نام خداوند در آن باشد

[803] ( 3).« كتاب التوحيد» شيخ صدوق، ص 219، و آقاى على اصغر صدرالمعانى معروف به« ملاباشى» سركارى در حاشيه« مهج الدعوات» ص 9، گفته است:« اهيا شراهيا» كلمه اى است يونانى و به معنى ازلى و ابدى است»،« به معنى الازلى الذى لم يزل»، بنابر اين باز روشن است كه اين كلمه نام مبارك خداوند است

[804] ( 1). سوره انعام: 6، آيه 38

[805] ( 2). مثل سوره اعراف: 7، آيه 180

[806] ( 3).« الميزان» ج 20، ص 116؛ ذيل آيه 6، از سوره جن: 72

[807] ( 1). سوره يونس: 10، آيه 107

[808] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 498- 503

[809] ( 2).« اسلام و عقايد و آراء بشرى يا جاهليت و اسلام» ص 650

[810] ( 1).« فتح الابواب ...» ص 199

[811] ( 2). همان مدرك، ص 201

[812] ( 3). همان مدرك، ص 205

[813] ( 4). همان مدرك، ص 228

[814] ( 5). همان مدرك، ص 203

[815] ( 1).« اصول كافى» ج 1، ص 64

[816] ( 2).« شرح نهج البلاغه» ج 11، ص 45

[817] ( 3).« الدعاء المأثور و آدابه» ص 253؛« الاذكار المنتخبة» نووى، ص 293

[818] ( 4).« فتح الابواب»، 109؛« بحارالانوار» ج 101، ص 285

[819] ( 5).« الميزان» ج 19، ص 77

[820] ( 1).« الدر المنثور» ج 6، ص 360؛« الميزان» ج 19، ص 391؛« العين تدخل الرجل القبر و الجمل القدر»،« اسفار» ج 6، ص 347

[821] ( 2).« الميزان» ج 6، ص 162، ذيل آيه 90 از سوره مائده: 5 ونيزر. ك:« الميزان» ج 8، ص 237؛ ج 15، ج 17، ص 36

[822] ( 1).« كشف الاسرار» ص 90- 96، با تلخيص

[823] ( 2).« اصول كافى» ج 2، ص 629؛« بحارالانوار» ج 91، ص 244

[824] ( 3). سوره بقره: 2، آيه 216

[825] ( 4).« الوافى» چاپ سنگى رحلى، ج 2، ص 212؛« سفينة البحار» ج 2، ص 851، ماده« فأل»

[826] ( 1). سوره لقمان: 31، آيه 11

[827] ( 2). سوره رعد: 13، آيه 16

[828] ( 3). سوره انعام: 6، آيه 102

[829] ( 4). سوره انعام: 6، آيه 101

[830] ( 5). سوره فاطر: 35، آيه 3

[831] ( 6). سوره آل عمران: 3، آيه 49

[832] ( 7). سوره مؤمنون: 23، آيه 14

[833] ( 1). البته اين احتمال هست كه كلمه رب از ماده« ربب» مضاعف باشد و مربى از ماده ربى معتلّ اللام و ناقص يايى باشد

[834] ( 2). سوره نازعات: 79، آيه 24

[835] ( 3). سوره الرحمان: 55، آيه مكرر

[836] ( 4). سوره توبه: 9، آيه 3

[837] ( 5). سوره احقاف: 46، آيه 15

[838] ( 1). سوره اعراف: 7، آيه 54

[839] ( 2). سوره اسراء: 17، آيه 66

[840] ( 3). سوره انعام: 6، آيه 95 الى 102

[841] ( 4). سوره النازعات: 79، آيه 5

[842] ( 5). سوره انعام: 6، آيه 61

[843] ( 1). سوره انعام: 6، آيه 61

[844] ( 2). سوره مؤمنون: 23، آيه 14

[845] ( 3). سوره آل عمران: 3، آيه 49

[846] ( 4).« كتاب التوحيد» ص 63، ح 18 باب 2:« كل صانع شى ء فمن شى ء صنع واللَّه الخالق اللطيف الجليل خلق و صنع لا من شى ء، قلت: جعلت فداك و غير الخالق الجليل خالقٌ؟ قال: انّ اللَّه تبارك و تعالى يقول« تبارك اللَّه احسن الخالقين» فقد اخبر أنّ فى عباده خالقين منهم عيسى بن مريم خلق من الطين كهئية الطير ...»

[847] ( 1). سوره انفال: 8، آيه 17

[848] ( 2).« شرح توحيد الصدوق»، ج 1، ص 335

[849] ( 3). سوره واقعه: 56، آيات 63- 72

[850] ( 1). سوره توبه: 9، آيه 14

[851] ( 2). سوره انفال: 8، آيه 17

[852] ( 3).« اسرار الآيات» ص 93

[853] ( 4).« بحارالانوار» ج 4، ص 148

[854] ( 5). همان مدرك

[855] ( 6). سوره النازعات: 79، آيه 5

[856] ( 7). سوره النازعات: 79، آيات 1- 5

[857] ( 1). سوره فاطر: 35، آيه 1

[858] ( 2). سوره انبياء: 21، آيه 27

[859] ( 3).« الميزان»، ج 20، ص 284

[860] ( 4).« نهاية الحكمة»، ص 122، فصل ششم از مرحله 12

[861] ( 1). سوره اعراف: 7، آيه 54

[862] ( 2). سوره نور: 24، آيه 42

[863] ( 3).« اصول المذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 508

[864] ( 1). سوره فاطر: 35، آيه 3

[865] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 510

[866] ( 1). سوره فاطر: 35، آيه 41

[867] ( 2).« تفسير الصافى» ج 2، ص 35؛« تفسير القمى»، ج 2، ص 47؛« تفسير العياشى» ج 3، ص 126؛« تفسير البرهان» ج 2، ص 497؛« بحارالانوار» ج 36، ص 106، ح 54

[868] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 512

[869] ( 1).« اصول كافى»، ج 1، ص 407

[870] ( 2). همان مدرك، ص 408، ح 4

[871] ( 3).« مرآة العقول» ج 4، ص 350

[872] ( 1).« رجال النجاشى» ص 249؛« اختيار معرفة الرجال» ج 754؛« الفهرست» ص 96

[873] ( 2). سوره اعراف: 7، آيه 128

[874] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 514- 517

[875] ( 1).« الاختصاص» شيخ مفيد، ص 327، ح 379؛« بحارالانوار» ج 27، ص 32، ح 4

[876] ( 2).« رجال النجاشى» ص 226؛« الفهرست» ص 106؛« رجال الطوسى» ص 357؛« خلاصة الرجال يا رجال العلامة الحلى» ج 2، ص 236

[877] ( 3).« الاختصاص» شيخ مفيد، ص 199، ح 5؛« بحارالانوار» ج 27، ص 32، ح 1

[878] ( 1).« رجال النجاشى» ص 328؛« الفهرست» ص 143؛« رجال الطوسى» ص 361

[879] ( 2).« رجال الطوسى» ص 128

[880] ( 3).« بحارلانوار» ج 27، ص 33، پاورقى

[881] ( 4).« بحارالانوار» ج 27، ص 40

[882] ( 5).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 517

[883] ( 1). سوره زخرف: 43، آيه 13؛ سوره انبياء: 21، آيه 79؛ سورهص: 38، آيه 18 و 36؛ سوره حج: 22، آيه 36

[884] ( 1). سوره انسان: 76، آيه 30

[885] ( 2).« بحارالانوار» ج 44، ص 328؛« اضواء على ثورة الامام الحسين عليه السلام» ص 46

[886] ( 1). سيد احمد كسروى( 1308 ق.- 1324 ش.) توسط فدائيان اسلام كشته شد، در كتاب« تاريخ سياسى معاصر ايران» ج 1، ص 340 آمده است:« نواب صفوى روزى در مسجد هندى نجف اشرف نشسته بود ناگهان روزنامه اى از ايران به دست وى داده شد كه مقاله اى از احمد كسروى در آن درج شده بود، نواب در حين مطالعه آن مقاله متوجه شد كه نوشته هاى كسروى متضمن طعنهاى زننده در دين مبين اسلام است، نواب بعد از مطالعه آن با خشم برخاسته به نزد يكى از اساتيد حوزه رفت تا رأى استاد را درباره نويسنده مقاله بداند. استاد جواب داد:« كافر است و قتلش جائز»، نواب اين فتوى را در سينه خود پنهان و براى جستجوى كسروى عازم تهران شد و در مرتبه دوم حمله به كسروى در كاخ دادگسترى وى را به قتل رساندند و بيانه اى دادند كه دنيا از شرارت هاى كسروى آسوده شد». و عجيب است كه آقاى قفارى از كسى كه اهانت به دين و پيامبر اسلام كرده است، حمايت مى كند

[887] ( 2).« الملل والنحل» ج 1، ص 174

[888] ( 3).« معجم رجال الحديث» ج 10، ص 39

[889] ( 1). مجله« نور علم» ش 40 و 42، ص 173

[890] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 518- 520

[891] ( 1)« الملل و النحل» ج 1 ص 174

[892] ( 2)« مرآة العقول» ج 5 ص 186

[893] ( 3) همان مدرك ص 189

[894] ( 4)« اصول كافى» ج 1 ص 440 پاورقى

[895] ( 5) همان مدرك ص 146 ح 11

[896] ( 6)« مرآة العقول» ج 2، ص 122

[897] ( 7)« اصول كافى» ج 1 ص 435 ح 91

[898] ( 8).« مرآة العقول» ج 5، ص 134

[899] ( 1). سوره بقره: 2، آيه 57

[900] ( 2). سوره مائده: 5، آيه 55

[901] ( 3).« شرح اصول الكافى» مازندرانى، ج 7، ص 125

[902] ( 4).« مرآة العقول» ج 2، ص 122؛ و ج 5، ص 152

[903] ( 5).« شرح اصول الكافى» ملاصدرا، چاپ سنگى، ص 377

[904] ( 6).« اصول كافى» ج 1، ص 442، ح 9

[905] ( 1). سوره آل عمران: 3، آيه 49

[906] ( 2).« بحارالانوار» ج 41، ص 191

[907] ( 1).« اصول كافى» ج 1، ص 457، ح 7

[908] ( 2).« مرآة العقول» ج 5، ص 308

[909] ( 3).« اصول المذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 519؛« بحارالانوار» ج 41، ص 194 و 198

[910] ( 4).« اختيار معرفة الرجال معروف به رجال كشى» ص 225

[911] ( 1).« الحكمة المتعاليه» ج 6، ص 376؛« شوارق الالهام» ص 46؛« الدرة الفاخرة» جامى، ص 45

[912] ( 2).« جامع السعادات» ج 1، ص 131

[913] ( 1). سوره نحل: 16، آيه 53

[914] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 521- 524

[915] ( 1). سوره قمر: 54، آيه 19

[916] ( 2). سوره دخان: 44، آيه 3

[917] ( 3).« الميزان» ج 19، ص 74

[918] ( 4).« بحارالانوار» ج 58، ص 310

[919] ( 1). سوره نحل: 16، آيه 53

[920] ( 2). سوره نساء: 4، آيه 79

[921] ( 3). سوره شعراء: 26، آيه 78- 80

[922] ( 4).« مكارم الاخلاق» ص 241؛« الاداب الدينية» ص

[923] احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت (بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[924] ( 1).« بحارالانوار» ج 58، ص 318، ح 9

[925] ( 2).« بحارالانوار»، ج 58، 522

[926] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 524

[927] ( 4).« كنزل العمال» ج 10، ص 127، ح 28638 و 28639 و 28561 و 28573 و 28575 و 28638 و 28589 و 28596

[928] ( 5). همان مدرك، ح 28557 و 28585 و 28633

[929] ( 1).« توحيد الاسماء والصفات هوالاقرار بها كماوردت فى الكتاب والسنة نفياً و اثباتاً من غير تمثيل ولا تعطيل ولا تحريف فى اللفظ والمعنى عن ظاهره اللائق باللَّه تعالى و لاتكييف»،« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 383؛ و در جاى ديگرى گفته اند:« توحيد الاسماء والاصفات يقوم على الايمان بكلّ ماورد فى القرآن والسنة الصحيحة من صفات اللَّه و وصفه بها على الحقيقة و عدم التعرض لها بشى ء من التكييف اوالتشبيه اوالتأويل اوالتحريف اوالتعطيل و اعتقاد انّ اللَّه ليس كمثله شي ء و هوالسميع البصير و هذه عقيدة علماء الدعوة فى الاسماء والصفات و هو مذهب اهل السنة والجماعة من السلف الصالح»،« رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ص 63، و شبيه آن« مجموعة التوحيد النجدية» ص 153؛« الدرر السنية فى الاجوبة النجدية» ج 2، ص 37

[930] ( 1).« شرح الاسماء الحسنى»، ص 81

[931] ( 2).« تفسير العياشى»، ج 1، ص 2؛« علل الشرايع» ص 606

[932] ( 3).« بصائر الدرجات، ص 196، ح 7

[933] ( 4). سوره آل عمران: 3، آيه 7

[934] ( 5). سوره اعراف: 7، آيه 7

[935] ( 6). سوره يوسف: 12، آيه 100

[936] ( 1).« تفسير البحر المحيط الاعظم»، ج 1، ص 203

[937] ( 2).« مفاتيح الغيب»، ص 74

[938] ( 1).« عقيدة اهل السنة والجماعة»، ص 5؛ و نيز مى گويد:« فاهل السنة والجماعة يثبتون ماورد فى كتاب اللَّه و ماصحّ عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من اسماءاللَّه و صفاته على الوجه اللائق به جلّ جلاله من غير تحريف و لاتعطيل و لاتكييف و لاتمثيل ولازيادة ولانقصان، بل يثبتونها كما جاءت و يمرونها كما جاءت مع الايمان بانها حق»،« مجموع فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 2، ص 59، و در ص 105 مى گويد:« اهل السنة والجماعة لايؤولون آيات الصفات و احاديثها ولايصرفونها عن ظاهرها ولايفوضونها». و در جاى ديگر گفته اند: اگر اين آيات و احاديث تأويلى داشت صحابه و تابعون ذكر مى كردند، پس چون سكوت كرده اند معلوم مى شود تأويل ندارند. ر. ك:« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 553

[939] ( 2).« مفاتيح الغيب»، ص 85

[940] ( 1).« الفتوحات المكية» باب 50، ج 8، ص 212

[941] ( 2).« آداب الصلاة»، ص 212

[942] ( 3). همان مدرك، ص 212

[943] ( 1). همان مدرك

[944] ( 2). همان مدرك، ص 92

[945] ( 3). همان مدرك، ص 205

[946] ( 4).« بحارالانوار»، ج 14، ص 192

[947] ( 5). همان مدرك، ج 36، ص 257

[948] ( 6). همان مدرك، ج 92، ص 97

[949] ( 7).« تفسير البحر المحيط الاعظم»، ج 1، ص 239

[950] ( 1).« تفسير البحر المحيط الاعظم»، ج 1، ص 239

[951] ( 2).« تفسير القرآن الكريم» منسوب به محى الدين ابن عربى، ج 1، ص 4. اين كتاب به احتمال زياد همان« تأويلات» كاشانى باشد

[952] ( 3).« آداب الصلاة»، ص 221

[953] ( 4). در« بحارالانوار» ج 82، ص 270 و نيز ج 84، ص 254 آمده است كه: همه چيز حتى تك تك اجزاى نماز داراى تأويل مى باشند

[954] ( 1).« آداب الصلاة»، ص 220

[955] ( 1). همان مدرك، ص 281

[956] ( 2).« بحارالانوار»، ج 93، ص 95

[957] ( 3).« تفيسر البحر المحيط الاعظم» ج 1، ص 240

[958] ( 4). سوره طه: 20، آيه 124

[959] ( 5). سوره اسراء: 17، آيه 72

[960] ( 1). سوره زمر: 39، آيه 56

[961] ( 2).« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 2، ص 98

[962] ( 1). همان مدرك، ص 103، و نيز آقاى ابن باز مى گويد اگر كسى بگويد همه چيز را خداوند آفريده است پس چه كسى خداوند را آفريده است. پاسخ او اين است كه صحابه كه بزرگان علم و دين بوده اند چنين سؤالى نكرده اند، پس اين سؤال بدعت است. ر. ك:« مجموع فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 1، ص 57

[963] ( 2).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 553 و 383؛« مجموعة التوحيد النجديه» ص 153؛« الدرر السنية فى الاجوبة» ج 2، ص 37

[964] ( 3). مجموعة فتاوى و مقالات متنوعه» بن باز، ج 3، ص 84

[965] ( 4).« عقيدة اهل السنة والجماعة» ص 5

[966] ( 5). سوره حديد:، آيه 4

[967] ( 6). سوره توبه: 9، آيه 40

[968] ( 1). سوره مجادله: 58، آيه 7

[969] ( 2).« مجموع فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز 7 ج 1، ص 142

[970] ( 3).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 546

[971] ( 4).« مجموع فتاوى و مقالات متنوعة» بن باز، ج 1، ص 141

[972] ( 5).« نهج البلاغه»، خطبه 184

[973] ( 6). سوره انعام: 6، آيه 103

[974] ( 1).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 541

[975] ( 2). سوره اعراف: 7، آيه 143

[976] ( 3).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 541

[977] ( 4).« كتاب الاسماء والصفات» بيهقى، ج 2، ص 23 و ص 217؛« السلفية مرحلة زمينة مباركة» ص 134. بيهقى در ص 223 مى گويد: متقدمين از اصحاب از اين روايات فقط ترغيب در اعمال را فهميده اند و به معنى ضحك نگرفته اند و عقيده دارند كه خداوند جوارح ندارد. اين در حالى است كه وهابيان به سلف خود نسبت مى دهند كه آنان مى گويند خداوند ضحك و جوارح دارد. از اينجا معلوم مى شود كه شيعه به ائمه خود نسبت دروغ نمى دهند كه آقاى قفارى آن را ادعا كرده است( ر. ك:« اصول مذهب الشيعة الاماميه» ج 2، ص 544) و اين وهابيان هستند كه به سلف خود تهمت و نسبت دروغ مى دهند

[978] ( 5).« كتاب الاسماء والصفات» بيهقى، ج 2، ص 30

[979] ( 6).« السلفية مرحلة زمينة مباركة» ص 134

[980] ( 7). همان مدرك

[981] ( 8). سوره هود: 11، آيه 37

[982] ( 9).« كتاب الاسماء والصفات» بيهقى، ج 2، ص 41

[983] ( 10).« فرقان القرآن بين صفات الخالق و صفات الاكوان» ص 102

[984] ( 1).« الاسماء والصفات» بيهقى، ج 2، ص 213

[985] ( 2). همان مدرك

[986] ( 3). همان مدرك، ص 97

[987] ( 1). سوره آل عمران: 3، آيه 7

[988] ( 2).« تفسير العياشى» ج 1، ص 87، ح 36؛« بحارالانوار» ج 92، ص 94، ح 47

[989] ( 3).« الميزان» ج 1، ص 40

[990] ( 1). سوره والليل: 92، آيه 17

[991] ( 2).« الميزان» ج 20، ص 440

[992] ( 1). سوره نحل: 16، آيه 68

[993] ( 2).« الميزان» ج 12، ص 63

[994] ( 3).« مقدمه البرهان» يا« مراة الانوار» ص 5

[995] ( 4).« تفسير الصافى» ج 1، ص 6

[996] ( 1). سوره شورى: 42، آيه 11

[997] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 528- 534

[998] ( 3).« تاريخ علم الكلام فى الاسلام» ص 75؛« دلائل الصدق» ج 1، ص 237؛« المواقف» ص،؛« الملل والنحل» ص 104؛« الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف» ج 2، ص 45

[999] ( 4).« تاريخ علم الكلام فى الاسلام» ص 72

[1000] ( 5).« الملل والنحل» ج 1، ص 105؛« تاريخ علم الكام فى الاسلام» ص 72؛« احقاق الحق» ج 1، ص 175

[1001] ( 6).« تاريخ علم الكلام فى الاسلام» ص 72؛« احقاق الحق» ج 1، ص 175

[1002] ( 7). همان مدرك

[1003] ( 1). همان مدرك

[1004] ( 2).« نهج البلاغه» خطبه 91، ص 124

[1005] ( 3).« نهج البلاغه» خطبه 91، ص 125:« فانظر ايهاالسائل: فما دلكّ القرآن عليه من صفته فائتمّ به واستضئى بنور هدايته و ما كلّفك الشيطان علمه مما ليس فى الكتاب عليك فرضه و لافى سنة النبى صلى الله عليه و آله و ائمه الهدى اثر فكل علمه الى اللَّه سبحانه فانّ ذلك منتهى حقّ اللَّه عليك ... اشهدُ أنّ من شبهّك بتباين اعضاء خلقك لم يعقد غيب ضميره على معرفتك و لم يباشر قلبه اليقين بانّه لانّد لك و كانه لم يسمع تبرّؤالتابعين من المتبوعين اذيقولون:« تاللَّه ان كنا لفى ضلال مبين اذنسوّيكم برب العالمين» كذب العادلون بك اذ شبهوك باصنامهم و نحلوك حلية المخلوقين باوهامهم و جزّأوك تجزئة المجسمات بخواطرهم و قدّروك على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم، و اشهد انّ من ساواك بشي ء من خلقك فقد عدل بك والعادل بك كافر بما تنزلت به محكمات آياتك»

[1006] ( 1).« شرح نهج البلاغه» ج 6، ص 414، و ابن ميثم بحرانى در« شرح نهج البلاغه» ج 2، ص 339 اين برهان را توضيح داده است

[1007] ( 2).« منهاج البراعة» ج 6، ص 287

[1008] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 529

[1009] ( 4).« الملل والنحل» ج 1، ص 105

[1010] ( 5). همان مدرك

[1011] ( 1).« رسالة الاعتقادات» چاپ شده همراه شرح باب حادي عشر، ص 67

[1012] ( 2).« معجم رجال الحديث» ج، ص 293

[1013] ( 3).« اصول كافى» ج 1، ص 83 باب اطلاق القول بانه شي ء، ح 6، و شبيه اين حديث است حديث 2 از باب« باب آخر»،« اصول كافى» ج 1، ص 109

[1014] ( 1). همان مدرك، ص 104، ح 1

[1015] ( 2). همان مدرك، ص 106، ح 6

[1016] ( 3).« مكتبها و فرقه هاى اسلام در سده هاى ميانه» ص 140

[1017] ( 4).« جواهر الكلام» ج 6، ص 52

[1018] ( 1).« مقالات الاسلاميين» ص 32 و 207

[1019] ( 2).« اوائل المقالات» ص 60، و نيز روجوع شود به ص 45

[1020] ( 3).« انوار الملكوت» ص 83

[1021] ( 4).« مقالات الاسلاميين» ص 208؛« مكتبها و فرقه هاى اسلام در سده هاى ميانه» ص 140

[1022] ( 5).« شرح اصول الكافى» مازندرانى، ح 3، ص 219، تعليقه آيةاللَّه شعرانى

[1023] ( 6).« شرح المواقف» ج 8، ص 25:« قالوا هو جسم أي موجود»؛« دلائل الصدق» ج 1، ص 239

[1024] ( 1).« المطالب العاليه» ج 2، ص 14

[1025] ( 2).« التبصير في الدين» ص 71

[1026] ( 3).« الفروق اللغوية» باب دهم، ص 130

[1027] ( 1).« التبصير فى الدين» صص 23، 25 و 70

[1028] ( 2).« دلائل الصدق» ج 1، ص 77؛« نهج الحق و كشف الصدق» ص 55

[1029] ( 3).« اصول كافى» ج 1، ص 104، ح 1

[1030] ( 4).« الملل والنحل» ج 1، ص 104؛« الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف»، ج 2، ص 39

[1031] ( 5). مقدمه مصحح بر« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 27

[1032] ( 6). مقدمه مصحح بر« منهاج السنة النبويه» ج 1، ص 109

[1033] ( 1). همان، ص 144

[1034] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 538

[1035] ( 2). سوره اعراف: 7، آيه 138

[1036] ( 3).« الملل والنحل»، شهرستانى، ج 1، ص 97

[1037] ( 4). همان مدرك، ص 84

[1038] ( 1). سورهص: 38، آيه 75

[1039] ( 2). سوره نساء: 4، آيه 164

[1040] ( 3). سوره اعراف: 7، آيه 145

[1041] ( 4).« الملل والنحل»، ج 1، ص 103

[1042] ( 1). سوره شورى: 42، آيه 11

[1043] ( 2).« بحوث فى الملل والنحل»، جعفر سبحانى، ج 1، ص 103

[1044] ( 3).« التوحيد»، الصدوق، ص 97

[1045] ( 4). همان مدرك، ص 99

[1046] ( 1).« نهج البلاغه»، خطبه 91

[1047] ( 2). ر. ك:« صحيح البخارى»،[ يك جلدى]، ص 1311( ش 743 از كتاب التوحيد). اين حديث، تقطيع شده حديثى است كه بخارى در باب« فضل صلاة العصر»، باب هفدهم از كتاب« مواقيت الصلاة»( ص 118، ج 554) نقل كرده است كه علاوه بر تقطيع، تفاوت در عبارت نيز دارد.

همچنين ر. ك:« صحيح مسلم»،[ يك جلدى]، ص 284، ح 211( 632)( باب فضل صلاتى الصبح و العصر) و ص 129، ح 299( 182)( باب معرفة طريق الرؤية)؛« مسند احمد بن حنبل»، ج 3، ص 16، و ج 4، ص 407

[1048] ( 3).« صحيح مسلم»، ص 333، ح 168( 758)( باب الترغيب فى الدعاء والذكر فى آخر الليل). وى هفت روايت به اين مضمون نقل كرده است؛« صحيح بخارى»، ص 209، ح 1145( باب الدعاء واصلاة من آخر الليل). همين حديث با اندكى تفاوت در سند در باب« الدعاء نصف الليل»( ص 1130، ح 6321) نقل شده و در« مسند احمد بن حنبل»( ج 4، ص 81) آمده است

[1049] ( 1).« صحيح بخارى»، ص 885،( ج 4848)

[1050] ( 2).« مسند احمد بن حنبل»، ج 1، ص 176 و ج 3، ص 292؛« سنن أبى داوود»، ج 4، ص 116( ح 4320)

[1051] ( 3).« سنن أبى ماجة»، ج 1، ص 69( ح 193)

[1052] ( 4).« صحيح البخارى»، ص 1114، ح 6227( باب بدء السلام از كتاب الاستئذان)

[1053] ( 5).« الاسئلة النجدية على العقيدة الواسطية»، ص 81

[1054] ( 1). همان مدرك، ص 45، 47، 49، 52، 63، 68 و 84

[1055] ( 2) همان مدرك

[1056] ( 3) همان مدرك

[1057] ( 4) همان مدرك

[1058] ( 5) همان مدرك

[1059] ( 6) همان مدرك

[1060] ( 7) همان مدرك

[1061] ( 1). ر. ك:« الميزان»، ج 7، ص 62( ذيل آيه 20 سوره انعام)

[1062] ( 2). سوره انعام: 6، آيه 103

[1063] ( 3). سوره طه: 20، آيه 110

[1064] ( 4). سوره شورى: 42، آيه 11

[1065] ( 5).« اصول كافى»، ج 1، ص 96، همچنين، ر. ك:« الميزان»، ج 7، ص 473( ذيل آيه 91 سوره انعام)

[1066] ( 1).« الميزان»، ج 1، ص 287 و 288( ذيل آيه 75 سوره بقره)

[1067] ( 2).« صحيح البحارى»، ص 1311

[1068] ( 3).« بحوث مع اهل السنة والسلفية» ص 91

[1069] ( 1).« التفتيح فى شرح العروة الوثقى» ج 3، ص 78

[1070] ( 2).« التنقيح فى شرح العروة الوثقى» ج 3، ص 78

[1071] ( 1).« بحوث فى شرح العروة الوثقى»، ج 3، ص 311

[1072] ( 1). عبارت كتاب اين گونه است:« اسسوا دينهم على انّ باب التوحيد والصفات لايتبع فيه مارأوه بقياس عقولهم»،« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 535. ولى بايد صحيح آن اين گونه باشد:« الّا ما رأوه ...»

[1073] ( 2). اين كتاب را كه ايشان به شيخ مفيد نسبت داده است قطعاً از شيخ مفيد نيست. نگارنده اين رساله آن كتاب را تصحيح كرده و ضمن مجموعه آثار كنگره شيخ مفيد چاپ شده و در آنجا از سبك عبارتها نتيجه گرفته است كه كتاب مربوط به قرن هشتم بايد باشد و ربطى به شيخ مفيد ندارند

[1074] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 535- 540

[1075] ( 1).« الحكمة المتعاليه» ج 2، ص 343

[1076] ( 2). ملاصدرا مى فرمايد:« قال بعض العلماء: المعتقد اجراء الاخبار على هيآتها من غير تأويل و لاتعطيل. و مراده من التأويل حمل الكلام على غير معناه الموضوع له. والتعطيل التوقف فى قبول ذلك المعنى كما فى هذاالبيت:\s\iُ هست در وصف او بوقت دليل\z نطق تشبيه و خامشى تعطيل\z\E\E

و منهم من كفّر المأولين فى الآيات والاخبار، و اكثر اهل الشرع قائلون بانّ ظواهر معانى القرآن والحديث حق و صدق و ان كانت لها مفهومات و تأويلات أخر غير ماهوالظاهر منها، و يؤيده ماوقع فى كلامه صلى الله عليه و آله:« انّ للقرآن ظهراً و بطناً وحّداً و مطلعاً» و لولم يكن الآيات و الاخبار محمولة على ظواهرها و مفهوماتها الاولى من دون تجسيم و تشبيه فلافائدة فى نزولها و ورودها على عموم الخلق و كافة الناس، بل يلزم كونها موجبة لتحيّر الخلق و ضلالهم»،« الحكمة المتعالية» ج 2، ص 343

[1077] ( 1).« مفاتيح الغيب» ملاصدرا، ص 85

[1078] ( 2). ر. ك:« الميزان» ج 8، ص 368، ذيل آيه 160 سوره اعراف

[1079] ( 3). صدرالمتألهين در« مفاتيح الغيب» ص 81 فرموده است:« ثم لايخفى على ذوى الحجى ممن له تفقّه فى الغرض المقصود من الارسال والانزال أنّ مسلك الظاهريين الراكنين الى ابقاء صور الالفاظ على مفهوماتها الاولية سيما اذا قالوا: يدٌ لاكهذه الأيدى، و وجهٌ لاكهذه الوجود. و سمعٌ لاكهذه الاسماع، و بصر لاكهذه الابصار اشبه بالحقيقة الاصلية من طريقة المأولين و ابعد عن التحريف و التصريف من اسلوب المتفلسفين والمتكلمين و اصول للتحفظ على عقايد المسلمين من الزيغ والضلالة و سلوك اودية لايأ من فيه الغائلة، و ذلك لأنّ ما فهموه عامة المحدثين من اوايل المفهومات هى قوالب الحقايق و منازل المعانى التى هى مراداللَّه و مراد رسوله صلى الله عليه و آله لكن الاقتصار على هذا المقام من قصور الافهام و ضعف الاقدام». سپس ملاصدرا فرموده افراط در تأويل صحيح نيست كه كسى استواء بر عرش به معنى تصوير عظمت و كبرياء بداند و فرموده كلماتى مثل يد و وجه و اتيان در معناى مجازى به كار نرفته اند و چيز خلاف ظاهر در آنها نيست و اينها را بايد بر معناى حقيقى حمل كرد و علم آن را به خداوند واگذار نمود، و تأويل كردن آن ها سرانجام بدى خواهد داشت. سپس چند صفحه به بحث پرداخته كه بهترين روش اين روش است

[1080] ( 1).« نهج البلاغه» خطبه 1، ص 39

[1081] ( 2). ر. ك:« الحكمة المتعاليه»، ج 6، ص 140

[1082] ( 1).« اوائل المقالات»، ص 57- 58

[1083] ( 2).« اصول كافى» ج 1، ص 16، ح 11

[1084] ( 3). سوره ملك: 67، آيه 10

[1085] ( 4).« مولوى چه مى گويد» ج 1، ص 460

[1086] ( 1).« علم اليقين»، ج 1، ص 3

[1087] ( 2).« شرح اصول الكافى» ص 378

[1088] ( 3).« بحارالانوار» ج 4، ص 123

[1089] ( 4).« اوائل المقالات»، ص 50

[1090] ( 5). همان مدرك، ص 58

[1091] ( 6). گرچه آقاى قفارى متوقف است و نمى داند بگويد خداوند جسم است يا جسم نيست،« اصول مذهب اليشعة الامامية» ج 2، ص 532، پاورقى

[1092] ( 1). سوره شورى: 42، آيه 11

[1093] ( 1). گويا ابن سينا در ابتداى نمط چهارم اشاره با اين افراد سخن مى گويد. ر. ك:« الاشارات و التنبيهات» ج 3، ص 4

[1094] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية»، ج 2، ص 537

[1095] ( 3). سوره صافات: 37، آيه 180

[1096] ( 4).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 539

[1097] ( 1).« الميزان» ج 2، ص 343؛« تاريخ علم الكلام فى الاسلام» زنجانى، ص 135

[1098] ( 2). ابن باز مى گويد: چون در كتاب و سنت نيامده است كه خدا جسم نيست پس بايد از آن سكوت نمود. ر. ك:« مجموع فتاوى و مقالات متنوعه»، بن باز، ج 2، ص 103، و نيز مى گويد: اگر كسى سؤال كند خداوند همه چيز را آفريده است ولى خود خداوند را چه كسى آفريده است در پاسخ او مى گوييم صحابه كه بزرگان علم بودند چنين سؤالى نكردند. همان مدرك، ج 1، ص 57

[1099] ( 1). در« وفيات الاعيان» ج 1، ص 84 آمده است:« وقتى معتصم به خلافت رسيد يحيى بن اكثم كه قاضى القضاة بود را عزل نموده و احمد بن ابى دؤاد را به جاى او به قضاوت منصوب كرد و هركارى را تنها با نظر او انجام مى داد، او نيز دستور داد كه احمد بن حنبل را مورد بازجويى قرار دهند و او را مجبور نمود كه قائل به« مخلوق بودن قرآن كريم» بشود و اين در رمضان سال 220 ه. ق. بود».

و در« تاريخ علم الكلام فى الاسلام» زنجانى، ص 136 آمده است كه:« اولين كسى كه بحث خلق قرآن را مطرح كرد جعد بن درهم در سال 123 ه. ق. بوده است».

از روايات نيز معلوم مى شود كه اكثر سؤالات شيعيان درباره اين مسأله در زمان امام رضا عليه السلام به بعد بوده است گرچه تنها يك روايت نيز وجود دارد كه چنين مسأله اى از امام صادق عليه السلام نيز سؤال شده است، و امّا امام صادق در سال 148 ه. ق. شهيد شده است

[1100] ( 2).« سير اعلام النبلاء»، ج 11، ص 252؛« تاريخ علم الكلام فى الاسلام» زنجانى، ص 150- 179

[1101] ( 3).« انجيل يوحنا» عهد جديد، ص 1، باب 1، آيه 2

[1102] ( 4). سوره نساء: 4، آيه 171

[1103] ( 5). آيةاللَّه سبحانى اين احتمال را به صورت قطعى پذيرفته است.« الالهيات» ج 1، ص 190

[1104] ( 1).« تاريخ علم الكلام فى الاسلام» زنجانى، ص 150؛« الالهيات» ج 1، ص 207

[1105] ( 2). سوره اعراف: 7، آيه 54

[1106] ( 3). براى آگاهى از استدلالهاى اشاعره رجوع شود به« المطالب العاليه» ج 3، ص 206 و« البراهين در علم كلام» ج 1، ص 151. و استدلالهاى معتزله« شرح الاصول الخمسة» ص 528

[1107] ( 1). سوره كهف:، آيه 109

[1108] ( 2).« الاسماء والصفات» بيهقى، ج 1، ص 301

[1109] ( 3). همان مدرك، ص 303

[1110] ( 4). امام خمينى فرموده است اشاعره اين چيزها را نمى فهمند. ر. ك:« طلب و اراده» ص 36

[1111] ( 1).« رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 153

[1112] ( 2).« احقاق الحق»، ج 1، ص 219

[1113] ( 3). سوره انبياء: 21، آيه 2

[1114] ( 4). سوره اعراف: 7، آيه 185

[1115] ( 1). سورهص: 38، آيه 7

[1116] ( 2). سوره عنكبوت: 29، آيه 17

[1117] ( 3).« رسائل الشريف المرتضى»، ج 1، ص 152، شبيه اين كلام را نيز مرحوم قاضى سعيد قمى در« شرح توحيد صدوق» ج 3، ص 242 ذكر كرده است

[1118] ( 4).« التوحيد» شيخ صدوق، ص 227، ح 7؛« بحارالانوار» ج 92، ص 118، ح 6

[1119] ( 1).« اصول كافى» ج 1، ص 83، ح 4 و 5

[1120] ( 2). همان مدرك، ص 106، ح 7

[1121] ( 3). همان مدرك، ص 113، ح 4

[1122] ( 4).« التوحيد» شيخ صدوق، ص 224، ح 1 و 2 و 3 و 4 و 5

[1123] ( 1).« بحارالانوار»، ج 92، ص 120، ح 8 و 9

[1124] ( 2).« تاج العروس» ج 25، ص 252

[1125] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 541- 550

[1126] ( 2).« رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 152

[1127] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 541

[1128] ( 2). مقدمه شيخ قاسم شماعى رفاعى بر« صحيح بخارى» ج 1، ص 48؛« تاريخ بغداد» ج 2، ص 32

[1129] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 541

[1130] ( 1).« بحارالانوار» ج 92، ص 118

[1131] ( 2).« التوحيد» شيخ صدوق، ص 227، ح 7؛« بحارالانوار» ج 92، ص 118، ح 6

[1132] ( 1).« تلخيص المحصل» معروف به« نقد المحصل» ص 422

[1133] ( 2).« شرح اصول الكافى» ص 378

[1134] ( 3).« بحارالانوار» ج 72، ص 130، و ج 8، ص 138 و ج 75، ص 393 و 444. نگارنده نيز اين بحث را مفصل در مقدمه خود بر« المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» ج 1، ص 77 ذكر كرده است

[1135] ( 4).« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 32. و مواردى ديگرى نيز وجود دارد كه عقايد خود را كتمان مى كرد، رجوع شود

[1136] ( 1).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 335

[1137] ( 2).« رشيد رضا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ص 74

[1138] ( 3). همان مدرك، ص 85

[1139] ( 4).« مجموع فتاوى و مقالات متنوعه»، بن باز، ج 2، ص 242، و نيز رجوع شود به« قواعد التعايش بين اهل الاديان عند شيخ الاسلام ابن تيميه» ص 80

[1140] ( 5). سوره طه: 20، آيه 45

[1141] ( 6).« تذكرة الخواص» ص 294

[1142] ( 7).« رشيد رشا و دعوة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ص 37

[1143] ( 1).« انجيل يوحنا» باب اوّل، آيه 2،« كتاب مقدس»، ص 250

[1144] ( 2).« رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 153

[1145] ( 3).« التوحيد» شيخ صدوق، ص 224

[1146] احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت (بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[1147] ( 1).« اصول كافى» ج 1، ص 83

[1148] ( 2). سوره نساء: 4، آيه 164

[1149] ( 3).« انوارالتنزيل» ج 1، ص 256؛« تفسير صافى» ج 1، ص 412

[1150] ( 4).« مجمع البيان» ج 3، ص 141؛« جوامع الجامع» ج 1، ص 303

[1151] ( 1).« الجامع الاحكام القرآن»، معروف به تفيسر قرطبى، ج 6، ص 18

[1152] ( 2).« المنار» ج 6، ص 72

[1153] ( 3).« تفسير شيخ ابوالفتوح رازى» ج 4، ص 73

[1154] ( 1).« بحارالانوار»، ج 13، ص 338

[1155] ( 2).« تفسير الصافى»، ج 1، ص 413

[1156] ( 3).« مجمع البيان» ج 7، ص 251

[1157] ( 4).« الميزان» ج 16، ص 31

[1158] ( 5).« بحارالانوار»، ج 39، ص 248، ح 10

[1159] ( 6).« كشف الغمه» ج 1، ص 125

[1160] ( 1).« روضه كافى» ص 7

[1161] ( 1).« اجابة المضطرين»، ج 1، ص 34

[1162] ( 2).« عدل الهى» ص 354. شبيه مطلب فوق در« بحوث مع اهل السنة والسلفية» ص 169 نيز آمده است

[1163] ( 1).« شرح نهج البلاغه»، ج 11، ص 43؛« انوارالنعمانيه» ج 1، ص 100

[1164] ( 2).« عدة الاصول» ج 1، ص 149

[1165] ( 3).« اصول كافى» ج 1، ص 68

[1166] ( 4).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 551- 552

[1167] ( 1).« اوائل المقالات» ص 62

[1168] ( 2).« كتاب تمهيدالاصول» شيخ طوسى، ص 81

[1169] ( 3). سوره انعام: 6، آيه 103

[1170] ( 1). سوره اعراف: 7، آيه 143

[1171] ( 2). سوره قيامه: 75، آيه 22 و 23

[1172] ( 3).« اصول كافى» ج 1، ص 98؛« نهج البلاغه» خطبه 174 و شبيه آن در خطبه 179

[1173] ( 1).« حمت الهى عام و خاص» ج 2، ص 174

[1174] ( 2).« احقاق الحق» ج 1، ص 144

[1175] ( 3). همان مدرك، ص 132

[1176] ( 1).« كتاب مقدس» عهد عتيق، سفر خروج، باب 32، آيه 15، ص 138

[1177] ( 2). سوره اعراف: 7، آيه 143

[1178] ( 3).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب»، ج 1، ص 541

[1179] ( 4).« امالى السيد المرتضى» ج 17 ص 104، مجلس 10

[1180] ( 1). همان مدرك، ص 103

[1181] ( 2). همان مدرك

[1182] ( 3).« اصول كافى» ج 1، ص 98؛« نهج البلاغه» خطبه 174

[1183] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 551

[1184] ( 2). همان مدرك

[1185] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 553- 555

[1186] ( 2).« شرح اصول الكافى» ص 301

[1187] ( 1).« شرح اصول الكافى»، مازندرانى، ج 4، ص 72

[1188] ( 2).« اصول كافى» ج 1، ص 125، ح 1 و 3 و 4

[1189] ( 3).« بحارالانوار» ج 3، ص 331، ح 35

[1190] ( 4). همان مدرك

[1191] ( 5).« كتاب التوحيد» ص 248، ح 1

[1192] ( 1).« بحارالانوار» ج 3، ص 314، ح 7

[1193] ( 2).« نصيحة الذهبى الى ابن تيميه» ص 27

[1194] ( 3).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 546

[1195] ( 4).« مجموع فتاوى و مقالات متنوعه» ابن باز، ج 2، ص 105

[1196] ( 5). همان مدرك، ج 3، ص 70

[1197] ( 1).« منهاج السنة النبويه» ج 1، ص 233؛« دائرة المعارف بزرگ اسلامى» ج 3، ص 181

[1198] ( 2). مقدمه« منهاج السنة النبويه» ج 1، ص 144

[1199] ( 3).« منهاج السنة النبويه» ج 1، ص 236

[1200] ( 4). مقدمه« آلاء الرحمن» ج 1، ص 98

[1201] ( 1).« صحيح البخارى» تك جلدى، ص 1308، ح 7414 و 7415 از باب 19، از ابواب توحيد

[1202] ( 1).« معجم مفردات الفاظ قرآن» ص 250

[1203] ( 2).« شرح دعاى سحر» ص 122

[1204] ( 1).« مجمع البحرين» ج 1، ص 224

[1205] ( 2).« الحكمة المتعالية» ج 6، ص 280

[1206] ( 3). همان مدرك، پاورقى

[1207] ( 4).« اصول كافى» ج 1، ص 112؛ و شبيه آن در« كتاب التوحيد» صدوق، ص 190

[1208] ( 5).« الميزان» ج 8، ص 380

[1209] ( 1).« شرح دعاى سحر»، ص 122

[1210] ( 2). ر. ك.« الميزان» ج 8، ص 384

[1211] ( 1).« لوامع البينات» معروف ب« شرح اسماء اللَّه الحسنى»، ص 18- 19

[1212] ( 2).« اصول كافى» ج 1، ص 113

[1213] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 556

[1214] ( 1). همان مدرك، ص 559

[1215] ( 1).« كتاب القبسات» ص 478، و نيز شبيه آن را در ص 342 بيان كرده است. مرحوم ميرداماد در اين عبارت گويا ناظر به كلام فارابى در« كتاب الجمع بين رأيى الحكيمين» ص 106 است كه مى گويد:« لمّا كان الباري جلّ جلاله بانيّته و ذاته مبايناً لجميع ما سواه، و ذلك لانّه بمعنى أشرف و افضل و اعلى، بحيث لا يناسبه فى انيّته و لا يشاكله و لا يشابهه حقيقةً و لا مجازاً، ثمّ مع ذلك لم يكن بدّ من وصفه و اطلاق لفظ فيه من هذه الألفاظ المتواطئة عليه، فانّ من الواجب الضرورى أن يعلم انّ مع كلّ لفظة نقولها في شي ء من اوصافه معنىً بذاته بعيدٌ من المعنى الذى نتصوّره من تلك اللفظة، و ذلك كما قلنا بمعنى اشرف و اعلى، حتى اذا قلنا انّه موجود علمنا مع ذلك أنّ وجوده لا كوجود سائر ما هو دونه، و اذا قلنا انّه حىّ علمنا انّه حىّ بمعنى اشرف مما نعلمه من الحىّ الذي هو دونه، و كذلك الامر فى سائرها»

[1216] ( 2).« اصول كافى» ج 1، ص 100

[1217] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 558

[1218] ( 2).« كتاب التوحيد» ص 165؛« بحارالانوار» ج 24، ص 198

[1219] ( 3).« بحار الانوار» ج 24، ص 202

[1220] ( 4).« بحارالانوار» ج 42، ص 189

[1221] ( 5).« بحار الانوار» ج 42، ص 189:« اما قولى انا الاول فأنا اول من آمن باللَّه و اسلم، و اما قولى انا الآخر فانا آخر من سجّى على النبى صلى الله عليه و آله ثوبه و دفنه، و اما قولى انا الظاهر و الباطن فانا عندى علم الظاهر و الباطن»

[1222] ( 6).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 558

[1223] ( 1).« كشف الظنون» ج 2، ص 1438:« كتاب العرش و صفته لابن تيمية، ذكر فيه أنّ اللَّه تعالى يجلس على الكرسى و قد أخلى مكاناً يقعد معه فيه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ذكره ابوحيان فى النهر فى قوله سبحانه« وسع كرسيه السموات و الارض» و قال قرأت فى كتاب العرش لاحمد بن تيمية ما صورته بخطّه»

[1224] ( 2). سوره اسراء: 17، آيه 79

[1225] ( 3).« الدر المنثور» ج 4، ص 198

[1226] ( 4). همان مدرك

[1227] ( 5). همان مدرك

[1228] ( 6).« الصواعق المحرقه» ص 82

[1229] ( 1).« تفسير العياشى» ج 2، ص 312؛« بحار الانوار» ج 8، ص 47

[1230] ( 2).« بحارالانوار» ج 8، ص 47

[1231] ( 3). مقدمه« المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» ج 1، ص 74

[1232] ( 4).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 565

[1233] ( 1). ر. ك.« شرح الاشارات و التنبيهات» ج 3، ص 400

[1234] ( 2). مثل:« وَللَّهِ غَيْبُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ» سوره نحل: 16، آيه 77.

« وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَايَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ» سوره انعام: 6، آيه 59.

« إِنَّ اللَّهَ لَايَخْفَى عَلَيْهِ شَىْ ءٌ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ» سوره آل عمران: 3، آيه 5

[1235] ( 3). مثل:« قُلْ لَايَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ» سوره نمل، 27، آيه 65.

« قُلْ لَاأَقُولُ لَكُمْ عِندِي خَزَائِنُ اللَّهِ وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ» سوره انعام، 6، آيه 50.

« وَلَوْ كُنتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنْ الْخَيْرِ وَمَا مَسَّنِي» سوره اعراف: 7، آيه 188.

« قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعاً مِنْ الرُّسُلِ وَمَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ» سوره احقاف: 46، آيه 9

[1236] ( 4). مثل:« عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنْ ارْتَضَى مِنْ رَسُولٍ» سوره جن: 72، آيه 27.

« تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ» سوره هود: 11، آيه 39.

« ذَلِكَ مِنْ أنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ» سوره آل عمران: 3، آيه 44.

« وَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ» سوره آل عمران: 3، آيه 49.

« قَالَ لَايَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ» سوره يوسف: 12، آيه 37.

« وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشَاءُ» سوره آل عمران: 3، آيه 179

[1237] ( 5). ر. ك. سوره زمر: 39، آيه 42، و سوره انعام: 6، آيه 61 و سوره سجده: 32، آيه 11

[1238] ( 6). مثل:« قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا» سوره اسراء: 17، آيه 93.

« قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِنْدَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ» سوره عنكبوت: 29، آيه 50.

« مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِىَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ» سوره غافر: 40، آيه 78

[1239] ( 1).« اصول كافى» ج 1، ص 258

[1240] ( 1). سوره لقمان: 31، آيه 34

[1241] ( 2).« منهاج البراعة» ج 8، ص 212

[1242] ( 1).« اصول كافى» ج 1، ص 303، ح 3؛« بحار الانوار» ج 50، ص 84

[1243] ( 2).« مجموع فتاوى و مقالات متنوعة» ج 2، صص 22، 80، 381؛ ج 3، ص 97؛ ج 1، ص 42

[1244] ( 3). همان مدرك، ج 2، ص 80

[1245] ( 4). همان مدرك، ج 1، ص 42

[1246] ( 1).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 524

[1247] ( 2).« البداية و النهاية» ج 6، صص 173، 202، 211

[1248] ( 3). سوره آل عمران: 3، آيه 49؛« التفسير الكبير» ج 3، ص 229؛« الميزان» ج 3، ص 218

[1249] ( 1). سوره بقره: 2، آيه 210

[1250] ( 2). سوره قصص: 28، آيه 28

[1251] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 566

[1252] ( 1).« كتاب التوحيد» شيخ صدوق، ص 149

[1253] ( 2).« الاحتجاج» ج 1، ص 377

[1254] ( 3). همان مدرك، ص 367

[1255] ( 4). همان مدرك، ص 372

[1256] ( 1).« صحاح اللغة» ج 5، ص 2071

[1257] ( 2). سوره يوسف: 12، آيه 17

[1258] ( 3). سوره نساء: 4، آيه 51

[1259] ( 4). ر. ك.« سرمايه ايمان» ص 164

[1260] ( 5).« انوار الملكوت فى شرح فص الياقوت» ص 179

[1261] ( 1).« النظامية فى مذهب الاماميه» ص 187

[1262] ( 2).« معانى الاخبار»، ص 186

[1263] ( 3). سوره نحل: 16، آيه 106

[1264] ( 4). سوره مجادله: 58، آيه 22

[1265] ( 5). سوره حجرات: 49، آيه 14

[1266] ( 6). سوره حجرات: 49، آيه 9

[1267] ( 7). سوره بقره: 2، آيه 178

[1268] ( 8). سوره انعام: 6، آيه 82

[1269] ( 1). آن گونه كه شهيد ثانى فرموده است. ر. ك.« حقايق الايمان» ص 56

[1270] ( 2).« معانى الاخبار» ص 186

[1271] ( 3). همان مدرك، ص 88

[1272] ( 4).« زبدة البيان» ص 9؛« قاموس البحرين» ص 313

[1273] ( 5).« الميزان» ج 15، ص 3

[1274] ( 1).« كشف المراد» ص 426

[1275] ( 2).« اللوامع الالهية فى المباحث الكلامية» ص 440

[1276] ( 1).« اصل الشيعة و اصولها» صص 126- 129، با تلخيص

[1277] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 572

[1278] ( 3). سوره حجرات: 49، آيه 14

[1279] ( 1). سوره بقره: 2، آيه 137

[1280] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 572

[1281] ( 3).« اصول كافى» ج 1، ص 415، ح 19

[1282] ( 4).« مرآة العقول» ج 5، ص 22

[1283] ( 5). ر. ك.« مجمع البيان» ج 1، ص 142

[1284] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 574

[1285] ( 2). رساله« كلمات الاعلام حول الشهادة الثالثة» چاپ شده در كتاب« ده رساله» ص 383، كلمات بيش از نود نفر از فقهاى شيعه را در اين مسأله نقل كرده است

[1286] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، صص 575- 577

[1287] ( 2).« الانوار النعمانيه» ج 3، ص 193؛« المحجة البيضاء» ج 8، ص 69؛« حيات جاويد» ص 109

[1288] ( 1).« عقائد الاماميه» ص 99

[1289] ( 2).« اصول كافى» ج 2، ص 73، ح 1: عن ابى جعفر عليه السلام قال: ... فواللَّه ما شيعتنا الّا من اطاع اللَّه عزّ و جلّ

[1290] ( 3). همان مدرك، ص 74، ح 3: عن ابى جعفر عليه السلام قال: يا جابر أيكتفى من ينتحل التشيع ان يقول بحبّنا اهل البيت فواللَّه ما شيعتنا الّا من اتقى اللَّه و اطاعه و ما كانوا يعرفون يا جابر الّا بالتواضع و التخشّع و الامانة و كثرة ذكر اللَّه و الصوم و الصلاة و البرّ بالوالدين و التعاهد للجيران ... ليس بين اللَّه و بين احد قرابة، يا جابر و اللَّه ما يتقرب الى اللَّه تبارك و تعالى الّا بالطاعة و ما معنا براءة من النار و لا على اللَّه لاحد من حجة من كان للَّه مطيعاً فهو لنا ولىّ و من كان للَّه عاصياً فهو لنا عدّو، و ما تنال ولايتنا الّا بالعمل و الورع

[1291] ( 4). همان مدرك، ص 76، ح 6

[1292] ( 5). همان مدرك، ص 176، ح 1

[1293] ( 1).« مرآة العقول» ج 8، ص 52

[1294] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 579

[1295] ( 1).« اضواء على السنة المحمدية» ص 327

[1296] ( 2).« نور اليقين فى اصول الدين» ص 245، كه ادعاى تواتر اين حديث را نموده است

[1297] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 579

[1298] ( 4).« تاريخ الطبرى» ج 6، ص 408

[1299] ( 5).« قاموس الرجال» ج 7، ص 611؛« معجم رجال الحديث» ج 12، ص 247

[1300] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 581

[1301] ( 2). ر. ك.« رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 131؛« تمهيد الاصول» ص 249؛« تلخيص المحصل» ص 463 و 467

[1302] ( 3).« رسائل الشريف المرتضى» ج 1، ص 147

[1303] ( 4).« كشف الفوائد» ص 95

[1304] ( 1).« كشف المراد» ص 415

[1305] ( 2).« كشف الفوائد» ص 93

[1306] ( 3).« عقائد الامامية الاثنى عشرية» ص 278

[1307] ( 4). سوره انسان: 76، آيه 3

[1308] ( 5).« حقايق الايمان» ص 106

[1309] ( 6).« المناقب» خوارزمى، ص 200 و 327؛ و در« كفاية الطالب» گنجى شافعى در ص 68 يك باب دارد به عنوان« ان محبة على آية الايمان و بغضه آية النفاق» و در ص 82 بابى دارد به عنوان« فى كفر من سبّ علياً»

[1310] ( 1).« بحار الانوار» ج 68، ص 149

[1311] ( 2). همان مدرك، ص 168، ح 26: عن ابى عبداللَّه عليه السلام قال: و اللَّه ما شيعة على عليه السلام الّا من عفّ بطنه و فرجه و عمل لخالقه و رجا ثوابه و خاف عقابه

[1312] ( 3). ر. ك.« كشف الشبهات» ص 54؛« القوادح فى العقيدة» ص 30

[1313] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 584

[1314] ( 1). طبق آيه شريفه 177 و 285 سوره بقره

[1315] ( 2). سوره الحاقه: 69، آيه 17؛« مفاتيح الغيب» ملاصدرا، ص 225؛« الرسائل التوحيديه» ص 200؛« نصوص الحكم بر فصوص الحكم» ص 390

[1316] ( 3). سوره انبياء: 21، آيه 26

[1317] ( 4).« مفاتيح الغيب» ملاصدرا، ص 188

[1318] ( 5). سوره صافات: 37، آيه 164

[1319] ( 6). ر. ك. خطبه اول و نود و يكم« نهج البلاغه» و« شرح نهج البلاغه» خوئى، ج 6، ص 368؛« شرح نهج البلاغه» ابن ميثم بحرانى، ج 2، ص 354؛« رياض السالكين» ج 2، ص 10؛« علم اليقين» ج 1، ص 279

[1320] ( 1).« الروضة المختارة» ص 136

[1321] ( 2). سوره بقره: 2، آيه 31

[1322] ( 3). سورهص: 38، آيه 72

[1323] ( 4).« بحار الانوار» ج 18، ص 382

[1324] ( 5). ر. ك.« جامع السعادات» ج 1، ص 70

[1325] ( 1). سوره رعد: 13، آيه 11

[1326] ( 2).« علم اليقين» ج 1، ص 279

[1327] ( 3).« بحار الانوار» ج 44، ص 182؛ اين حديث سند قابل اعتمادى ندارد

[1328] ( 4).« الرسائل التوحيدية» ص 193

[1329] ( 1).« توحيد» ص 342

[1330] ( 2).« آداب الصلاة» ص 368

[1331] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 586

[1332] ( 1).« علم اليقين» ج 1، ص 567

[1333] ( 2). سوره آل عمران: 3، آيه 42

[1334] ( 3).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 444؛« التحرير و التنوير» ج 25، ص 196، اين دو مصدر عمر را محدَّث معرفى كرده اند ولى در« التحرير و التنوير» ج 22، ص 210، صريحاً مى گويد فرشته وحى بر عمر نازل مى شد!!، و نيز« صحيح البخارى» باب مناقب عمر، ص 653، ح 3469؛« صحيح مسلم» ص 1039، ح 2398؛« مسند احمد بن حنبل» ج 6، ص 55. نزول فرشته وحى بر عمر را مى گويند

[1335] ( 1).« بصائر الدرجات» ص 299؛« روضة الواعظين» ص 204؛« زبدة المقال» ص 74؛« معالم المدرستين» ج 2، ص 389

[1336] ( 2).« بصائر الدرجات» صص 154، 155، 156؛« دلائل الامامة» ص 27

[1337] ( 3).« بحار الانوار» ج 26، ص 40: الظاهر من اكثر الاخبار اشتمال مصحفها عليها السلام على الأخبار فقط

[1338] ( 4).« صحيح البخارى» كتاب الاعتصام بالكتاب و السنة، ص 1258؛ و نيز ص 47، ح 111؛« عفواً صحيح البخارى» ص 23

[1339] ( 5).« كتاب سليم بن قيس» ص 86؛« بحار الانوار» ج 42، ص 89

[1340] ( 6).« بصائر الدرجات» ص 154: ليس فيه من الحلال و الحرام و لكن فيه علم ما يكون

[1341] ( 7).« اصول كافى» ج 1، ص 241؛« بصائر الدرجات» ص 142

[1342] ( 1).« تقييد العلم» ص 51؛« تدوين السنة الشريفة» ص 343

[1343] ( 2).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 417- 419

[1344] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 628

[1345] ( 4). سوره آل عمران: 3، آيه 179

[1346] ( 5).« عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب» ج 1، ص 524

[1347] ( 1).« بصائر الدرجات» ص 153، ح 5 و 14 و 19؛« بحار الانوار» ج 47، ص 271، ح 3 و 73 و 94

[1348] ( 2).« دلائل الامامة» ص 27

[1349] ( 3).« رجال النجاشى» ص 122، ش 313

[1350] ( 4).« معجم رجال الحديث» ج 4، ص 117

[1351] ( 5).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 593

[1352] ( 1).« اعيان الشيعة» ج 1، ص 314

[1353] ( 2).« حقيقة مصحف فاطمة عند الشيعة» ص 194؛« حقيقة الجفر عند الشيعة» ص 86

[1354] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الاماميه» ج 2، ص 596

[1355] ( 4).« مرآة العقول» ج 3، ص 193

[1356] ( 5).« الموطأ» ج 1، ص 93؛« مروج الذهب» ج 3، ص 38؛« جامع بيان العلم» ص 244

[1357] ( 1).« حقيقة مصحف فاطمة عند الشيعة» ص 49

[1358] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 603

[1359] ( 3).« فرائد السمطين» ج 2، ص 136، ب 32؛« احقاق الحق» ج 5، ص 114 از كتاب« بحر المناقب» ابن حسنويه، و نيز« احقاق الحق» ج 13، ص 54 نقل كرده است؛« اثبات الوصية» ص 165

[1360] ( 4).« كشف الغمه» ج 3، ص 298؛« بشارة المصطفى لشيعة المرتضى» ص 225؛« دلائل الامامة» ص 27؛« الحاشية على الهيات الشرح الجديد للتجريد» ص 451؛« جامع الاثر» ص 185

[1361] ( 5). روى هذه الصحيفة عن جابر نيّف و اربعين[ كذا و الظاهر اربعون] رجلًا،« الصراط المستقيم الى مستحقى التقديم» ج 2، ص 138

[1362] ( 1).« الجامع لاحكام القرآن» قرطبى، ج 6، ص 185: اما الحكم فيما يختص به دينهم من الطلاق و الزنى و غيره فليس يلزمهم ان يتدينوا بديننا و فى الحكم بذلك بينهم اضرار بحكامهم و تغيير ملّتهم و قال الزهرى: مضت السنة ان يردّ اهل الكتاب فى حقوقهم و مواريثهم الى اهل دينهم الّا ان يأتوا راغبين فى حكم اللَّه فيحكم بينهم بكتاب اللَّه؛« المغنى» و الشرح الكبير، ج 10، ص 623

[1363] ( 2). سوره مائده: 5، آيه 42

[1364] ( 3).« وَكَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَعِنْدَهُمْ التَّوْرَاةُ فِيهَا حُكْمُ اللَّهِ» سوره مائده: 5، آيه 43

[1365] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 628

[1366] ( 1). ر. ك.« كشف المراد» ص 360؛« عقائد الامامية» ص 51

[1367] ( 2).« الميزان» ج 14، ص 334

[1368] ( 3).« المقصود بامتدادية الامامة للنبوة هو حفظ الشرع علماً و عملًا، فلزمت عصمة الائمة للزوم ضرورة نقل التشريع الالهى للاجيال اللاحقة على طريق نقيّة و أصلية»، ر. ك.« حقيقة الشيعة الاثنى عشرية» ص 30

[1369] ( 4).« كشف المراد» ص 364

[1370] ( 5). مثل:« قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَايَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ» سوره بقره: 2، آيه 124، و آيه تطهير و آيه اطاعت و ...

[1371] ( 6). مثل:« ما شككت فى الحق مذاريته، و اللَّه ما كتمت و شمة و لا كذبت كذبة، انّى لم اردّ على اللَّه و لا على رسوله ساعة قط، لا يقاس بآل محمد من هذه الامة احد و ...»

[1372] ( 7). مثل حديث ثقلين و حديث دوران حق با على و سفينة نوح و ...

[1373] ( 8).« كشف الفوائد» ص 78

[1374] ( 1).« گوهر مراد» ص 464

[1375] ( 1). سوره احزاب: 33، آيه 7

[1376] ( 2). سوره نساء: 4، آيه 59

[1377] ( 3). ر. ك.« لماذا اخترت مذهب الشيعة» ص 349

[1378] ( 4). ر. ك.« المناظرات بين فقهاء السنة و فقهاء الشيعة» ص 28

[1379] ( 5).« صحيح البخارى» باب مناقب عمر، ص 655، ح 3689

[1380] ( 6).« نهج البلاغه» خطبه 2 و 3: لا يقاس بآل محمد من هذه الامة احد، متى اعترض الريب فىّ مع الاول منهم ...

[1381] ( 1).« بحر المعارف» ص 321:« فلا يتوهم من كلامهم انّ الولاية اعظم من النبوة و النبوة اعظم من الرسالة كون الولى اعظم من النبى بل الامر ليس كذلك لان النبى له مرتبة النبوة و ليس للولى ذلك لانّ مرتبة الولاية خاصة فلا يكون الولى اعظم من النبى و لا النبى اعظم من الرسول لانّ كل واحد منهم تابع للآخر و التابع لا يلحق المتبوع من حيث هو تابع فالولى تابع للنبى دائماً و الّا لا يكون ولياً و النبى تابع للرسول دائماً و الا لم يكن نبياً فلا يكون اعظم منه و هذه قاعدة مطردة لاريب فيها»

[1382] ( 2).« شرح العقائد الامامية» ج 2، ص 121

[1383] ( 3).« شرح الاشارات و التنبيهات» ج 3، ص 416

[1384] ( 1).« گوهر مراد» ص 457

[1385] ( 2).« اعلام السنة المنشورة» ص 250

[1386] احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت (بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[1387] ( 3).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 619

[1388] ( 1).« تلخيص الشافى» ج 3، ص 225

[1389] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 637

[1390] ( 1).« بحار الانوار» ج 53، ص 138

[1391] ( 2).« الفوائد البهية» ج 2، ص 319

[1392] ( 3). سوره نمل: 27، آيه 84

[1393] ( 1). سوره كهف: 18، آيه 47

[1394] ( 2). سوره نمل: 27، آيه 83

[1395] ( 3). ر. ك.« البرهان» ج 3، ص 210، ح 9؛« بحار الانوار» ج 39، ص 243، ح 32. ظاهراً تمامى مصادر شيعى كه دابة الارض را به حضرت امير عليه السلام تفسير كرده اند به كتاب« تفسير القمى» ج 2، ص 130 منتهى شده و از آن گرفته اند و كتاب هاى اهل سنت نيز از ابن حجام گرفته اند. ولى تفسير مجمع البيان و التبيان به حضرت على عليه السلام تفسير نكرده اند. ضمناً اصل حديث اين گونه است:« انّى لصاحب العصا و الميسم و الدابة التى تكلّم الناس» و چون همه علماء الدابه را مرفوع خوانده اند گفته اند حضرت على عليه السلام دابة الارض است در حالى كه احتمال دارد مجرور باشد و در اين صورت معناى اين مى شود كه آن حضرت صاحب دابه است

[1396] ( 4). سوره غافر: 40، آيه 52. 3

[1397] ( 5). سوره بقره: 2، آيه 56:« وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمْ الصَّاعِقَةُ وَأَنْتُمْ تَنظُرُونَ* ثُمَّ بَعَثْنَاكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»

[1398] ( 6). سوره بقره: 2، آيه 73

[1399] ( 7). سوره بقره: 2، آيه 260

[1400] ( 8). سوره آل عمران: 3، آيه 50

[1401] ( 9). سوره بقره: 2، آيه 244

[1402] ( 1).« النهاية فى غريب الحديث و الاثر» ج 2، ص 202

[1403] ( 2).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 637

[1404] ( 3).« قام عمر فقال: ان رسول اللَّه ذهب الى ربه كما ذهب موسى بن عمران و اللَّه ليرجعنّ رسول اللَّه فليقطعنّ ايدى رجال و ارجلهم ...»،« تاريخ الامم و الملوك» معروف به تاريخ طبرى، ج 2، ص 422؛« الكامل فى التاريخ» لابن الاثير ج 2، ص 323؛« تاريخ الاسلام» عهد الخلفاء الراشدين، ص 5

[1405] ( 4).« الايضاح» ص 426

[1406] ( 5). ر. ك. پاورقى« الايضاح» ص 413

[1407] ( 1).« معجم البلدان» ج 4، ص 397

[1408] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 633

[1409] ( 2).« الكنى و الالقاب» ج 3، ص 87

[1410] ( 1).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 646

[1411] ( 2).« المصطلحات الاسلامية» ص 152

[1412] ( 1).« اثبات القدر» ص 172

[1413] ( 2). همان مدرك، ص 173

[1414] ( 3).« العقيدة الاسلامية و أسسها» ص 656

[1415] ( 4). همان مدرك، ص 626

[1416] ( 5). همان مدرك، ص 639

[1417] ( 6).« اثبات القدر» ص 116

[1418] ( 7).« العقيدة الإسلامية و أسسها» ص 644

[1419] ( 1). سوره انفال: 8، آيه 17

[1420] ( 2).« اثبات القدر» ص 118

[1421] ( 3).« العقيدة الإسلامية و أسسها» ص 659

[1422] ( 4).« اصول مذهب الشيعة الامامية» ج 2، ص 646

[1423] ( 5).« تاريخ علم الكلام فى الاسلام» ص 33

[1424] ( 6).« اصل الشيعة و اصولها» ص 143

[1425] ( 1). مرحوم مظفر فرموده:« انّ أفعالنا من جهة أفعالنا حقيقة و نحن اسبابها الطبيعية و هى تحت قدرتنا و اختيارنا، و من جهة أخرى هي مقدورة للَّه تعالى و داخلة فى سلطانه لانه هو مفيض الموجود و معطيه ... و لم يفوّض الينا خلق أفعالنا حتى يكون قد أخرجها عن سلطانه بل له الخلق و الأمر»،« عقائد الامامية» ص 23

[1426] ( 1).« مقالات الاسلاميين» ج 1، ص 114

[1427] ( 2).« الملل و النحل» ج 1، ص 166

[1428] ( 3).« اوائل المقالات» ص 64

[1429] ( 4). سوره آل عمران: 3، آيه 49

[1430] ( 1).« اوائل المقالات» ص 60

[1431] ( 2).« التوحيد» ص 56

[1432] ( 3).« شرح توحيد الصدوق» ج 1، ص 334

[1433] ( 1). آقاى ابن باز اين مثال را نيز ذكر كرده است كه پرنده اى كه در هوا پرواز مى كند و باد او را به اطراف مى برد او هم مختار است و هم مجبور پس بايد بگوييم انسان مخيّر است و مسيّر يعنى انسان مختار و مريد است ولى با اراده انسان چيزى موجود نمى شود مگر با اراده خدا،« مجموعة فتاوى و مقالات متنوعة» ج 3، ص 34. لازمه اين كلام نيز همان جبر است

[1434] احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت (بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.


1- احمد عابدى، توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت بررسى و نقد افترائات دكتر غفارى بر مذهب شيعه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109